لوگو کتابخانه بابل

باور «بودن یا نبودن»، مسئله این است.

باور «بودن یا نبودن»، مسئله این است.

 

– بودن یا نبودن، مسئله این است.

– نه، مسئله بر سر باورِ «بودن یا نبودن» است. اگر شبح پدر هملت از دنیای خیال او به واقعیت پا نمی‌گذاشت چه؟

– اما آمد و مسئولیت انتقام را بر دوش هملت گذاشت.

– اگر هملت حرف آن شبح را باور نمی‌کرد چه؟

– اما آدم همیشه داستان را از همین نقطه‌ها می‌بافد و تقدیر را با آن گره‌ به گره جلو می‌برد. خواب و رویایی را باور می‌کند، حرفی را می‌پذیرد، حسی شکل می‌گیرد و نیازی به دنبالش می‌آید که همچون شعله‌ای اولین هیزم را به آتش می‌کشد، اولین هیزمِ تلی انبوه که به دنبال آن گُر می‌گیرد. زمان جلو می‌رود و دیگر هرگز به ساعت سوختن اولین هیزم برنمی‌گردد.

– اگر هملت شعلۀ شک را در خود می‌کشت چه؟

– دیگر هملت نبود.

– اگر اوفلیا رویایی دیگر را در سر او می‌انداخت که شعله‌ای فروزان‌تر داشت چه؟ مگر می‌شود انتقام از عشق قوی‌تر باشد؟

– عشق دستان اوفلیاست که با دریغ و حسرت بر سینه کوفته می‌شود. عشق اشعار بی‌معنایی‌ست که در اوج جنون به زبان می‌آورد. عشق تن او‌ست که قبل از فرو رفتن در گل و لای رودخانه برای لحظاتی چون پری دریایی بر آب شناور می‌ماند. اما انتقام خون پدر شعله‌ای سوزان است، پدری که با هوس مادر، با همدستی بیگانه‌ای از دنیای واقعیت به هادس پرتاب شده است. اورستس گواهی است بر این مدعا.

– اگر این بیگانه، این «کلادیوس» رفتار معقول‌تری می‌داشت و قبل از گرترود با هملت طرح دوستی می‌ریخت، چه؟

– آدم بی‌خردی که پایش به اولین پلۀ قدرت می‌رسد، فقط به فکر بالا رفتن است و دیگران را به حساب نمی‌آورد و تنها سلاحش حذف است. حذف تمام آنها که روزی در کنارش روی پله‌ها ایستاده بودند. او حتی تقدیر را به حساب نمی‌آورد و قدرت ساکنان هادس را هم به هیچ می‌گیرد.

– اما چطور است که همین بی‌خردِ تشنۀ اقتدار در برابر قدرتِ نمایش ساده‌ای قافیه را می‌بازد؟

–  آدم‌ها در مواجهه با خویش به دام می‌افتند.

– اگر تقدیر هملت مرگ بود، چرا در سفر انگلستان کشته نشد؟

– آن که به باورِ خیال خطر می‌کند و خود را میان بودن و نبودن مصلوب می‌کند، خود به تقدیر مقدر دیگران تبدیل می‌شود.

 

 

قبلی / بعدی

به اشتراک بگذارید

قبلی / بعدی

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram