نخست: یولسیز جویس
از ریویوهای خورخه لوئیس بورخس
من نخستین ماجراجو از جهانِ اسپانیاییزبانم که بر کرانههای کتاب جویس گام مینهد: بر کشوری تودرتو و سرسبز که پیشتر والری لاربو آن را درنوردیده و با دقت بینقصِ یک نقشهبردار از تاروپودش طرح زده است (ان.ار.اف، جلد هیجدهم) اما من که اقامتم در سرحداتش سرسری و گذری بوده است باز به خطای ترسیمش دچار میشوم. با جوازی که تحسین و ستایشم به من اعطا میکند از آن خواهم گفت، با شعف گنگ سیّاحان کهن ـــ هنگام وصف سرزمینی تازهبهچشمدیده با حال حیرت سرگردانیشان ـــ خواهم گفت که قصههایشان از تداوم دوران آمازونها[1] و شهر سزارها[2] واقعیت و خیال را به هم میآمیخت. اعتراف میکنم راهی به میان همهٔ هفتصد صفحهاش نگشودهام، اعتراف میکنم تنها تکههایی و پارههایی خواندهام، با این حال میدانم چیست، با همان یقینِ جسورانه و موجهی که اصرار میکنیم شهری را میشناسیم بیاینکه هرگز به پاداشش با همهٔ بسیار خیابانهای آن آشنایی به هم رسانده باشیم.
جیمز جویس ایرلندی است. ایرلندیها همیشه به سنّتشکنان جزایر بریتانیا معروف بودهاند. آنها که کمتر از اربابانِ منفورشان به نزاکتِ کلامی حسّاس بودند و کمتر تمایل داشتند چشمهایشان را به ماهِ صیقلی بدوزند یا گذراییِ رودها را در مرثیههای بلندِ بیقافیه رمزگشایی کنند، به قلمرو ادبیاتِ انگلیسی تعدیهای جدی کردند و همهٔ آن بلاغتِ پُرشور را با بیایمانیِ بیپرده زدودند. جاناتان سوئیفت برای خروشِ امیدِ آدمی چونان اسیدی خورنده عمل میکند، و مایکرومگاس و کاندیدِ ولتر چیزی جز برداشتهایی بیارزش از هیچانگاری برّندهٔ او نیستند. لورنس استرن رمان را با به بازی گرفتنِ انتظاراتِ خواننده پیش میبُرد، و آن انحرافهای ضمنی از موضوع اکنون سرچشمهٔ شهرتِ فراوان اویاند. این روزها برنارد شاو دلپسندترین واقعگراست اما دربارهٔ جویس خواهم گفت که او گستاخی ایرلندیِ خود را با متانتِ تمام به کار گرفت.
زندگیِ او، به حساب مکان و زمان، تنها چند خط خواهد گرفت که بیاطلاعیِ من آن را خلاصهتر نیز خواهد کرد. او در دوبلینِ ۱۸۸۲ در خانوادهای سرشناس و کاتولیککیش متولد شد. یسوعیها تعلیمش دادند. میدانیم که تربیتی کلاسیک دارد، که با فلسفهٔ مَدرَسی بیگانه نیست، که هیچ خطای بیانی در عبارتهای لاتینش نیست، که بسیاری از کشورهای اروپا را گشته است، و اینکه فرزندش در ایتالیا به دنیا آمد. او شعرهایی سروده، داستانهای کوتاهی نوشته و رمانی پرداخته به شکوهِ یک کلیسای جامع: انگیزهٔ نوشتن این بازبینی.
یولسیز از جهات گوناگون برجسته است. گویی زندگیِ آن، بدونِ گامهایی که ذهنِ ما را از جهانهای نفسانی به جهانی واقعی، از خیالِ مردی ناهشیار به رویاهای پُرآمدشدِ ذهنِ جمعی میبَرد، بر تنها یک سطح صاف قرار گرفته است. گمان، شک، اندیشهٔ گذرا، یادها، تنبلانه اندیشیدن، و آن لذتِ بهدقت تدبیرشده در این کتاب رجحان مییابند؛ غیاب دیدگاهی یکّه محسوس است. این آمیزشِ رویا و واقعیت احتمالاً رضایت کانت و شوپنهاور را جلب کرده باشد. اولی به تمایز میانِ رویا و واقعیت نمیپردازد مگر اینکه پیوند نامنتظرهای استوار در زندگی روزمره توجیهاش کرده باشد؛ تمایزی که از یک رویا تا رویای دیگر هستی ندارد. به قولِ دومی، معیاری نیست که میان رویا و واقعیت تمایز بگذارد، مگر دادههای صرفاً تجربی که زندگی در بیداری به دست میدهد. او با وسواس توضیح میدهد که زندگی واقعی و عالمِ رویا برگهای یک کتاباند، و رسم است که زندگی واقعی را منظمْ خواندن [آن کتاب] بدانیم، و رویا را تورقِ با بیمبالاتیِ کاهلانه. پس مایلم از مسئلهای یاد کنم که گوستاو اسپیلر در ذهنِ بشر طرح کرد: واقعیت نسبیِ اتاقی که بهعینه، سپس در عالم خیال، و سرانجام تکثیرشده در آینه میبینیماش؛ پاسخِ او این بود که هر سهٔ اینها واقعیاند، و هر کدامشان به لحاظِ بصری مقدارِ برابری از فضا را به خود اختصاص میدهند.
میتوان دریافت که درخت زیتونِ مینِروا سایهای کمرمقتر از درختِ برگِبو بر یولسیز ارجمند دارد[۱]. نمیتوانم [برای جویس] نیایی ادبی بیابم، مگر شاید داستایفسکی در سالهای واپسینِ عمرش پس از جنایت و مکافات، که این را هم کسی نمیداند. پس بیایید این معجزهٔ موقتی را بستاییم.
جویس با آزمودنِ بیوقفهٔ کوچکترین جزئیاتی که شکلدهندهٔ آگاهیاند، جریان زمان را متوقف میکند و حرکتِ آن را با اطواری آرامکننده به تعویق میاندازد، برخلافِ تحریکهای بیتابانهٔ نمایشنامهنویسیِ انگلیسی که زندگی قهرمانانش را به شتابِ چند ساعتِ پُرازدحامِ محدود و پرتنش محصور میکند. اگر شکسپیر ــ استعارهٔ خودش را به کار میبرم ــ یکبار واگرداندنِ ساعتِ شنی را به سالهای سال ماجراجویی قهرمانانه اختصاص میدهد، جویس روال را وارونه میکند و یک روزِ قهرمانش را در چندین روز برای خواننده نقل میکند. (نمیگویم در چندین چُرت).
واقعیتی تماموکمال با هیاهوی بسیار در صفحات یولسیز میلولد، نه واقعیتِ پیشپاافتادهٔ کسانی که در جهانْ تنها امور انتزاعیِ ذهن و ترس جاهطلبانهاش از ناتوانی در غلبه بر مرگ را درمییابند، و نه واقعیت دیگری که تنها با حواسمان درک میشود و کالبدِ ما را با خیابان، ماه را با چاه، همنشین میکند. دوگانگیِ وجود در دل این کتاب خانه دارد، دلشورهای هستیشناختی که نه تنها از بودن، بلکه از بودن در این جهان متحیر است؛ جهانی که درَش درگاهها هستند و کلمهها و کارتهای بازی و نوشتهٔ برقی در پیشزمینهٔ درخششِ آسمانِ شب. در هیچ کتاب دیگری (مگر شاید نوشتههای گومِس دلا سِرنا) شاهد حضور واقعیِ چیزها با چنین قطعیت قانعکنندهای نیستیم. همهٔ چیزها نهفتهاند و تلفظِ هر واکشان کافی است تا ظاهر شوند و خواننده را به دنبال خود بکشانند. دِکوئینسی نقل میکند که کافی بود در خوابهایاش نام کنسولِ رومی بیاید تا تصاویرِ پُرشور از پارچهنوشتههای در اهتزاز و شکوه نظامی به راه بیفتند. جویس در پانزدهمین فصل کتابش صحنهای هذیانی از یک روسپیخانه را بهکوتاهی تصویر میکند، و سرهمبندی تصادفیِ جملهها و افکارِ بیانسجامْ صدها ــ این مقدار اغراق نیست دقیق است ــ گویندهٔ نامعقول و حوادث ناممکن به همراه میآورَد.
جویس یک روز زندگیِ مدرن را ترسیم میکند و اقسام حوادثی را در مسیرِ آن میانبارد که در باطن همسنگ رویدادهای شکلدهندهٔ ادیسهاند.
او میلیونرِ واژهها و سبْکهاست. علاوه بر موجودی هنگفتِ واکهایی که زبان انگلیسی را میسازند، بازرگانیاش را هر کجا شبدرِ ایرلندی میرویید[۲] میگسترانَد: از دوبْلونِ کاستیلی و شِکِلِ یهودی تا دِناریوسِ رومی و مسکوکات باستانیِ دیگر. قلم بارورِ او همهٔ اَشکالِ سخنورانه را به کار میگیرد. هر بخشِ کتاب راهبُرد شعریِ دیگری، واژگان شخصیِ دیگری، را عظمت میبخشد؛ بخشی در قالب قیاسِ منطقی نوشته میشود، بخشی در قالب پرسش و پاسخ، دیگری توالیِ روایت. در دو بخشِ آن تکدراییای[۳] خاموش هست ــ فرمی تابهحال منتشرنشده (جویس به لابور گفت که آن را از ادوئار دوژاردَنِ فرانسوی اقتباس کرد) ــ که طی آنها به تفکر طولانی شخصیتها گوش میدهیم. سوای طنز بدیعِ ناهماهنگیهایش، در گرماگرمِ مطایبهٔ روسپیخانهایش، در قالبی دَرهم از نثر و نظم، جویس سازههایی صلب از انسجامِ لاتین برپا میکند شبیه به سخنرانی مصریها برای موسی. او به مهابتِ دماغهٔ یک کشتی است و مثل قطبنمای دریانوردان جهانی. دَه سال هم که بگذرد ــ کتابش را بازبینهایی مؤمنتر و مصّرتر از من تحلیل خواهند کرد ــ همچنان از او لذت خواهیم برد. ضمناً چون تمایل ندارم یولسیز را با خود به نئوکِن ببرم و آن را هنگام خوابِ ناز بخوانم، میخواهم شما را به کلام احترامآمیزِ لوپه دِ وِگا خطاب به گونگورا بسپارم: هر چه باشد، همواره نبوغ خداییِ این عالیجناب را خواهم ستود و محترم خواهم داشت. آنچه را درک میکنم با تواضع از او اقتباس خواهم کرد و بر آنچه درک نمیتوانم کرد قدردانانه آفرین خواهم گفت.
یادداشت مترجم
[۱] اشاره به اینکه یولسیز نیایی در یونان باستان ندارد.
[۲] شبدر در همه آبوهوایی میروید.
[۳] Soliloquy؛ داریوش آشوری این واژه را در فرهنگ علوم انسانی آشوری به تکدرایی ترجمه کرده است.
۱. در اسطورهشناسی یونان باستان به قبیلهای از زنان جنگجو اطلاق میشود که هیچ مردی را بین خود راه نمیدادهاند.
۲. نام شهری اسطورهای، یا بنا به روایاتی واقعی، است که در ناحیهای بین آرژانتین و شیلی امروزی قرار داشته و به رونق و ثروتش مشهور بوده است.
4 دیدگاه
چه کسی غیر از بورخس میتونه تنها تکهها و پارههایی از یولیسز رو بخونه و اینچنین بیمحابا خودش رو در جایگاه تحلیل چنین شاهکار عظیمی ببینه؟ بسیار لذتبخش بود خسته نباشید
اینبورخسنازنین!غولیدرپهنۀادبیات و
اسطوره.متنیبودخواندی،باترجمهایخوب
ودلنشین.دستمریزاد!دریغوافسوسکه
ازخواندنکتاب(جویس)محروم هستیم.
سلام. ترجمهٔ خانم اکرم پدرام نیا را با اطمینان بخوانید. محروم نیستیم خوشبختانه. 🙂 تندرست باشید.
با سلام ،ممنون از شما خانم پور اسماعیل
متاسفانه از خواندن یولسیز محروم هستیم،منوچهر بدیعی هم نام آشنای اهل کتاب است هم اساتید ادبیات ، و البته اگر قرار باشد یولسیز را بخوانم ترجمه آقای بدیعی را ترجیح می دهم.