مضمون دو جملهی معروف ارسطو را در سطور آغازین سیاست یه یاد بیاورید: «انسان حیوانیست سیاسی» و «انسانی که فاقد شهر باشد، یا دد است یا خدا». هابز در لویاتان این تزهای ارسطویی را واژگون میکند. او میگوید: یک لحظه صبر کنید، شاید سیاست امری حیوانی و شهر مملو از ددان و خدایان باشد. فلسفهی سیاسی به روایت هابز عمیقاً ضدارسطوییست. از منظر هابز، نمیتوان گفت شهر بر اساس طبیعت وجود دارد، بلکه شهر صرفاً آنجایی طبیعیست که از طریق گسستی آگاهانه و عامدانه از طبیعت بهوجود آید. انسانهای کتاب لویاتان نه بهطور طبیعی در شهر، که ازقضا بهطور کاملاً طبیعی، بیرون شهر قرار دارند؛ جایی که در آن انسان گرگِ انسان است و در ستیزی دائم با همنوعان خود برای بقا. در پلات هوشمندانهی هابز، «همهی انسانها نسبت به هر چیزی حق دارند، حتی نسبت به بدنهای یکدیگر.» اما همانطور که باید برای ما هم بدیهی باشد، برای هابز هم بدیهیست که اگر همگان نسبت به همه چیز حق داشته باشند، پس درعمل، هیچ کس حقی نخواهد داشت. این دوزخیست که هابز آن را «وضع طبیعی» مینامد. در این وضعیت، مالکیتی در کار نیست. هر چیزی که تصاحب کنم، مادامی که بتوانم آن را حفظ کنم، متعلق به من است. چطور میتوان بهتر از این، «جنگ همه علیه همه» را، در جاییکه « زندگی ازهمگسیخته، مسکنتبار، زننده، حیوانی و کوتاه است»، توصیف کرد؟ این شرایط در لویاتان «وضع طبیعی» نامیده میشود. در این وضعِ دهشتناک، ضروریترین واقعیت مؤثر، ترس از مرگ خشونتبار است. هابز از این واقعیت، نخستین حق طبیعی را استنتاج میکند: حق صیانت ذات. از نخستین حق طبیعی نیز نخستین قانون طبیعی بهدست میآید: صلح را بجوی! بدینترتیب، هابز صحنه را برای ورود نجاتدهنده که نه در گور، بلکه در اعماق دریاها خفته است، مهیا میسازد؛ لویاتان با ورود خود، وضع طبیعی را مختومه اعلام میکند. او هیولاییست عظیمالجثه، حیوانی در مقام حاکم؛ ددی که ردای الاهی بر تن کرده و تجسم ارادهی تکتک انسانها برای رهایی از این دوزخ طبیعیست. اسطورهی شرِ عهد عتیق، ناجیِ آپوکالیپتیکِ انسانهای معصومِ عصر پیشاسیاسی لقب میگیرد. یهوه، کائنات را از دل آنارشی محض خلق کرد، فیلسوف انگلیسی نیز با دو حملهی پارودیک، میخ فلسفهی سیاسی جدید را بر زمین سخت سیاست میکوبد: حمله به ارسطو و یورش به کتاب مقدس.