– شکنجه و اعدام… شکنجه و اعدام… چه یکنواخت و کسلکننده! دردسر ظلم و بدی در این است که برای آدم عادی میشود. نبوغ لازم است تا بشود چیز تازهای ابداع کرد.
بشر در ابتدای تاریخ حضور شکوهمندش بر زمین، سرگردان میان تاریکی آسمان و زمین، روگردان از خودش، روزی خدایی یافت و فردایش شیطانی. از این آغوش به آن آغوش، طیالطریقی از اخلاقگرایی تا رذالت و برعکس. بدی از کجا آغاز میشود و نقطۀ پایانش کجاست؟ خوبی چطور؟ کدام طبقۀ انسانی خوب مطلق است؟ کدام شر محض؟ فاصلۀ بدی مطلق تا خوبی مطلق چقدر است؟ کدام خستهکنندهتر است؟ کدام قابل تحملتر؟
سعی سارتر در نمایشنامۀ «شیطان و خدا» این است که مخاطب را همراه با شخصیت اصلی نمایش، یعنی گوتز از گذرگاههای فکری خودش عبور دهد. پس او را بیمحابا و بی توجه به پیچیدگیهای خلق کاراکتر، در چشمبرهمزدنی، از بدی مطلق به خوبی مطلق میکشاند. به ساختن آرمانشهر «آفتاب» وامیداردش تا بیبهانه در حصاری خیالی از گزند بدیها مصون بماند و دیگرانی را مصون بدارد. مخاطب این نمایش، چه در حال تماشا و چه در حال خواندن نمایشنامه بیشتر از داستان و شخصیتهایش با سؤالات مهم فلسفی نویسنده مواجه میشود. برای گوتز بهمثابۀ انسان، کدام یک سختتر است؟ ماندن در منتهاالیه خوبی یا ماندن در سرحدات بدی؟ میان کسالت و فساد هر کدام، زندگی در جامعهای بهشدت طبقاتی، چه تبعاتی دارد؟ جامعهای که گوتز هرچه تلاش میکند در آن حل نمیشود؛ نه در طبقهبندیهای مادی جایگاهی دارد نه در طبقهبندیهای معنوی؛ حتی با بخشش تمام اموالش منزه نمیشود.
– دو نوع فقیر هست: آنهایی که با همدیگر فقیرند و آنهایی که بهتنهایی فقیرند. دستۀ اول فقرای حقیقی هستند، بقیه ثروتمندهایی هستند که بختشان یاری نکرده است.
– و ثروتمندهایی که اموالشان را بخشیدهاند مگر فقیر نیستند؟
– نه. آنها ثروتمندهای سابق هستند.
پس هر راهی برای رسیدن به سعادت همگانی، به ریختن خون به طریقی تازه میانجامد؛
– دنیای ِ بیعدالتی است : اگر قبولش کنی شریک جرم میشوی و اگر بخواهی عوضش کنی جلاد میشوی.
گوتز برای تحقق بخشیدن به آرمانهای والایش چه راهی دارد؟ از خدا و شیطان عبور کند و به خودش، به انسان، برسد؟
به تباهی ابدی جهان تن بدهد یا برای تغییرش تیغ بکشد؟