یدی که دیر کرد راستش دوبهشک شدم نکنه نیاد اون هم وقتی دیروز تو قهوهخونه خاطرجمع گفت: کار دیگه هیچجا پیدا نمیشه! نه این جا نه تهران نه پاریس و نه حتی تو مثلث برمودا. چرا الکی میخوای بریم دنبال نخودسیاه؟
ولی وقتی بالاخره پیداش شد دیدم چفیه انداخته.
گفتم: این چیه گردنت؟
زیب کاپشنش را باز کرد و طوری که من فقط ببینم گفت: نرینی به خودت!
گفتم: اون چی بود یدی؟
گفت: الان جلو ترمینال لای همین چفیه یا مفت خریدم.
گفتم: جز دردسر چیزی را یا مفت به آدم نمیدن یابو!
گفت: تهران آبش کنیم کمک خرج خوبی گیرمون میآد.
گفتم: اونجا این قدر کار بنایی ریخته که محاله کارمون به این حرفها بکشه.
گفت: اگه کشید چی؟
گفتم: من یکی برمیگردم سنندج فوقش باز کولبری میکنم ولی محاله امشب بغل تابلویی بشینم که معلومه یه کالیبر چلوپنج جیبشه.
یدی یه نگاه داخل اتوبوس انداخت گفت: باز خوبه جا خالی زیاد داره و گرنه چه مخی امشب میخواست از ما به گا بره.
گفتم: از الان دارم میگم هر گندی توش دربیاد من یکی بیخبرم!
گفت: نگفتم میرینی به خودت؟
گفتم: آخه نمیگی با یه کالیبر…
گفت: ول کن دیگه بابا اسدالله!
شوفره استارت زد و به ما که هنوز پا رکاب بودیم گفت: سوار شو آقا راه را بند نیار!
من اول رفتم سر شماره بلیطمون نشستم ولی یدی وقتی داشت از کنارم رد میشد تا دو ردیف مونده به یخچال بشینه باز با شیطنت لبه کاپشنش را زد کنار تا مگسک کالیبر چل و پنجش را نشونم بده.
از قروه رد شده بودیم که اتوبوس واسه شام و شاش و پشکل وایساد و یدی رفت جدا نشست. دو تا چایی گرفتم رفتم سر میزش گفتم: بازی در نیار یدی!
گفت: بهتر نیست دستکم تا تهران پات را بکشی کنار؟
گفتم: به قول خودت ول کن بابا اسدالله!
نصفه شبی رسیدیم پلیس راه همدان که معروفه مو را از ماست میکشه. اتوبوس واسه بازرسی که زد کنار یدی چفیهاش را کشید سرش که یعنی مثلاً خوابِخوابه. استوار خپله و خستهای که کلت بسته بود با سرباز دیلاقی که کلاشنیکف داشت از رکاب اومد بالا تا اول از همه به من گیر بده:
گفت: باروبندیل داری؟
گفتم: رستمه و همین یه دست اسلحه.
همین جور که داشت بدنم را میگشت گفت: تهران میری چیکار؟
گفتم: دنبال کار.
گفت: چی بلدی؟
گفتم: موزائیککاری و از این حرفها!
با پوزخند گفت: دیگه چی بلدی و از این حرفها؟
گفتم: بندکشیام هم بد نیست.
از این حرفش خوشم اومد وقتی دست از سرم برداشت گفت: پس برو بلکه خدا یه عاقبت خیری بنه پیش پات!
بعد یه راست رفت سراغ یدی که خودش را به خواب زده بود. سربازه پرسید:
ــ یعنی میگی بیدارش کنم؟
استواره با خمیازه گفت: هی نفله!
یدی مثل مارگزیدهها چفیهاش را زد کنار نشست:
ــ سلامعلیکم و رحمتالله!
استواره پرسید: بسیجی هستی؟
یدی انگار که داره به مافوقش گزارش میده گفت: لشکر هشتم! گردان پنجم پدافند! گروهان سوم.
استواره هم که گمونم مثل من بالاخره نفهمید یدی کارش چیه قبل از پیادهشدن به شوفره بود که گفت: برو آقا! سفر بیخطر.
گرگومیش رسیدیم ترمینال آزادی. یدی انگارنهانگار که بابت دیشب دلخوره گفت: خب این هم از پایتخت!
با یه تنه فنی راه را واسه یه چرخدستی باز کردم گفتم بپا گاری زیرت نکنه ششلولبند!
شب اول و دوم رفتیم یه مسافرخونه تو میدون راهآهن و از کله سحر ول میشدیم دنبال کار ولی غروب روز دوم بود که فهمیدیم بازار ساختوساز راکدتر از اونه که یکی بخواد گچکاریاش را بده یدی و کف حیاطش را بده من موزائیک کنم.
گفتم: راست میگفتی یدی! انگار تخم کار را ملخ خورده.
گفت: مگه نمیدونی مغز من الکترونیکه؟
از روز چارم دیدیم دیگه وضع خیطتر از اینه که مسافرخونه را تحویل ندیم و شبها زودتر بریم پارک ملت تا واسه خوابیدن نیمکت خالی گیر بیاریم و یدی تب کنه و بیفته به سرفه و تو خلطش خون ببینه. شب دوم که او روی نیمکت خوابیده بود و من رو آسفالت یهو اومد فین کنه که یه کرمی از دماغش افتاد که مثلش را من فقط یه بار توی یه کلهپزی دیده بودم. یدی که پلکهاش از تب زیر نور ماه دودو میزد با نفرت گفت: این چیه افتاد؟
گفتم: کرمه یدی! نگاه هنوز جون داره.
گفت: یعنی میگی این تا حالا کجام بوده؟
گفتم: مال گوسفندها که تو شقیقهشونه.
با عصبانیت گفت: ولی من که گوسفند نیستم!
اومدم مثلاً شوخی کنم گفتم: مطمئنی؟
گفت: هفت تیرم کو؟
گفتم: حالا چرا داد میزنی؟
گفت: میخوام خشابش را تو کله جفتتون خالی کنم.
یه رفیق لری لنگه خودمون از چندتا نیمکت دورتر گفت: کی این نصفهشبی ششلول جانوین را برداشته لامصبها؟ بذارین بخوابم!
گفتم: صبح که شد دیگه باید بریم درمونگاه یدی! دیگه نباید پشت گوش بندازیم.
از درمانگاه که دراومدیم همه خایهمایهمون رفته بود بابت ویزیت و یه آمپول و یه شیشه شربت و یه مشت حب خطدار.
گفت: میدونم کلی پول بابت این دواها رفته ولی کاش این سرنگ را نخریده بودی چون من از آمپول میترسم.
گفتم: حالا دیگه باید بزنی!
گفت: رو هم دیگه چقدر داریم؟
گفتم: دوتا شپش که دارند ته جیبم چارقاب میزنند.
گفت: ولی ما یه کلت داریم.
گفتم: فقط نمیدونیم کجا باید آبش کنیم. این یعنی انگار نداریم.
باز ول شدیم تو شهر. از صبح لب به هیچی نزده بودیم جز به شیر آب یه گلفروشی که یدی دستش را کاسه کرد تا یکی از حبهای خطدارش را بندازه بالا و بگه: خیلی حرفه تو شهری که زور حاکمه با یه کالیبر چلوپنج گشنه بگردی.
گفتم: فقط بالاغیرتاً وضع را از اینی که هست بدتر نکن!
گفت: تو هم که فقط بلدی بدتر تو دل آدم را خالی کنی.
گفتم: به دلم برات شده فردا دیگه کار گیر میاریم.
گفت: اگه این براتت هم نکول شد چی؟
گفتم: نقد شد چی؟
گفت: تخم پدرم نیستم اگه وسط میدون انقلابشون کونلختی عربی نرقصم.
گفتم: نه بابا ترا خدا اونجا زنوبچه مردم رد میشه.
دستم را گرفت کشید گفت: وایسا! چته بذار چراغ سبز بشه.
آفتابدرآ که باز تو پارک ملت پاشدیم تازه فهمیدم که گشنگی هم یه چیزی مثل دلشوره است که جای بنگ دلت دو سیخ کوبیده با ریحون و یه فانتا سرد میخواد. یدی نصفهجون روی نیمکت غلتی زد نشست.
گفتم: صبح بخیر!
یه قلپ از شربت خورد گفت: عاقبت بخیر.
گفتم: نترس امروز دیگه بالاخره دستمون یه جا بند میشه.
دنبال لنگ کفشش گفت: اول به قول ننهام خدایا از این دروغ یه راستی! … دوم راه بیفت بریم دنبال آدرسی که این یارو لره داد.
از باقرخان که پیچیدیم تو ستارخان دنبال یه صافکاری بودیم که این رفیق لرمون که عین ما کارتنخواب بود داد گفت صاحبش یه احمدآقا نامیه که مالخره. اگه دستمون به این احمدآقا میرسید پس باز هم حق با یدی بود وقتی ترمینال سنندج گفت تهران بتونیم آبش کنیم پول خوبی گیرمون میآد ولی وقتی کرکره صافکاری هم پلمب کرده بودند من یکی فقط تونستم بشینم و صدای دندونقروچه یدی را بشنوم که گفت: ای بختِ دربدر!
دیگه حساب کار از دستم در رفته بود که چند روزه داریم گشنگی را با دربدری سق میزنیم. کاردی که میگن دیگه داشت به استخوان میرسید. نه کار پیدا میکردیم و نه حتی پولی که باش برگردیم سنندج. تو بد دردسری افتاده بودیم.
لنگ ظهر بود و رختوتنمون از بیحمومی بو گند گرفته بود که عطر یه تنور از جلو اومد. یدی گفت: اسم این خیابون چیه؟
گفتم: استاد حسن بنا.
گفت: چه دود و دمی راه انداخته این استاد!
گفتم: بوش که میگه من تافتونم.
بوی نون تازه واسه یه گشنه مثل بو گاومیشه تو فصل گاوبانگی واسه یه ورزای فحل که حاضره جونش را به رهن بذاره ولی دیگه ماغ وصل نکشه. به نانواییه که رسیدیم جلوش یه صف طولانی بود. یدی به سبیلوی دکلی که پشت دخل نشسته بود گفت: ببخشید خلیفه!
سبیلوئه با کجخلقی گفت: برو ته صف آقا برو ته صف!
یدی را زدم کنار و طوری که فقط خلیفه بشنوه گفتم: غربت…خدا کسی را محتاج نکنه ولی ما حتی پول یه قرص نون هم نداریم.
سگ سبیل با لودگی از صف پرسید:
ــ خوبه امروز این چندمین زبلی باشی که نمیخواد پول نون بده؟
چونهگیره برگشت یدی را مظنه کرد و شاطره با سیخ دو تا پف تلنگر از تنور کشید بیرون و انداخت رو تختسیمی گفت:
ــ پس این کمیته امدادی را که میگن واسه کی ساختهاند؟
اون قدر به خلیفه نزدیک شده بودم که بوی گند عرق سگیاش خورد به دماغم گفتم: ما فقط یه قرص نون خواستیم چرا دیگه رسوامون میکنی بیمعرفت!
پیرزنی از وسط صف گفت: بده بش خلیفه با من حساب کن!
سگ سبیله یه سقلمه زد تخت سینهام گفت: به من میگی بیمعرفت؟
یدی من را زد کنار گفت: حالا چرا دست بلند میکنی؟
دست چپ یدی را جوری کشیدم که یعنی بیا بریم که خلیفه با اشاره به شلوار کردیمون گفت:
ــ ترا خدا ببین کار ما به کجا کشیده که این دوتا خشتک هم واسه ما شاخوشونه میکشند نگاه!
گفتم: یدی بریم این یارو اصلا نمیدونه معرفت یعنی چه، بریم!
یدی دستش را از دستم کشید گفت: آخه ببین چی داره میگه!
خلیفه کارد نونبُری را برداشت گفت:
ــ میخوای الان اون زبون درازت را هم بِبُرم؟
یدی کارد را که دید کوتاه اومد گفت:
ــ ببخشید عوضی گرفتیم.
سگسبیل کار را به جایی کشوند که نباید میکشید و لفظی را که نباید میاومد زد:
ــ عوضی اون مادر لگوریته مادرقحبه!
و از پشت دخل با کارد اومد سمت یدی و تا من بیام بجنبم اول صدای شلیک شنیدم و بعد که خون از ران سگسبیل فواره زد صف و شاطر و چونهگیر ریختن سرمون تا حالا هم که بعد از یه هفته سروکله یه لباس شخصیه پیدا شده تا ما را به جرم سرقت مسلحانه تفهیم اتهام کنه اصلا گوش نمیده ببینه ما چی میگیم.
یدی گفت: ولی ما فقط یه دونه نون میخواستیم، سرقت مسلحانه کدومه؟
یارو لباسشخصیه که الکی هی قانونقانون میکرد گفت: میتونین این را با مدرک ثابت کنین؟
گفتم: مثلاً چه جور مدرکی؟
زد زیر خنده گفت: مثلاً یه عکس از معده خالیتون هنگام ارتکاب جرم!
یدی باز زد به سیم آخر و توپید به یارو:
ــ شما دیگه چرا با ما چپ و چوله حرف میزنی کت شلواری؟
گفتم: ولی یه پیرزنه تو صف بود که فهمید ما فقط گشنهمونه. حتی حاضر شد پول نون را هم بده!
یارو لباسشخصیه گفت: کسی را بیرون دارین پیداش کنه بیارش دادگاه؟
یدی یکی زد رو شونهام گفت: ول کن بابا اسدالله!
بغضم را خوردم گفتم:
ــ میشه دیگه اسدالله صدام نکنی یدی؟
گفت: گمونم اگه میرفتیم بانک مرکزیشون را بزنیم این قدر خواری نمیکشیدیم که سرِ یه قرص نون داریم حبسی میکشیم!
گفتم: راست میگی یدی! مغز تو الکترونیکه.
یک دیدگاه
خیلی دلم میخواست بفهمم چطوری آقای پورمقدم میره زیر پوست آدمهای بی نام ونشون و زبونشون را باز میکنه تا قصه خودشون رو بسادگی زندگیشون بیان کنن ونامدار بشن ؟