از کتاب کوبا جزیرهٔ بیتاب
داستان سه سفر به کوبا، نشر باران، ۱۴۰۰
از نخستین سفر
“زمانی طولانی در آغوشش میکشم
این تنها کاریست که از عهدهام بر میآید
ویزای من مُهر خورده است:
برای حمایت از مردم کوبا.”
گابریِلا مییوتو
برخی داستانها واقعیتر از آن هستند که روایت شوند، اما تو روایت کن!
چهگوارا در خیابان اندیشهٔ تهران “مینشست!” اوایل انقلاب هر روز وقتی پشت پنجرهٔ آپارتمانم در طبقهٔ چهارم در خیابان اندیشه میایستادم او را میدیدم. با کلاه بِره، اورکت چریکی، جوان و خوشتیپ با پیپی میان لبها، “ارنستو رافائل گوارا دِ لا سِرنا” روی دیوار اتاقی در طبقهٔ اول ساختمان روبرو زندگی میکرد. به دختر همسایه حسودیم میشد. در خیال او را مجسم میکردم که در غیبت پدر و مادرش هر روز چه را عاشقانه میبوسد یا با او عشقبازی میکند. بعد ناپدید شد؛ همه چیز! چند ماهی بیشتر از انقلاب نگذشته بود که چه و دختر همسایه دست هم را گرفتند و رفتند. انگار فقط پدر و مادر او میدانستند به کجا؛ چون آنها اول لباسهای سیاه پوشیدند، بعد خیلی زود لباسهایشان را عوض کردند، در خانه را قفل کردند و در کوچه ناپدید شدند.
لاآبانا
وقتی در ساعت شش غروبِ اول آوریل سال ۲۰۱۵ میلادی، هواپیمای “کوبانا ایرلاین” آرام آرام روی باند فرودگاه بینالمللی “حوزه مارتی” در شهر هاوانا فرود میآید، نمیدانم میتوانم یا نه، اما امیدوارم چهگوارا و دختر همسایه را در کوبا پیدا کنم.
“لاآبانا، چشماندازِ آبها”ست. از مکزیکوسیتی تا پایتخت جمهوری سوسیالیستی کوبا، دو ساعت در هیجانی غیرقابل تعریف گذشته و هر لحظه ضربان قلبم بلندتر و تندتر شده است. جزیرهٔ کوبا در محاصرهٔ آب لاجوردی میدرخشد و کمکم به زیباییِ گلیمی رنگارنگ با حاشیهای از زمرد زیرپای مان باز میشود. در فضای باند و اطراف آن، فقط یکی دو هواپیمای کوبانا، و کانادا ایرلاین جلب توجه میکنند. بیشتر به فرودآمدن در فرودگاه شهری کوچک میماند تا شهر بزرگی چون هاوانا با جمعیت بیش از دو میلیون. ما، فرانکا و من، هردو از ته دل شادیم؛ آنقدر که انگار قلبمان از سینه میخواهد بپُکد بیرون. هنوز باورم نمیشود که به آرزویم رسیدهام و سرانجام بعد از سالها رویاپروری، روی زمین کوبا فرود میآیم. گرفتن ویزا از غرفهٔ کوبا در فرودگاه “مکزیکوسیتی” مثل آب خوردن بود. پر کردن فرمی با سوالاتی ساده، پاسپورت، و سی دلار پول، شرایط دریافت ویزای یک ماهه روی کاغذی کوچک بود. وقتی در هواپیما چپ و راست فکرم به این طرف و آنطرف میخورد، خودم را سرزنش کردم که اگر به این راحتی بود چرا تا به حال دل به این سفر نداده بودم. کوبا، کوبا بود. سوسیالیست، دور، دستنیافتنی، پیروز بر سرمایهداری و پروندهای بسته؟ از پنجرهٔ هواپیما از اطراف عکس میگیرم. فرانکا میگوید:
“او، موهر!”
دستش را روی سینه میگذارد و چند نفس عمیق میکشد.
خستگی پرواز از سانفراسیسکو و شش ساعت توقف در فرودگاه مکزیک را فراموش کردهایم. شاد و سرخوش، همراه مسافران دیگر از پلههای هواپیما سرازیر میشویم. به محض خروج هُرم داغ هوا و رطوبت بالا، هوففففف! خورده است توی صورتمان. به طرف ساختمان فرودگاه میرقصیم، راه نمیرویم. از راهرویی میگذریم و از پلهها به سالنی پر از جمعیت، داغ و مرطوب میرسیم. دو صف جلو باجههای کنترل پاسپورت شکل گرفته. یکی برای کوباییها، یکی برای خارجیها. کارمندان جوان فرودگاه یونیفورمهای کرم رنگ به تن دارند. لباس زنها بیشتر جلب توجه میکند. دامنهای کوتاه و کفشهای پاشنه بلند. عکسهایی از فیدل کاسترو و ارنستو چهگوار و چند شعار انقلابی تزیین روی دیوارهاست. “انقلاب، ابدی است!”
پیرمرد نظافتچی سیاهپوست، با جارو دستی زمین را میروبد و خاکانداز دستهبلند را در سطل بزرگ کنار دیوار خالی میکند. از همان اولِ ورود، فضای به شدت ساده و ابتدایی، جدی و خستهای را حس میکنیم که چندان مهماننواز نیست. کمی نگرانی آرام آرام روی آن حس شاد و شنگول اولیهمان سایه میاندازد. در صف خارجیها میایستیم. هرچه نزدیکتر میشویم عضلاتم سفتتر میشود و چشم از رفتار متصدی باجهٔ روبرو بر نمیدارم. نوبتم که میرسد، پاسپورتم را جلو پسر جوان و جدی میگذارم. سرش پایین است. نگاهم نمیکند و زیر لبی حرف میزند. سؤال میکند آیا اخیراً به هیچ کشوری در غرب افریقا مسافرت کردهام یا نه؟ نکردهام. سرش را بلند میکند. فقط میخواهد عکس پاسپورت را مطابقت بدهد اما نمیدانم چرا میترسم از او. لبخند میزنم. او نمیزند. میدانم قانون نانوشتهای هست که پاسپورتهای امریکاییها را مهر ورود به کوبا نمیزنند. همان طور که به فرانکا قول داده بودم هیچ اثری از سفر غیرقانوی به کوبا در پاسپورت ما نخواهد بود. وقت برگشت به امریکا جای نگرانی نیست، مگر این که خودمان داوطلبانه اطلاع بدهیم.
“من که قصد ندارم بگم.”
اما فرانکا یک امریکایی اخلاقی و قانونمند و یک انسان با پرنسیپ است. هرگز ندیدهام دروغ بگوید؛ حتا دروغ مصلحتآمیز. او پزشکی لطیف، عضو “کانون پزشکان بدون مرز”، تلاش دارد رقص را وارد سیستم درمانی کند تا مریضهایش این همه “مُشت مُشت” قرص و کپسول نخورند. وقت برگشت، اگر بخش کنترل پاسپورت در امریکا بپرسد که به کدام کشورها سفر کردهای او از کوبا اسم خواهد برد. من هنوز نمیدانم. میروم در مودِ “چو فردا شود فکر فردا کنم.” در فرم ویزا که در فرودگاه مکزیک پر کردیم، از میان یازده انتخابِ قانونی دلیل سفر به کوبا، “حمایت از مردم کوبا” را علامت زده بودیم. این قانون “آزادی سفر” تحت یازده شرط و با ویزای قانونی بعد از به ریاست جمهوری رسیدن باراک اوباما به تصویب رسیده بود. با این حال درخواست ویزا از “استیت دپارتمان” میتوانست به راحتی رد شود یا به مشکلات دیگری بر بخورد و بیشتر به در سفر با تورهای مسافرتی میخورد. هفتهها طول کشید تا فرانکا را راضی کنم که با من به این سفر بیاید. اما درست یک هفته به سفر مانده نظرش را عوض کرد و گفت “ندایی قلبی” به او میگوید این سفر خوبی نخواهد بود و او معمولاً آن طور که “جوزف کمبل” سفارش کرده است، به ندای قلبی گوش میدهد. در ضمن نمیخواهد کار “غیرقانونی” انجام بدهد. ساعتها دلیل و بحث و بهانه آوردم، و بخصوص با یادآوری این که او پزشک است، راضی یا به قول امریکاییها “منهپوله”ش کردم.
“نمیخواهی پزشکی کوبا را ببینی، با این همه تفاوت و تعریف که شنیدهایم!؟” حرفم منطقیست اما حسش را چه کند؟ داشتم امیدم را از دست میدادم و نقشهٔ تنها رفتن میکشیدم و من در تنهایی چیز به درد بخوری نیستم؛ تا روزی که او در راه مطب محل کارش در کلینیک دولتی لانگ بیچ، پرندهای سفید را دید که از روی اقیانوس آرام پرواز کرد و جلو در مطبش روی زمین نشست و او را راضی کرد که نظرش را تغییر دهد. فرانکا درست برعکس من است. او با این که پزشک است با دنیای معنویات و نشانههای معنوی ارتباط بهتری دارد. او شاعر است و من نویسنده. با این که در امریکا به دینا آمده، خون ایتالیایی “دانته” شاید در رگهایش جریان دارد. با او شوخی میکنم که حتماً همان پرندهٔ معروف شانههای فیدل است که او را میخواند!
انگشت نشانه را مثل فیدل به طرف من میگیرد و میگوید:
“بهتره سفر خوبی باشه!”
مأمور جوان پاسپورتم را با کاغد کوچکی که مهر ویزا دارد پس میدهد:
“در تمام طول سفر باید همراهتان باشد، به کوبا خوش آمدید!”
گل از گلم میشکفد. فرانکا نفر جلویی من بود. ویزای ورودش را که گرفت و از دریچه رد شد، دیده بودم که مأمور فرودگاه در آن طرف باجه، اجازهٔ ایستادن به او نداده بود. بیرونِ سالن، کنار تسمهٔ تحویل چمدانها به او میرسم.
چمدانهایمان که میرسد، کنار دیوار نشستهام به تماشای مردم. چمدانهای خود کوباییها با چندین لایه روکش پلاستیکی پیچیده شده است. بعدها میفهمم که برای جلوگیری از باز کردن و احتمالاً دزدیدن محتویات چمدان است. از این مرحله هم گذر میکنیم. باید برویم بیرون. باید که سیگاری کشید. تا بیرون چندمتری بیشتر راه نیست. از کنار جمعیتی که در نگاه اول همه سرگردان به نظر میرسند چمدانها را میکشیم و میرویم. فرودگاه همین است. از هیچ راهروی طولانی و شیک و براق و تمیز با پلهها و پیادهروهای برقی با تبلیغات و بیلبردهای رنگارنگ رد نمیشویم. مسافری روی پله برقی نمیدود تا به پرواز بعدیش برسد. هیچ تابلوی نئونی اطرافمان را رنگارنگ نمیکند و چشمک نمیزند تا خبری بدهد یا کالایی را تبلیغ کند. از جلو پوسترهای بزرگِ هیچ مدل یا هنرپیشهای رد نمیشویم. خبری از آگهیهای کمپانیهای دیجیتال نیست. ساده، قدیمی، خلاصه. سیگار کشیدن در سالن فرودگاه ممنوع است اما کارکنان دورِ هم در توالت سیگار میکشند و گپ میزنند.
از در اتوماتیک رد میشویم. در پیادهرو به دیوار تکیه میدهیم و نفسی تازه میکنیم. تاکسیها چند متر آنطرفتر صف کشیدهاند. چندتایی ماشین شخصی هم در اطراف پارک شده است. رانندهها گردن میکشند و در میان جمعیت دنبال مسافر میگردند. یکی را با علامت دست انتخاب میکنیم. میآید وسط جمعیت و راه را برایمان باز میکند. دنبال او و چمدانها میرویم. تا هاوانای قدیم، محل اقامتمان، کمی بیشتر از نیمساعت راه داریم. راننده چمدانها را در صندوق عقب میگذارد و کم مانده آن را ببندد و سوار شویم که دستش روی در خشک میشود و صندوق باز میماند. دو پلیسِ موتورسوار از راه رسیدهاند. وجناتشان عجیب شبیه به پلیسهای امریکاییست. راننده با ترس و صورت التماسآمیز کاغذی از جیب در میآورد و نشان میدهد. از من میپرسند که آیا اسپانیولی صحبت میکنم یا نه؟ نمیکنم. از فرانکای بلوند و سفید نمیپرسند. حتماً نمیتوانند تصور کنند اوست که اسپانیولی میداند. من فقط اسپانیولی مینمایم. فرانکا ساکت و نگران تماشا میکند. پلیس با تشر از راننده چیزهایی میپرسد. من از حرکاتشان هیچ نمیفهمم که چه اتفاقی افتاده. فکر میکنم شاید راننده خلاف رانندگی دارد. دنبال یکی از پلیسها، راننده و چمدانها میرویم. او را وامیدارند که بارمان را به یکی از “تاکسیهای رسمی زردرنگ” تحویل بدهد. فرانکا هنوز ساکت است. من طاقتم تمام شده و میخواهم بدانم چه گفت و گویی میان پلیس و راننده میگذرد. با سر اشاره میکند که بعداً. بعداً برایم میگوید که ترجیح داده پلیس متوجه نشود که او اسپانیولی میداند. نمیدانسته چه بگوید که برای راننده دردسر درست نشود. او مدرک اجازهٔ مسافرکشی از فرودگاه را نداشته. پلیس بعد از دیدن مدارک و پیاده کردن چمدانها با تشر پرسیده است:
“ما برای منافع چه کسی کار میکنیم؟”
راننده جواب داده: “فور دِ گود آو دِ پیپل!”
حتماً همان “امت قهرمان” خودمان منظورش است. انقلابها این طوریاند. جملههای این شکلی زیاد دارند. با خودم فکر میکنم که فرانکا میگوید:
“فکر کنم منظورش همون ارزشهای انقلابیه دیگه.”
سر اولین چهارراه خروجی فرودگاه، وقتی که دیگر از میان نخلهای زیبای اطراف گذشتهایم، عکسی از فیدل روی تابلو بزرگی تعریف انقلاب را خلاصه کرده است با دو نقطه: “معنای انقلاب:…” از آنجا که اسپانیولیام ضعیف است بقیهاش را در گردش به چپِ تاکسی، گم میکنم. فرانکا هنوز دلخور از شوکِ تشرهای پلیس به رانندهٔ قبلی در نیامده و در فکر به نظر میرسد.
کنار جادهٔ اصلیِ بی ترافیک، بومیها پیاده یا با دوچرخه روانند. ساختمانهای آپارتمانی چند طبقهٔ سیمانی و ساده در اطراف جاده، بیشتر با رنگ سبز، جلوه میکنند. شکل و شمایل آپارتمانهای سازمانی خودمان و یا ساختمانهای بلوک شرق سابق، که در فیلمها دیدهام را به یاد میآورند. لباسها روی نردهٔ بالکنها خشک میشوند. معلوم است مسکونیاند.
فرانکا میگوید: شبیه “پروژه”ها هستند. منظورش ساختمانهای بلندیست که همه یک شکل و شمایل دارند و در شهرهای بزرگ امریکا برای فقرا ساخته میشود.
ایستگاههای اتوبوس مزین به عکس فیدل، با شعار سوسیالیزم یا مرگ، “سوسیالیزمو او موئرته!” تزیین شدهاند. گُله به گُله عکس او و چهگوارا و گاه نقشی از چریک همرزم، “کامیلو سیِنفوئگوس” با ریش بلند، یونیفورم چریکی، کلاهی که لبهاش را عقب زده، اسلحه در دست و سوارِ تانک تکرار میشود. همهٔ آنچه را که از پنجرهٔ تاکسی میتوانیم ببینیم، میبلعم. نخلها و درختان انبوه و زمینهای چمن، کارخانه با دودکش بلند و خاموش، ساختمانی با تعداد زیادی پرچم کشورهای مختلف و تابلوها و شعارهای انقلابی، و آسمانی که زیر رنگ غروب آتش گرفته است.
کمکم به شهر نزدیک میشویم. ساختمانهای بلندتر و مدرنتر از دور پیدا میشوند. کمی بعد تاکسی از بزرگراه خارج میشود. از خیابانهای پهن و بلوارها میگذرد و خبر میدهد که به هاوانای قدیم نزدیک شدهایم. از کوچههای سنگفرش و تنگ، زیر تابش نور ضعیف چراغها وارد هاوانای قدیم میشویم. تاکسی به سختی از کوچههای تنگ میگذرد. جلو خانهای چند مرد دور میزی نشستهاند به بازیای که روی میز پهن است. زنی کنارشان در درگاه ایستاده و سیگار میکشد. تاکسی تکانهای شدید میخورد. چالهها و کپههای آجر و سنگ را دور میزند. یک بار دیگر آدرس را در آینه تکرار میکند و تأیید فرانکا را میگیرد و سرانجام در کوچهٔ خاکیِ “سن ایگناسیو”، جلو “کاسا کارمن” میایستد و به آن اشاره میکند. خودش است با علامت “کاسا پارتیکولار”، بالای سردر. چیزی شبیه آیِ بزرگ انگلیسی یا لنگر قایق. کاسا پارتیکولارها خانههایی هستند که با اجازهٔ کاسترو و تصویب آزادی ورود توریسم به اقتصاد کوبا، چند سال بعد از سقوط شوروی و توقف کمکهای اقتصادی آنها، در سال ۱۹۹۷میلادی شکل گرفتند. سیستمی که به مردم اجازه میدهد تمامی یا بخشی از خانهٔ خود را زیر نظر دولت به خارجیها در ازای شبی سی دلار یا کمتر اجاره بدهند و البته با پرداخت سهمی به دولت. علاوه بر کاسا کارمن، کاسای دیگری را هم رزرو کردهام. رانندهٔ تاکسی سی دلار از ما کرایه میگیرد. پنج دلار بیشتر از قراری که با رانندهٔ اولیمان گذاشته بودیم. چیزی نمیگوییم. فرانکا پول را در دست او میگذارد، در حالی که چشم به من دارد. شانههایم را بالا میاندازم. هرچه باشد او رانندهٔ “رسمی” بود و ما نمیدانستیم که باید در اولین شبی که به هاوانا رسیدهایم سر کرایهٔ تاکسی چانه بزنیم یا نه. کدام یک از ما به هرحال اهل چانه زدن بودیم؟! همینقدر میدانستیم که او تاکسی رسمی فرودگاه است. رسمی، برای ما به معنای اعتماد بود.
اینجا کاسا کارمن است. زنی خوشرو و جوان از پشت نردههای آهنی خوشآمد میگوید و آن را باز میکند. راننده چمدانها را روی پلهٔ جلو در میگذارد. در اتاق نشیمن هستیم. بعدها میفهمم نشیمنِ خانههای کوبایی با کوچه و خیابان فقط همین یک در و پله را فاصله دارد که تقریباً همیشه باز است. خانوادهٔ کارمن با خوشرویی دورمان را میگیرند. دو مبل بزرگ و قرمز و مخملی و میز غذاخوری چند نفره، کنار هم چیده شدهاند. برای خانهای به آن کوچکی به شدت بزرگ به نظر میرسند. آشپزخانه طرف چپ است؛ سینک ظرفشویی و کابینتی تنها و کوچک روی دیوار. کامپیوتری بزرگ و قدیمی، متعلق به زمان سیستم “داس” همان نزدیکیها روی میز کوچکی توجهم را جلب میکند. از همین کامپیوتر است که لابد بچههایش جواب ایمیلهای مسافرها را میدهند. یا عکسهای کاسا را میگذارند. از دسترسی به اینترنت، ایمیل تنها چیزیست که نسیب کوباییها میشود. کارمن به طرف پلههای چوبی تنگ و باریکی اشاره میکند و میگوید که اتاقمان در طبقهٔ دوم است. چمدانها را پایین پلهها میگذاریم بمانند فعلاً. میرویم بالا که اتاقهایمان را ببینیم. پلهها شیب بسیار تندی دارند. من شوخی میکنم: “سقوطمان حتمیست!” بالای پلهها اتاقی با دو تخت کوچک و مرتب و روتختیهای قرمز و پردههای توری قرمز به اتاق عروسهای روستاهای جنوب خودمان پهلو میزند. نوری بیجان و زرد پشت پردهها را روشن کرده. چند چوبلباسی به چوبهای سقف اتاق آویزان است و چند تایی هم با میخ به دیوار کوبیده شده. کارمن حمام را نشانمان میدهد. در یک نظر، حلقهای دستمال توالت روی تانک سیفون، حولهٔ کوچکی روی دیوار آویزان به میخ، توالت فرنگی بدون نشیمن، پردهای که دوش را جدا میکند. همه چیز به نظر مرتب میرسد. اما مجموعاً خانه و اتاق به عکسهایی که در اینترنت دیده بودیم کمتر شبیه است. “و اتاق دوم؟” دو اتاق رزرو کرده بودم نه؟ اتاق دوم در ترجمه گم شده است. چارهای نداریم فعلاً، تا صبح که بتوانیم به ایمیلهایمان مراجعه کنیم و تأیید دو اتاق را نشان کارمن بدهیم. چمدانها را از راهپلههای تیز باریک خسخس کنان میآوریم بالا. میروم در حمام و دنبال سیم برق کنار دوش میگردم. فرانکا میخندد: “او مای! واقعاً؟!”
برایش گفته بودم که روی اینترنت خوانده بودم در خانههای کوبا برای به کار انداختن پمپ آب گرم، سیم برق از کنار دوش میگذرد و گاه دخالتش با آب ایجاد برقگرفتگی میکند.
“شوخیه، نه؟”
“نمیدونم. فکر کنم جدیه اما کسی هنوز از این برقگرفتگی نمرده، چون ولتاژش پائینه.”
از بالای پلهها به کارمن شببخیر میگویم: “بونوس نوچه، کارمن!”
“بونوس نوچه، سینیورا!” در اتاق را میبندم.
صبح، آبی که از دوش میریزد فشار زیادی ندارد اما همان مقدار هم از کف حمام سر خورده است داخل اتاق. فرانکا سراسیمه به داخل حمام میآید و خبرم میکند که آب در اتاق راه افتاده و همین الان است که برود زیر چمدانها. دوش را میبندم و بیرون میآیم. با عجله و دونفری سر چمدانها را میگیریم و روی تخت میاندازیم. فرانکا از بالای پلهها کارمن را صدا میزند. صدای موسیقی خانه را پر کرده. فرانکا میرود پایین و با او بر میگردد. کارمن دستپاچه توضیح میدهد که کف کوچه را کندهاند و مجاری آب دچار مشکل شده. قول میدهد تا شب درست شود. مسالهٔ دو اتاق را که دوباره پیش میکشیم، کارمن پیشنهاد میکند یکی از ما اتاقی را در طبقهٔ اول برداریم. پسری آرژانتینی در آن سکونت دارد که روز آخر اقامتش است.
فرانکا مثل برق میگوید: “او مای گاد، یه چهگوارای دیگه؟!”
کارمن بیشتر از ما میخندد. اما فرانکا به او میگوید که شوخی کرده. کارمن دستش را تکان میدهد یعنی که مشکلی نیست و باز میخندد.
به پایین پلهها که میرسیم، از دیدن میز صبحانه آه از نهادمان بلند میشود. تابلو نقاشیای زنده و رنگارنگ روی میز پهن شده. تکههای پاپایا، آناناس، مانگو، گوآوا، موز، هندوانه، تخم مرغ آب پز، شیر و مهمتر از همه، بوی مست کنندهٔ قهوهٔ کوبایی. همه در مقابل پنج “کوک.” هر کوک مساوی با یک دلار واحد پول برای توریستهاست؛ برابر با بیست و چهار پزو واحد پول مخصوص شهروندان کوبا. عبارت کلیشهای “صبحانهای دلانگیز” جایش همین جا بود. کارمن با لبخند به استقبالمان میآید: “بونوس دیاس اَ تودوس!” چندنفری دور میز صبحانه مینشینیم و با صاحبخانه و جوان خوش سیمای آرژانتینی از هر دری حرف میزنیم. بهتر از این نمیشود.
بعد از صبحانه، آرژانتینیِ “شاد و راضی از سفر” کولهپشتی را به دوش میاندازد و راهی “سانتیاگو دِ کوبا” میشود. فرانکا دستهایش را با خوشحالی به هم میزند.
“سانتیاگو د کووا، آه! چه خوشوقتی تو!”
آرژانتینی از در میزند به کوچهٔ داغ، مرطوب، شلوغ و رنگارنگ.
در مسیرِ هال تا اتاقی که قرار است مال یکی از ما باشد، دو متر آن طرفتر، از جلو توالت مشترک رد میشویم. توالت، لبالب از کثافت است. کارمن توضیح میدهد که “سیفون خراب شده و قطعهٔ خراب شده گیر نیامده!” نگاهی سرسری به اتاق میاندازیم. فرانکا دست نرمش را روی شانهٔ کارمن میگذارد و با همان لحن آرام و شاد و مهربان مخصوص به خودش میگوید:
“کِریدو کارمن، فعلاً بشینیم. کمی با هم آشنا بشیم. راجع به اتاق فکر میکنیم بعداً!”
میدانم که یعنی اتاق را نمیخواهیم. ایزابلا، دخترِ کارمن با چشمهای خمار و صورت اخموی مخصوص نوجوانها که از همهٔ دنیا عصبانی و بیزارند، کجکی به ما نگاه میکند. فرانکا از او سوالهایی میکند که معمولاً از نوجوانی به این سن میکنند. کلاس چندمی؟ مدرسهت را دوست داری، درس مورد علاقهت و… دختر جوابهایی میدهد و به زور لبخند میزند اما رفتهرفته نگاهش صاف میشود. همزبانی، کمی همدلی آورده است، به گمانم.
وقتش است که به “کادِکا” برویم و دلار را به کوک تبدیل کنیم. کارمن پاسپورتهایمان را میگیرد و مشخصات ما را در دفتری ثبت میکند.
پسرش را صدا نه، فریاد میزند.
“اویه، گییِرمو!”
گییرمو وسط نشیمن پیدایش میشود، تا همراهیمان کند.
هنوز چند قدم نرفتهایم که چند تن گربهٔ ملوس، توله و مادر، لای پاهایمان میومیو میکنند. گییرمو پنج کوک میگیرد که ما را ببرد. فرانکا که قبلاً نقشه را چک کرده، با تعجب او را نگاه میکند.
“استاس سگورا؟!” نقشهٔ شهر را از کیفش بیرون میکشد.
رو به من میگوید: “طبق نقشه، کادِکا سه دقیقه راهه!” و به اسپانیولی از گییرمو تأیید میخواهد. او دوباره حرفش را تکرار میکند. از پسر تشکر میکنیم و راه میافتیم. “موچوس گراسیاس!” به هرحال فقط با پیاده رفتن، شهر را یاد خواهیم گرفت.
جلو بانک، صفی طولانی از توریست و بومی کشیده شده. هر دو میدانیم که به خاطر شرایطِ اتاقها باید دنبال خانهای دیگر بگردیم. نگهبان بانک، من و فرانکا را متوقف میکند. دو نفری نمیتوانیم داخل شویم. با اخم و انگشت اشاره میفهماند: “یکی یکی!”
ساعت ده صبح است. تا بعدازظهر وقت داریم که از کاسا کارمن نقل مکان کنیم. از روی نقشهٔ فرانکا به سوی خانهٔ دیگری که رزرو کردهام راه میافتیم. “کاسا خوان ای مارگاریتا.”
کوچهٔ نسبتاً طولانی ما ترکیبیست از تکههای سنگفرش کهنه، خاکی و آسفالت، چند مغازهٔ کوچک، چند سطل آشغال بزرگ سرریز؛ زنده و پر از رفت و آمد. چالههای دیشب را حالا میشود دید. کپههای سنگ و کلوخ و آجر، گوشه و کنار و میان روی هم تلنبارند. گربهها از سروکول سطل آشغالها بالا میروند. خانهها شگفتآورند. بعضی از آنها همان طور که ایستادهاند، به طور غریبی در حال فرو ریختناند. سیاه و دود زده روی هم، کنار هم، درون هم. چیزی ستونهای منحنی آنها را جویده. سیمها و کابلهای برق از دیوارهای نیمهرریخته، مثل عنکبوتها و رطیلهای بزرگ سیاه بیرون زدهاند و به طور خطرناکی در فضا آویزانند. هیچ نظم و منطقی در خرابی و آبادی خانهها نیست. گاه دیواری با نقاشی و گرافیک اثری هنری شده و گاه سوراخ بزرگی در دلش باز. بالکن همان خانههایی که میریزند پر از نشانههای زندگیست. رنگارنگ از لباسهای پهن شده زیر آفتاب تند. حتا شورت و کرستها- همانها که ما ایرانی هفت سوراخ پنهانشان میکنیم، روی بند تکان میخورند. حتا امریکاییها هم لباس زیر را جلو چشم عموم خشک نمیکنند. خیلی زود یاد میگیرم که این مردم در راحت بودن با بدن نمونهاند. باید حواسمان به چالهها باشد و به سگها که لاغر و لنگان با نگاههای غمگینِ سگانه دنبالمان راه میافتند. حالِ کوچهها مدام عوض میشود. تا میآییم از دیدن این همه سگ و گربهٔ ولگرد لاغر، غمگین شویم، در کوچهای دیگر، لمیده روی سنگفرشی حفظ شده و یکپارچه، سگی سالم و تمیز با شناسنامهای دور گردن غافلگیرمان میکند.
در پیادهرویی ناگهان زنی سطل آبی را جلومان خالی میکند و شروع میکند به جارو زدن. آب نیاوردهایم. تشنهایم. دکه و مغازههای کوچک هستند اما همه با یخچالی که چند شیشهٔ نوشیدنی رنگی و آبجو در آنها بیشتر نیست. آب نیست. وقتی در یکی از آنها آب پیدا میکنیم قیمتش شاخمان را در میآورد. هر بطری کوچک سه دلار! بعد از این باید با خودمان آب بیاوریم. سگِ شناسنامهداری آرام به طرفمان میآید. فرانکا با او حرف میزند:
“شرمنده پِررو، شرمنده!”
در یکی از کوچههای سنگفرش، در رستورانی به رنگ زرد تند قناری، روی بالکن کوچکی مردی گیتار میزند و دختری فلوت و با هم میخوانند:
“بِسامِه، بسامه مووووووچو!”
خانهٔ خوان و مارگاریتا همین دور و برهاست. وقتی میرسیم خوان خبر میدهد آپارتمانی را که ما رزرو کرده بودیم به مسافر یا مسافران دیگری اجاره داده است رفته. چون به موقع کنسل نکردهایم. البته که حق داشته، با این حال پیشنهاد میکند آن را به ما نشان بدهد. خوشحال میشویم. برای ما مهم تجربه است. ساختمان، چهارطبقه است. خودش طبقهٔ اول زندگی میکند. مسافرها تا بعدازظهر نمیرسند. خوان مستقیم ما را به بالکن هدایت میکند.
“میتوانستید روی این بالکن…”
حرفش تمام نشده که چشمم روی پشت بام ساختمان روبرو به سه سگ سیاه و بزرگ میافتد که با زنجیر و با فاصله از هم، بسته شدهاند. به فارسی به فرانکا میگویم: “نه اینجا نه!” غش غش میخندد. تحمل دیدن سگها در زنجیر را ندارم. قبلاً هم ناخودآگاه با او فارسی حرف زدهام. اینبار میفهمد بدون آن که بفهمد. خوآن هم متوجه شده است:
“لوس پِرروس؟!” شانههایش را بالا میاندازد.
“اِس نو پرابلم. اس نورمَل اِن کووا!” یعنی که:
“دردتون چیه؟ تو کوبا نورماله سگ رو اینجوری ببندند رو پشت بوم.”
ساعت نزدیک دو بعد از ظهر است. کوچههای زیادی را گشتهایم. هر کوچه و بلوک و چهارراه از هر منظر ساز خودش را زده است. میدانم که کلیشه است اما انگار در سرزمین عجایبیم. دیوارها پوشیدهاند از آثار گرافیک و نقاشی. روی دیوار ساختمانهای قدیمی سنگی با درهای بسته، روی دیواری که ممکن است با اولین رگبار فروبریزد، روی دیواری که به تازگی رنگ شده، روی دیواری که کپک زده. درهای بزرگ و بلند ساختمانهای قدیمی به راهرویی سیاه و عمیق باز میشوند. گاه به جز سیاهی چیز دیگری در ته آنها پیدا نیست. درِ بیشتر خانهها باز است. میان کوچه و خانه مرزی نیست. بعدها که بیشتر به درهای باز خانهها برخوردم و مردمی که در نشیمنهاشان تلویزیون تماشا میکردند یا حتا روی تختخواب فارغ از نگاه دیگران خوابیده بودند، با خودم فکر کردم اگر کوبایی بودم چه احساسی میداشتم؟ چطور زیر ذرهبین توریستها زندگی میکردم. آیا این یک موضوع فرهنگی بود یا نیاز اقتصادی و ضروری؛ از آنجا که همین نگاههای کنجکاو و دوربینهای مشتاق اما فضول و هیجانزده، خرج زندگی بخور و نمیرم را میداد؟
روز دارد میگذرد و ما در کوچههای هاوانای قدیم غرق شدهایم. گرسنهایم. نبش کوچهای یخچال و ویترین ساندویچ فروشی کاملاً خالیست. با این حال میرویم داخل. شاید سیستمی دارند این یخچالهای خالی.
فرانکا میگوید: “سیستم که دارند حتماً، کمونیستی.”
او جدیست اما من به شوخی میگویم: “کمونیست یعنی غذا نیست.”
“دیر” آمدهایم- صاحب مغازه میگوید. میخندیم. “دیر؟!”
“سی! نو مَس!” جوری میگوید که انگار انتظار نداشته ما تعجب کنیم.
“تصورکن ساعت دو بعد از ظهر ساندویچ فروشی در امریکا تمام کرده باشد.”
اولین اشتباهمان را همین جا مرتکب میشویم- اولین مقایسه.
از یکی از دورهگردهای فراوانی که موز و گوآوا و پیاز و گوجهفرنگی میفروشند، چند موز میخریم. فروشنده گواوایی را با چاقو چند قسمت میکند و میدهد امتحان کنیم. تکهای هم به دختربچهای میدهد که با چشمهای درشت نگاه میکند. دختربچه گواوا را میقاپد. دندانهای سفیدش در میان گوشت صورتی میوه میدرخشد.
مغازههای دیگر اما پُرند؛ پر از تیشرت و کلاه و عروسک، پر از جاسوئیچی و خرت و پرتهای مزین به عکس چهگوارا. تصور چرخیدن و تکان خوردن سوئیچ ماشین در جاسوئیچی و تکانهایی که چهگوارا موقع رانندگی خواهد خورد به نظرم خندهدار میرسد. اما ایستادن و تماشا و دست زدن به این همه، حتا اگر هنوز جای درست و درمانِ ماندن نداشتیم، غیرقابل مقاومت است.
“کاسا آناماریا”، طبق نقشه و اشارهٔ خوان همان اطراف است. آناماریا آشنای خوآن است. مسیر خانهٔ او را نشانمان داده و ما سر تکان دادهایم و میدانیم که حتماً باید به نقشه نگاه کنیم.
“می آمیگا، آناماریا!” خودش قبلاً با “آنا” صحبت کرده و از او قول گرفته است اتاقی را به ما اجاره بدهد.
“آناماریا تنها زندگی میکنه.”
ساختمان کنار خرابهایست که گویی زمانی خانهای دو طبقه بوده. از طبقهٔ بالای آن آستانههایی هلالی باقی مانده است. آسمان آبی از میان آنها پیداست. مثل یک تابلوی نقاشی. مثل یک عکس هنرمندانه. اما روزی کسی از میان این ستونها گذشته. دری را که بوده قفل کرده و رفته است.
درِ ساختمان آنا ماریا رو به راهپله باز میشود؛ میان دیوارهایی با رنگ پوسیده و کپک زده. چند سال است کسی از این راهپلهها نگذشته؟ صدای گرومپ گرومپ پاهایی میآید که با عجله به پایین میدوند. در میان سیاهی دیوارها و روی پلههای سنگی خاکآلود، دختری زیبا با پوست قهوهای روشن، با دو گیس بافته و لباس یونیفورم سفید و خردلی. با سرعت، بیآن که توجهی به ما بکند از کنارمان میگذرد و از ساختمان بیرون میرود. اولاً موهر بونیتا!
آناماریای دو رگه، جوان با موهای رنگکردهٔ بور، در آپارتمان را باز میکند. فرانکا به اسپانیولی برایش توضیح میدهد که خوآن ما را فرستاده. از کنار پردهای که آشپزخانه را جدا میکند مردی کنار اجاق گاز پیداست. حمام با پردهای از نشیمن جدا میشود. توالت کاسهای زرد است بی نشیمن، همانطور که در خانهٔ کارمن. آینهای زنگ زده به دیوار است و تکهای صابونِ رو به پایان روی روشویی. آناماریا اتاق را امشب به خاطر ما و به سفارش خوان اجاره نداده! شصت کوک برای جبران خسارتش میدهیم و از همان پلهها بر میگردیم پایین، اما نه به چابکی دخترک دبیرستانی زیبا.
چمدانها هنوز در خانهٔ کارمن است. روی پلهٔ جلو در مینشینیم به تماشای آدمها و سگ و گربهها در کوچهٔ داغ.
به فرانکا میگویم:
“رستوران بسامه موچو! به نظرم رسید اونجا یه هتل بود. برگردیم یه نگاهی بکنیم؟”
باید نگاه کنیم روی نقشه. حالا که اشاره کردهام او هم یادش میآید که سایهبانهای سفید و میزو صندلیهای رنگی جلو آن بود. توریستهای فرانسوی زبان و انگلیسی و آلمانی زبان زیر سایبانها قهوه و موهیتو مینوشیدند. بر میگردیم. اگر قرار بود ناراضی از این کاسا به کاسای دیگری برویم بهتر بود به فکر هتل باشیم.
هتل “آل مزون دِ لا فِلوتا” در خیابان “لوس مِرکادِرِس” یا خیابان “بازرگانان” درهای بلند و پهن قدیمیای دارد که به لابی مرمری و مجللی گشوده است. کتاب راهنما را نگاه میکنم. آل لامزون در زمان استعمار، متعلق به بازرگانی کوبایی بوده است. از بیرون میتوانی میدان سبزی را وسط حیاط در امتداد لابی ببینی. نسیم خنک لابی عرق سر و صورتمان را خشک میکند. برقِ کف مرمری لابی هتل در مقابل خاک و خُلِ یک کوچه پایینتر یا بالاتر، باورنکردنیست. میدان سرسبز پر از گیاهان استوایی با برگهای پهن و سبز و پر از گل است. اتاقهای دور حیاط به این میدان خنک باز میشوند. همهٔ اینها نوید میدهد باید از خیر زندگی در خانهٔ بومیها بگذریم. تجربهٔ سه کاسا پارتیکولار متفاوت رؤیا یا توهم زندگی “کاملاً” نزدیک به مردم را کشته است. در رستوران حالا دو نوازندهٔ گیتار و ویولونسل و ساکسیفون “لاگریماس نگراس” مینوازند. روی یکی از مبلهای چرمی ولو میشوم و میگذارم فرانکا بقیهٔ ماجرا را به عهده بگیرد. اشاره میکند که پاسپورتم را ببرم جلو پیشخوان پذیرش. ناچار از خستگی و گرما و رطوبت بالا هرچه قیمت اتاق بوده قبول کرده است. اتاق ما طبقهٔ بالا و رو به خیابان است. شبی ۱۲۰ دلار با صبحانه.
“این یعنی که ما خیلی خورده بورژوا هستیم؟”
“یعنی که بیخیال. حمام را بچسب.”
از خانهٔ کارمن به آل مزون اسبابکشی میکنیم؛ با تحسین حرکت عضلات پاهای جوان سیاهپوست روی رکاب سهچرخههایی که به آنها “بیسی تاکسی” میگویند. بیسی تاکسی، مخفف بایسیکل تاکسی، سه چرخهایست که مدلهای سنتی و قدیمیاش سقفی برزنتی دارد. یک صندلی برای راننده و یک صندلی دونفره عقب آن. تنها عامل فیزیکی که بیسی را روی سنگفرش یا کوچههای گلآلود و خاکیِ هاوانا به جلو میرانَد همین عضلات زیبا و قویست و بس. انواع موتوری و جدید آنها اجازهٔ وارد شدن به کوچهها را ندارند. بیشتر کنار “مَلِکون” و بین مکانهای مطلقن توریستی رفت و آمد میکنند. در بیسیهای معمولی حسی از گرما و ارتباط بین مسافر و راننده پیوند میگیرد که در نوع مدرن آن کمتر اتفاق میافتد. صدای خود موتور کر کننده است و مجال گفت و گو نمیدهد.
اتاقمان طبقهٔ بالاست. در راهرویی که بالای سر و دورتادور همان باغچه و میدان میچرخد. به نظر میرسد ساختمان چند صد ساله را ترمیم و نگهداری کردهاند. اتاق بزرگ و روشن است با سقفی بلند. دو تخت یکنفره یکطرف و یک تخت یکنفره طرفی دیگر. دیوارها را با تابلوهای نقاشی و عکسهای تاریخی از هتل و خیابان مارکادِرِس تزیین کردهاند. درهای یکپارچهٔ بلندی به بالکن رو به خیابان باز میشوند. روی آنها کرکرههایی است احتمالاً برای فرار از گرما و باد و آفتاب. پردهها با روتختیها هماهنگاند و قرمز نیستند. حمام و دستشویی مجهز و تمیز، از سطح اتاق یک پله میخورد. نشیمن توالت سرجایش است. فرانکا درهای بالکن را باز میکند. نور تند آفتاب روی دیوارها و سقف بلند، اتاق را روشنتر میکند. نمای بدن او در پیراهن تابستانی سفید، میان درها با نمای بیرون و آسمان و نور، خود یک تابلو باشکوه رمانتیک میشود. سیگاری برمیدارم و به دنبال او روی بالکن میروم. ساختمانی از سنگ مرمر و قدیمی نمای روبرویمان است. یکی از ساختمانهای استخواندار که جایی در تاریخ متوقف شده اما انقدر مرمر و سنگ دارد که نپوسیده. کرکرههای بسته، در پهن و قدیمی و محکم و بسته، دیوارهای سنگی، همگی نمایی متروکه به آن داده است. در همین حدس و گمانها حرکت کسی را آنطرف از میان کرکرهٔ پنجرهای میبینم. بالای سردر بلند ساختمان، چشمم به علامت کوچک کاساپارتیکولار میافتد.
آن پایین توی کوچه، گارسونهای جوان و خوشقیافه و خوشگل و خوشهیکل در لباسهای یکدست تمیز و اتوکشیده، با لیوانهای موهیتو و آبجو از توریستها پذیرایی میکنند. بیسیهایی که حالا سقفِ از آفتاب پوسیدهٔ آنها را از بالا میشد دید گوشه و کنار منتظرند. رانندههاشان با شورت و دمپایی و گاهی زیرپیراهنی روی صندلیها لمیدهاند و به موسیقی گوش میکنند و پر سر و صدا حرف میزنند. بیشترین “آلودگی صوتی” که شنیدهایم تا به حال همین بوده است؛ موسیقی و صدای مردم. نشئهٔ کشف دنیای تازه، فرانکا چشمهایش را میبندد و هوا را با نفسهای عمیق به درون ریهها میکشد.
وقتی روی دو تختِ کنار هم زیر باد پنکه دراز میکشیم و سقف چوبی را تحسین میکنیم از او میپرسم که چه گفت و گویی با رانندهٔ بیسی داشته.
“اسمش رو پرسیدم و چند سالشه و از این حرفهای معمولی.” دو پای قوی در دمپایی لاانگشتی ابری یادش میآید که به طور معجزهآسایی او و چمدانش را از میان این همه رفت و آمد و کوچههای پرچاله چوله، و دور زدنِ سنگ و کلوخ و سگ و گربه، سالم به هتل رسانده است. او همیشه “بخش پر لیوان” را میبیند و بخش خالی را به شایدها میسپرد. از او میپرسم که او هم ماشینهای کرهای نو و “لادا”های روسی و قدیمی را در کوچههای سر راه متوجه شده؟ جوابم را نمیدهد. خوابش برده و من خسته، وول میخورم و یادم میآید که متصدی پذیرش گفته که در این هتل امکان دسترسی به اینترنت نیست.
“لوسییِنتو سینیورا! نو اینترنت این دیس هتل!”
صدای موسیقی و خنده میآید از پنجره و گهگاه کلمهای یا جملهای به اسپانیولی فریاد زده میشود. حالا میدانم که کوباییها مثل ایتالیاییها موقع حرف زدن، داد میزنند و دعوایی در کار نیست. آن پایین لیوانهای موهیتو را مجسم میکنم که روی میزها با شاخهٔ سبز نعناع در لیوانهای عرق کرده میدرخشند. هنوز تابش آفتاب تند و داغ است و هوا مرطوب. شوق رسیدن غروب را دارم و نوشیدن. آفتاب از کدام طرف غروب میکند؟ طلوع و غروب در هاوانا و میامی برابرند؟
حال که خیالمان از جا و مکان راحت شده وقت آن رسیده که چمدانها را باز کنیم. خودمان را بیاراییم و بزنیم بیرون. به جای پلههای مرمر که از لابی ما را به اتاقمان آورده بود، علامتی راهپلهای باریک و قدیمی ما را به رستوران میبرد. به جشنی از موسیقی و رقص، از پایکوبی و رنگ و نور قدم میگذاریم. زن رقاص وسط سن، مثل شعلهٔ بلندی از آتش به بالا زبانه میکشد. گارسون میپرسد که آیا میز میخواهیم. چرا که نه؟ میزی برایمان انتخاب میکند. فضای رستوران را چراغهای دیواری کمنور رمانتیکتر هم کردهاند. گیتاریست روی سیمها میکوبد. قصهای را با فریادهای خشدار روایت میکند. رقاص چین و واچینهای سرخ دامنش را به اطراف میپاشد. دستهای بلند و عضلات کشیدهٔ بازوان خود را به ستارههای طلایی که برای دکور از سقف رستوران آویزانند میکشاند. موهای براق و شبقی را با گلی قرمز و بزرگ، پشت سر جمع کرده. گارسون شمع میگذارد سر میزمان. رقاص پاشنهٔ کفشها را روی کف چوبی سن میکوبد و میکوبد و میکوبد. مرد رقاص جلو پایش بلند میشود، محکم میایستد یک دست پشت کمر و دستها را حائل بدن زن میکند. گارسون با دو موهیتو بر میگردد. زن در بازوهای مرد میخزد و نمیخزد. چرخی میزند، دنبالهٔ دامنش را از روی زمین بلند میکند پا میکوبد، دنبالهٔ دامن را پشت پاها پرتاب میکند. لیوانهایمان را بلند میکنیم و اولین جرعه را به سلامتی هم و کوبا مینوشیم. حالا نوبت مرد است که به تنهایی با ضربههای گیتار و سینهٔ خستهٔ قصهگو پا به زمین میکوبد. دیگر مردهای رقاص یکی یکی به او میپیوندند. زمین سن را میلرزانند. کم از زیبایی ستارهٔ سرخپوش صحنه ندارند. پیراهن و شلوار سیاه و جلیقهٔ قرمز و موهای شبق روی شانهها. به شوخی به فرانکا میگویم:
“مرا از کوبا، همین بس! من که همینجا میمانم.”
هشدار میدهد که اینها الزامن کوبایی نیستند و ممکن است فردا برگردند به اسپانیا یا آرژانتین. اما مطمئن است که مرد زیبا اینجا کم نیست. موافقم با او.
امشب اولین شام کوباییست که میخوریم. فرانکا با همهٔ جانش لذت میبرد. من از خیر لوبیای سیاه میگذرم. اولین بار است که در عمرم پِلنتین، یک نوع موز سرخ شده میخورم. با غوغایی که آن بالاست، موهیتو از هر چیز دیگری بیشتر میچسبد. گارسونها مثل پروانه دور توریستها میچرخند و صدایشان در پایکوبی رقاصان گم میشود.
کمی از نیمهشب گذشته است که بر میگردیم بالا به اتاقمان. بزرگتر از قبل شده، چون یکی از سه تختخواب ناپدید شده است. هر دو از فشار خنده خواب از سرمان میپرد.
“خوبیش آینه که از اول هم سه تا تختخواب، بیمعنا بود!”
“به شرطی که هر روز یکیرو نبرن!”
ساعت سه صبح است. بیدار میشوم که بروم دستشویی. از آب خبری نیست. از هیچکدام از شیرها آب نمیآید. فکر میکنم باید اول صبح به مسئول هتل زنگ بزنم. حتماً گوشی را برمیدارد و میگوید: “بونوس دیا، سینیورا!” و من میگویم: “پورفاور، نو آگوا اَکی!” شاید هم جرات نکنم و گوشی را بدهم به فرانکا و خودم را مسخره نکنم. با همین فکرها نزدیک است دوباره خوابم ببرد که صدایی شبیه موتور از آن طرف درهای چوبی بالکن داخل میشود. ساعت نزدیک چهار صبح شده. توک پا میروم روی بالکن. یکی دو مرد سیاهپوست آن پایین حرف میزنند با داد و فریاد. برمیگردم توی اتاق تا فرانکا را بیدار کنم، اما آنقدر راحت خوابیده که دلم نمیآید. آیفونم را برمیدارم. عکسی از تانکر و شلنگی که آب به داخل منبع هتل میریزد میگیرم. صبح که برای فرانکا صحنه را تعریف میکنم، او دوش گرفته و از حمام بیرون میآید. عکس را نشانش میدهم. بچه که بودم پیش از انقلاب ایران، خانهای خارج از محدوده داشتیم که هنوز آب لولهکشی نداشت. چه هیجانی داشتم وقتی که دستهٔ در آهنی آبانبار را میگرفتند، بلندش میکردند و شلنگ آب را میانداختند در آن چاه بزرگ سیاه. من چطور کنجکاوانه در آبانبار تاریک سر میکردم تا اسرار داخل آن را ببینم و با داد مادرم مواجه میشدم قبل از این که چیزی کشف کنم فراتر از عکس صورت خودم. اما من تخیلم غیرقابل کنترل بود و هر ماه این کار را تکرار میکردم.
باید هرچه زودتر برویم پایین و قهوهٔ کوبایی بنوشیم و صبحانه بخوریم. فرانکا چقدر خوب خود را آراسته است. چقدر خوب همهٔ گوشوارههایی را که آورده تا با هر لباسی هماهنگ کند روی میز قهوهایرنگ آنتیک چیده. گوشواره برای هدیه دادن هم آورده. گوشوارههایش همه کار دستاند. من هم چیزهایی آوردهام. روی اینترنت خوانده بودیم که باید برای کوباییها هدیه ببریم. چیزهایی را که نمیتوانند خودشان در کشورشان بخرند. مثل لوازم آرایش، شامپو، صابون، تیشرت و از این قبیل. فرانکا حتماً اینها را آماده کرده که از میانشان به خدمتکاران هتل هدیه بدهد. میگوید ترجیح میدهد به آنها لباس یا همین کارهای دست را هدیه بدهد. لوازم آرایشی البته که برای آنها دلخواهتر است اما ما هم برای خودمان پرنسیبهایی داریم. من اما، فعلاً نگران قهوهٔ صبحگاهی هستم. نگرانم که چند قهوهٔ کوبایی باید بخورم تا با لیوانهای بزرگ امریکایی برابری کند. فرانکا یادآوری میکند که نگران نباشم. اینجا کشور قهوه است. هنوز نمیدانم در کشوری که به قهوه مشهور است و نسلاندرنسل قهوهای بینظیر با سبکی بینظیر و خاص ارائه کرده، حالا میتواند قهوهٔ تقلبی هم به خوردت بدهد.
روز دلانگیز شروع شده. میز صبحانهٔ رستوران به رنگارنگی سفرهٔ کارمن است؛ در احاطهٔ باغچههای کوچک استوایی. آنقدر از گارسون میخواهم قهوه را تکرار کند که خسته میشود. مجبور میشویم برایش توضیح بدهیم که ما از امریکا میآییم و به نوشیدن پاتیلی از قهوه هر روز صبح عادت داریم. لبخند میزند:
“سی، سی! اما دو قهوه بیشتر…”
قول میدهیم پول قهوهها را جدا حساب کنیم.
از هتل میزنیم بیرون. “پلازا ویِحا”، اولین هدف است. از روی نقشه چند دقیقه پیاده راه داریم. نگاه فرانکا روی پیادهروِ آنطرف کوچه یخ میزند.
“اون دیگه چیه!؟”
“اون،” دو میز زیر پرچم ونزوئلاست با چند نفر اطرافش و پلاکاردها روی میز که دعوت میکند علیه درخواست باراک اوباما برای مذاکره با کوبا و بازکردن سفارتهای طرفین طوماری را امضا کنیم. روی یکی از آنها نوشته است:
“امید تازهٔ ما، ونزوئلا!” و روی دیگری: “ونزوئلا تهدید نیست، امید است!”
بیچاره کوبا که “امید” تازهاش ونزوئلای ورشکسته و گرسنه و بیثبات باشد. همتای دیکتاتوریِ ایران. اول ترکیب شیطانی ونزوئلا و ایران و حالا ونزوئلا و کوبا.
از کوچه که وارد “پلازا ویِحا” میشویم دوباره دو آلیس در سرزمین عجایبیم. میدانی تمیز و سنگفرش، زیر آسمانی آبی و باز، بالکنهای رنگیِ خانههایی با معماری دوران استعمار اسپانیا، آبی، زرد، قرمز، نارنجی پیش رویمان باز میشود. میدان زیبا ما را میبلعد. پلازا ویِحا تلخیِ “امید ونزوئلایی” را میشوید و میبرد. به هر طرف که چشم میچرخانیم خود، اثری هنریست. از ساختمانها و بالکنها تا مجسمهٔ زنی برهنه که چنگال بزرگی روی شانه دارد با کفش پاشنه بلند سوار خروسی برنزی. در ردهٔ کافهها و رستورانها توریستها موهیتو و آبجو و قهوه مینوشند و با نوازندههایی که در پیادهرو مینوازند میرقصند. از هر راهی که میروی تکرار “گوانتانامرا، واحیرا گوانتانامرا” و “بوئناویستا سوشول کلاب” و “ابراهیم فرر” هرچه را میبینی صدبار دلپذیرتر میکند. بعدهاست که میفهمم دلپذیر کردن فضا برای توریستها یک وظیفهٔ ملیست. درست است که ساختمانهایمان سیاه و در حال فروریختن است، اما ما میرقصیم تا آنها هرچه طولانیتر سر پا بمانند. جلو ساختمانی که رنگ آبی فیروزهای دارد و هنوز نمیدانیم چیست، دخترها و پسرهای کوچک مدرسهای با یونیفورم ایستادهاند. بلوزهای سفید، دامنهای کوتاه یا شلوارکهای قرمز، جورابهای سفید تا زیر زانو، گیسهای بافتهٔ روبان زده، دستمال گردنهای قرمز، همه گویی که به مدرسهای خصوصی در امریکا میروند. گوش به معلمهاشان دارند و انگار رفت و آمد این همه توریستِ دوربین به دست هیچ اهمیتی برایشان ندارد. حالا نزدیک شدهایم و میتوانیم تابلو را بخوانیم. “موزهٔ شهر!” چقدر “تحصیل رایگان برای همه!” زیباست. کنار فوارهٔ مرمری وسط میدان که دور آن را حصار کشیدهاند اما آبی از آن نمیریزد مینشینیم و بچهها را تماشا میکنیم که منظم به داخل موزه میروند- تا حتماً عکسهای قدیمی میدان را ببینند و تاریخی را که بر شهرشان گذشته یاد بگیرند. یا حتا تاریخی را که بر این میدان گذشته. از محل اعدام بودن بگیر و تفریح ثروتمندان اسپانیایی که از روی آن بالکنهای زیبا اعدام را تماشا میکردهاند تا پارکینگ بیسی تاکسیها. میدان اعدام. چقدر زشت باید بوده باشد. مرا میبرد به میدان اعدام تهران که نام آن را دائم میشنیدم و تا به حال فکر نکرده بودم چه آسان به زبان میآمد. چطور میشود عکسهای هر میدانِ اعدامی را تماشا کرد!؟ اما به گمانم تاریخ را نمیتوان در سطل آشغال انداخت تا گربهها به هم بریزند و نیمخورش کنند. گربهها همان بهتر که در کنار سگهای ولگرد میدان کنار آبجوسازی مشهور بَرِ میدان، در زیر نگاه پوکریِ پلیسهایی که جای مشق نظامی ارتش اسپانیا را گرفتهاند از سروکول هم بالا بالا بروند و نگاه امید به دست توریستها خیره کنند. فرانکا میپرسد:
“متوجه شدهای که پلیسها از برخورد با نگاه آدم پرهیز میکنند؟”
متوجه شدهام. در اغلب کوچهها هم بودهاند اما بدون اسلحه. در میدان هم هستند. با شلوارهای سرمهای و پیراهنهای آبی. بیشترشان ریزنقشاند و چهرههای دهقانیِ آفتاب سوخته دارند که از آن هیچ نمیتوان حدس زد. به لبخندهای ما محل نمیگذارند. نمیدانم حضورشان برای امنیت توریستهاست یا ترساندن بومیها. به هرحال فضای پلیسی همیشه بیشتر خبر از ترس و کنترل میدهد.
کیفور از پلازا ویحا، حالا نوبت رفتن به “مَلِکون” است. به نقشه نگاه میکنیم. راه زیادی نیست. از میدان بیرون میآییم. بیسیها منتظرند. میتوان حدس زد کوچههایی که به پلازاها ختم میشوند، محل نان و قاتق آنهاست. توریستها یا میآیند یا میروند. از این کوچه به کوچهای دیگر، میدانی دیگر، برای عکس گرفتن از “خانهٔ حوزه مارتی” یا هر باری که “ارنست همینگوی” در آن سیگار برگ میکشیده و رام مینوشیده، مست کرده و… درست است که بیسیها نمیتوانند وارد میدان شوند اما توریستها زیادند و کوچههای هاوانا را به دنبال “تاریخ یخزده” خواهند گشت؛ پیش از آنکه “همه چیز عوض شود…” و “پیش از آنکه مکدونالد و استارباکس بیایند.”
کوچهای باریک با یک پیچ ما را به آب خواهد رساند. سگها و گربهها و موشهای له شده وسط کوچهها هم البته با ما میآیند. از یک چرخ دستی موز میخریم. سایهٔ سبد آویزان از بالکن پیرزنی وسط کوچه میافتد. دورهگرد میگیرد و چیزهایی در آن میگذارد. دکان سبزی و میوهفروشی دنگال و بزرگی سر راهمان است اما تقریباً هیچ در آن نیست؛ حتا آنقدر در آن نیست که با خود بگویی با هشتاد درصد بقیه که وارد میکنند، پر خواهد شد. دویارهای رنگارنگی دارد که از نمک و رطوبت پوسیده، سقف بلند و میزهای بزرگ خالی. میتوان گفت زمانی مکان پر رونقی بوده اما حالا کلمی و خیاری و چند دانه آناناس دارد با بریدهٔ روزنامهای به دیوار با عکس فیدل و تبلیغ “پنجاه سالگی انقلاب.” ده سال است که روی دیوار است.
پیرمردی به سن و سال فیدل سیگار برگ بزرگی میان دندانها دارد و به چند توله سگ غذا میدهد. فکریام که چطور سگ و گربه و موش و انسان، همه با هم بدون دعوا مرافعه و جنگ و گریز زندگی میکنند. چون شرکایی در زیبایی و فقر و خالی و موسیقی و رقص و خنده و رنگ. چشم به هم نزده آبی لاجوردی ملکون ته کوچه پیدا میشود. برق میزند در آغوش آفتاب. یازده مایل ساحل صخرهای، بولوار پهن “ماکئو” با آسفالتی نو را در کنار خود میکشد و با انحنایی در کمر تا منطقهٔ هاوانای نو و وِدادو میرود. در افق، فقط نود مایل آنطرفتر، میامی است؛ خانهٔ “دشمن.” خانهٔ “امپریالیزمو” داغ و مرطوب اما ثروتمند ایستاده است در ذهن و خیال هر کوبایی شاید. چند کشور را دور زدهایم تا به ملکون بیاییم. فقط کافی بود اجازه داشتیم سوار قایق بشویم و ۹۰ مایل روی اقیانوس سفر کنیم تا برسیم.
زیبایی ملکون مثل موسیقیایست که در اسم آن نواخته میشود. کشتی مسافربری نروژی مثل پرندهای عظیم و سفید، کنار اسکله لنگر گرفته است. تماشای گذر ماشینهای امریکایی که عکسهاشان روی اینترنت نماد زمان از دست رفتهٔ کوبا شدهاند رژهای از تاریخ است. شورلتها، فوردها، پونتیاکها، باقی مانده از شصت سال پیش و حضور ایالات متحده. صورتی، آبی، زرد، قرمز، بنفش. همین شصت سال پیش بود که آنها را با نفرت مجبور به سوار شدن به کشتیها کردند… اما بعدها از زبان یک کوبایی خواندم که ماندهها و رها شدهها “با عشق و وفاداری، مثل عشق به یک دوست قدیمی” نگه داری شدهاند. جان به در بُردههایی که تا باز شدن درها و دنیای جدید دوام آوردهاند. دههها نفسزنان آمدهاند. به رنگارنگی هاوانا اضافه میکنند و در خدمت توریستها، قاتقِ نانی برای بقا. بعضیشان اما با مرور زمان مثل ساختمانهای هاوانا نمکسود و زنگار زدهاند و خود را به زور میکشند و هوا را سیاه میکنند. اینها تاکسیهای معمولی هستند با رانندههایی کم زرق و برقتر که به مسافرکشی قانعاند چون با آن شکل و شمایل نمیتوانند به خدمت تور درآیند.
دیوار دریایی ملکون، حصاری سنگی با ارتفاعی که تا یکی دو متر از سطح خیابان بالا میرود هم میراث امریکاییهاست. حصار بعد از شکست و خروج اسپانیا در سال ۱8۹8 برای حفاظت شهر در مقابل خروش دریا و سیل ساخته شده است. جوانان با بطریهای رُم در دست، روی حصار، مشغول بوس و کنار، خود را به پاکی هوا و پشنگههای موجها سپردهاند. شاید هم مشغول پروراندن خیالِ غلبه برغرش و تاریکی و بیرحمیِ موجهای شبانه، مهمانیِ کوسهها و پاسبانی گاردهای دریایی و رسیدن به آنطرف. مثل همهٔ آن پانصدنفری که طبق آمار رسمی هرساله روی قایقهای ضعیفِ دستساز و در محاصرهٔ تیوبی که دست به هوای آن انداختن خطاست، سعی میکنند خیال را به واقعیت بدل کنند. ماهیگیران محلی زیر آفتاب سوزان روی حصار، تور به دریا انداخته و ماهیهای غیرقانونی میگیرند. سوژههای عکاسی زیبایی هستند. ترومپت نوازی تنها یا گروههای موسیقی چندنفره گُله به گُله برای توریستها مینوازند و به رقصشان دعوت میکنند.
“بایلار، بایلار، سینیوریتا، وَموس!”
میرقصیم سبک مثل پر. پنج کوک با جان و دل در کاسهشان میگذاریم. پنج کوک حدود یک ششم حقوق یک دکتر یا مهندس کوباییست.
حضور مجسمههای یادبود قهرمانان در راستهٔ ملکون، جنگهای استقلال و انقلاب را یادآوری میکنند. طرف دیگر بلوار، خانههایی است گاه در حال فرو ریختن و رفتن، مسکونی و متروک، گاه نو و تعمیر شده، گاه با داربستی چوبی و رها شده با تلنباری از کلوخ و آجر. در کنارشان رستورانهای تعمیر و نقاشی شده، هتلی لوکس با معیارهای غربی، رنگارنگ و استوار. رستورانها و هتلها نشانههای گویاتری از تغییر و باز شدن درها هستند. احتمالاً با پول کافی میتوان صبحها در اتاقی در یکی از این هتلها، رو به این لاجوردی بیکران بیدار شد و شبها با نسیم خنک و صدای ترومپت دلنوازِی که در هوا پخش است به خواب رفت. سعی شده فضای جلو رستورانها “رمانتیک” باشد. میزی رو به دریا با شاخهای رز قرمز در گلدانی کوچک و دو گیلاس خالیِ شراب. البته که من هنوز از مردمی که بعد از یکعمر زندگی رو به چشمانداز ملکون، باید آن را ترک کنند و به محل دیگری انتقال داده شوند چیزی نمیدانم. نه از هجوم طبیعت در چند ماه در سال، نه از عمق بیبرنامهگی دولت برای راه حل. کوبا از اخبار غایب است. حتا از اخبار آب و هوا.
وسط آب، دژ “لا کابانیا” و فانوس دریایی “قصر آل مورو”، میراث و یادگار استعمار، قرار بوده است هاوانا را در مقابل متجاوزین دریایی مراقبت کند. لا کابانیا، زندان مخوف استقلال طلبان و در زمان انقلاب کمونیستی، زندان مخوف “ضد انقلاب” بوده است. حالا چیزیست شبیه موزه برای جذب توریست.
در چشماندازی دیگر در امتداد درخشش آب “کرایست آو هاوانا” ایستاده است. روی تپهای که بلندترین نقطهٔ هاوانای بیکوه است، مجسمهٔ مسیح سفید و قد برافراشته شهر را تماشا میکند. مجسمهای که شاید اگر فیدل هفتهای زودتر به هاوانا میرسید حالا پیکری یا خاطرهای نیمه تمام بود. میگویند که کار مجسمه درست یک روز قبل از رسیدن او به هاوانا در ژانویهٔ ۱۹۵۹ تمام شده است. کسی چه میداند شاید هم بعدها او در کوتاه آمدنِ از “سوسیالیزمو او موئرته” دستور میداد مجسمهسازی که عضو حزب کمونیست باشد، پیش از اولین سفر پاپ به کوبا کار را تمام کند. مثل اول انقلاب که همهٔ کلیساها را در آغاز بست و همهٔ کشیشها و راهبهها را خانهنشین کرد اما چند سال بعد مجبور شد همهٔ این “مظاهر کاپیتالیزم و امپریالیزم” را برگرداند. کلیساها باز شدند و کشیشها و راهبههای نگریخته به “تمپا” و “میامی” به سرکار برگشتند. به هرحال عیسا مسیح باز هم شانس آورده و تمامقد روی تپه ایستاده است. چشمهایی دارد به عمد خالی تا هرکس بینگارد که پیامآورندهٔ صلح و عشق، فقط به او نگاه میکند. دوست و همسفر کاتولیک من از دیدن او سراپا شوق است و همانطور که عاشقانه به آن نگاه میکند زمزمه میکند که: “مسیح شاهد ورود انقلابیون به هاوانا بوده. به خیلی اتفاقات تو این شهر میتونه شهادت بده.”
میخواهم بگویم شهادت کسی که آخر و عاقبت خودش آن بود به چه درد میخورد، که صدای مردی از پشت سر میپرسد:
“بیوتیفول لیدیززززز! ور یو فران؟” مردی لاغر و جوان با لبخند نگاهمان میکند و باوجودی که سعی میکند کارکشته به نظر برسد، کوتاهی اعتماد به نفس در ایستادن و قوز کردن و لبخندش چیز دیگری میگوید:
“هلو! اولاً! کومو اِستا؟”
چند برخورد طول میکشد تا متوجه بشوم کوباییها “فرام” را “فران” تلفظ میکنند و به ظاهر “ور یو فران” را فقط برای کاربرد بعدیش، سر صحبت باز کردن با توریستها، از حفظ کردهاند. “اِستادوس اونیدوس،” گل از گلشان میشِکُفاند:
“اِستادوس اونیدوس! مویی بین! کالیفرنیا؟ اوباما گود من!”
بیشتر آنها که داوطلبانه سر صحبت را باز میکنند، فامیلی در میامی دارند و حتماً این را گوشزد میکنند. بعد از این همه تکرار دیگر نمیدانی که آیا واقعیت را میگویند یا آرزوشان را. آیا دنبال اعتبار و نزدیکیای کاذب میگردند، یا آنقدر گفتهاند که خودشان هم باورشان شده که کسی را در میامی دارند. یا شاید در خیال، آنهایی را هم که غرق میشوند رسیده تصور میکنند تا از غم فاجعه بکاهند. مرد جوان چند گردنبند از کولهپشتیای که روی دوشش است بیرون میآورد و اصرار دارد که کارِ دست است.
برایش توضیح میدهیم که تازه رسیدهایم و قصد خرید نداریم فعلاً.
“شاید دفعهٔ دیگر.”
اوه، تازه رسیدهایم؟ میتواند با ما پیاده بیاید و راهنمای ما باشد. چند قدمی دنبالمان میآید.
“گراسیا، سینیور! گراسیا!” و دچار عذاب وجدان میشویم. او ناامید میشود اما باهوش است. پشت سرمان داد میزند:
“یو اس اِی! بیوتیفول!”
زن و مرد جوان دیگری پیشنهاد میکنند ما را به کارخانهٔ “اصیل” تولید سیگار برگ ببرند که حداقل صد دلار از فروشگاهها ارزانتر میدهند. اصرار میکنند که حتماً همین امروز وگرنه فردا “فستیوال سیگار” تمام میشود و امروز است که فقط….
“اهل سیگار نیستیم آمیگو! موچوس گراسیاس.”
پس آدرس ایمیل بدهیم که بتواند بعداً تماس بگیرد. با ناباوری دست خداحافظی برایشان تکان میدهیم. ماشینهای امریکایی توریستها را با سرعت از کنار ملکون میگذرانند. گاهی هم عروسی میبرند و تور سفیدی در میان جیغ دختران، در زمینهٔ صورتی شورلت و فورد و دریای آبی، در باد پرواز میکند. کمی دورتر آنجا که مرز هاوانای قدیم، مرکزی و جدید است، “هتل ناسیونالِ” بدنام، با ابهت روی بلندای تپههای چمن، نشسته است و احتمالاً حالا بخشی از “حیاط خلوتِ” ونزوئلا و جمهوری اسلامیست. هتل ناسیونال را میگذاریم برای وقتی دیگر. راه رفته را در پیچ و خم زیبای ساحل سنگی پیاده بر میگردیم به طرف هاوانای قدیم و هتل. در یکی از همان رستورانهای راستهٔ ملکون غذا میخوریم.
غروب، آسمان هاوانا بر فراز لاجوردی دریا، جادوی رنگها را بالای سر شهر به عهده میگیرد.
برای دریافت کتاب در داخل ایران میتوانید با ئیمیل نشر باران تماس بگیرید:
baran@info.se
یک دیدگاه
سلام، عالی بود، نثر یکدست و پر از جزئیات، تصویرسازیهای خلاقانه، روایت با اوج و فرودهای هنرمندانه، عالی بود، گراتسیه.