پراکندههائی دربارهٔ مصیبتها و موهبتهای تبعید
نزد نهرهای بابل نشستیم
و به یاد صهیون گریستیم.
زیرا آنها که ما را به اسیری برده بودند،
از ما سرود میخواستند…
این مزامیر سوزناک که بیش از دو هزار و پانصد سال پیش سروده شدهاند هنوز هم ما را متاًثر میکنند و همهٔ اندوه و حسرت و غبنی را که با تبعید، از دست دادن اجباری یار و دیار، همراه است، به یادمان میآورند — هرچند به اقتضای پرواز بیمحابای خیال نمیتوانیم به یاد نیاوریم که هم امروز بازماندگان آن شاعران دلسوخته چگونه برادران خود را به اسارت گرفتهاند.
تاریخ تبعید و تبعیدیان امّا از این هم طولانیتر است و اگر باز به اخبار و احادیث قوم یهود برگردیم که در مسیحیت و اسلام نیز تکرار شده، میبینیم که روایت دیگری از آن داستان تبعید آدم و حوّا از بهشت یا وعدهٔ ملکوت آسمان است. برخی این افسانهها را آنقدر جدی میگیرند که معتقدند زندگی انسان، یا گذار گذرای ما بر این کرهٔ خاکی، تبعیدی بیش نیست و تنها مقصود و غایت آن به پایان رساندن همین تبعید و بازگشت به بهشت از دست رفته است.
واژهٔ تبعید (معادل فرانسوی exile، از ریشهٔ لاتینی exsul به معنای خارج از خاک یا خارج از سرزمین، که اولّین معنای آن هم در فرانسوی و هم در انگلیسی اخراج اجباری از سرزمین مادری — یا به قول انگلیسیها سرزمین پدری — ویا نفی بلد است) بجز سابقهٔ تاریخی طولانی، معناها و کاربردهای فراوان و کشداری دارد. کسان بسیار و در موقعیتهای بسیار متفاوت خود را تبعیدی دانستهاند. حال آنکه به واقع شباهتی میان وضع و حال آنان وجود ندارد، مگر همین دوری از وطن. حتّی این معیار هم در همه حال صادق نیست. چرا که برای برخی این جدائی و دوری اجباری و ابدی است و برای برخی دیگر اختیاری و زودگذر.
اشاره به چند نمونه از زندگی تبعیدیان گوناگون، که نه در دو هزار و پانصد سال پیش، که بسی نزدیکتر به دوران ما زیستهاند، این نکته را روشن میکند: چنانکه از خاطرات نادژدا کروپسکایا، همسر لنین، برمیآید، عدهای از انقلابیان روس به هنگام تبعید در اروپا با چنان فقر و مسکنتی دست به گریبان بودند که برخی از آنها از شدت گرسنگی دیوانه شدند. و این اندک زمانی پس از آن بود که ایوان تورگنیف، نویسندهٔ نامدار روس، اغلب اوقات خود را در اروپا میگذراند و به یمن شهرت و موفقیت خود همواره با استقبال محافل ادبی و هنری فرانسه و انگلستان روبرو بود و به برکت درآمد وافری که از املاک وسیع خود در روسیه به دست میآورد، زندگی کم و بیش شاهانهای میگذراند و پس از مرگش نیز یکی از بزرگترین تشییع جنازههای ملّی را در روسیه به احترامش برگزار کردند. امّا این همه مانع از آن نمیشد که گاهگاه از درد تبعید ننالد و از آواره و سرگشته بودن خود شکوه و شکایت نکند. کارل مارکس، که شرح فقر و ادبار دوران طولانی تبعیدش سر به افسانه میزند و مرگ پسرک خردسالش به علت تنگدستی داغی ابدی بر دل او همچنانکه بر دل پیروانش گذاشت، هر گاه فرصت یا بهانهای پیش میآمد، از تلاش و تشبث برای بازگشت به کشورش، مثلاً برای چاپ کتابی یا به دست آوردن اندکی کمک مالی از مادر تنگنظر و خسیساش، خودداری نمیکرد و برای رسیدن به این مقصود حاضر بود سر ماًموران مرزی مملکتش هم کلاه بگذارد. ماکسیم گورکی که اوّل بار در دوران حکومت تزاری مجبور به ترک میهن شد، با آنکه در رفاه و آسایش کامل و با عزّت و احترام هر چه بیشتر در جزیرهٔ خوش آب و هوای کاپری اقامت داشت، گفته بود «اگر دندانی که با ضربهای از آرواره کنده شده، میتوانست چیزی حس کند، بی شک خود را مثل من تنها احساس میکرد.» با این حال پس از انقلاب نیز، در پی قهر و آشتیهای مکرر با رهبران بلشویک، دوباره راه تبعید در پیش گرفت و باز در کاپری مستقر شد. با آنکه در سالهای اخیر مطالب بسیار در مورد گورکی و رابطهاش با حکومت شوروی و استالین علنی شده، هنوز به درستی دانسته نیست که تبعید دوّم او چقدر از سر میل و داوطلبانه و برای خدمت به دولت شوروی و چقدر از سر بیزاری و سرخوردگی از انقلاب بلشویکی بوده است. نمونهٔ تبعید داوطلبانه و از سر میل و اختیار مربوط است به جیمز جویس، که اتفاقاً کنگرهٔ نویسندگان سراسر جهان که در سال ۱۹۳۴ به ریاست گورکی در مسکو برگزار شد، آثارش را محکوم کرد. جویس و هموطن دیگرش ساموئل بکت —که گوئی به نوعی تبعید فطری گرفتار بود — در میهنشان آیرلند از عزت و احترام کافی برخوردار بودند و کسی هم در پی اذیت و آزارشان نبود. با این حال، چنان شیفتهٔ شادابی و پرجنب و جوشی محافل ادبی و هنری پاریس بودند که دشواریها و تنگناهای تبعید را میپذیرفتند تا از محیط خفهکنندهٔ کشورشان بگریزند.
در هر حال، آه و نالهٔ برخی از دورافتادگان از سرزمین مادری، با آنکه به اختیار و با استفاده از راههای آزاد و قانونی ترک وطن کردهاند، چنان بلند و دلخراش بوده که معمولاً آنها را نیز در زمرهٔ تبعیدیان به شمار میآورند، تا آنجا که برخی از فرهنگهای انگلیسی این معنی تبعید (یعنی دوریِ همراه با حسرت و اندوه از وطن) را نیز در کنار نفی بلد پذیرفته و ذکر کردهاند. از این وسعت دادن به معنا، البته تبعیدیان سیاسی چندان خشنود نیستند. اینان معتقدند که مقام و امتیاز تبعیدی فقط حق کسانی است که به علت عقایدشان و در پی فعالیتهائی که بخاطر همین عقاید داشتهاند، از جانب دستگاه سرکوب حکومتهایشان مورد تعقیب قرار گرفته و برای جَستن از خطر و نجات جان خود راهی جز ترک میهن نداشتهاند و هر آن کوچکترین امکان و تضمینی فراهم آید به وطن باز خواهند گشت.
تصور رایج این است که تبعید از لحظهای آغاز میشود که به هنگام عبور از مرز، در کوهستانی دوردست و صعب العبور یا در بیابانی هولناک و بیپایان آخرین نگاه را به منظرهٔ میهن میاندازیم و اگر مهار احساسات را نیز کمی رها کنیم مشتی از خاک وطن را هم برمیداریم و در جیب میریزیم. (زیاد هم در فکر این نیستیم که بعداً فرصت یا حال و حوصلهای خواهیم داشت تا این مشت خاک را بر سر بریزیم یا نه!) در هر حال، واقعیت این است که در این لحظه از هر وقت دیگر به میهن خود وابستهتر و نزدیکتر و از هر میهنپرستی میهنپرستتریم.
در سالهای اوّل، تبعیدی چنان سرگرم فعالیت و مبارزه است که به زحمت فرصت پیدا میکند به آنچه از دست داده بیندیشد. تازگیِ محیط و گرفتاریهای روزمره و معمولِ برآوردن نیازهای اولیه و سر و کله زدن با ماًموران و دستگاههای مسئول و مربوط به امور تبعیدیان و آشنائی با اوضاع و احوال کشور میزبان و یادگرفتن زبان و… چنان او را سرگرم میکند که بکلی از اندیشیدن به خود و به آنچه بر سرش آمده غافل میماند.
معنا و تاًثیر واقعی تبعید زمانی آشکار میشود که رشتهٔ پیوند و تعلّق به وطن، در برابر آزمایش زمان و سیر بیوقفهٔ رویدادهائی قرار میگیرد که ما را از وطن و وطن را از ما دور و دورتر میکند. هنگامی که پس از گذشت زمانی طولانی، مثلاً در حدود زندگی یک نسل، درمییابیم که نه تنها امیدها و تلاشهای ما برای تغییر به جائی نرسیده و بر عکس، آنچه از آن گریختهایم همچنان پابرجاست و گلیم خود را از آب کشیده، هم هموطنان و هم جهانیان را وادار به پذیرفتن خود کرده است. همین ما را در معنا و ماًموریت تبعید دچار تردید و تزلزل میکند و خواهناخواه به جستجوی دریافت دیگری از تبعید وامیدارد که بتواند در برابر آزمایش زمان تاب بیاورد.
در روزگاری که ویژگیاش سرعت دمافزون و سرگیجهآور دگرگونیهای غیرمنتظره است، ازمیان ارزشهائی که اعتبارشان هنوز و همچنان نزد همگان محفوظ مانده و هنوز به دوام و قوام زندگی مدنی یاری میرسانند، میهندوستی است. هم در تاریخ معاصر نمونههائی از مقابله با این سائقه و به چالشکشیدن آن وجود داشته که به جائی نرسیدهاند. زمانی گرایش جهان وطنی، که از آرمان همبستگی و برادری بشریت سرچشمه میگرفت، کوشید تا جای میهندوستی را با جانشینکردن ارزشهائی مترقیتر و انسانیتر بگیرد. این گرایش در برابر برخی آزمایشهای «ملّی» دوام نیاورد. اتحاد پرولتاریای جهانی به کابوس دخالتهای ناروای مرکز خودخواندهٔ آن تبدیل شد. امّت جایگزین ملت نشد. نه هوش مصنوعی مرزهای ملّی را از میان برداشت و نه حتّی سیر مقاومت ناپذیر جهانی شدن سرمایه و سرمایهداری که در هجوم مقاومت ناپذیرش حد و مرزی نمیشناسد، به سائقه یا غریزهٔ (؟) میهندوستی لطمهای وارد آورد.
نائل شدن به موقعیت «بی وطن»، که همراه با دریافت کارت پناهندگی به ما ارزانی میشود، فرصتی است برای بازاندیشی و بازبینی معنا و ارزش و عوارض و آثار میهندوستی که، از یک لحاظ، خود یکی از دلایل فروافتادن ما به همین موقعیت بوده است. زمانی که توّهم موقتیبودن جدائی از میان میرود و «بیوطنی» به واقعیتی چند ده ساله تبدیل میشود و تبعیدی درمییابد و میپذیرد که باید باقی عمر را دور از وطن سر کند و سر در خاک کشد، پیوند و علاقهٔ او به میهن در برابر آزمایش دشوار و ناگواری قرار میگیرد و پرسشهای دردناکی برمیانگیزد: آیا تبعید، که در آغاز از حس هیجان آمیز خطرکردن و فداکاری سرشار بوده، در واقع تدبیری برای بیرون راندن بی سروصدا و کم هزینهٔ عضو مزاحم خانواده نبوده است؟ آیا همگان، مجموعهٔ میهن و مردمانش، همچون والدینی کمحوصله و کمعاطفه، تبعیدی را به علت ناسازگاری و ادعاهای نامعقول و پر دردسرش طرد و عاق نکردهاند؟ اکنون آنها، میهن و مردم، به گونهای با چرخش رویدادها با هم ساخته و بر جای خویش استوارند. مام میهن با «وضعیت موجود»، که از نظر تبعیدی بری از غصب و فسق نبوده، کنار آمده و مدتهاست که با آن میسازد — درست مثل بیشمار همسرانی که بی هیچ علاقهای به یکدیگر، تنها به ملاحظات مادی و مآلاندیشانه و آبروداری و یا به این علت ساده که راه دیگری در برابر ندارند، همدیگر را تحمّل میکنند و گاهی هم در آغوش هم غلت و واغلتی میزنند. ملاحظهٔ این درجه از «تحمّل» — اگر بخواهیم خیلی مؤدبانه و با ملاحظه حرف بزنیم و از آوردن نسبتها و صفتهای ناهنجار خودداری کنیم — نمیتواند احساس ناخوشایند فریبخوردگی را در تبعیدی نسبت به مام میهن برنیانگیزد. با این حال این همه را و همهٔ آن چه را که از این همه برمیخیزد، میتوان و باید به قانون گریزناپذیر چیرگی واقعیت، به اصالت واقع بینی، تعبیر کرد. امّا «بیوطن» نیز به خود حق میدهد که در میزان و کیفیت پیوند و تعلّقاش بازبینی کند. و از خود بپرسد که پاداش شور و ایثارش به کجا رفته، یا چه معنا و اهمیتی داشته است. از طرف دیگر، او نیز در آن سوی دنیا گرفتار واقعیتهای چارهناپذیری است که او را در میان گرفتهاند. او نیزحق دارد رابطهٔ خود را با جهان و هستی متناسب با این واقعیات تنظیم کند. و در منظومهٔ مفروضات و شرایطی که او را در بر گرفته، وطن سیارهای است که در مقیاس زندگی انسانی هر چه دورتر و دورتر میشود.
نائل شدن به موقعیت «بی وطن» را باید جزو مصیبتهای تبعید دانست یا در شمار موهبتهای آن؟ در فرهنگ فارسی واژهٔ «بیوطن» ناسزائی است در ردیف «بیناموس»، که این یک را در امور خصوصی و فردی به کار میبرند و اولی را در امور اجتماعی و سیاسی. با این حال زیستنِ طولانی در موقعیت بیوطنی ناگزیر بدانجا میانجامد که «بیوطن» در آغاز بدان عادت میکند، سپس ارزشهائی در آن مییابد و سرانجام از همین ارزشها نوعی دلیل وجودی برای خود میسازد. گاه میتواند تا آنجا پیش رود که جلوههای گوناگون تعلّق خاطر به وطن و میهندوستی در نظرش رنگ ببازند و به بهانههای بیپایه و ناچیزی برای توجیه احساس تعلّق و — چرا که نه؟ — احساس مالکیت درآیند. بیوطن میتواند تصور کند که بینیازی و احساس عدم تعلّق او را به آزادی و آزادگی نزدیکتر کرده است. تنها اوست که میتواند به آسانی همهٔ تشبث و تظاهری را که جلوههای گوناگون دلبستگی به میهن، به ویژه در بروزهای افراطی آن — میهنپرستی — نهفته است، دریابد.
راست است که تعلّق خاطر ملی و ریشه داشتن در سرزمین مادری از ارکان اصلی تشکیل و قوام هویت و شخصیت فرد است. در شناسنامهٔ بینالمللی افراد، گذرنامه یا پاسپورت، اولین و مهمترین مشخصهٔ فرد تابعیت اوست، و نه حتّی نامش. این که تو اهل کدام کشوری یا به کدام کشور تعلّق داری حتّی از نام تو مهمتر است. «بیوطن» در دورافتادگی و عدم تعلّق خود میتواند به مرحلهای برسد که از این امتیاز صرفنظر کند و حتّی آن را مخّل و مزاحم بداند. مگر نمیتوان پرسش را بدین ترتیب مطرح کرد که کسب هویت به اتکای و از طریق وابستگی به یک کشور، در واقع ناقض هویت فردی و منحصر به فرد ماست؟ چرا که اهل کشوری بودن و از میراث ذهنی و مادی آن بهره بردن و از این طریق کسب هویت کردن، امری مطلقاً تصادفی و یک سره خارج از ارادهٔ ماست و هیچ ربطی به شایستگی و تلاش ما ندارد. بیوطن از این رنگ تعلّق محروم و در نتیجه آزاد است و فقط به خویشتن خویش وابسته و متکّی است. هر چه هست خود اوست، نه اضافات و خرده ریزهائی که میراث عمومی یک کشور را تشکیل میدهد و اتباع آن به حق یا به ناحقّ آنها را به خود میبندند.
با این همه، از گذشته گریزی نیست. و گذشته همان لوحِ ضمیر یا هویتی است که خطها و رگههای اصلیاش در طول دهها سال اوّل زندگی ترسیم شده و آنچه بعداً بر سر تبعیدی میآید، تنها در دورن این رگهها و یا بر لوح آنهاست که جا میگیرد. گذشته در عین حال کولبار خاطرات و انبوه تجربههائی است که ظرف مکان خود را از دست دادهاند و دیگر مجال و فرصتی برای بازیابی و مرور و پرداختن به آنها نیست. پس در برابر گذشت زمان دور میشوند میفرسایند. در واقع، بزرگترین غبن تبعیدی همین از دست دادن گذشته است. مثل کارمندی که در آستانهٔ بازنشستگی به او میگویند که پروندهٔ سوابق و سنواتش گم شده و بنا بر این از حقوق بازنشستگی خبری نیست و او باید سالهای آخر را محروم از توشه و ذخیرهای که عمری برای گردآوری آنها تلاش کرده بگذراند.
از سوی دیگر، مقولههائی نظیر «بیوطنی» یا «همشهری جهان»، مقولههائی مطلقاً ذهنیاند و جز نزد خود تبعیدی اعتباری ندارند. در عمل و در وضعیت کنونی دنیای غرب، تبعیدی «پناهندهٔ سیاسی» است، نوعی شهروند درجهٔ دوّم در کشورهای میزبان، که به مدد روحیهٔ همبستگی و توجه به حقوق بشر که از دوران سه دههٔ افتخارآمیز یا عصر طلائیِ بعد از جنگ در برخی قوانین یا سازمانهای این کشورها باقی مانده، پذیرفته شده و اینک در شرایطِ بحران و تلاطم دائمی اقتصادی و اضطراب و نااستواری سیاسی و اجتماعی، جزئی از خیل عظیم «خارجیها» به حساب میآید که نه با روی خوش، بلکه از سر ناچاری تحمّل میشوند. در این میان طبعاً تبعیدیان نیز میکوشند تا در این دنیای رقابت و زدن و بردن، متناسب با استعداد و تجربهٔ خود جا و موقعیتی برای خویش دست و پا کنند و معمولاً نیز کم و بیش موفق میشوند. هنگامی که به ابعاد گوناگون و پایان ناپذیر تلاش معاش در شرایط کنونی میاندیشیم، که با تاًمین حوائج روزمره آغاز میشود و با اموری نظیر به دست آوردن شغل، تربیت فرزندان، تهیه مسکن، تأمین آینده، و کسب تابعیت کشور میزبان ادامه مییابد، میبینیم که چگونه خود تبعیدی خواه ناخواه به همسان شدنش با خیل خارجیان مقیم در کشورهای میزبان کمک میکند و به گرایش عمومی آنها به سوی جذب در این کشورها میپیوندد.
بدین ترتیب، معنا و هدفی که در آغاز در ترک میهن مورد نظر بود هر چه بیشتر کمرنگ و کم اثر میشود و «تبعیدی سیاسی» ابتدا در درون «دیاسپورا» و سپس در درون خود جامعهٔ کشور میزبان تحلیل میرود.
بر این همه باید این را هم افزود که تبعیدیان سیاسی ایران عموماً در سنین میانی عمر کشور را ترک کردند و اینک پس از گذشت دهها سال، به سرعت به مرحلهٔ بازنشستگی و سپس به مرحلهای که به کنایه «دوران شکوه عمر» ش نامیدهاند، پا میگذارند. از سوی دیگر، اینان متعلّق به نسلیاند که آیندهای برای خود میشناخت و بدان باور داشت. نسلی مؤمن به برداشت و تعبیری از تاریخ که پیشرفت و ترقّی را جبری و گریزناپذیر میدانست. پیروزی نهائی خرد و عدالت لزوماً (جبراً) بدیهی تلقّی میشد و کم و بیش همگان آن را به تلویح یا به تصریح میپذیرفتند. بر این زمینهٔ خوشبینانه، کودکان به واقع «آیندهٔ بشریت» دانسته میشدند. پدران و مادران در وجود فرزندانشان به تحقق آنچه که خود در حسرت و آرزویش میسوختند، یک گام نزدیکتر میشدند. از این رو بچهدار شدن و پرورش فرزند اضافه بر ارضاء نیازهای روانی فردی، وظیفهای در جهت تحقّق همان آینده به حساب میآمد. امروز، امّا، آینده نه افقِ روشنائی و امید، که مَکمن اضطرابها و ترسهائی است که دیگر چندان هم ناشناخته نیستند. دستآوردهای بشر، و مهمتر از همه نظام اجتماعیای که این دستآوردها را ممکن کرده است، اینک او را در آستانهٔ دورانی قرار داده که میتواند به آسانی به یک مغاک آپوکالیپتیک تبدیل شود. این شرایط ارتباط میان تبعیدیان سیاسی و نسلی را که از فرزندان آنها پدید آمده از لحاظ فکری و آرمانی از میان برده و آن را به یک رابطهٔ صرفاً خویشاوندی تقلیل داده است. انتقال میراث پدران و مادران، آنجا که پای تعهدات و آرمانها در میان است، به فرزندان صورت نگرفته و نمیتوانسته صورت بگیرد. شکاف میان این دونسل چندان بزرگ و بارز است که آن را جز به انقراض نسل تبعیدی سیاسی نمیتوان تعبیر کرد.
دربارهٔ جنگ داخلی اسپانیا، که بجز ویرانی و مرگ بیشمار، هزاران تبعیدی سیاسی نیز بر جای گذاشت، گفتهاند که از این رو برای آزادیخواهان و بشردوستان سراسر جهان سخت غیرقابل تحمّل و دردناک و تراژیک بود که در برابر چشمانشان میدیدند که حقّ لگدکوبِ ناحقّ میشود و کاری از دست کسی ساخته نیست. تفاوت روزگار ما با دوران جنگ داخلی اسپانیا در این است که مرز میان حقّ و ناحقّ سائیده و فرسوده شده و گاه از میانه برخاسته است. راستی این است که صراحت و قاطعیت و شفافیتی که نسلهای پیشین در درک واقعیت و یا در گزینشهای خود از آن سود میبردند، به یادگاری دور از دورانهای کودکی و صباوت تبدیل شده است. این زیستنِ در مرز نیکی و بدی، این نوسانِ میان تردید و اطمینان، این دور شدن از دو نهایت سیاه و سفید و پیش رفتن و غرق شدن در فضای خاکستری را باید به فال نیک گرفت و از آن استقبال کرد و مقدمهٔ رهائی و رستگاری نهائی دانست، یا آستانهٔ دوزخ، که تنها هم اکنون است که وجود و معنای آن را درمییابیم؟
تبعیدی سیاسی ایرانی از این شانس غیرمنتظره برخوردار شد که، بر اثر ضربهٔ سوزناک انقلاب، پیش از همگنان خود به خود آمد، یا میتوانست به خود آید، و دریافت یا میتوانست دریابد که رویدادهای جهان از چنان نظم و نسقی هم پیروی نمیکنند و به راستی معلوم نیست که در بروز و وقوع آنها خرد و صلاح جمعی نقش و دخالت دارد یا غریزههای کور و سائقههای ناشناختهٔ فردی و گروهی و یا در نهایـت، هوی و هوس تقدیر و تصادف، که زمانی با جمع آوری رویدادهای آن و سعی در سازمان دادن آنها، نام تاریخ بر آن گذاشته میشد که گویا از مسیری معین و گزیرناپذیر میگذرد و حتّی از قوانینی به سوی «پیشرفت» تبعیت میکند.
نوشتن دربارهٔ تبعید کار خوشایند و دلچسبی نیست، چرا که به آسانی و تقریباً بی اختیار به زنجموره و ننهمنغریبم تبدیل میشود. در روزگار ما دنیا به «دهکدهٔ کوچکی» تبدیل شده که با جهان یهودیان باستان و یا دوران ناصرخسرو که از «کژدم غربت» مینالید، فاصلهای نجومی دارد.
جز این، تبعید تجربهای سخت شخصی است. هر یک از ما تبعید را به گونهای منحصر به فرد آغاز و زندگی کردهایم که با تجربهٔ عمومی و یا با تجربهٔ دیگری میتواند کاملاً متفاوت باشد — و این شاید در مورد تبعیدیان ایرانی بیشتر مصداق داشته باشد. معنای این حرف فقط این است که آنچه گفته شد مطلقاً جنبهٔ شخصی و فردی دارد و کاملاً احتمال دارد که کسی در آن شریک نباشد.
این یادداشت کوتاه و بهروز شدهٔ مقالهایست از جلد دوم کتاب گریز ناگزیر، به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی، ناصر مهاجر، نشر نقطه، آلمان، ۱۳۸۷.