ژانر دستمال کاغذی؛ چرا جوجو مویز خوب میفروشد؟
یادداشتهای کتابفروش خیابان انقلاب ــ ۲
چرا جوجو مويز خوب میفروشد؟ چرا من پیش از تو و پس از تو اینقدر هواخواه دارد؟ هفتهای نبود که یکی از مشتریهای کتابفروشی این را از من نپرسد. کتاب چون پرفروش بود و به جورشدن اجارهٔ کتابفروشی کمک میکرد جایش همیشه یا دم دست بود یا روی میز پرفروشها. قبل از اینکه کتاب را از روی میز بردارم و پاسخ بدهم میگفتم: «مثل هر رمان عامهپسند پرفروشِ دیگه.» کتاب را دست میگرفتم میگفتم از چیچیش بگویم آخه. رنگ جلد را ببين: قرمز جیغ «بیا منو بخر». روجلد را ببين: حروف دستنویس پفکی و نایس و تودل برو. کار دستی طراح جلدِ ایدهپردازِ خیلی خلاق! توی شکم «تو» وردِ باز شدن غار را ببين: «از پرفروشترینهای نیویورک تایمز». آخ که چقدر حالم از این عبارت تکراری جادویی بد میشود. یک جور «فرنگیها که خریدهاند، پس توِ خاورمیانهای تکلیفت روشن است» در این جمله حس میکنم.
چند نفر ممکن است از خودشان یا ناشر یا منِ کتابفروش بپرسند که نیویورک تایمز اصلاً چیست؟ مجله است؟ روزنامه است؟ شعبهای از مکدونالد معروف است؟ دلیل اهمیت خودش و پرفروشترینهایش چیست؟ فرقش با نیویورک ریویو و لندن ریویو و پاریس ریویو و نیویورکر چیست؟ من نه دیدم نه شنیدم. حالا پشت جلد. نایکدستیِ رسمالخط و بدریختیِ قضیه را خوانندهٔ مشتاق نمیبیند. ما هم ندیده بگیریم. اینجا را… صفتهای کتاب را که ناشرهای ایرانی هم با افتخار زدهاند اینجا ببین: همراه با یک جعبه دستمال کاغذی، سوزناک، منطبق با نیازهای امروز، عشقی پرشور و غیرممکن، اشک درآر و بهقول یکی از خوانندههایش «خوشگل و ناز و غمانگیز». آن صفتها کار کیست؟ بوکپیج و نویسندهٔ یک کتاب بفروشِ دیگر و رمانتیک تایمز و اینها؟
خب. اگر همهٔ اینها دورچین رنگارنگ این کتاب لذید باشد، خود کتاب چیست؟ در این لحظه معمولاً مشتریهای کتابخوانِ پرسشگر سری به نشانهٔ تأسف تکان میدادند. ادامه میدادم که قصه از این قرار است: یک پسر جوان خرپول و همهچیزتمام داریم و یک دختر تنگدست و صاف و صادق. پسره تصادف میکند و قطع نخاع میشود. افسرده میشود. پرستار قصه کیست؟ خوش خیالی اگر فکر کنی کسیست بهجز دختره. صبر کن. شرط میبندم که اینجا اگر قلمکاغذ برداری و روند داستان را تا ته پیشبینی کنی، نود درصد ردخور ندارد. این نود درصد را در سریالهای ترکی و هندی و اصولاً همهٔ سریالهای صدهزار قسمتی و «رمانهای دستمال کاغذی» میتوانی حدس بزنی. ریخت و ژنتیک یکسان دارند. و بعد هم دو گلِ باغ تمنای قصهٔ ما یک دل نه صد دل عاشق هم میشوند. (یکیدو باری نغمهٔ کشدار و سوزناک ويولن توی کتابفروشی میپیچد.)
فایده؟ رفع اتهام کلیشهای بودن. آنقدری که از اشک و گریهٔ خوانندهها راجع به این کتاب خواندم و شنیدم از طعن و لعنی که نثار پسرهٔ سنگدل کرده بودند نخواندم. شاید باورت نشود که بخشی از خوانندهها جلد دومش را بهخاطر سنگدلیِ پسره تحریم کرده بودند! لابد دوست دارید بدانید آنها که بهاسمْ دنبال رمانهای جوجو خانم میآمدند حرفشان چه بود… بفرمایید: حال و حوصله که داشتم میپرسیدم چرا میخواهید این رمان را بخوانید؟ پاسخهای پرتکرارشان این بود که «باحاله»، «میگن اشک داره»، «لاو و دیسلاوه»، «هدف داره»، «میگن همزادپنداری میکنم باهاش». از صد نفر یک نفر هم پیدا نمیشد که بگوید بهخاطر ترجمهاش یا ناشرش یا بهخاطر نویسندهاش. این که این تعبیرها دقیقاً به چه معناست و چرا باعث میشود هزاران نفر یک کتاب را دست بگیرند و بخوانند مهم است.
مهم است که موضوع برای این بخش از مشتریها مهمتر از همهٔ فاکتورهای دیگر است. آیا هر کتابی که حول این موضوع نوشته شده باشد و آن دورچین را هم داشته باشد پرفروش میشود؟ پاسخِ صريحِ منِ کتابفروش این است: نه. هرگز. اما بهطور نسبی فروش بهتری دارد. بهویژه در این یک دههٔ گذشته چیزی که «حال خوبکن» بوده یا اینطور شناخته شده باشد معمولاً بهتر فروخته و نان بیشتری تو سفرهٔ کتابفروش و ناشر و مترجم گذاشته. ناشرها هم وقتی میبینند که یک موضوع گرفته و دارد میفروشد تعلل نمیکنند. البته فعالها و حواسجمعهایشان. سریع میروند سراغ همان موضوعات و هر طور که شده از فرصت استفاده میکنند. قاعدهٔ بازار است. فرصت را نقاپی جوری از دست میرود که انگار هیچوقت پیش نیامده. حالا خیال کن ناشر دلاور به این هم قناعت نکند و شروع کند قصهٔ شب و حسین کرد برای خوانندهها بخواند.
مثلاً… خودش را در شب سرد زمستانی خوابیده در کتابفروشیاش تصور کند که کسی ساعت سه و چهار صبح از یکی از شهرهای دوردست برفی خودش را به آنجا رسانده تا یک جلد جوجو مويز بخرد و برگردد. قاعدتاً خوانندهای که عاشق خوبشدنِ حال و اشکافشانی است این قصهها را هم با لبخندی حزنانگیز و چشمی نمناک باور میکند و حالش خوب میشود. عرضهٔ قصههای خوب برای بهدستآمدنِ حال خوب. تکرار و تکرار و تکرار. تبلیغ و تبلیغ و تبلیغ. نرمنرمک «افسانهٔ جوجو» دهن به دهن میگردد و نویسندهای «بفروش» ساخته میشود.
طنز ماجرا این است که اینجا و آنجا دیدم و شنیدم که یکی از چندین ناشرِ خانم جوجو در دفاعی نفسگیر از غنای تکنیکی و عظمت ادبی آثارش شمشیر قلم برکشیده و هر کسی را که جرأت کرده شاهکارهای ادبی ایشان را «عامهپسند» و «بازاری» و «زرد» و دستمال کاغذی» و اینها بنامد به نفهمیدن ادبیات و رمان متهم کرده و بگیر برو تا آخر. انگار که ناشر خاورمیانهای متولی نویسندهٔ بریتانیایی است.
احتمالاً اگر نویسنده میدانست که در کشور «نویسندههای جوانمرگ» اینطور سر کتابهایش دعوا میشود و کسانی دوآتشه بالاخواهش میشوند، کتابی هم به فارسی مینوشت اشکگیرتر از رمانهای خانم فهیمه رحیمی و آقای ر. اعتمادی. حالا که از این دو نویسنده نام بردم بهتر است تأکید کنم که خیلیهایمان کتابخواندن را با داستایوسکی و شروود اندرسن و فلوبر شروع نکردهایم. طعم قصهٔ جذاب و پرکشش و شخصیتهای ساده و روایت سادهتر را با همین کتابها چشیدهایم. اما بعید میدانم حاضر باشیم که اعتباری بیش از این برای آن کتابهای دوران خوش نوجوانی قائل شویم و ناشروار شمشیر را از رو ببندیم. شاید فرق قضیه این است که نان ما در رهن شمشیر کشیدن برای جا زدن داستان عامهپسند بهجای رمان شاخص نیست. هر دو را میفروشیم که بتوانیم اقلاً دومی را همچنان بفروشیم!
این را هم همیشه به مشتریها میگویم: من بهعنوان یک کتابفروش نمیتوانم از انتشار رمانهای عامهپسند ناراحت باشم. این رمانها خواه ناخواه بخشی از تاریخ و بدنهٔ ادبیاتاند. خواننده دارند. چون خواننده دارند نویسنده هم دارند. بعضی ویژگیهای کتابهایشان باید برای همهٔ نویسندهها مهم باشد. چیزهایی برای نوشتن و البته چیزهایی برای ننوشتن. تصدیق میکنید که پیش میآید گاهی سریالی ببینیم یا رمانی بخوانیم که جذابیت پنهان ابتذال را از یاد نبریم. میتوانیم ویراستار درون و منتقد درون را یله رها کنیم وسط این کتابها تا تیغ نقد و ویرایشش را تیز کند برای چیزهایی که میخواهیم بعد از این بنویسیم. حتی میتوانیم اجارهنشینِ درون را رها کنیم تا یاد بگیرد چطور میشود از مقام شامخ مستأجر به موجر رسید و هر ماه نگران اجاره و بقا نبود. کم به کار نمیآید!
خلاصه کنم، تصور میکنم که جوجو مويز به این علّت به تالار نویسندگان عامهپسند راه داده شده که دستورالعمل نوشتن رمانِ حالخوبکنِ اشکانگیز را بهخوبی آموخته و انتظارات اولیهٔ تکاملیِ خوانندهٔ مشتاق را خوب شناخته است. تضمینی نیست که تا چند دههٔ دیگر یا حتی چند سال دیگر در این تالار بماند. انگشتشمارند نویسندگانی که در این تالار اقامت موقت نداشتهاند. قفسهٔ کتابفروشیها بهترین گواه است. باید دید که او راهکار بسیار سختترِ ماندگاری در این تالار پرزرق و برق را هم خوب آموخته است یا نه. آنها که روی دیوارهای تالار چیزی یادگاری نوشتهاند و رفتهاند کم نیستند. ما کتابفروشها هم بالاخره با هر ضرب و زوری که شده بقا پیدا کردهایم، چه قیمت دستمال کاغذی بالا رفته باشد چه سقوط کرده باشد.