کتاب بیقراری
فرناندو پسوا
برگردان فارسی از ترجمهی فرانسوی: ناصر نبوی
درامد: هفت پارهای که در ادامه میخوانید، پارههای آغازین شاهکار منثور فرناندو پسوا شاعر بزرگ پرتغالیاند که به نام کتاب بیقراری (Livro do Desassossego) شناخته میشود. این کتاب اثر یکی از دگرنامها[1]ی اصلیِ پسوا به نام برناردو سوارز است و ظرف بیست و اندی سال از روزگار جوانی تا زمان مرگ پسوا به رشتهی تحریر درآمده. متن نامدون این کتاب در قالب قریب به پانصد یادداشت در حجمهای گوناگون در ابتدای دههی ۱۹۸۰ از چمدان معروف پسوا (چمدانی که او همهی نوشتههایش را اعم از نظم و نثر ــ به نامِ این و آن دگرنام ــ درونش نهاده بود تا دست اتفاق سالها بعد پرده از رخسار آنها و مؤلف نابغهشان کنار بزند) استخراج شد و پس از آنکه به زبانهای انگلیسی و فرانسوی و آلمانی ترجمه شد، بهسرعت جایگاهی همتراز بزرگترین شاهکارهای ادبیات یافت.
پارههای پیشرو از ترجمهی فرانسویِ کتاب به فارسی برگردانده شدهاند. مشخصات این طبع از قرار زیر است:
Fernando Pessoa, Le livre de l’intranquillité de Bernardo Soares, Traduit du portugais par Françoise Laye, Christian Bourgois, 1999.
۱
آغاز سخن
۲۹ مارس ۱۹۳۰
من در زمانهای به دنیا آمدم که اغلب جوانان ایمان به خدا را از کف داده بودند، به همان دلیلی که نیاکانشان ایمان داشتند – بی که بدانند چرا. و از آنجا که روح آدم بالطبع به نقادی گرایش دارد، چون به جای اندیشیدن حس میکند، اغلب این جوانان انسان[2] را به منزلهی جانشین خدا برگزیدند. با این همه، من در زمرهی آدمهایی هستم که همیشه در حاشیهی محفلی که به آن تعلق دارند میمانند و نه تنها کثرتی را که بخشی از آناند، بلکه فضاهای عظیمی را میبینند که در کناره وجود دارند. از این رو مثل آن جوانان خدا را یکسره رها نکردم؛ هیچ گاه ایدهی انسانمداری را هم نپذیرفتم. گمانم این بود که خدا، گیرم نامحتمل، چه بسا وجود داشته باشد و در نتیجه بعید نیست که ناگزیر از پرستیدنش شویم؛ اما انسان که چیزی نیست مگر یک مفهوم سادهی زیستشناختی، بر چیزی جز گونهی حیوانیِ بشری دلالت ندارد و برای پرستیدهشدن از هیچ گونهی حیوانیِ دیگری شایستهتر نیست. این کیش انسانمداری، با مناسک آزادی و برابری، همیشه به چشمم نوعی حیات دوبارهی کیشهای باستانی جلوه کرده، کیشهایی که نزد آنها حیوانات خدا قلمداد میشدند و خدایان سرهای حیوانی داشتند.
بنابراین، بی که راهی برای باور به خدا داشته باشم و ناتوان از ایمان به مجموعهای بسیط از حیوانات، مثل دیگرانی که بر لبهی جماعات جای گرفتهاند، در فاصلهای از همه چیز ماندم که عموماً انحطاط[3] نامیده میشود. انحطاط از دسترفتن تمام و کمال ناآگاهی[4] است؛ چون ناآگاهی بنیاد زندگی است. قلب اگر میتوانست بیندیشد، میایستاد.
برای ما (من و نادر نظایر من) که زندگی میکنیم بی که بلد باشیم زندگی کنیم، چه میماند جز چشمپوشی به منزلهی راه و رسم زندگی و نظاره به مثابه سرنوشت؟ بی که بدانیم – و بتوانیم بدانیم – حیات دینی چیست، چون هیچ کس عاقلانه ایمان نمیآورد؛ بی که بتوانیم به انتزاع[5] از بشر ایمان بیاوریم و بی که بدانیم با این انتزاع در قبال خودمان چه کنیم، آنچه برایمان ماند، ملاحظهی زیباییشناختیِ زندگی بود به منزلهی انگیزهی برخورداری از جان[6]. به این ترتیب، بیگانه با کوکبهی همهی جهانها، بیاعتنا به الوهیت و بیزار از بشریت، به خاطر هیچ و پوچ – آن طور که درخور اعصاب مغزیِ ما بود – تسلیم احساس بیهدفی شدیم که در بطن اپیکوریسمی پرتکلف پرورش یافته بود.
از علم چیزی کسب نکردیم مگر اصل بنیادینش، اصلی که بر اساس آن همه چیز منقاد قوانینی محتوم است که نمیتوان مستقلاً علیه آنها واکنش نشان داد، زیرا واکنش ما خود انگیختهی کرد و کار این قوانین است؛ و با عنایت به این که این اصل تا چه حد به کمال با اصل کهنتر تقدیر الوهیِ امور هماهنگ است از هر کوششی چشم پوشیدیم، همان طور که آدمهای ضعیفالجثه از نرمشهای ورزشکاران چشم میپوشند؛ روی کتاب احساسات خم شدیم و دغدغهی کلان دانشی را که به محک تجربه درآمده باشد ارمغانش کردیم.
بی که چیزی را جدی بگیریم و با ملاحظهی این که نمیتوانیم واقعیت دیگری را جز واقعیت احساساتمان حتمی بدانیم، با کند و کاو در احساسات، انگار بر زمینهایی ناشناخته و درندشت، در آنها گریزگاهی جستیم. و اگر مجدانه هم به ملاحظهی زیباییشناختی پرداختیم و هم به بیان راه و رسم و نتایج این ملاحظه، از این روست که نظم و نثری که ما مینویسیم، خالی از هر دغدغهای معطوف به اقناع روح یا تأثیر بر ارادهی کسان، صرفاً نوعی خواندناند به صدای بلند خطاب به خودمان، برای بخشیدن عینیتی تمامعیار به لذت ذهنیِ خواندن.
میدانیم که هر اثری فقط میتواند ابتر باشد و نااستوارترین ملاحظهی زیباییشناختی مشخصاً به آنچه مینویسیم ربط دارد. اما همه چیز ابتر است و هیچ غروب زیبایی نیست که نتواند از آنچه هست زیباتر باشد؛ هیچ نسیم مخدری هم نیست که نتواند آرامشی بیشتر به ما عطا کند. به این ترتیب، در تماشای کوهها و مجسمهها با فراغ بالی یکسان، در لذتبردن از روزها و کتابها و خاصه در دیدن همه چیز به رؤیا، برای گرداندن همه چیز سوی محرمانهترین بخش وجودمان، توصیفها و تحلیلهایی نیز در کار خواهیم کرد که به محض تحقق به چیزهایی بیگانه بدل میشوند، به چیزهایی که خواهیم توانست طعمشان را بچشیم چنان که گویی با افول روز به سراغ ما آمده باشند.
این دریافت بدبینجماعت از زندگی نیست، کسی چون وینیی[7] که زندگی را نوعی زندان مییافت، زندانی که در آن «کاه میریسید» تا زمان را سپری کند. بدبینی یعنی تراژیکپنداشتن امور و چنین رویکردی همزمان ازحدگذشته و نامناسب است. به یقین ما هیچ معیاری نداریم که بتوانیم آن را بر ارزش اثری بار کنیم که در حال ساختن آنیم. راست است، ما اثر را میسازیم تا سرِ خودمان را گرم کنیم؛ با وجود این، کار ما کوچکترین شباهتی به کردار زندانیای ندارد که کاه میریسد تا دلمشغول سرنوشت نباشد، بلکه به عمل دوشیزهای میماند که بالشچهها را گلدوزی میکند تا سرِ خود را گرم کند، همین و بس.
من زندگی را مهمانسرایی میانگارم که تا رسیدن دلیجان مغاک باید در آن بمانم. نمیدانم آن دلیجان مرا به کجا خواهد برد، زیرا هیچ نمیدانم. میتوانم این مهمانسرا را نوعی زندان بینگارم، از این نظر که مجبورم میان دیوارهایش انتظار بکشم؛ میتوانم آن را مکانی بینگارم برای همراهیهای نیکو زیرا در آن مردمانی گوناگون را دیدار میکنم. با این همه، نه بیشکیبم و نه سلیقهای پست دارم. میگذارم کسانی که در اتاقهای خود جا خوش کردهاند همانی باشند که هستند، بیعار، درازکشیده بر تختی که رویش انتظار میکشند بی که بتوانند بخوابند؛ میگذارم به کار خود بپردازند کسانی که سرگرم رودهدرازیاند در تالارها، تالارهایی که از آنها صدا و موسیقی به گوشم میرسد و به نحو خوشایندی تکانم میدهد. پای در مینشینم و چشم و گوش را سرمست میکنم از رنگها و آواهای منظره و با نیمچهصدایی که تنها به گوش خودم میرسد ترانه میخوانم، ترانههای گنگی که در مدت انتظار میسرایمشان.
شب فرا خواهد رسید و دلیجان سراغ همهی ما را خواهد گرفت. طعم نسیمی را که به من عطا میکنند میچشم و طعم جانی را که به من عطا کردهاند تا طعم نسیم را بچشم؛ و نه پرسانِ بیش از اینم و نه جویای بیش از این. اگر آنچه به هیأت مکتوب روی کتاب مسافران به جا میگذارم قادر باشد – چنانچه دیگران هر روز از نو بخوانندش – سرِ آنها را نیز در مدت اقامتشان گرم کند، چه خوب! اگر آن را نخوانند یا در خواندنش هیچ لذتی نیابند، باز هم چه خوب!
۲
باید بین دو رویکردِ منفور دست به انتخاب بزنم – یا رؤیا که عقلم از آن بیزار است یا عمل که حساسیتم از آن وحشت دارد؛ یا عمل که احساس نمیکنم برایش به دنیا آمدهام یا رؤیا که هیچ کس برایش به دنیا نیامده.
نتیجه این که چون از هر دو متنفرم، هیچ یک را انتخاب نمیکنم، اما از آنجا که در پارهای موقعیتها باید یا رؤیا ببافم یا عمل کنم، این را با آن میآمیزم.
۳
در شبهای آهستهی تابستانی، آرامش شهر سفلی را دوست دارم و بیش از آن، آرامش فزاینده و ناسازوار این محلات را که روز یکسره در جنب و جوش غوطهورشان میکند. خیابان آرسنال، خیابان آلفاندگا و بعد این خیابانهای دراز غمناک که سوی شرق کش میآیند و سراسر ردیف سکوهای آرام – اینها همه با اندوه خود به من قوت قلب میدهند، وقتی در این شبهای طولانی در شبکهی منزویشان فرو میروم. انگار در عصری زندگی میکنم ماقبل عصری که در آنم؛ با لذت خودم را معاصر سزاریو ورده[8] احساس میکنم و نه اشعار دیگری مشابه اشعار او بلکه همان خمیرمایهای را حمل میکنم که آن اشعار را به وجود آورد. تا فرارسیدن شب، در این خیابانها نوعی احساس زندگی را به دنبال میکشم که به آنها شباهت دارد. این خیابانها تمام روز از غلغلهای سرشارند که هیچ معنایی ندارد؛ و شب از غیاب غلغله سرشارند که آن هم معنایی ندارد. روز، من هیچم؛ شب، من منم. هیچ تفاوتی میان من و خیابانهای بندر نیست، جز این که آنها خیاباناند و من جانم و این تفاوت شاید در برابر آنچه ذات اشیا را میسازد به چشم نیاید. آدمها و اشیا سرنوشتی یکسان دارند، چون انتزاعی است این سرنوشت – نوعی اشارت بیاعتنا در هندسه[9]ی رمز و راز.
اما چیز دیگری هم هست… در طول این ساعات آهسته و تهی، از ژرفای جانم سوی اندیشهام اندوهی بالا میآید که اندوه همهی هستی است، تلخکامی از این بابت که همه چیز در آنِ واحد احساسی است که فقط از آنِ من است و چیزی یکسره بیرونی که دگرگونکردنش از من ساخته نیست. آه، رؤیاهایم به کرات پیش رویم قامت میافرازند، مثل اشیا، نه تا جایگزین واقعیت شوند، بلکه تا نزد من اعتراف کنند که چقدر به واقعیت شباهت دارند، چون آنها را نیز پس میزنم و چون ناگاه در بیرون رخ مینمایند، درست مثل تراموایی که پدیدار میشود و در انتهای خیابان، آن پایین، میپیچد یا مثل صدای جارچی که در شب جار میزند چیزی را که نمیدانم چیست، صدایی که اوج میگیرد شبیه ترانهای عربی یا مانند فوارهای که یکباره بیرون بجهد و خود را از یکنواختیِ روزِ در شرف زوال جدا کند.
زوجهای آینده را میبینیم که میگذرند، زنان ریزنقش خیاط را که دو به دو و جوانان را که در طلب لذت میگذرند؛ ازهمهچیزبازنشستهها را میبینیم که در پیادهروهای ابدیِ خود سیگار دود میکنند و این ولگردهای بیتکان، این دکانداران را که پای درِ دکانهایشان بر مدارِ هیچ متوقف ماندهاند. مشمولان وظیفه را که کند، تنومند یا ضعیفالجثه در دستههایی گاه پرهیاهو و گاه فراتر از پرهیاهو به خوابگردی روزگار میگذرانند. گاهی ظهور آدمی بهنجار را شاهدیم. خودروها در این ساعت، در این محله، پرشمار نیستند؛ با نغمهی موسیقی همراهند. بر قلبم صلح و صفایی وحشتزده فرمان میراند و آسودگیام سراسر اثر تسلیم است.
اینها همه میگذرد و برایم هیچ معنایی ندارد، همه چیز بیگانه است با سرنوشت من – و حتی با سرنوشت خود: آمیزهای از ناآگاهی، حلقههایی بر سطح آب وقتی اتفاق[10] در آن سنگریزههایی میافکنَد و پژواکهای دورِ صداهایی ناشناس – معجون دستهجمعیِ وجود.
۴
… و از بلندای همایونیِ همهی رؤیاهایم – اینک من، کمکحسابداری در شهر لیسبون.
اما تضاد مرا ویران نمیکند، بلکه آزادم میکند؛ طنزش حتی خون رگهایم است. آنچه میباید مرا فرو بکشد، همان پرچمی است که به اهتزازش درآوردهام؛ و خندهای که باید نثار خویشتن کنم، شیپوری است که با صدایش سلام میگویم و میآفرینم بامدادی را که در آن خودم را به وجود میآورم.
چه افتخار شبانهای است بزرگبودن، بی چیزی بودن! چه هیمنهی تیرهای است هیمنهی شوکتی ناشناخته… و ناگاه کبریایی را احساس میکنم که راهب در بیابان دارد و معتکف در کنج عزلتش، آگاه از خمیرمایهی مسیح در سنگها و غارهای کنارهگیریِ خود از جهان.
و نشسته بر سر میز، در اتاقم، این حجرهی مهآلود و رقتانگیز – من، کارمندی دونپایه و ناشناس، کلماتی را مینویسم که در حکم رستگاریِ جانماند. خودم را با غروبی ناممکن بر کوههایی بلند و پهناور و دور زرین میکنم؛ خودم را با حمایل کشیشی[11]ام – حمایلی که در ازای لذت به دست آمده – زرین میکنم و با حلقهی چشمپوشی به انگشت انجیلیام، جواهر بیتکانِ خوارداشتی خلسهآمیز.
۵
پیش رویم دو ورقهی بزرگ دارم از یک دفتر سنگین دخل و خرج؛ با چشمان خسته، از این اوراقِ خمیده بر میزِ کهنه جانی خستهتر از چشمانم را برمیگیرم. در فراسوی نیستیای که اینها همه نمودهای آناند، دفتر شرکت طبقاتِ منظمِ قفسهها و کارمندان منظم و نظم انسانی و آرامش ابتذال را تا خیابان دورادُرِس[12] به خط میکند. پشت شیشه، هیاهوی جهانی متفاوت میتپد؛ این هیاهوی متفاوت نیز مبتذل است، مثل آرامشِ برقرارِ قفسهها.
نگاهی تازه میاندازم به دو ورقهی سفید که بر آنها ارقام دقیق من نتایج عملکرد شرکت را ثبت کردهاند. و با لبخندی که پیش خودم نگهش میدارم، میاندیشم که زندگی – که این اوراق پوشیده از رقم و مارکِ پارچه را با فضاهای سفید و خطوط خطکشیشده و دستخط خوش و خوانایشان شامل میشود – ملاحان بزرگ و قدیسان بزرگ و شاعرانِ همهی اعصار را هم در برمیگیرد، بی حتی یک خط به یاد و خاطرهی آنها، این قوم تبعیدیِ فراخدامن که ارزش جهان یکسره به وجود اوست.
درون دفتر دخل و خرج که پارچهای آن را پوشانده، درهای هند و سمرقند گشوده میشوند و شعر فارسی که از آنِ هیچ سرزمینی نیست رباعیاتش را پیشکش میکند، رباعیاتی که مصراع سومشان قافیه ندارد و تکیهگاه دوری است برای تشویش من. اما من بیاشتباه مینویسم، جمع میبندم و نوشتهها به خط میشوند، نوشتههایی که به خامهی خردمندِ یک کارمند دفتری مکتوب شدهاند.
۶
از زندگی بس اندک خواستهام – و همین اندک را زندگی از من دریغ کرده. شعاعی از ماندهی آفتاب، روستا، لختی آرامش با قدری نان، نوعی آگاهی از بودن که زیاده برایم دردناک نباشد و بعد، از دیگران هیچ نخواستن و مخاطب خواست کسی نبودن. این از من دریغ شده، همان طور که میتوان صدقه نداد نه از سر سنگدلی، بلکه محض خودداری از اجبار گشودن دکمههای پالتو.
مالامال غم مینویسم، در اتاق آرامم، تنها همان طور که همیشه بودهام، تنها همان طور که همیشه خواهم بود. و از خودم میپرسم آیا صدایم – که به ظاهر چیز چندانی نیست – جوهر میلیاردها صدای دیگر را مجسم نمیکند؟ عطش میلیاردها زندگی را به گفتن از خود، شکیباییِ میلیونها جان مثل جان خودم را که منقاد سرنوشت روزمرهشاناند، منقاد رؤیای بیهودهشان، منقاد امید که رد و نشانی به جا نمیگذارد؟
در لحظاتی چنین، قلبم تندتر میزند، چون از وجودش آگاهم. بیشتر زندگی میکنم، چون بزرگتر زندگی میکنم. در خودم نیرویی دینی احساس میکنم، نوعی دعا، کمابیش گونهای همهمه. اما واکنش من علیه خودم از قلهی فهمم فرود میآید… خودم را در طبقهی چهارم خیابان دورادُرس میبینم و خودم را خوابآلوده احساس میکنم؛ روی کاغذ نیمنوشتهام دستِ بیبهره از زیباییام را تماشا میکنم و سیگار ارزانقیمت را که دست چپم روی این زیردستیِ مستعمل نگاه میدارد. من، از قلهی طبقهی چهارم، فراخوانندهی زندگی! بیانکنندهی آنچه جان دیگران احساس میکند! و نثرپرداز، مثل نوابغ و مشاهیر! من، اینجا، نه بیشتر و نه کمتر!…
۷
امروز، در اثنای یکی از رؤیاهای بیهدف و ناپسندی که سهم چشمگیری از خمیرمایهی معنویِ زندگیام را میسازند، خودم را تا ابد آزاد از خیابان دورادُرس و واسکوئز مدیر شرکت و موریرای حسابدار و کارمندان دسیسهکار و پادو و پیشخدمت و گربه تصور کردم. این آزادی را در رؤیا احساس کردم، گویی همهی دریاهای جنوب به من جزایری شگرف بخشیده باشند به این نیت که به اکتشاف آنها بروم. پس دیگر کاری ندارم مگر استراحت و شکوفاشدن در هنر و کمالبخشیدن اندیشهورانه به سراسر هستیام.
اما در فرود آن رؤیا که در کافه به وقت صرف ناهار میگذشت، ناگاه حسی از تشویش حملهور شد: احساس کردم که دشواریهایی در پیش خواهم داشت. آری، این را به اجمال گفتم، گویی به تفصیل: دشواریهایی در پیش خواهم داشت. واسکوئز مدیر شرکت و موریرای حسابدار و بورجسِ صندوقدار و همهی پسران نازنینی که پیرامون مناند و پیشخدمت خوش و خندانی که نامه را تا دم صندوق پستی میبرد و پادوی آمادهبهخدمت و گربهی مهربان – اینها همه بخشی از زندگیِ من شده؛ نمیتوانم این همه را بی گریستن رها کنم، بی فهمِ این نکته که این جهان کوچک، هر قدر که به چشمم جانکاه جلوه کرده باشد، بخشی از خودم بوده و این بخش با آنها خواهد ماند؛ و کندن از آنها در حکم نیمهی مرگ خواهد بود و تصویر مرگ.
وانگهی، اگر همین فردا همهی آنها را بگذارم و بروم، اگر این لباس یکشکل خیابان دورادُرس را از تن بکنم، خودم را به چه چیز دیگری بند کنم (زیرا شکی نیست که خودم را به چیزی بند خواهم کرد)؟ چه لباس یکشکل دیگری به تن کنم (زیرا شکی نیست که لباسی یکشکل به تن خواهم کرد)؟
ما همه واسکوئز خودمان را داریم که برای عدهای مرئی است و برای عدهای دیگر، نامرئی. در آنچه به من مربوط میشود، نام او واقعاً واسکوئز است، مردی سالم، خوشایند، گاهی خشن اما بی که چیزی ته دلش باشد، منفعتطلب اما در کل درستکار و بهرهمند از حس عدالتخواهیای که شمار کثیری از نوابغ بزرگ و سایر اعجوبههای تمدن بشری، از هر جناح و دستهای که باشند، از آن بویی نبردهاند. برای دیگران این واسکوئز ممکن است خودپسندی باشد، میل سیریناپذیر به ثروت، افتخار، جاودانگی و… من یک واسکوئزِ انسان مثل مدیر خودم را به شرط این که در لحظات دشوار راحتتر بتوان به او دسترسی داشت به همهی مدیران انتزاعیِ جهان ترجیح میدهم.
یکی از دوستانم عضو شرکتی است که کارش به برکت قراردادهایش با دولت سکه است؛ روزی به خیال این که حقوق ناچیزی دریافت میکنم، به من گفت: «رفیق، از شما بیگاری میکشند.» این جمله به یادم آورد که واقعیت امر چنین است؛ اما از آنجا که در زندگی بناست از همهی ما بیگاری بکشند، از خودم میپرسم: آیا بهتر نیست آن که از من بیگاری میکشد واسکوئز، این تاجر پارچه، باشد و نه خودپسندی و افتخار و آزردگی و حسد و امر ناممکن؟
هستند کسانی که خدا خود از آنها بیگاری میکشد و اینها پیامبران و قدیساناند در خلأ بیکران این جهان.
و من، مثل دیگرانی که به کاشانهی خود پناه میبرند، به این خانهی غریب پناه میآورم، به این دفتر پهناور خیابان دورادُرس. پشت میزم پناه میگیرم، گویی پشت خاکریزی علیه زندگی. در خودم، تا حد سرازیرشدن اشکها، عطوفتی احساس میکنم معطوف به این دفاتر دخل و خرج که دفاتر مناند بی که دفاترم باشند و درون آنها مکتوباتم را به یادگار میگذارم، به این دوات قدیمی که از آن استفاده میکنم و به کمر خمیدهی سرجیو که کمی آن سوتر فاکتورها را تنظیم میکند. خودم را دلبستهی همهی اینها احساس میکنم – شاید چون چیز دیگری برای دوستداشتن ندارم – شاید هم چون هیچ چیز نیست که شایستهی دلبستگیِ جان بشر باشد؛ و این عشق را اگر بخواهیم از سر احساسات نثار کنیم، چه فرقی میکند نثار آن به پای هیأت نحیف دوات من یا به ساحت بیاعتناییِ پهناور ستارگان؟
[1] دگرنامها (معادل hétéronymes در زبان فرانسه) قریب به هفتاد شاعر و نویسنده و اندیشمند خیالیاند با نام و سرگذشت و امضای مجزا که هریک وجهی از سبک و جهانبینیِ این پدیدهی یگانهی عالم ادبیات را به نمایش میگذارند. چهار دگرنام پسوا شهرت بیشتری دارند: آلبرتو کائرو، آلوارو دو کامپوس، ریکاردو ریش و برناردو سوارز. سه تای اولی شاعرند و چهارمی که همچون خود پسوا به شغل حسابداری در یک دفتر اشتغال دارد، نویسنده.
[2] Humanité: در بند آغازین، با عنایت به فحوای کلام، دو جا به «انسان» و دو جای دیگر به «انسانمداری» برگردانده شد.
[3] Décadence
[4] Inconscience
[5] Abstraction
[6] Âme
[7] آلفرد دووینیی (1797 – 1863): شاعر فرانسوی.
[8] سزاریو ورده (1855 – 1886): شاعر پرتغالی.
[9] Algèbre
[10] Le hasard
[11] Étole
[12] La rue des Douradores