از تبس تا نیویورک
فردی ناشناس با نویسندهی گمنامی (که با نام مستعار مینویسد، نام یکی از شخصیتهای الن پو، یعنی ویلیام ویلسون) تماس میگیرد و میگوید با کارآگاهی خصوصی به نام پل استر کار دارد. نویسنده از سر ملال میپذیرد که پل استر است و نقش او را بازی میکند. خانم استیلمن به کارآگاه جعلی میگوید شوهرش دیوانهای است که نمیتواند حرف بزند بلکه تنها کلمات را بدون هیچ نظمی از خود ساطع میکند. پدر، که زبانشناس بوده، زبان را از پسر خود دریغ کرده است. حالا پدر، که مسئول دیوانگی اوست، دارد پسر را تعقیب میکند تا او را بکشد. این معمای اودیپی شگفتانگیز تنها در صورتی حل میشود که کارآگاه جعلی پدر را تعقیب کند و مانع وقوع این تقدیر محتوم شود. اما پدر از جان پسر چه میخواهد؟ پدر سالها در جستجوی زبان بود در ذات مفروض خود، پیش از احداث برج بابل، زبانی ناب و باکره. شاید این زبان بتواند سرانجام تمام اختلافات نوع بشر را حل کند. اما پدر که زبان را از پسر دریغ داشته، درست برخلاف خدا که زبان را به بشر هدیه داد، پسر را بدل به موجودی در مرز حیوان و انسان کرده است. حیوانی بدون لوگوس که باید کارآگاهی استخدام کند که در هزارتوی نیویورک جایگزین او در جستجوی پدر شود: اودیپی اجارهای. کارآگاهی که کارآگاه نیست، در تعقیب پدری که پدر خودش نیست، ردپاهای او را همچون کلمات میخواند و نیویورک تبدیل به هزارتویی شگفت میشود. اما کارآگاه مثل خرگوشی که هرگز به لاکپشت دیوانه نخواهد رسید، شیفتهی زندگی پوچ مرد دیوانه میشود؛ این پدر سرمدی. آنقدر از پنجرهر روبرویی به او زل میزند که دیگر معلوم نیست کدام کارآگاه است و کدام فراری. آیا جایی در دالانهای تودرتوی این جهان زبانی (که بدیل زبان جهانی بابل است) جای کارآگاه و قاتل عوض شده است؟ آیا معماهای پیچیدهای که در آن خدا و زبان و انسان سرنوشت خود را به بازی میگیرند تا بیمعنایی جهان را دوباره از خلال کلمات برج بابل کشف کنند، سرانجام آنها را راحت خواهد گذاشت؟ آیا زبان در بیبنیادی مطلق خود، بنیان بیبنیاد کل هستی انسانی نیست؟ و پل استر (کدام استر؟!) در پس این داستان پیچیدهی فلسفی، پرسشی را مطرح میکند که در آغاز یکسره بیمورد به نظر میرسد اما پرسشی بنیادین است: آمریکا چیست؟