رستگار خشم خویش
مرزهای پذیرش و توقع انسان کجاست؟ انسان تا کجا میتواند به هر چیزی عادت کند؟ چه اتفاقی باید بیفتد تا انسان عادت نکند و سر به طغیان بردارد؟ برای انسانی که کورههای آدمسوزی و جنگهای جهانی را دیده دیگر چه توقعی از جهان سفلا و والا باقی میماند؟ دیگر چگونه میتواند رسالتی معنوی برای خود در نظر بگیرد و چطور میتوان با او از خدا و اخلاق و آسمان حرف زد؟
کامو در بیگانه انسانی خلق کرده است که مرزهای پذیرش و توقعش نامتعارف است. همه چیز را میپذیرد و زود عادت میکند. تنها مفاهیم برایش معنا دارد و انسانها به خودی خود از معنا تهیاند. مفهوم رفاقت را میشناسد و هرکس در این راه پا پیش بگذارد برایش تفاوتی ندارد؛ او را میپذیرد و به خاطرش شهادت دروغ میدهد. حتی پای درددل همسایهای که سگش را گم کرده هم مینشیند. مفهوم زن را درک میکند، هیچ توقع خاصی از آن ندارد و اگر پیش بیاید میتواند با هر زنی ازدواج کند. کار میکند و الجزیره و پاریس و ردۀ شغلی برایش فرقی ندارد. دشمنی را درک میکند اما تصوری از مرز دشمنی ندارد. طبقهبندی نسبتها در زندگیاش بیمعناست و احساساتش در رابطه با احساس دیگران تعریف میشود. رفتار او با مادرش مبتنی بر درک احساس خود مادر است و از خلال آن به فهم گریه نکردن خود میرسد. برای همین است که مادرِ مرده حتی دیدن هم ندارد. تنها چیزی که در او بهکمال کار میکند حسهای پنجگانه است، او مرد لذتهای لحظهایست و در نقطهای میان توصیف و تحلیل ایستاده است . از توصیف به تحلیل نمیرسد. هرگز از وراء به ماوراء قدم نمیگذارد. مسائل ماهوی برایش ذرهای اهمیت ندارد. دنیای مادی را تنها از طریق نسبتش با تجربۀ تنانه درک میکند و از عدد و رقم و رقابت و قضاوت بری است. او فقط زیر سایۀ مرگ و تحت فشار حرفهای کشیش، وادار به قضاوت میشود: «یک تار موی زنی را به هیچ یک از یقینهای او نمیدادم.» پاهایش محکم روی زمین است و تنها جایی که مقاومتی سازشناپذیر از خود نشان میدهد، اصرار کشیش برای عبور دادنش از دروازههای معنویت است؛ اما مورسو استوار پشت دروازه میایستد و تن نمیدهد و با ابراز خشم خود رستگار میشود