کمین بود
روزگار درازی رفته و امروزوفرداست که نوبت بیرونپریدنم از حلقهی دام بلای زندگی بشود. با اینهمه هنوز نمیدانم که رویا یا سودا یا آرمان ــ یا هرچه که هواییست بیرون از مدار «عقل سلیم» ــ آیا ژن است یا موهبت خدادادی یا تحفهی ابلیس. هرچه هست اما، خوب یا بد، منِ بیبهره از بیشمار نیکیها از این یکی پُربرخوردار بودهام. این یعنی که همیشه با خیال کوزهی شیری بر سر و سربههوا رو به راهی بودهام، بیآنکه پیشِ پایم را بپایم و پروای افتادن و زمینخوردن داشته باشم. همینطوریها هم بود شاید که در غروب یکی از آخرینروزهای تابستان ۱۳۹۹ زمینی خوردم که استخوان دست چپم شاخ شکستهی گوزنی شد و از بازویم بیرون زد؛ اما کوزهی شیر خیالی من از سرم نیفتاد. آن کوزه که هنوز ــ از تابستان ۱۳۹۹ تا پاییز ــ ۱۴۰۱ بر سر است و خیال دارم ببرمش به «بازار خودفروشی»، این سودا بود:
کتابهایم را خودم چاپ و منتشر میکنم تا بتوانم همهی درآمد فروش را صرف راهاندازی کتابخانهی کودک در روستا یا شهری کمبرخوردار در ایران کنم.
و این چنین چرخ راهاندازی کتاب آزادان راه افتاد تا چتری باشد برای خودنشری در فرصت کوتاه بهجامانده؛ برای تندرندادن به سانسور و رهایی از ترفندهای رایج بازار کتاب در خوردن حق نویسنده؛ برای ازیادبردن «در زندگی زخمهایی هست…» و «در جهنم مارهایی هست…»؛ و برای دلخوششدن به شادی کوچک بچههایی که حسرت کتاب و عشق خواندن دارند اما بخت برخورداری از خوشیهای ساده را ندارند.
اگر «در روزگار تیرهوتار» ترانه هست ــ که هست ــ پس در این روزهای تاریک سرکوب هم کتاب و داستان و کتابداستان هم هست. از من بپرسید، داستان همیشه بوده و تا همیشهای که آدم بماند، داستان هم میماند تا مرهمی باشد بر زخمی یا همدمی باشد در تنهایی.
شب یلدای ۱۴۰۱، با یاد روشن همهی بچههای بهبیدادرفته خلوتی داشتم. خبر تکراری نامم در فهرست سیاه ارشاد و قدغنبودن درآمدن کتابی از من در ایران جز خراشِ خطی تیره بر این خلوت نبود. با کتاب یا بی کتاب و با نام و بی نام و با اجازه و بی اجازهی «آقایان سر گردنه»، من در آن وطنی که در من و در داستانهای من است، بی پروای گزمگان در گشتوگذارم. آنشب اما خبر دیگری هم آمد که تیرگی و گزش ناچیز آن خراش را نابوده کرد: عاقبت پس از اینپاوآنپاکردنها و ایندروآندرزدنها، کمین بود درآمد.
کمین بود ششمین رمان و آخرین تیر ترکش داستانی من است ــ پایان تنهاروییهای من در خصوصیترین و شخصیترین حریم. درست است که گاهی شده که دلم خواسته کتابداستانم (یعنی کتاب منتشرشده که دیگر از من جدا شده) پرخواننده بشود، اما داستاننویسیِ من هرگز چیزی جز کلنجارهای ذهنی خودم و «خودم برای خودم» نبوده. پس گلهای نخواهم داشت اگر کمین بود هم مثل آن پنجتای پیش از خود ــ باری به هر جهت ــ کمخوانده و کمدیده بماند. میدانم که خودنشری برای نویسندهی مادرزاد«ناخودی» و نیز بیبهره از رانت تریبون یا نام یا شبکه یا «رفقا» یعنی «خودکتابکُشی»؛ چون کمتر از آن دیده میشود که خوانده شود ــ چه رسد به اینکه خریده شود. با اینهمه کمین بود را زیر چتر «آزادان» در آوردهام تا بتوانم همهی درآمد فروش آن را (مانند هر کتاب دیگری که با نام آزادان درخواهم آورد) ــ هرقدر اندک ــ صرف آن سودای یادشده و خرج کتابِ بچههای «راه دور و رنج بسیار»م کنم. با این انگیزه و هدف، تا زمانی که آن کتابخانه برپا نشود، از فراهمکردن نسخهی الکترونیک رایگان برای خوانندههای ایراننشین خودداری میکنم. از خوانندههایی که توان خرید و نیز میلی به خواندن کاری از من دارند، توقع دارم کمین بود را نادیده نگیرند؛ اما فقط اگر پسندیدند، «بخرند»؛ و یادشان باشد که بههیچرو خواهان آن نیستم که کسی کتاب من را به انگیزهی نیکوکاری و برای «ثواب» بخرد.
خرید کتاب از لولو:
https://www.lulu.com/shop/fereshteh-molavi
در روشنای یاد همهی آن دخترها و پسرهای پردلی که آگاه به چرارفتنِ خود از کمینگاه نهراسیدند، تکهی آغازین کتاب را اینجا میآورم ــ به رسم پیشکشی کوچک به داستاندوستانی که، نه با حرف و هیاهوی دیگران، با بینش و پسند خود داستانی را میخوانند:
شب بود. بود؟ دیگر نبود. دیگر نیست. آره که نیست. هست نیست. دیگر نیست. دیگر نیست هست. نبود نبود. شب دیگر نبود. شب دیگر نیست. دیگر نیست؟ بود. آره که بود. سیا بود. بود دیگر نبود. نبود؟ نه. نه نبود. بود بود. آره که بود. شب بود. سیاهی نبود. سیا بود. سکوت که نبود. صدا بود. سبک بود. تاپتاپ. هاها. هوهو. سرما که نبود. گرم بود. نرم بود. امن بود. پلکها خواب. پاها لَخت. تنها لُخت. پوستبهپوست. خوش بود. خوب بود. خواب بود. خوابِ خوب بود. تنگِ هم بودیم. پهلوبهپهلو. با هم بودیم. سرش خم طرفم بود. کلهبهکله. بغلبهبغل. دستم دمِ دستش بود. ها بود. هو بود. چشم که نمیدید. گوش میشنید. نفس میشنیدیم. نفس میکشیدیم. با هم دوتایکی بودیم. با هم تکوتنها بودیم. فقط ما بودیم. ما بودیم. تویِ تویِ آب بودیم. تهِ تهِ تهِ دریا بودیم. آب آرام بود. خواب خوب بود. فقط من و سیا بودیم. ما بودیم. تا ابد بودیم. با هم بودیم. وصلِ هم بودیم. بودیم. نبودیم. بودیم نبودیم. یکهو فقط نبودیم. نبود بودیم. یکهو آب نبود. خواب نبود. خوب نبود. یکهو شب رفت. سبک رفت. گرم سرد شد. نرم سخت شد. چشم باز شد. نفس جیغ شد. یکی دو تا شد. دو تا چار تا شد. چار تا شش تا شد. شش تا هشت تا شد. هر تا پرتوپلا شد. پرتوپلاشدیم. تکهپاره شدیم. ویلان شدیم. دور شدیم. کنده شدیم. تک شدیم. آمدیم. رفتیم. جابهجا شدیم. از دریا رفتیم بیشه. از کوه رفتیم دره. از خیابان زدیم بیرون رفتیم توُ خاکی. از دروس رفتیم رستمکلا رفتیم میگونآنورها. بعدش باغچه بود. بعدش باغمنزل بود. بعدش خانه بود. برجِعاج نبود که. سوراخموشِ هوایی نبود که. هوا بود. حرکت بود. حرف. دادوبیداد. گریه. خنده. رقص. دَمِ no more no more کشید رفت توُ Clair de Lune که امید میزد آنجا گم شد. دادای پیانو شد دامدام Sheep پینک فلوید که از پنجرهی جیپ بیرون میزد. یکهو هوهوی باد آمد. جیغ آژیر آمد. دنگِ تیر پنجتیر آمد. پشتبندش اوهواوهوی جغدِ آیفونم آمد. محلش نگذاشتم. خش انداخت روُ خوابم. محلش نگذاشتم. خنج کشید به خوابم. خوابم را خراشاند. خوابم را پراند. پرت شدم. کجا بودم؟ خودم که نبودم. غلت زدم سمتِ دیوار. سمتِ تخت سیا. سیا که برنگشته. تختِ خالی که دیدن ندارد. یک روز دیگر که مانده. چشم باز نکردم. داشتم میدیدم. پشت پلکها که سیاهِ سیاه نبود. خالی نبود. یک پرنده که بود. بود. یک پرنده که هنوز داشت پرپر میزد. زمین که نیفتاده بود. توُ هوا پرپر میزد. طوری که انگار هنوز دارد میپرد. بعدش یک صدا آمد گفت گنجشگ پر! گنجشگ نبود. کلاغ پر! کلاغ نبود. دیگ پر! دیو پر! گل پر! ریحان پر! تلخون پر! سوری پر! سیا پر! پر! پر! پر! پرنده پر! پرپر! پرید. پرنده پرید؟ خوابم پرید. واغلت زدم سمتِ پنجره. نیمخیز شدم. چشم باز کردم. پردهی کتان کنار بود. پلک زدم. توریِ سفید خاکستریِ مات میزد. گرگومیش بود. دست دراز کردم. گوشی را از روُ میز پاتختی برداشتم. توُ دستم لرزِش خوابید. شماره ناشناس بود. دلم هُری پایین ریخت. ترس توُ صدام دوید. صدا ناشناس بود. مزاحم نبود. کاش بود! عوضی نبود. کاش بود. کاش اشتباه بود! دروغ بود! وای! وای! وای خدا! وای خدا حالا چیکار کنم؟ بگو چیکار کنم؟ خدا چیکار کنم؟ خدا منِ خر دارم با کی حرف میزنم؟ خدا منِ خر دارم با سوریِ خر حرف میزنم. با سوریِ خر حرف میزنم. وای خدایِ خر! وای سوریِ خر! حالا به کی بگویم؟ چی بگویم؟ تلفنِ سیا که جواب نمیدهد. سیا خودت زنگ بزن! زنگ بزن! بگو دروغ بوده! بگو شوخی بوده! سیای خر زنگ بزن آخر! خودت بگو چی شده! بگو آن خانبابای لعنتی دیگر چرا گوشی را برنمیدارد! وای سیا چی به خانومگل بگویم حالا؟ آخ سیا چه خاکی به سرم بریزم حالا؟
یک دیدگاه
نام فرشته مولوی از ترجمه دشت مشوش با من مانده بود،جسته گریخته دنبالش میکردم اما نه پیگیر. حالا این متن که عجب نثر پاکیزه و درخشانی دارد، و این پارهی آغازین کتاب آخرش از جا کندم، جابهجایم کرد. دستمریزاد.