لوگو مجله بارو

یک زنبور شاد

یک زنبور شاد

 

تابستان سال ۶۵ بعد از مدتها تکاپو و آشنا تراشیدن خودم را به واحد دوبلاژ تلویزیون در محوطهٔ جام جم رساندم و در دفتر مدیر سازمانی واحد دوبلاژ وسط اتاق ایستادم و مقابل مدیر، چند صفحه‌ای از گلستان سعدی را بلندبلند خواندم و بعد به پیشنهاد مدیر، در نقش یک زنبور شاد و سرخوش فرو رفتم و از روی متن ترجمه، بدون فیلم، چند صفحه‌ای نقشگویی کردم. مدیر وقت، آقای آهنگری، که مثل سیب دونیم‌شده‌ای شبیه برادرش صادق آهنگران بود و در رودربایستی با کسی من را پذیرفته بود، بدون اینکه به صورتم نگاه کند با مهربانی گفت: «شما صدات خوبه ولی من کاره‌ای نیستم! و اشاره کرد: اینها که می‌بینی توی راهرو قدم می‌زنند، این گوینده‌ها و مدیردوبلاژهای قدیمی، کسی رو تو خودشون راه نمیدن. برو مدرسه‌تو تموم کن. یکی‌دو سال دیگه دیپلمتو که گرفتی از طریق یکی از اینها بیا!»

دود غلیظ سیگار راهروها را تا نیمه پر کرده بود. خانم و آقا، چندتا چندتا دور هم جمع شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. یکی اون وسط رژ قرمز به لب و بیگودی به سر راه می‌رفت. دو سه نفر کنار بارِ میترا یله ایستاده بودند و گپ می‌زدند و با خانم و آقایی که از راه رسیدند، دست دادند و روبوسی کردند. لابلای دود و خنده و سرمستی، چهرهٔ استخوانی زیبای نیکو خردمند را شناختم، سرش را بالا گرفته بود، چوب‌سیگار بلندی به لب داشت و روسری‌اش روی شانه سر خورده بود.

نه شاهی رفته بود، نه شاهی آمده بود.

همین هم شد. مدتی بعد مادرم که دوستیِ دورادوری با زنده‌یاد مهین بزرگی داشت، به اصرار من از ایشان خواهش کرد معرف من باشند و مهین بزرگی با بزرگواری و گشاده‌رویی زبانزدش فردای آن روز من را همراه خود به شبکه ۲ تلویزیون در خیابان الوند برد و دستم را گذاشت تو دست بخشندهٔ ژاله علو. روز بعد هم من را برد به شبکه یک در جام جم و سپرد به دست مهدی علی‌محمدی.

خانم ژاله به‌تازگی دوبلهٔ سریال ژاپنی «اوشین» را شروع کرده بود و آقای علی‌محمدی کارتون‌های شلوغی دوبله می‌کرد که قیامتی از جنگ بین انواع خزندگان و حشرات بود. یک سالی گوشهٔ اتاق ضبط در تاریکی و در حریم امن خانم ژاله می‌نشستم و به جزئیات خیره می‌شدم تا رفته‌رفته به هیاهو و همهمه‌ها راه یافتم. اما در کارتون‌های آقای علی‌محمدی، در همان هفته‌های اول، از فوج حشرات گوناگون سهم کوچکی هم به من رسید: یک زنبور شاد!

در این زندگی جدید دوگانه از کلاس‌های کنکور و میدان انقلاب و دژ بازرسی جام جم رد می‌شدم و مثل آلیس تونلی به سرزمین عجایب می‌زدم و به کشف و شهود می‌رسیدم. یک زندگی در دل زندگی دیگری می‌تپید و آن زندگی در جهان فانتزی فیلم‌ها و کارتون‌ها بود.

بعد از عبور از بازرسی ورودی جام جم که آن موقع فقط یک کانکس بود، چمنزار وسیعی پدیدار می‌شد. بید مجنون‌های پراکنده در سراسر تپهٔ سبز با همراهی نسیمِ مداوم می‌رقصیدند و در تمام مسیر پیادهٔ سربالایی، صدای پیوستهٔ سیرسیرک‌ها، تنیده در رقص شاخه‌های بید، مثل تمرین مراقبه، خشم و اضطراب دنیای بیرون و عبور از دژ را می‌زدود.

ورودی فراخ ساختمان دوبلاژ، دیوارهای سفید سیمانی، پنجره‌ها و سقف بسیار بلند، همه با معماری کلی ساختمان هماهنگ بود. سیستم‌های بتاکم، ۱۶ میلیمتری و ۳۵ میلیمتری، همه کار می‌کردند و تیمی از صدابرداران و صداگذاران، باندسازان و افکتورها در گوشه‌گوشه‌های تعبیه‌شدهٔ ساختمان با آداب و آیین خودشان مشغول امور فنی بودند. هنگام ضبط، چراغ‌های قرمز روشن می‌شد، چراغ‌ها هنوز لامپ داشت. استودیوهای ضبط مثل سالن سینما تاریک بود، نورِ موضعی فقط بر پرده می‌تابید و بر میز سبز مخملی گویندگان، و به‌اندازه می‌تابید، نه کم نه بیش، و باقی تاریکی بود. همه چیز در خدمت تمرکز و کیفیت بود و نهایت، مرز نداشت. هیچ غریبه‌ای لابه‌لا نمی‌لولید و رهگذران، از بار میترا که در محدودهٔ دوبلاژ بود به‌ندرت پا فرا می‌گذاشتند.

و قلمروِ استودیو حریمی داشت که دریده نشده بود.

شاید بخشی از جادوی دوبلاژ مدیون همین پرده‌پوشی بود. چراغ‌هایی که نباید روشن می‌شد تا محجوب‌ترین و خجول‌ترین‌ها هم بهترین وجوهشان را بنمایانند. دوبلاژ تا سال‌ها مانند مناطق آزاد حقوق ویژه‌ای داشت و البته ساکنان ویژه‌ای هم داشت. می‌شود گفت فارغ از تشخّص و مرتبهٔ کاری یا کمالات فردی، همه به یک میزان حرفه‌ای و زبده بودند. همه زنان و مردان پرشوری بودند که نهایتاً تا اوایل دههٔ چهل جذب این حرفه شده بودند و تمام غوغای زندگی را در این دایرهٔ عشق بازیافته بودند. نام خانوادگی به‌ندرت کاربرد داشت، حتی در موقعیت‌های رسمی. این سنتی قدیمی است که هنوز برجاست. بزرگ و کوچک، همدیگر را با نام کوچک صدا می‌کردند، یا زن‌ها را نهایتاً با پیش‌وند «خانم» خطاب می‌کردند. صمیمی‌ترها هم «جون» از دهن‌شان نمی‌افتاد. سری از هم سوا بودند.

این‌چنین، زندگی موازی من آغاز شد و خیلی زود معانی جدیدی در فرهنگ لغاتم جا گرفت.

هر کس که بعد از دههٔ چهل آمده بود، بهش می‌گفتند: جدیدی!
هر کس که در دوران اعتصاب جذب شده بود، بهش می‌گفتند: زیرآبی!
گوینده یعنی: کاووس دوستدار.
اقتدار یعنی: رفعت هاشم‌پور.
و
بالا یعنی: تلویزیون.
عنوان باسمه‌ای «صدا و سیما» هنوز متداول نبود.

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

یک دیدگاه

  1. نگین عزیز را از جوانی تر ش شناختم با فاصله سنی باهم دوست صمیمی شدیم چون باهمه جوانی بسیار هنرمند با تجربه بنظر می‌رسید حرف مشترک داشتیم انگار همسن هستیم قلم خوب صدای زیبا تفکر عمیق وشخصیت قوی ودوست داشتنی وفاداری به دوستی همه وهمه هنوز هم بعد بسیار فراز ونشیب های زندگی باهم هستیم هرچند از راه دور وبدوستی اش میبالم

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram