فروید بر مبل قرمز
فردی را در نظر بگیرید که روی مبل قرمز معروف دراز کشیده است، عرق کرده و مضطرب، قرار است هرچه به ذهنش میرسد بگوید. او در موقعیتهای پیچیدهای در زندگی کنونیاش قرار گرفته است. در ذهن خود درگیری مدام با ترسی عجیب از شکنجههای دوزخی دارد. دعاکردنهای وسواسگونه، اسارت در تیرگیهای ذهنش که منشأ آنها را نمیشناسد. او فقط میداند که از خودش در عذاب است. علت بعضی از رفتارهای خودش را نمیفهمد و به دنبال کسی بوده که او را به خودش نشان دهد و از دست خویش رهایش کند. نه خود کنونیاش بلکه خود کودکیاش. کودکی، مثل دامیست که اکنونِ هر انسانی در آن گرفتار شده است. برای آزاد کردن این هیولا و کوچک کردنش چه راهی پیش روی انسانهاست؟ کودکی که از هر چیز در هراس است، هیچ چیز را نمیشناسد، همه چیز برایش عجیب و هولآور است و تا ابد هولآور میماند؛ اگر و فقط اگر نتواند رهایش سازد. برای رهاییاش چه باید کرد؟
آیا علاجی قطعی برای آن وجود دارد؟ هیچکس نمیداند. هر انسانی از زمان تولد چنان در مازهای درونی خودش گم میشود که هیچکس نمیتواند او را با اطمینان از آن بیرون بکشاند. دست مطمئنی برای کمک دراز نشده مادامی که خود بخواهیم از آن بیرون بیاییم و گیج و مردد راهها را برویم و برگردیم. فروید میگوید که ما گرفتار ناهشیاریم و ناهشیار بیزمان است. مدفن تمام احساسات و تجربیات ماست.
فروید عمر خود را صرف کرد تا بتواند دستی باشد که ما را از خودمان بیرون میکشد. چراغی که راه را میان تاریکیهای عمیق تنیده درهزارتوهای خویشتن درونمان، روشن میکند.
او از ما میخواهد که بنشینیم و بدون فکر از خودمان بگوییم. و این یکی از سختترین کارهای ممکن برای هر انسانیست. مواجههای سخت، بدون خودسانسوری، بدون ملاحظه. چه کسی از پس چنین آزمون تن به تنی با خویشتنش پیروز بیرون میآید و اصلاً پیروزی در برابر عریان کردن فکر خود یعنی چه؟ شاید معنایش یافتن راه گریزی از ناچاریهای سرگردانکننده باشد. گریز از رفتارهای ندانم. هر کس از خود خلاص شود، راه را در این ناهموارِ ابدی بر خود هموار ساخته است.