جهان چگونه رؤیت میشود؟ یا دستکم بخشی از آن چطور به عنوان ابژه رؤیت میشود؟ تاریخ هنر در این مورد از روشهای متعدد رؤیت جهان بهوسیلهٔ انسان سخن میگوید. روشهایی مبتنی بر احساسات گوناگون بصری. احساساتی که در طول تاریخ، نحوهی دیدن ما را ــ که بیشک وابسته است به عادتها و قراردادها ــ مدیریت کردهاند. در اینجا احتمالاً انسانی سادهاندیش ممکن است بلافاصله اعتراض کند و بگوید که فقط یک روش برای دیدن جهان وجود دارد و آن روشیست که خودِ او جهان را میبیند، اما این تمام واقعیت نیست چون ما آنچه را که میخواهیم ببینیم میبینیم، و آنچه میخواهیم ببینیم معین است، و اینها نه با قواعد صلب بصری که با تمایل به کشف جهانهای معتبر است که مشخص میشوند. اما جنبش «هنر مدرن» پاسخی منحصربهفرد به این پرسش حیاتی «جهان چگونه رؤیت میشود؟» در اختیار دارد: هربرت رید میگوید این پل سزان بود که نخستین بار با اصرار بر «ابژه دیدن جهان یا بخشی از جهان» عملاً جنبش هنر مدرن را بنیان گذاشت. نقاشی که ترجیح میداد جهان را بدون دخالت هرگونه نظام ذهنی یا ازهمگسیختگی عاطفی ببیند. چیزی برخلاف امپرسیونیسم، رمانتیسیسم، کلاسیسیزم و پیش از آن؛ آنها که در نهایت جهان را نوعی مضمون (سوژه) تلقی میکردند، چنان که موقعیتهای گوناگون تأثیرات و تأثرات متفاوتی بر احساس آنها به جای میگذاشت. اما سزان میخواست جهان را چنان ببیند که بود [البته از زاویهای دیگر]. چیزی خارج از فضای آرمانی و ایدهآل: نامتعین و ناقص و محققنشده. او جهان یا بهعبارتی طبیعت را اساساً متشکل از صورتهایی هندسی همانند دایره و کُره و مخروط ادراک میکرد. صورتهایی که اگر در منظرهٔ درستی استفاده میشدند، قادر بودند که هر جنبه از ابژه را مستقیم به سمت یک نقطهی مرکزی هدایت کنند. طبیعت به منزلهی هندسه. «چنان که بود». انتزاعی و پنهانشده در پوستهی مبهم اشیا. سزان میخواست که این پوستهی لرزان را بردارد و به واقعیت غیر قابل تغییر اشیا نفوذ کند. این، بهواقع تأکید بر همان گرایشی بود که هربرت رید «بازنمایی مدرن و ناقص طبیعت» میخواند. جسارتی که سرانجام بدل به نقشهی راه نقاشانی شد که میخواستند شبیه به سزان باشند و طبیعت را چنان ببینند که او میدید: چیزی خارج از الگوها و ایدهآلها؛ «چنان که بود».