بارت و اتاق روشنش
پدر: او مُرد… دیگر اینجا نیست. در آسمان است.
پسر: آری، اما من جسم او را نیز دوست داشتم…
_ اُردت، کارل تئودور درایر
فیلسوفی را تصور کنید که پس از مرگ مادرش، چون نمىتواند با فقدان او کنار بیاید، بهناچار به عکسهاى او پناه میبرد، دومین زندگیاش را با او آغاز میکند و عکس و نوستالژى همراهِ آن را جایگزین حضور جسمانی مادرش میکند. عکاسی براى رولان بارت با مرگ بود که شروع شد و در طی زمان تبدیل شد به یک مسئله. او با بازبینی عکسهای خانوادگی که ابتدا از سر دلتنگی بود متوجه موضوع مهمی شد که عموماً نادیده گرفته میشود؛ اینکه در نهایت عکاسی ردهبندیپذیر نیست، یعنی عموماً نمیتوان ابژهای را برای عکاسی انتخاب کرد، بلکه همیشه آن ابژه حضور خود را به عکاس تحمیل میکند. بارت در کتاب اتاق روشن پرسید: «میان تمامی ابژههای این جهان: چرا همین ابژه، همین لحظه، و نه چیزی دیگر [را عکاسی میکنیم]؟» و پاسخ داد که یک عکس همیشه نتیجهی ارتباط عکاس با تماشاگر است بهواسطهی انرژیای که از ابژه ساطع میشود. عکس بهواقع، ثبت لحظهٔ وجودی آن شخص یا چیز در برابر عدسی دوربین است. و ذات عکاسی هیچ نیست جز ژست. در اینجا آنچه اهمیت دارد این است که با دیدن یک عکس مطمئن میشویم که آن شخص یا آن چیز همانجا وجود داشته است و از این رو در نزد مخاطب زنده است. بارت دربارهی عکسهایی که از خودش میگیرند، نوشت: «هنگام ژست گرفتن در برابر دوربین تا بدان حد خطر نمیکنم. یقیناً اینکه هستی من ساخته و پرداختهی عکاس است، استعاریست. اما حتی اگر این وابستگی خیالی باشد، دلهرهی این را دارم که نکند تصویر شباهتی به من نداشته باشد، هر چند در نهایت یک تصویر ــ تصویر من ــ متولد خواهد شد.» در حقیقت آنچه عکاسی را از دیگر هنرها جدا میکند این است که ابژه را زنده نشان میدهد حتی اگر ابژه چیزی مرده باشد. بارت نتیجه گرفت که عکس در نهایت تلفیقیست از امر زنده و مرده: زنده، چون با دیدن هر عکس اطمینان داریم که آن شخص یا آن شیءِ داخل عکس در آن لحظهی بهخصوص در آن مکان حضور داشته است. و مرده، چون ابژه در واقعیت بیجان است اما انگار که با یک عکس روح زندگی در آن دمیده شده. بارت دوست داشت که چنین به عکسهای مادرش نگاه کند. مادرش در عکسهایش زنده بود، اما جسمی نداشت! حال آنکه بارت جسم او را نیز دوست میداشت.