سه استاد: چارلز دیکنز
۲
چارلز دیکنز
از «سه استاد»
به باور استفان زوایگ (۱۹۴۲ – ۱۸۸۱) قرن نوزدهم تنها سه رماننویس به خود دید و بس! در پیشگفتار کتابی که سه جستار او در خصوص این سه رماننویس برجسته را گرد میآورد، زوایگ اعتراف میکند که با برجسته کردن نام این «سه استاد»، بیشک جایگاه بزرگانی چون گوتفرید کلر، استاندال، فلوبر، تولستوی، ویکتور هوگو و دیگران نادیده گرفته میشود. رماننویسانی که گاه یکی از آثارشان از برخی از رمانهای آن سه استاد ارزشمندتر است. اما پس معیار انتخاب او چیست؟ چه تفاوتی میان به قول او «نویسنده یک رمان» و «رماننویس» هست؟
بنا بر تعریف او رماننویس کسی است که خالق نظام بسامانی باشد که با ساکنین خود، قانون گردش و گرانش خود و ساختمان صورت فلکی خود در موازات دنیای زمینی قرار گیرد… ساکنین آن نظام بسامان، چون افرادی از کهکشانی دیگر، چنان قدرت حضوری نزد ما داشته باشند که گاه آدمها و رویدادهای دنیای زمینی خود را با آنها محک بزنیم. چنانکه میگوییم: فلانی شخصیتی بالزاکی است، آن دیگری سرشتی داستایوسکیوار دارد یا این یکی انگار متعلق به دنیای دیکنز است.
به باور زوایگ، هر کدام از این سه هنرمند، از جایگاه بلند «آفرینش حماسی دنیای ویژهٔ خود» برخوردار است. هر کدام از این سه هنرمند دارای درکی خاص از جهان و سامانده «قانونی» برگرفته از هستی شخصیتهای بیشمار خود است که در نهایت دنیایی نو را رقم میزند. «آشکار ساختن این قانون پنهان» و «شکلگیری نطفهٔ شخصیتها در بطن آن یگانگی»، تلاشی است که زوایگ در این سه جستار بهکار برده است. سه جستاری که با عنوان «سه استاد» به انتشار رسید، اما بهقول او میتوانست «روانشناسی رماننویس» هم نام بگیرد.
هر کدام از این سه استاد دارای حیطهای است از آن خود. دنیای اولی جامعه است، دومی خانواده را میآفریند و سومی در جستجوی «یکی و همگان» است. مقایسهٔ این سه حیطه تنها میتواند نمایانگر اختلافها باشد نه برتری یکی بر دیگری. هر کدام از این سه آفریدگار واحدی است با وزن و گرانیگاه و محدودهٔ خاص خود و باید با سنگ میزان خود نیز محک زده شود.
در پایان پیشگفتار، زوایگ با افسوس اضافه میکند: «کاش میتوانستم به این سه چهرهٔ برجسته رماننویسی ـــ یک فرانسوی، یک انگلیسی و یک روس ـــ نام یک آلمانی را هم بیفزایم و او را هم به جایگاه بلند آفرینش حماسی دنیایی از آن خود، برکشم. اما هیچ کس را در این مقام برجسته نیافتم، نه در حال، نه در گذشته.»
بدینترتیب او حتی نام گوته، خالق فاوست، را هم در کنار این «سه استاد» قرار نمیدهد.
توضیح: متن زیر اقتباس-ترجمهای است آزاد و فشرده از سه جستار زوایگ که در سه بخش ارائه میشود. [بخش نخست، دربارهٔ بالزاک: اینجا بخوانید.]
۲
هرگز در قرن نوزدهم پیوندی چنین پایدار و صمیمانه میان نویسندهای با ملّتش دیده نشده است. موفقیت درخشانی که با سرعت تندر پدیدار شد، اما هیچگاه خاموش نشد و چون خورشیدی تابان پرتوی خود را همواره بر جهان افکند. آوازه دیکنز چون بهمنی سنگین بر سر روزگارش فرود آمد. نوشتههایش خنده و شادی را بر چینوچروک قلبهای ویران نشاند. امروزه میلیونها نسخه از آثار او، پرشمار یا کمشمار، ارزان یا نفیس، در سرتاسر دنیا دستبهدست میگردد. لابلای برگهای این کتابها طنین خنده شادیبخشی به گوش میرسد که از همان صفحات نخستین چون پرندهای کوچک آوازش را سر میدهد. محبوبیت این نویسنده بیمانند است.
نخستین باری که دیکنز برای خواندن فرازهایی از کتابهای خود در برابر جماعت هوادارانش حضور یافت، انگلستان زیرورو شد. مردم به تالارها یورش آوردند و سر سوزنی جای خالی باقی نگذاشتند. برخی از تیرهای چراغ برق بالا میرفتند و برخی به زیر صحنه میخزیدند تا صدای نویسنده محبوب خود را بشنوند. در سفر آمریکا هم، مردم در زمستان یخزده تشکهای خود را کشانکشان جلوی گیشه سالن سخنرانی میانداختند، رستورانهای همجوار غذا میفرستادند، با اینحال جمعیت لحظهبهلحظه انبوهتر میشد. هیچ تالاری گنجایش این همه آدم را نداشت. سرانجام در محله بروکلین، کلیسایی برای این کار در نظر گرفته شد تا دیکنز از فراز منبر آن ماجراهای الیور توییست و داستان نِل کوچک را برای علاقهمندان بخواند.
آوازه او هرگز دچار فراز و نشیب نشد. وقتی شمع وجودش خاموش گشت و او مرد، انگار زخمی عمیق بر جان تمام دنیای انگلیسیتبار نشست. در کوچه و خیابان، افرادی که همدیگر را نمیشناختند از او صحبت میکردند. غم و اندوه لندن را چون بعد از شکست نبردی سرنوشتساز در برگرفت. او در کلیسای وستمینستر، پانتئون انگلستان، میان شکسپیر و فیلدینگ به خاک سپرده شد. هزاران نفر برای بزرگداشت او حاضر شدند و تا روزها آن بنای یادبود زیر تل گل پوشیده ماند. هنوز هم مانند روزی که انگلستان محبوبیت جهانی را به این نویسنده بینام و نشان ـ که هیچ انتظار آن را نداشت ـ هدیه کرد، چارلز دیکنز محبوبترین، ستودهترین و بزرگداشتهشدهترین داستانپرداز کشور خود است.
کنش خارقالعاده یک اثر ادبی هم در پهنا و هم در ژرفنا تنها با تلاقی بسیار کمیاب دو پدیده که معمولا سر سازش با یکدیگر ندارند، امکانپذیر است: رویارویی فردیت یک نابغه با سنت زمانه خود! تلاقی سنت و نبوغ چون دیدار دو عنصر آشتیناپذیر آب و آتش است. این ویژگی نابغه است که چون نماینده معنوی سنتی نو با سنت پیش از خود دربیافتد و چون پیشگام تباری تازه، به نسل سپریشده اعلام جنگ کند. نابغه و زمانهاش به دو دنیا میمانند که هرچند نور و سایهی خود را به یکدیگر میتابانند، اما در دایرههای دوار جداگانهای میگردند که گهگاه با هم تلاقی دارند، اما هرگز یکی نمیشوند. این اما، اتفاقی است نادر زیر گنبد مینا: لحظهای که سایهی یک ستاره چنان بر قرص نورانی ستارهی دیگر میتابد که انگار هر دو یکی هستند. دیکنز تنها شاعر بزرگ قرن نوزدهم است که دیدگاههای فردیاش کاملا پاسخگوی نیازهای فکری و معنوی زمانهاش است.
رمان او تحقق مطلق سلیقه انگلستان در دوران خود است، آثارش تجسم سنتهای انگلیسی است. دیکنز طنز است و مشاهده، اخلاق، زیباییشناسی، پرسشهای فکری و هنری، حس حیاتی ویژه شصت میلیون نفر که در آنسوی دریای مانش میزیند.
انگلیسیت لعاب نیست که چون روکشی ساده وجود معنوی فرد را بپوشاند، بلکه در خون آدمی نفوذ میکند و تعیینکننده ضربآهنگ آن است، و در پنهانترین و رازآلودترین لایههای فردیت اوـ یعنی حس هنریاش ـ میتپد. حتی در جایگاه هنرمند، یک انگلیسی بیش از یک فرانسوی یا یک آلمانی نماینده تبار خود است. به همین خاطر در انگلستان، هر هنرمند واقعی، هر شاعر واقعی، با انگلیسیت مستتر در نهاد خود دستبهگریبان است، اما حتی شدیدترین و مایوسانهترین نفرتها نیز از پس چنین چالشی برنمیآید. شریانهای سنت تا ژرفای روح و روان نفوذ میکند و هرکه در پی ریشهکن کردن انگلیسیت باشد، ناچار شیرازه کل بدن را از هم میدرد و ناظر خونریزی زخمهای آن خواهد بود. سنت انگلیسی قویترین و موفقترین سنت دنیاست، اما خطرناکترین آنها برای هنر نیز هست. خطرناک است چون موذی است چراکه گرمای کانونیاش جذاب است و امکاناتش دلپذیر، اما همهجا چارچوبهای محدودیت اخلاقی خود را بهرخ میکشد. و این با غریزه آزاد هنری سازگار نیست.
دیکنز جایگاه خود را در سنت انگلیسی یافته بود. او با رضایتخاطر در چاردیواری سنت و آسایش وطن مستقر شد و در طول عمر خود هرگز از مرزهای هنری، اخلاقی یا زیباییشناسانه انگلستان پا فراتر نگذاشت. او انقلابی نبود. هنرمند درونش با انگلیسی وجودش در آشتی کامل بودند و رفتهرفته با هم یکی شدند. آنچه او خلق کرد بر پایههای استوار سنت سکولار انگلیسی بنا شده است بیآنکه هرگز، یا شاید بهندرت، بر فراز آن به اهتزاز در آید. با این حال ارتفاع بنای او چشمگیر است و معماری آن جذاب. آثار او اراده ناخودآگاه ملتش است که تحقق هنری یافته است.
دیکنز عالیترین بیان هنری سنت انگلیسی است در فاصله قرن قهرمانیهای ناپلئون ـ گذشته افتخارآمیزـ و دوران امپریالیسم ـ رؤیای آینده. او آثاری برجسته برای ما خلق کرد، اما نه آن اثر توانمندی که از نبوغ فوقالعادهاش انتظار میرفت. در این راه البته انگلستان مانعاش نبود، بلکه ایراد از زمانهای بود که در آن زندگی میکرد و بیشک لیاقت بیش از آن را داشت : زمانه ملکه ویکتوریا!
شکسپیر بیتردید برجستهترین امکان در اوج شکفتگی شاعرانه دورهای از تاریخ انگلستان بود: روزگار ملکه الیزابت، دوران انگلستانی قوی، تشنه کنشِ جوانان و حساسیتهای تازه بود که برای نخستین بار چنگالهایش را به سوی دنیا نشانه میرفت. انگلستانی خونگرم و پرجنبوجوش، آکنده از نیرویی فورانکننده. شکسپیر فرزند قرنٍ کنش، قرن اراده، قرن انرژی بود. او تجسم انگلستان دوران قهرمانی بود، درحالی که دیکنز تنها نماد انگلستان بورژواست، شهروند نظامی است خوددار، آسوده و منظم اما بیشوق و بیعلاقه. آنچه مانع بالندگی او گشت، جاذبه فوی قرنی بود که گرسنه نبود بلکه تنها در پی گوارش بود. بادی که در بادبانهای کشتیاش میوزید رمق آن نداشت که او را از ساحل انگلستان دور کند و در گستره بینهایت راههای نارفته، به سوی زیبایی پرخطر ناشناختهها راهنما شود. او همیشه در محدوده چیزهای آشنا، چیزهای دمدستی و سنتی باقی ماند. همانطور که شکسپیر تجسم شهامت انگلستان بلندپرواز بود، دیکنز نماد احتیاط انگلستان شکمسیر است.
دیکنز به سال ۱۸۱۲ به دنیا آمد. درست هنگامی که چشمانش آغاز به دیدن پیرامون کرد، دنیا در تاریکی فرورفت. گارد ناپلئون در واترلو از پیادهنظام انگلستان شکست خورد. انگلستان نجات یافت و دشمن او، بیتاج و تخت، به تنهایی جزیرهای دوردست گسیل شد. دیکنز زبانههای آتشی که سراسر اروپا را در برگرفته بود، ندید و نگاهش در اسارت غبار مهآلود انگلستان باقی ماند. او در جوانی خود قهرمانی نیافت. دوران قهرمانها سپری شده بود. هرچند در انگلستان عدهای هنوز باور نکرده بودند و میخواستند با نیروی شوروشوق خود گردونه زمان را به عقب بازگردانند و از نو انگیزهای درخشان به دنیا هدیه کنند. اما انگلستان در پی استراحت بود و آنها را از خود میراند. آنها هم به چینوشکن پنهان رمانتیسم پناه بردند، تا شاید با جرقههای بیرمقِ آن آتش گذشته را از نو بگیرانند، اما سرنوشت سر سازش نداشت. زمانه دیگر خواهان ماجرا نبود. جهان رنگ خاکستر به خود گرفته بود.
انگلستان مردهخوار طعمهای هنوز خونچکان بود. بورژوا، تاجر وکارانداز بر اریکه قدرت لم داده و خمیازهکشان چرت میزدند. انگلستان در حال گوارش بود. برای مورد پسند واقع شدن، هنر هم بایستی گوارشی میبود. نمیبایستی روان خواننده را برمیآشفت، نمیبایستی احساساتش را بیش از حد برمیانگیخت، تنها اندکی قلقلک و نوازش بسنده بود. بایستی سانتیمانتال میبود، نه تراژیک. تکانهای جانسوز که چون صاعقه سینه میدرٌد و خون را در رگوپی منجمد میسازد، دیگر خواهان نداشت: اینها را همه در زندگی روزمره تجربه میکردند، بویژه در اخبار روزنامههایی که از فرانسه و روسیه میرسید. همه خواهان برداشتهای دلپذیر بودند، خُرخُر روزمرگی و بازی سرگرمکننده رشتن کلاف رنگارنگ داستانها.
فاتحان دیروز چنان بزدل شده بودند که حتی از شدت احساسات خود نیز هراس داشتند. آنها تنها مایل بودند آنچه را بهدست آوردهاند، حفظ کنند. در کتابها هم چون در زندگی روزمره، تنها خواهان احساساتی معتدل بودند، نه خلسههای تکاندهنده. عواطفی ملایم که با نجابت آمیخته باشد. بدین ترتیب در انگلستان خوشبختی مترادف شد با مشاهده مطبوع؛ زیباییشناسی با اخلاق؛ حسیات تنانه با نجابت، و حس ملی با وفاداری به نظام. در این میان عشق هم با ازدواج یکی شد. همه ارزشهای زندگی رمق باختند. انگلستان رضایت داشت و در پی تغییر نبود.
بنابراین هنری که بخواهد مورد پسند ملتی چنین پروار و شکمسیر باشد، باید خود نیز تا حدی از حس رضایت برخوردار باشد. باید آنچه را که هست ستایش کند و به فراتر از آن چشم نیاندازد. چنین هنر آسوده، دوستداشتنی، گوارشی نابغه خود را مییابد، همانگونه که انگلستانِ الیزابت شکسپیر خود را یافته بود. دیکنز نیاز هنری انگلستان زمانه خود بود که خلاقانه بارور شده بود. دلیل موفقیت او بههنگام بودنِ ظهورش بود و تراژدی او در این که به وظیفه خود بسنده کرد. اگر پسِ پشت هنرش چنین شاعرانگی پرتوان و فوقالعادهای پنهان نبود، اگر طنز رنگین و درخشانش ناچیزی احساسات درونی را فریب نمیداد، دیکنز تنها برای انگلیسیها ارزشمند میبود و برای ما، چون هزاران رمانی که به قلم ادیبان کارکشته در آن سوی دریای مانش تولید میشود، بیتفاوت. تنها در صورتی که در وجودتان کینهای عمیق نسبت به بیبضاعتی فرهنگ ریاکار ویکتوریایی حس کنید، قادر خواهید بود ستایشگر نبوغ یگانه فردی باشید که دنیای نفرتانگیز شکمسیری و پرواری را در نظر ما جالب و دوستداشتنی جلوه میدهد، فردی که نثر پیشپاافتاده روزمرگی را تا ساحت شعر ارتقا میبخشد.
در ژرفای ناخودآگاه دیکنز، ابتدا نبرد میان هنرمند و تبار انگلیسیاش درگرفت، اما با گذشت زمان او تسلیم زمانه خود و سنت آن شد. سرنوشت او همیشه ماجرای گالیور را در سرزمین آدمکوچولوها به یادم میآورد. هنگامی که غول در خواب است، کوتولهها با هزار بند نازک دستوپایش را به زمین میبندند؛ وقتی بیدار میشود او را محکم نگه میدارند و آزاد نمیکنند مگر قول بدهد که قوانین سرزمینشان را زیر پا نخواهد گذاشت. سنت انگلیسی نیز دیکنز را تختهبند موفقیتهای چشمگیر خود ساخت و او را در تور شهرت صید کرد.
از همان آغاز، تشویقها و پیروزیهایش او را به سوی سلیقه و پسند زمانه خود سوق داد و پیوندی ناگسستنی میان او و سرزمین انگلستان رقم زد. او به اسارت سنت انگلیسی و سلیقه بورژوایی درآمد. گالیوری مدرن در میان لیلیپوتیها!
تخیل شگفتانگیز دیکنز میتوانست چون عقابی بر فراز این دنیای تنگ و باریک بال گسترد، اما در دام شهرت و محبوبیت گرفتار آمد. رضایتی درونی مانع از بالیدن هنری او شد. دیکنز از همهچیز رضایت داشت: از جهان، از انگلستان، از مردمان روزگار خود، همچنان که آنها نیز از او. او عاری از عشق خشمگینی بود که در پی انتقام، شوراندن، تشویق و در نهایت بالندگی است؛ عاری از اراده بدوی هنرمندی بزرگ که در پی حسابرسی از خداوند، دست رد بر آفرینش او میزند تا جهان خود را آنطور که خود میپسندد بیافریند.
کودکی دیکنز رویداد تراژیکی بود که طبع شاعرانه او را رقم زد. نطفه خلاقیت در خاک حاصلخیز دردی مگو کاشته شد تا سالها بعد، آنگاه که امکان اثرگذاری گسترده را یافت، انتقام کودک درون را بازپس گیرد. او با رمانهایش در پی یاری به تمام کودکان فقیر، رهاشده یا از یادرفتهای برآمد که چون خودش مورد بدرفتاری وبیعدالتی بزرگترها قرار گرفته بودند. فریاد انتقام کودک درونش همیشه رسا بود. تنها انگیزه اخلاقی و هدف اصلی خلاقیت ادبیاش این بود که به داد این موجودات کوچک برسد. در این ساحت او براستی در پی اصلاح نظام اجتماعی برآمد.
در سال ۱۸۴۸ انگلستان تنها کشور اروپایی بود که در آن انقلاب نشده بود. دیکنز هم در پی زیروزبر کردن و بازسازی نظام نبود: او تنها در پی اصلاح و ترمیم بود، در پی تلطیف و تخفیف نمادهای بیدادگری اجتماعی که چنگال خود را در گوشت و پوست جامعه فرومیبرد.
قهرمانهای بالزاک طمعکار و بلندپروازاند و جانشان در سودای قدرت میسوزد. به هیچ چیز بسنده نمیکنند. هرکدام در عینحال فاتح دنیا، انقلابی و آنارشیست هستند. روحیهای ناپلئونی دارند. قهرمانهای داستایوسکی نیز در التهاب و خلسه بهسرمیبرند. دنیای فانی را مردود میدانند و با انزجار از زندگی واقعی در جستجوی معراج به سوی زندگی برتر هستند. نمیخواهند فرد یا شهروند باشند، اما در کنه فروتنی ذاتیشان، غرور جانکاه منجی بودن زبانه میکشد. قهرمان بالزاکی در پی غلبه بر جهان است، قهرمان داستایوسکی در پی برکشیدن خود از آن. هردوی آنها از ساحت روزمرگی فراتر میروند و به سوی بینهایت راه میپیمایند. برخلاف شخصیتهای دیکنز که همگی فروتن هستند.
براستی اینان در پی چه هستند؟ صد لیور استرلینگ در سال، زنی مهربان، یک دوجین فرزند، سفرهای آراسته برای دوستان، خانهای ییلاقی در حومه لندن با کمی فضای سبز پشت پنجره، باغچهای کوچک و اندکی خوشبختی. آرمان آنها همان آرزوی خواربارفروش خردهبورژای سر کوچه است. از دیکنز انتظاری بیش از این نمیرود. هیچکدام از این شخصیتها در کنه وجود خود خواهان تغییر نظام حاکم بر جهان نیستند. آنها نه در پی ثروتاند نه فقر، یگانه مقصدشان همان میانگین آسودگی است که آرزوی مغازهدار یا فروشنده دورهگرد است، اما برای هنرمند مهلک است. دنیای بیبضاعت پیرامون آمال و آرزوهای دیکنز را رقم زد. پسِ پشت آثار او، خالقی است نه در جستجوی بهزیرسلطه درآوردن جهان، نه آفریدگاری ملتهب، غولآسا و فراانسانی، بلکه مشاهدهگری رضایتمند، شهروندی وفادار به نظم اجتماع. فضای همه رمانهای دیکنز بورژوایی است.
بههمین خاطر، بزرگترین و فراموشنشدنیترین خدمت او کشف رمانتیسم بورژوایی و شاعرانگی بودوباش عوام است. او نخستین کسی است که زندگی روزمره ملتی بهغایت ناشاعر را تا ساحت شعر برمیکشد. او شخصیتها و سرنوشتهای خود را در کوچهپسکوچههای تنگ و تاریک حومه لندن میجوید، همان کوچهپسکوچههایی که شاعران دیگر با بیتفاوتی از آن میگذشتند تا قهرمانهای خود را زیر چلچراغهای تالارهای پر زرقوبرق اشرافیت یا در کورهراههای جنگلهای جادویی و قصههای پریان انتخاب کنند.
دیکنز مردی خودساخته بود. او شوق عجیبی برای چیزهای پیشپاافتاده داشت، چیزهای بیاهمیت گذشته و جزئیات زندگی روزمره. کتابهایش چون دکان عجایب، پر از اشیا خنزرپنزری است که دور از نگاه دیگران به فراموشی سپرده شده است. او این اشیا بیمقدار را گردزدایی کرد، زنگارشان را گرفت و جلا داد تا زیر آفتاب نگاه آسوده خود کنار هم چیند. او همچنین گوش به همه آن احساساتی سپرد که در سینه آدمهای ساده تحقیر شده بود، آوا و ضربآهنگشان را شنید و چرخدندهشان را از نو راه انداخت تا تپش زندگی را بازیابند.
بدین ترتیب دیکنز جهان بورژوایی را از زیر زنگار فراموشی بیرون کشید، جلا بخشید و به جهانی زنده بدل کرد. به یاری او افراد سرخورده شاعرانگی زندگی روزمره خود را دریافتند و بیش از پیش به کاشانه خود علاقمند شدند: اتاقکی محقر با هیزمی خشک که در آتش سرخ بخاری میترکد؛ نجوای قوری چای روی میز؛ و هستیهای بیآرزو، به دور از توفانهای خانمانبرانداز و جسارت وحشیانه جهان، زندانی پشت درهای بسته.
او شاعرانگی زندگی روزمره را به همه کسانی که محکوم به آن بودند، نمایاند؛ در برابر چشم میلیونها نفر، نقطه اتصال ابدیت با زندگی محقرشان را برملا کرد: جرقه شادی مطبوع زیر خاکستر روزمرگی یکنواخت. او به پولدارها و اشرافزادهها روی خوش نشان نمیداد. در کتابهای او، این دسته تقریبا همیشه خسیس و حیلهگر هستند. او تصویری از آنها به دست نمیدهد بلکه کاریکاتورشان را قلم میزند.
آثار تخیلی دیکنز، بیآنکه سوسیالیست باشد، سخت دموکراتیک است. عشق و ترحم آتشِ گدازان رمانهای اوست. آرزوهایش آرزوهای کوچک فرودستان است. اما به یمن خلاقیت، واقعیت بیادعای هستیهای فرومایه به غنایی بیسابقه دست مییابد. در کتابهای او، مجموعه افراد عامی تبدیل به منظومهای کیهانی میشود با ستارگان و خدایگان خود.
و چه رمانهای غنی و پرباری! رمانهای دیکنز به تمام معنی رمان است از بس که فراوانی و جنبوجوش در آن موج میزند، نه مثل رمانهای آلمانی که تقریبا همیشه داستانهای روانشناسانه بیپایان است. پیچیدگیهای بیشمار، شادیآور یا فاجعهبار، اما همواره مبتکرانه، کلاف ماجرا را چون گربهای بازیگوش به هر سو میغلتاند؛ پژواک سمج امکانات حسی در راستای منحنیای گاه سربالا گاه سرپایین بهگوش میرسد. همه چیز در هم میآمیزد. سبُکی شادمانه، هیجان و تنش، شور و نشاط.
برخی از رمانهای او ایلیادی است سرشار از هزار پیکار فردی، ایلیاد دنیایی زمینی که خدایی بالای سر خود ندارد؛ برخی دیگر غزلی است عاشقانه در کمال فروتنی و سادگی، اما همه رمانهایش، چه درخشان و چه ناخوانا، همه و همه سرشار از کثرتی پربار است. چه کسی قادر است همه شخصیتهای او را برشمارد؟ افرادی چنین گوناگون، شادان، خوشخُلق، کمی مسخره و همیشه سرگرمکننده! هیچ شناسهای در آنها تقریبی و محو نیست، بلکه همه چیز خبر از فردیت مشخص و زنده ایشان دارد. هیچکدام از آنها میوه تخیل شاعر نیستند، بلکه نگاه بیمانند او آنها را از بطن واقعیت برکشیده است.
این نگاه ابزاری است دقیق و شگفتانگیز در خدمت نویسندهای دارای نبوغ بصری. چشم او چشم شاعری نیست که خود را به دست خلسهای شگفت سپرده یا در پی مرثیهسرایی در تاریکروشنی غمانگیز است؛ چشمی افسرده و ناسازگار نیست، چشمی در پی اکتشاف و پیشگویی نیست. چشمی انگلیسی است: سرد، خاکستری، برّا چون فولاد. او خود نیز از فولاد است. گاوصندوقی فولادین که هرآنچه را روزی دیده است به دور از گزند آب و آتش و هوا و فراموشی در دل خود حفظ کرده است. هیچ از آنچه این چشم روزی به ثبت رسانده است، هدر نمیرود. او قویتر از زمان است. او با دقت تکتک احساسات خود را در پستوی حافظه انباشته است تا روزی که شاعر درونش بهدنبالشان بیاید.
حافظه بصری دیکنز بیمانند است. شخصیتهای او محو نیستد. توان توصیفگری او آزادیای برای تخیل خواننده قائل نیست بلکه او را به زیر سلطه خود در میآورد (به همین دلیل نیز او شاعر ایدهآل ملتی بدون فانتزی است). او چنان دقیق و شفاف توصیف میکند که بهناچار تسلیم نگاه مسخکنندهاش میشویم. او نگاه جادویی بالزاک را ندارد که شخصیتهایش را از دل ابرهای آتشین احساسات و سودای عواطف آشوبزدهشان ظاهر کند. نگاه او نگاهی زمینی است، نگاه یک ملوان یا یک شکارچی، نگاه تیز یک شاهین از فراز بلندیها. به قول خودش، این چیزهای بیاهمیت هستند که به زندگی معنا میدهند. نگاه او نشانههای ناچیز را جستجو میکند: لکهای بر جامهای، حرکات پریشان فردی سردرگم، تار مویی سرخرنگ که از زیر کلاهگیس سیاهرنگ صاحب خشمگینش بیرون زده است. او جزییات را در مییابد: حرکت یکایک انگشتان دستی که دست دیگر را میفشارد و رد سایهای که در هر لبخند میتوان نشانه گرفت.
دیکنز هرگز روانشناس نبود، یعنی کسی که قادر است روح همهچیز را دریابد. روانشناسی دیکنز از واقعیت مشخص نشات میگرفت. بسان فیلسوفهای انگلیسی، او نیز از فرضیات آغاز نمیکرد، بلکه حقایق مشخص را در نظر میگرفت. شخصیتهای او همیشه حاصلجمع مشخصات ریزی هستند که با شفافیت و دقت رسم شدهاند و چنان در یکدیگر پرچ شدهاند که موزاییکی درخشان میآفرینند. به همین دلیل نیز معمولا تنها در کنشی بیرونی شرکت میکنند و جلوهای جسمانی دارند. آنها حساسیت شدید چشم را دامن میزنند اما از منظر روانشناسانه خاطرهای محو هستند. هنگامی که نام یکی از شخصیتهای بالزاک یا داستایوسکی را بهزبان میآوریم، برای نمونه بابا گوریو یا راسکولنیکف، آنچه فوری پیش چشممان ظاهر میشود یک حس است، خاطره یک فداکاری یا یک ناامیدی، به بیان دیگر شوریدگی احساسات. اما وقتی از پیکویک نام میبریم، آنچه میبینیم تصویر مردی فربه و خوشمشرب است که جلیقهای با دکمههای طلایی به تن دارد. هنگامی که از شخصیتهای دیکنز یاد میکنیم، به یاد نگارههای نقاشی میافتیم، اما هنگامی که از آدمهای داستایوسکی یا بالزاک نام میبریم، به یاد موسیقی میافتیم چون این دو نویسنده به کمک غریزه خود خلق میکنند، در حالیکه دیکنز خالقی است گرتهبردار. برخی با چشم روح مینویسند، دیکنز با چشم تن. آنچه او به ثبت میرساند اثرات بیشمار روان بر تن است بیآنکه هیچیک را از قلم بیاندازد. پرسناژهای او در آتش عواطف و هیجانات احساسی چون آدمکهای مومی آب میشوند یا زیر بار نفرت درونی خود میشکنند. دیکنز در بازتاب دادن به سرشتهای یکدست موفق است، اما از عهده نهادهای اعجابانگیزی که مدام در گذار بیوقفه از نیکی به بدی و از خدا به حیوان هستند، برنمیآید. پرسناژهای او همیشه یکسویهاند: یا قهرمان یا رذل! از پیش مقدر شدهاند: یا هاله قداست دور سر دارند یا داغ سرخ جنایت بر پیشانی. شکوه و فاجعه دیکنز هم در همین است: او همواره در مرز میان نبوغ و سنت، میان عظمت و ابتذال درجا میزند: در مسیرهای منظم دنیای زمینی، در دلپذیر و گیرا، در رفاه بورژوایی.
او بارها در پی خلق تراژدی برآمد، اما هرگز از حد ملودرام عبور نکرد. این حد و حدود او بود. او سازوکار رعب و وحشت را بهکار میانداخت، اما هرگز به سوز و گداز مورد نظرش آنطور که باید و شاید دست نمییافت. نتیجه تنها قلقلکی بود سطحی، واکنشی جسمانی به ترس، نه تکان هولناک روح. او هرچند ویرانی پشت ویرانی رقم میزند، اما ترس ما را برنمیانگیزد. در آثار داستایوسکی شاهد دهان گشودن ناگهانی پرتگاههای بیشمار هستیم، و چه بسا در مهلکه تاریکی که گلویمان را میفشارد، دچار خفقان شویم، گویی زمین زیر پایمان میلرزد و سرمان به دوران میافتد؛ سرگیجهای جانگداز اما دلنشین؛ انگار دلمان میخواهد با سر در پرتگاه سرنگون شویم، اما در عین حال از چنین احساسی به خود میلرزیم، چرا که شادی و درد در چنان حرارت بالایی در هم ذوب شدهاند که بههیچ وجه نمیتوان یکی را از دیگری جدا کرد. با دیکنز اما از پیش میدانیم که در پرتگاه سرنگون نخواهیم شد، و سرگیجه سقوط روشنفکرانه به قعر را، که شاید بزرگترین لذت آفرینش هنری باشد، نخواهیم چشید. با او خود را در امنیت احساس میکنیم، چون میدانیم که او هیچکس را رها نخواهد کرد، میدانیم که قهرمان داستان شکست نخواهد خورد، دو فرشته «داد» و «شفقت» که در آسمان این نویسنده در پروازند، زیر بال او را خواهند گرفت و از فراز درهها و پرتگاهها به سلامت فرودش خواهند آورد.
آنچه دیکنز کم دارد خشونت است و شهامت تراژیک: او قهرمانپرور نیست، احساساتی یا سانتیمانتال است. لازمه تراژیک بودن اراده رویارویی با چالشهاست، حال آنکه سانتیمانتالیزم، نیاز به اشک و آه دارد. او هرگز به قدرت برترِ رنج ناامیدانه، رنج بیاشک و کلام، دست نیافت. اوج آن چیزی که او میتواند بازنمایاند احساسی است ملایم. سنت سانتیمانتال رمان انگلیسی مانع سوق اراده به سوی تراژدی است. در واقع، در انگلستان، کنش رمانی باید انگاره آموزههای اخلاق رایج باشد. انگار نغمه سرنوشت مدام در گوشمان طنین میاندازد: «وفادار و درستکار باش!» پایان کار هم چیزی جز روزِ شمار و دادرسی نخواهد بود: خوبان به آسمان پر خواهند کشید و پلیدان به سزای اعمال خود خواهند رسید.
به روزگار ما نیز هیچ انگلیسیای پذیرای رمانی که انجامی خوش و آرامبخش نداشته باشد، نیست. همین اغراق باورهای اخلاقی مانع گام برداشتن دیکنز به سمت رمان تراژیک شد. بنیان فلسفی آثار او بر عدالت و آزادی هنرمند استوار نیست، بلکه برخاسته از جهانبینی بورژاهای انگلیکان است. دیکنز احساسات را سانسور میکند و اجازه نمیدهد کنشی آزاد داشته باشند. او چون بالزاک به آنها امکان فوران نمیدهد بلکه آنها را از طریق مخزنها و گودالهایی راهی آبراههایی میکند که سنگ آسیاب اخلاق بورژوایی را به چرخش در میآورد. اما آنچه او را از میانمایگی نجات میدهد و باعث میشود دنیایی بیافریند که جانپناه شور خلاقانهاش باشد، طنز است: طنزی غنی، بینظیر و فوق طبیعی.
فریب از نوع انگلیسی حسیات انسان بالغ را اخته و قوانین خود را به جای آن تحمیل میکند. اما کودکان هنوز در بهشت بیگناهی و بیپروایی حواس پنجگانه خود بهسر میبرند؛ آنها هنوز انگلیسی نشدهاند بلکه گلهای انسانی کوچک و شفافی هستند که غبار ریا و دورویی انگلیسی بر دنیای رنگارنگشان سایه نیافکنده است. اینجاست که دیکنز در کمال آزادی و به دور از ناخودآگاه بورژوایی انگلیسی خود، چیزهایی ابدی میآفریند. سالهای کودکی در رمانهای او از زیبایی یگانهای برخوردار است. هرگز، به گمان من، ادبیات جهانی این شخصیتها و ماجراهای شاد یا دردناک سالهای آغازین زندگی انسانی را فراموش نخواهد کرد. ساتیمانتالیزم و بزرگمنشی، تراژدی و کمدی، واقعیت و خیال، با هم درمیآمیزند تا چیزی نو و بیمانند خلق کنند. اینجاست که دیکنز خصوصیات انگلیسی خود را زیر پا میگذارد و از واقعیات زمینی فراتر میرود. اینجاست که بی هیچ اغراقی، او بزرگ و بیمانند است. براستی او به کودکان عشق میورزید و آنها را شفافترین و پاکترین جلوه انسان میدانست. در آثار دیکنز، کودک همان بهشت است.
همانطور که گفتم، دنیای واقعیت در آثار دیکنز انگلستانی است پروار و خسته با بضاعتهای محدود بورژوایی و بخش بسیار ناچیزی از امکانات عظیم هستی. دنیایی چنین فرومایه تنها به یاری احساسات برتر میتوانست غنا پیدا کند. بالزاک با نفرت خود به شخصیت بورژوا برجستگی بخشید، داستایوسکی با عشق به منجی. اما دیکنز به یاری طنز شخصیتها را از سنگینی زمینی خود رهایی داد. نگاه طنزآمیز او چون پرتو درخشان آفتاب منظره پیشپاافتاده کتابهایش را آرامبخش و سخت دلپذیر میسازد. طنز او آثارش را از دل زمانه خود برمیکشد و برفراز همه زمانها به اهتزاز در میآورد. طنز است که یکنواختی و ملال انگلیسی را میزداید و با حربه لبخند، بر ریا و نیرنگ پیروز میشود. طنزی جادویی در فضای همه رمانهای او شناور است. طنزی که همهجا هست و گاه در هزارتوی ظلمانی فرازونشیب ماجراها چون چراغ راهنما سوسو میزند. طنزی که چون همهچیزهای دیگر دیکنز، بهشدت انگلیسی است. در اوج هیجان، اعتدال را رعایت میکند؛ چون رابله فرانسوی غر نمیزند و باد گلو بیرون نمیدهد، یا مثل سروانتس، در اوج جنونی شورانگیز به شیطنت نمیپردازد، یا حتی بسان طنز امریکایی با سر در ناممکن شیرجه نمیرود. او همواره سرد و استوار است و چون همه انگلیسیها تنها با لبها، و نه با تمام وجود، لبخند میزند.
طنز دیکنز، بنا بر سرنوشت او که ایجاب میکند از حد متوسط فراتر نرود، میانگینی است میان سرمستی احساسات، تخیل افسارگسیخته و لبخند سرد کنایهآمیز. طنزی مقاومتناپذیر و دلنشین هرچند عاری از لطافت تنانگی. نیازهای معنوی چون نیازهای ادبی دستخوش تغییر و تحول خواهند شد، اما کتابهای بینظیر او در انگلستان و تمام جهان همچنان خواننده خواهند داشت.
بزرگی و ماندگاری آثار به غایت زمینی دیکنز در همین است. آثاری چون آفتاب گرمابخش. برای ارزشگذاری آثار بزرگ هنری نباید تنها به شدتوحدت تاثیر آنها بسنده کرد، بلکه باید گستردگی آن را نیز در نظر گرفت، به عبارت دیگر کنش آنها بر انبوه پرشمار افراد. و اما در باره دیکنز به جرات میتوان گفت که در قرن ما، او بیش از هر کس دیگری بر شادی کائنات افزود.
تاثیر او از محدوده ادبیات بسیار فراتر میرود. با خواندن رمانهای او، ثروتمندان بنیادهای خیریه بنا کردند و قلبهای سخت نرم شدند. بنا بر شواهد راستیآزماییشده، پس از انتشار الیور توییست، کودکان خیابانی صدقه بیشتری دریافت کردند، بر شمار پرورشگاهها و مدارس دولتی افزوده شد و سرنوشت بسیاری از فرودستان و بینوایان بهبود یافت.
میدانیم که کارکردهای فراادبی از این دست ربطی به ارزشهای زیباییشناسانه یک اثر هنری ندارد، اما نمیتوان منکر اهمیتشان شد، چون نشانگر این است که هر اثر براستی بزرگ هنری قادر است خارج از قلمروی تخیل، یعنی جایی که اراده خلاق به جادوی آزادی امکان بال گستردن مییابد، تغییراتی در دنیای واقعیت نیز بهوجود آورد. قادر است چیزهای بنیادین را تغییر بدهد و بر حدت و شدت حساسیتها اثر بگذارد. دیکنز بر شادی و نشاط و همچنین آرامش زمانه خود افزود، او به ضربآهنگ گردش خون روزگار خود شتاب داد. از روزی که قلم بهدست گرفت تا از آدمها و سرنوشتشان بنویسد، از تاریکی جهان کاسته شد. بدینوسیله او شادابی انگلستان پیر مبارکه را در فاصله زمانی میان جنگهای ناپلئونی و ظهور امپریالیسم، به نسلهای پس از خود منتقل کرد. او در واقع خالق دوران طلایی انگلستان است.
برخی خالق قدرت هستند، برخی دیگر آفریدگار صلح و آرامش. چارلز دیکنز به شاعرانهترین وجهی، برههای از صلح و آرامش را در هستی جهان به تصویر کشید. امروز زندگی دوباره پر از سروصداست، ماشینها غرش میکنند ، زمان با ضربآهنگی تند گام برمیدارد. اما صلح و آرامش جاودانه است چون حاوی نشاط زندگانی است. دیکنز چون آسمان آبی پس از توفان بازخواهد گشت، چون آرامش ابدی هستی پس از بحرانهای متعدد و تنشهای روح و روان. دیکنز همواره از دل فراموشی بازخواهد آمد، هنگامی که انسانها نیاز به شادی داشته باشند، هنگامی که درمانده و خسته از تنش عواطف و احساسات، خواهان شنیدن موسیقی اسرارآمیز شعر باشند، حتی در باب چیزهای پیشپاافتاده.
ادامه دارد
2 دیدگاه
سپاس از سرور کسمایی عزیز.
عالی.
فوق العاده بود..چقدر قشنگ و دقیق حلاجی شده بود دیکنز