در باب پادشاهی و مرگ
«پادشاهبودن بهتر است یا مرگ؟». در برزخ واپسین لحظات زوال ساسانیان، یکی از سرداران یزدگرد جلوی چشم ما نقش کارآگاهی را بازی میکند تا معما را حل کند: چه کسی پادشاه را کشته؟ پادشاه، تجسّد فرّهی ایزدی، اما بدون شک والاتر از آن است که رعیتی بتواند خون او را بریزد. این یک داستان کارآگاهی بیبدیل است و یک تراژدی درخشان. در متن بیضایی نقشها بیوقفه عوض میشوند. دختر نقش پادشاه را بازی میکند، زن نقش آسیابان را و ما مدام از خود میپرسیم آیا این پادشاه نیست که نقش آسیابان را بازی میکند و سپس با بازیکردن نقش خودش سعی میکند به کارآگاه قصه القا کند که پادشاه مرده؟ از کجا باید فهمید کسی شاه است یا آسیابان؟ و این تازه نخستین پرسش فلسفی-سیاسی بیضایی است. «اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟». آیا پادشاه مرگ را به اسارت در دست دشمنان ترجیح داده؟ در این صورت آیا فرّهی ایزدی چیزی جز زبونی وحشتی مستمر است که پشت نقاب بکارت و معصومیتی الاهیاتی پنهان شده؟ یا نه، پادشاهی چنان والا چنان از جهان ناسوت زندگان فراتر است که از آن سوی بام، به جانب مغاک مرگ افتاده است؟ بیشک هیچ رسالهای در فلسفهی سیاسی (اگر چنین چیزی در زمانهی ما و به زبان فارسی حتی نوشته شده بود) هرگز حتی نمیتوانست هوس کند به ژرفای هستیشناسی سیاسی بیضایی در این تراژدی نزدیک شود. در متن بیضایی پادشاهی، مرگ و تقدّس در گردابی هایل میگردند و در هم میتنند تا سرانجام حتی تاریخ را از پای درآورند. این متنی بیبدیل است در باب سلطنت و سرچشمههای تقدس (مرگ)، یا به عبارت دیگر، الاهیات سیاسی. بیضایی وقفهای ژرف در تسلسل اندیشهای میافکند که قرنهاست فرودستی مردمی سرخورده را به آرزوی رقّتآور قدرت مطلقه پیوند زده است. در تراژدی بیضایی، پادشاه چندان مقدس است که حتی زندهبودن برای او تنزّلی و وهنی بیش نیست؛ شأن او بالاتر از این حرفهاست! پادشاه برای آنکه بتواند حکمرانی کند باید در جایگاهی چنان قدسی جای گیرد که سرانجام جز جایگاه رهایی از امر زمینی نیست، و این چیست جز مرگ؟! پس بیشک حق با زن آسیابان است، که شاید جذابترین شخصیت کل این تراژدی باشد: «پادشاه پیش از این به دست پادشاه کشته شده بود».