پارک اتابک و کنفرانس تهران و باقی قضایا
جای عجیبیست این پارک اتابک. مثل تاریخِ ما و هویت ما غایب از نظر است، حتا از بالای پل حافظ، که لسانالغیب است، نمیشود توش را یک دلِ سیر دید. البته اگر بزنی کنار و چشم بیندازی، شاید یک چیزهایی ببینی. اما کی میرود روی پل ماشینرو که از آنجا محوطهای فراموششده را دید بزند. روی پل گازش را میگیری و میروی که برسی آنطرفش. میروی که به یک جایی برسی. خاصیت اصلی پل همین است!
دسترسی به پارک اتابک عجالتاً و تا اطلاع ثانوی مقدور نیست. منوط است به رأی لیاخوفهای امروزی. بخشی از تاریخ مشروطه آنجاست. ستارخانِ ما آنجا اتراق کرده بود. اسلحهاش را که زمین نگذاشت به او و یارانش که آنجا بودند، یورش بردند و داشت از پلههای عمارت به سمت پشتبام میگریخت که تیری خورد به پاش و درمان نشد یا درمانش نکردند و بر اثر همان زخمِ شاید نهچندان کاری هم مرد. مشروطه هم عملاً همینطوریها مرد. و یکی از جاهایی که مرگ مشروطه را بهعینه دید همین پارک اتابک بود. آنموقع که مورگان شوستر آمریکایی به دعوتِ دولتِ عِلّیۀ فخیمۀ مشروطه آمد ایران که مالیۀ ما را سرورسامانی بدهد در این پارک و عمارت اعیانی آن اسکان یافت. دیری هم نپایید حضورش در ایران. مشروطهچیها که راه و رسم فیلبازی را یاد گرفته بودند، دست در دست فیلهای استخوانخردکردۀ پیرسال طفلک را پراندند. دلسوز بود شوستر؛ شاید چون آمریکاییِ عصری بود که هنوز امپریالیسم جهانخوار در کشورش به ایدئولوژی تبدیل نشده بود! به هر حال پارکِ اعیانیِ صدراعظم روسوفیل را حتا همان وقتها که آمریکا هنوز امپریالیست نشده بود، نمیشد سپرد به آدمی از ینگۀ دنیا. شوستر عطای ایران را به لقایش بخشید و رفت و عمارت تا ۵۰ سال بعد رنگ آمریکاییجماعت را به خود ندید؛ ندید، تا سالِ این روایت، به سال شمشیِ دقیقِ تقویمِ جلالیِ ما: ۱۳۲۳. و رنگِ چه آدمی را هم دید! رنگِ پرزیدنت آمریکاییها را که آمد ایران تا در سفارت شورویِ کمونیستی آمریکا را به راهی بیندازد که امروز میبینیم.
پارک اتابک همان عمارتیست که عکس معروفی از بالای پلههاش در همۀ کتابهای تاریخی مربوط به جنگ جهانی دوم ملاحظه میشود. سه مردِ کبیرِ نشسته روی صندلیهای ساده، و یکی دو تا از ملتزمین رکاب در برخی عکسهای جانبی: چرچیل، سمت راست، روزولت، وسط، و استالین سمت چپ. خود همین ترکیب جالب است. قدرت جدیدی (آمریکا) برای خودش میان دو قدرت قدیم استعماری (روسیۀ شورویشده و انگلستان) جا باز میکند و در عین حال مانعی میشود، انگار، در برابر نزاعهای قدیمی استعماری.
پارک اتابک، که امروز سفارت شوروی سابق و روسیۀ فعلی آنجاست نمادیست از میزان دسترسی ما خلقالله به تاریخمان. محدود است دسترسی ما به خودمان. از اساطیر بگیر بیا تا سلسلهسلسله شاه و وزیر و امیر و شحنه و مباشرِ دستاربهسر دیروزها و… امروزها هم که دیگر هیچ، اصلاً حرفش را نزن! کل افق ما مدخلیست تَنگبار. صاحبانِ مدخل هر از گاه به نیتی و طمعی دریچه را نیمباز میکنند و یکچیزی به بیرون درز میدهند. دربارۀ هر موضوعی فقط یکسری کلیات کتابی میدانیم، حاصل همین گاهبهگاه بازشدن دریچۀ مدخل و تکهای کوچک از جورچینی عمدتاً کارِ دست بادنجان دورِ قاب چینها، با میلیونها قطعۀ ریز و درشت. حتماً اتفاقهایی افتاده؛ میدانیم. اثرشان را با پوست و گوشتمان حس میکنیم. اما جز مشتی قصۀ پریان و روایتهای پرحسرت محققانی که هر از گاه یک گوشۀ فرش را با هر بدبختی که شده زدهاند بالا و حقیقت و شایعه را به هم آمیختهاند، چیزی از پشتوپسلۀ ماجراهایی که مثل زخمِ صادق هدایت روحمان را ذرهذره در انزوایی ابدمدت میخورد، نمیدانیم. مجبوریم تو این روایتها وول بزنیم همینجوری برای خودمان و از توشان چند تا حقیقتِ کوچک دربیاوریم و یک کفِ دست از جورچینمان را بسازیم و همان کف دست هم بشود قبرمان، سهممان از ابدیت، سهممان از وطن و تاریخمان…
روزگاری اینجا که الآن پارک اتابک است و امروزه بهش میگویند باغ سفارت روسیه، محلۀ اعیاننشین تهران بود و یکجورهایی بالاشهر. الآن اسم خیابانی که پارک اتابک آنجاست، نوفللوشاتوست، در تقاطع حافظ. قبلاً دو بخش بود این خیابان نوفللوشاتو که درواقع نام روستاییست در فرانسه، مسقطالرأس انقلاب ۵۷. اسم یک بخشش که سفارت انگلستان و همین روسیه آنجاست چرچیل بود و اسم بخش دیگرش که سفارت فرانسه و ایتالیا و واتیکان آنجاست، فرانسه بود. البته شاید بهتر بود اسم آن تکه به جای چرچیل میشد استالین، چون هم پارک اتابک بزرگتر است، هم استالین در زمان وقوع ماجراهای این روایت یک حال اساسی داده بود به شاه جوانی که در دورۀ او اسم خیابان شد چرچیل. اما خب، به استالین هم خیابانی رسید، نزدیکتر به دیوار سفارت انگلیس، تا سفارت روسیه، یکسرش میخورد به نادری (جمهوری فعلی)، یکسرش میخورد به چرچیل (نوفللوشاتوی فعلی)؛ همان که امروز اسمش شده میرزا کوچک خان جنگلی. بیمسمّا هم نیست از قرار. حتا میشد اسمش بشود حیدرخان عمواوغلی!
تاریخ نامگذاری: ۱۲ خرداد ۱۳۲۳. چند ماه بعد از کنفرانس معروف تهران در ۷ تا ۹ آذر سال ۱۳۲۲، که بعدش ابرقدرت تازهای قد علم کرد: آمریکا. همان موقع که اسم چرچیل و استالین بر دو خیابان در تهران نقش بست، اسم خیابانی را هم گذاشتند روزولت. سه آدمی که دنیا را عوض کردند و مسقطالرأسشان در عوض کردن دنیا همین تهرانِ ما بود. سه آدمی که بیخبر از ما و شاهِ آن روزهای ما آمدند به تهرانِ ما و در باغ اتابکِ ما که شده بود سفارت کشوری که با مشروطۀ ما دوست نبود و کلنلش مجلس ما را به توپ بسته بود، نقشۀ آیندۀ دنیا را کشیدند و به هم قول و هدیه دادند و خاک ما را کردند پل پیروزی در جنگ علیه هیتلر، و ما بیخبر: شوفرکوپنیهای کامیونهایی که ادوات و تجهیزات آمریکایی و انگلیسی را از خلیج فارس بار میزدند و از زاگرس و البرز رد میکردند میرساندند به مرز شمالی، برای عمو سیبیلوی قهرمان جنگ کبیرِ میهنیِ خودش! کلی سرّ هست تو همین چند سطر. نبود بر سرِ آتش، میسّرم که نجوشم…
دلم میخواست بشود بروم و داستان این پارک اتابک را از کمی قبل بنویسم. رفتم هم. اما گم شدم. هیچچیز چنانکه بهواقع هست، معلوم نیست. دانستههایی داریم، اما دانستههامان را سندی نیست. دانستۀ بیسند، هرچه هست، تاریخ نیست. نیک که بنگری، بخشهای مهمی از تاریخ ما همان چیزیست که هرچه هست تاریخ نیست. برگرد موضوعی را در همین یک سال پیش دنبال کن؛ چنان در مه گم میشوی که انگار رفتهای به عصر اساطیر. برای ما دیروزِ ازسرگذرانده خیلی فرقی با تاریخ کیانیان و پیشدادیان ندارد. کمرش را مورخجماعت نمیتواند خم کند. شاعری باید: فردوسی. که ناگزیر باید از شکست یک چیزی بسازد تو مایههای هویت؛ حالا نه با همان شکست، با پیرزوی ملی بعدش، که تازه چند صباح دیگر پس از شکستی حقارتبارتر از شکست قبلی به منصۀ ظهور میرسد! یعنی پیروزی به حساب میآید چون دستکم شکست نبوده!
عَلَیالله! برویم به روزگار صاحب اول و بانی پارک اتابک ببینیم چی گیرمان میآید.
میرزا علیاصغر خان اتابک، ملقب به امینالسطان، یکی از مقتدرترین رجال دوران قاجار بود. در عصر فیلها، اتابکِ اعظم مشهور بود به روسوفیلی، و در ۸ شهریور ۱۲۸۷ به ضرب گلولۀ عباس آقا تبریزی قتیل شد. صدای ضبطشدهای از او برجا مانده است، در اظهار جاننثاری به مظفرالدین شاه که خوب است یکبار گوش بفرمایید. فرق مجیزگویان دیروز با مجیزگویان امروز این است که دیروزیها لااقل فارسیشان درست و لحنشان متین بود، به عکس مجیزگویان امروز که همینطوری غلط و غلوط عربده میکشند پشت تریبونها و حتی متانت اتابک روسوفیل گرجیتبار را هم ندارند. باری، هنوز معلوم نشده که سلسلهجنبان قتل او کی بوده. یکی میگوید محمدعلیشاه اذن داده بود، اللهُ اعلم؛ یکی میگوید کار حیدرخان عمواوغلی بوده، که گرایشهای کمونیستی داشت و عرض شد که خوب بود زعمای شهرداری تهران اسم خیابان استالین را به نام او رقم میزدند تا به نام میرزا کوچک خان که البته سَر و سِرّی هم با بولشویکها داشت؛ یکی میگوید پشت قتل او سفارت انگلیس بود که چون وزیر اعظم به روس گرایش داشت نمیخواست سر به تنش باشد. به هر حال محبوب نبوده این اتابک. و به چیزی مشهور بوده که همه ازش خبر داشتهاند. کسروی میگوید: «چه در زمان ناصرالدینشاه و چه در زمان مظفرالدینشاه دلسوزی به کشور ننموده و بارها بدخواهی از خود نشان داده بود و همگی ایرانیان او را افزار همسایۀ شمالی میپنداشتند.»
معمار پارک اتابک که امینالسلطان سفارش ساختش را برای اسکان شخصی داده بود، میرزا مهدیخان شقاقیست، ملقب به ممتحنالملک، که بنا بر قول مشهور نخستین معمار ایرانی درسخواندۀ سبک جدید بود. دو تا از دیگر کارهای ممتحنالملک برجایند: یکی مدرسۀ سپهسالار که اسم بانیاش را از روش برداشتند و اسمِ مقدسِ یکی از مدرسان هفتاد سال بعدش را گذاشتند روش، و یکی مجلس شورای ملی، که «ملی»اش ویرایش شد، چون معلوم شد پیغام ما جهانی که سهل است، کهکشانیست! سال دقیق ساخت بنای پارک اتابک معلوم نیست. تاریخِ آن موقع هم مثل امروز، راز بود!
نقل است که وُرّاث اتابک بعد از مقتول شدن او پارک را فروختند. به کی فروختند، مشخص نیست. یکی میگوید ارباب جمشید زرتشتی خریده، یکی میگوید آدمی به نام اردشیر مهربان که آن هم زرتشتی بود. دسترسی به بنچاق و سند ملک برای ما میسّر نشد. ماجرای مِلکیّت پارک از بعد قتل اتابک تا الآن روشن نیست. در دورۀ مشروطه اینطور که روشن است پارک در مالکیت دولتِ ایران یا یک ایرانی بوده. اول ستار خان و نفراتش آنجا اسکان یافتند. بعد که شوستر آمریکایی آمد ایران آنجا اسکان یافت. نقل است که دولت روسیۀ تزاری آنجا را در ۱۹۱۵ از دولت ایران اجاره کرد و دو سال اجارهبها را هم پیشپیش داد. دولت تزاری که برافتاد، شورویها آنجا را تخلیه کردند و رفتند در پامنار که از قبل آنجا ساختمانی داشتند، سفارت زدند. بعد که حکومت جدید شوروی پا گرفت، دولت ایران چهار جا را به آنها پیشنهاد کرد و آنها پارک اتابک را انتخاب کردند. و چون این انقلابیچیها آن اوایل جهانوطن بودند، همۀ قراردادهای استعماری را هم ملغی کردند. نقل مکان از سفارت روسیۀ قدیم هم یک چیزی تو همین مایهها بود. نمیخواستند در لانۀ استعمار آشیانه کنند. حالا خیلی مانده بود که جاپاشان در کرملین سفت شود. سفت که شد سبک جدیدی از استعمار را مدوّن کردند و پیروِ آن برگشتند به لانۀ استعمار! مستنداتمان چیست؟ ۱. بانی پارک علیاصغر خان اتابک است؛ ۲. سازندۀ پارک ممتحنالملک است؛ ۳. ستارخان در این پارک تیر خورد؛ ۴. مورگان شوستر در مدت اقامتش در ایران اینجا اسکان داشت؛ ۵. الآن متعلق است به سفارت روسیه و دیروز متعلق بود به سفارت شوروی و قبلش باز متعلق بود به سفارت روسیه؛ ۷. کنفرانس تهران در این پارک برگزار شد.
اینکه مِلک در مالکیّت کیست دانسته نیست. این هم که چرا شورویها اینجا را برگزیدند دانسته نیست. لطفاً کسی از ناخودآگاهِ تاریخی حرف نزند!
یک حرف داستانی بزنم؟ — موجودی بود به نام تقدیر. وزیری را واداشت که خانهای برای خودش بسازد. وزیر گوشۀ چشمی به دولتی بیگانه داشت. مردم قیامی برپا کردند. آن دولتی که وزیر بدان چشم داشت با اطلاق لفظ «مردم» به موجوداتی که «رعیت» خوانده میشدند، مشکل داشت. یکی از مردم که معلوم نیست دُمش به کجا بند بود زد وزیر را کشت. حرف مردم به کرسی نشست. حرفِ مردم آن کشوری هم که وزیر بدان چشم داشت بعد از کلی بیم و امید به کرسی نشست و انقلابشان پیروز شد. اما هم در آنجا و هم در سرزمین آن وزیر سیاست و تاریخ راه خودشان را رفتند؛ همان راهی را رفتند که مردم میخواستند دیگر از آن نروند. آخرش خانۀ وزیر شد سفارت آن کشوری که وزیر بدان چشم داشت…
داستان میخواهد بگوید که نه در کشور وزیر اتفاق شگرفی افتاد نه در کشوری که وزیر بدان نظر داشت. خر رنگ شد جای گورخر قالب شد. آیا تاریخ اینقدر عوضیست؟ — از من بپرسید، عرض میکنم بعله قربان! بَعله! از این هم عوضیتر است!
سفارت شوروی قبل و بعد از کنفرانس تهران منزلگاه پروپاگاندای روسی بود. نقل است که آن اوایل که شورویها رفتند به پارک اتابک، آخر هفته در باغ را باز میکردند که مردم تهران بتوانند بروند تو پارک برای خودشان پیکنیک. به همهجای سفارت نمیتوانستند سرک بکشند. محدودۀ معینی برای این کار تعیین شده بود. اما زوزۀ گرگ بیطمع نیست! در سراسر مسیرهایی که مردم میتوانستند توشان قدم بزنند و اتراق کنند، عکسهایی تبلیغاتی از لنین و خلق روسیه و انقلاب پرولتاریایی نقش شده بود تا مردم ضمن بهرهمندی از هوا و فضا و دار و درخت وطنی در محیطی خوش و خرم، با اهداف و مرام همسایۀ شمالی آشنا شوند. بعدها پذیراییِ عمومی ممنوع شد. گاهبهگاه مهمانیهایی برای ادبا ترتیب داده میشد. راهبرِ این دست فعالیتهای فرهنگی انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی بود که قطعاً یک سرش در پارک اتابک بود. نخستین کنگرۀ نویسندگان ایران با شرکت بزرگان ادب و فرهنگ ایران از ملکالشعرای بهار تا نیما و صادق هدایت و صادق چوبک و جلال آل احمد، به دعوت این انجمن برپا شد. فکر میکنید میشد آمد در کنگرهای که به دعوت این انجمن برپا شده بود دربارۀ جنبشهای نوین ادبی و هنری، دربارۀ آوانگاردیسم، سخن گفت؟ نه! فقط رئالیسم! موضوع سخنرانی فاطمه سیاح و احسان طبری در اشاره به آثار منتقدان روس نظیر چرنیشفسکی و بلینسکی فقر فرهنگی بود. بیانیۀ کنگره هم بر ظلمستیزی و عدالتباوری و آزادی و مخالفت با ستمگری در ادبیات فارسی تأکید میکرد. یک زمانی اخلاف همین شورویها مجلس مردمی را که در جستوجوی همین قسم آمال مشروطه راه انداخته بودند، به توپ بستند، حالا اما نقش دایۀ مهربانتر از مادر را به عهده گرفته بودند و داشتند ضمن ترمیم چهرۀ کشورشان، شعارهایشان را تو گوش ما میخواندند و فیلهای جدید برای خودشان تولید میکردند.
تاریخ اینطوریست. در تاریخ هیچ کاری «برای رضای خدا» انجام نمیشود!
اما این اشارات، یک معنایی دارد به هر حال. نیمِ این گفتار وقف این اشارات شد تا آن معنا را در نسبت با واقعهای که از این به بعد قصۀ پرقصهاش مختصر خواهد شد، بهتر دریابیم. حرف هم صاف و ساده این است: شورویها میدانستند که دارند کجا را برای سفارتشان انتخاب میکنند. پیام انتخابشان روشن بود: فقط جای فعل و فاعل عوض شده، جمله همان معنا را میدهد! — ما یک جایی میخواهیم نزدیک دشمنمان، همان بریتانیای کبیر خبیث! همانجایی که قبلاً بودیم…
حالا برسیم به اصل داستان: کنفرانس تهران. چرا این کنفرانس در سفارت شوروی، پارک اتابک، برگزار شد؟ نتایج کنفرانس برای دنیا و ما چه بود؟ ما در این کنفرانس چه نقشی داشتیم؟
تهرانِ آن روزها خیلی کوچک بود. جاسوسها باید در بحبوحۀ جنگ کلی آموزش میدیدند و علمِ لَدُنی خرج میکردند تا بتوانند در پایتخت تمدن آریاییاسلامیِ ما به اعظمِ مشاغل یعنی جاسوسی مشغول شوند. مثل الآن نبود که جاسوسجماعت تو تهران میتواند سوزن شود تو کاهدان! مترجمِ استالین که تنها روایت مستند دربارۀ این کنفرانس مهم را از او داریم و شاید دوزِ پروپاگاندای روسیِ داستانی که میپردازد از حقیقتش خیلی بیشتر باشد، فردای روزی که میرسد تهران از سفارت راه میافتد که شهر را سیاحت کند و خیلی نمیگذرد که میرسد به مرکز شهر. اگر به خاطر آوریم که در این دوره درست موازی با سفارت، رو به شرق، خیابانی را که امروز اسمش سعدیست چه مینامیدند، اوضاع دستمان میآید: لُختی! بهش میگفتند لُختی، چون خلوت بود، بیابانِ خدا بود، و دزدهای شب هر کسی را که جگر میکرد و از آنجا میگذشت لُخت میکردند. بد به دلتان راه ندهید! لُخت کردن یعنی چَپو کردن. منظور آن کارِ بد نیست، منظور دزدیست که هرچه باشد حدّ شرعیاش از عریان شدن یا عریان کردن کمتر است!
بامزهترین شرح را دربارۀ جاسوسی در ایرانِ دورۀ جنگ جهانی دوم در کتابی میبینیم که سرکنسول آلمانی تبریز نوشت: شولتسه هولتوس، با نام سپیدهدم در ایران. این بابا وقتی که رضا شاه را کشیدند پایین فرستادندش به تعطیلات ابدی در جزیرۀ موریس و آلمانها را هم اخراج کردند از ایران، از رو نرفت، ماند در ایران و مشغول جاسوسی شد. رفت با قشقاییها روی هم ریخت و شورش راه انداخت. یکی از جاسوسهای آلمانی در قبرستان ارامنۀ تهران به شغل شریف گورکَنی مشغول شد و در این کسوت سالهای سال بیخ گوش روسها و انگلیسها و آمریکاییها که دور از جبهۀ اصلی جنگ در تهران برای خودشان عیش میکردند، به وطنش خدمت کرد. ایران کلید پیروزی در جنگ بود. هیتلر این کلید را همینطوری گذاشت سر طاقچه و روسها و انگلیسها و آمریکاییها هم قاپش زدند.
البته جاسوسبازی در آن وضع نامعمول نبود. گو اینکه بعید میدانم کسی در ایران از خواص و عوام ککش هم میگزید که شهرش شده شهر جاسوسها. اصلاً کسی شاید بو هم نبرده بود که اوضاع از چه قرار است. مردم گرفتار نان بودند، اشراف گرفتارِ احتکارِ ارزاق عمومی، دولت سردرگم، ناموجود، شبح! شاهِ جوان دنبال جای پایی در تاریخ! تهران زمینِ بازی بزرگان بود. اجاره داده بودیمش بهمفت. بعد از جنگ هم مثل همیشه به خاطر اینکه اعلام بیطرفی کرده بودیم، نصیبی نبردیم از اشغال کشورمان، جز آنکه شانس آوردیم و آمریکاییها که میخواستند سری تو سرها دربیاورند فشار آوردند به شورویها و انگلیسها که ایران را تخلیه کنند. خودمان را مثل همیشه یکجورهایی الّابختکی حفظ کردیم هرطور که بود! فیالواقع هم پیاز را خوردیم هم چوب را. ولی خُب، مرزهامان حفظ شد؛ این عبارتِ پرطنطنۀ شعارگونه: تمامیتِ ارضی!
باری، تلاشهایی کردیم و به این در و آن درهایی هم زدیم و معاملات دنیای جدید هم ایجاب کرد و سرِ پا ماندیم. ایران ماندیم. ایران، همین خُفتۀ چند، که خواب در چشمِ ترمان میشکند…
کنفرانس تهران آغازِ پایانِ عصر استعمار به مفهوم سنتی آن بود؛ فرصتی برای آمریکا و شوروی که امپراتوریهای استعماری انگلستان و فرانسه را کنار بزنند و در نظمی نوین جهان را میان خود تقسیم کنند. البته شاید آمریکاییها و شخص روزولت تا حدی سادهلوح بودند که با شوروی بهتر میتوانند کار کنند، اما اگر تصویر بزرگ را ببینیم، جنگ جهانی دوم به نفع آمریکا و شوروی تمام شد و پیروزی دیگر دول متفق بیشتر نمادین بود. درواقع انگلستان و فرانسه پیروز جنگ قلمداد شدند چون آلمان شکست خورد. اگر این نکته را بررسی کنیم که آنها چه به دست آوردند، خواهیم دید که بیشتر از دست دادند تا اینکه چیزی به دست آورند. اینکه روزولت دقیقاً چه میخواست و چه در سر داشت، برای چرچیل هم روشن بود. نظم قدیم رو به افول مینهاد و سهم انگلستان و فرانسه از نظم جدید بیشتر نمادین بود. مثل جنگ جهانی اول نبود که انگلیسیها و فرانسویها نقشهای بگذارند روی میز و در غیاب قدرتهایی مانند آمریکا و شوروی امپراتوری عثمانی را تکهتکه کنند و بین خودشان تقسیم کنند. آلن تیلر، مورخ انگلیسی، با مقداری غیظ صحنهای را در کنفرانس تهران به تصویر میکشد که نشان از دیدگاه هجوگونۀ روزولت دربارۀ انگلستان و استعمار پیر دارد: «چرچیل در کنفرانس تهران به فهرست پنجاه هزار افسر آلمانی که باید به پای میز محاکمه کشانده شوند، اعتراض کرد و با صراحت تمام سخن از حفظ مفهوم سنتی عدالت به میان آورد. روزولت پیشنهاد کرد که اگر پنجاه هزار آلمانی برای محاکمه بسیار زیاد است، چرا بر سر شمار کمتری، مثلاً چهلونُه هزار نفر توافق نکنیم؟» (تیلر، ۲۴۵)
شاید هیچکس به اندازۀ چرچیل از هیتلر و آلمانیجماعت بدش نمیآمد که با جنگی که به راه انداختند، مقدمات افول دولت استعماری انگلستان و ظهور قدرتها جدید را فراهم آوردند، اما پایبندی خود را به «مفهوم سنتی عدالت» با صراحت بیان میداشت چون با توسل به همان مفهوم سنتی از عدالت بود که انگلستان توانسته بود استعمار خود را در جهان بگسترد. روزولت با تبدیل پنجاه هزار نفر به چهلونُه هزار نفر، درواقع «مفهوم سنتی عدالت» را هجو میکرد. و هجو این مفهوم را عملاً هم نشان داده بود: دعوت استالین را برای اقامت در سفارت شوروی، پارک اتابک، پذیرفت و دعوت چرچیل را محترمانه و با عذر اینکه بیمار است و سوار و پیاده شدن از اتومبیل برایش سخت است و بهتر است در جایی اقامت کند که نیاز نباشد اتومبیل سوار شود، رد کرد. این فرصتی بود که دور از چشم چرچیل بنشیند با استالین دو نفری بر سر آیندۀ جهان چک و چانه بزند. و آنقدر این چانهزنیها برای او اهمیت داشت که در اولین گفتوگوی دو نفرهشان، ساعتی پیش از برگزاری کتفرانس رسمی، برای آنکه دل استالین را به دست آورد و نشان دهد که به او اطمینان دارد، از آوردن همراه و مترجم خودش گذشت و خواست که خودشان دو نفری، با همراهی مترجم روس، والنتین بِرِژکف، مذاکره کنند.
خاطرات برژکف از کنفرانس تهران سندی ذیقیمت است، از چند جهت: اول اینکه اطلاعاتی دست اول از شهر تهران به دست میدهد. دوم اینکه از مذاکرات خصوصی روزولت و استالین پرده برمیدارد. و سوم اینکه از پارانویایی پرده میدارد که دستگاه اطلاعاتی شوروی که تأمین امنیت کنفرانس را در تهران به عهده داشت خلق کرد تا روزولت را مجاب کند که تهران پر از جاسوس آلمانیست و آلمانها قصد دارند ال بکنند و بل بکنند. کلش افسانه بود. تهران شهر جاسوسها بود، بله. اما آلمانیها طرحی برای کشتن چرچیل و استالین، و دزدیدن روزولت، نداشتند. به نظر هم نمیرسد که روزولت و چرچیل این تبلغات را باور کرده باشند. روزولت به هر حال در سفارت شوروی میماند، چون آمده بود که با استالین حرف بزند. مدتها بود که این دو میخواستند با هم در جهان تنها شوند. چرچیل نمیگذاشت. اما حالا دیگر کاری از چرچیل ساخته نبود.
این هم که روزولت در مورد حسن نیت استالین سادهلوح بود، بیش از حد اغراقآمیز است؛ زادۀ ذهن مورخان انگلیسیست. روزولت میدانست که دارد با کی و بر سر چی معامله میکند. وقتی استالین به او سیگار تعارف کرد، با ظرافت گفت که به سیگار خودش عادت دارد و سیگاری درآورد و زد به مُشتوکش و روشن کرد. بعد پرسید: «راستی، پیپِ معروف شما کجاست مارشال استالین، پیپی که میگویند شما با آن دشمنانتان را دود میکنید؟ — استالین موذیانه لبخندی زد و چشمانش را تنگ کرد و پاسخ داد: به نظرم همۀ آنها را دود کرده باشم، ولی جدی بگویم، دکترها مرا از کشیدن پیپ منع کردهاند. آن را با خودم آوردهام تا با کمال میل به شما هدیه کنم. دفعۀ بعد آن را با خودم خواهم آورد» (برژکف، ص ۱۱۸).
اینکه در کنفرانس تهران دقیقاً چه توافقهایی به عمل آمد در کتابهای تاریخی مضبوط است. خلاصهاش این است که توافق شد جبهۀ تازهای در اروپا باز شود که هیتلر ناگزیر شود بخشی از تمرکزش را بگذارد روی آن جبهه. تجهیزات انگلیسی و آمریکایی هم از راه ایران هم برسد به دست روسها که بتوانند مقاومت کنند. این بود که ایران مفتخر شد به عنوان دهنپرکن «پل پیروزی». این تکهاش خیلی غمانگیز است. ارزاق عمومی برای ایرانیها کم شده بود. قیمتها بهشدت رفته بود بالا. وقتی محمولههای آمریکایی و انگلیسی برای کشور دوست، شوروی، وارد بنادر جنوب ایران شد تصور این بود که بشود همهشان را با راهآهن رضاشاهی که همین انگلیسها و روسها هفتاد سال نگذاشتند کشیده شود، تا مرزهای شمالی حمل کرد. یکی از نکات غمانگیز ماجرا برای ما همین بود. چقدر کوشیدیم راهآهن در ایران راه بیفتد و نگذاشتند. اما وقتی که سرانجام راه افتاد، در بزنگاه به کار همانهایی آمد که نمیگذاشتند.
خیلی زود معلوم شد که راهآهن کفایت نمیکند. بخشی از ادوات را باید با کامیون از زاگرس و البرز عبور میدادند. اول قرار شد با کامیونهای آمریکایی و انگلیسی و رانندگان خودشان بار را ببرند. اما راننده کم آوردند. ترتیبی دادند ایرانیها بیایند رانندگی با آن کامیونها را یک روزه یاد بگیرند و تصدیقی بگیرند و بار ببرند. کلی آدم صف کشیدند برای مزدوری. مزد چه بود؟ کوپن ارزاق! به رانندگانی که بار میبردند به اندازۀ نظامیهای خودشان با کوپن ارزاق میدادند. ملت سر و دست میشکستند. شکمها گرسنه بود. اسم شوفرکوپنی از اینجا ماند روی رانندههای کامیون. شاید هنوز باشند پیرمردانی که روزی شوفرکوپنی بودهاند. گزارشهایی از اعتراض مردمان بین راهها و عشایر و روستاییانی که محمولهها از کنار آنها میگذشت مخابره میشد. جادهها شلوغ شده بود و روزی نبود که بچهای، حَشمی نرود زیر کامیون ناکار نشود. اما اینها مهم نبود. عموسیبیلو آن بالا منتظر بود و بار باید به دستش میرسید.
فکر نکنید که مردم داشتند خفت میکشیدند و حکومتِ نیمبند ما یک آبرویی داشت به هر حال. هیچ اینطور نبود. در حین برگزاری کنفرانس تهران کم بودند دولتمردان ایرانی که از برگزاری سمینار خبر داشتند. اگر هم خبر داشتند، از منابع رسمی مطلع نشده بودند. یک سر و سرّی داشتند با سفارتی و چیزی شنیده بودند. طبعاً به شخص اول مملکت هم رسماً اطلاع داده نشده بود، اجازه و اینها که دیگر حرفش را نزن! خاک ایران در جنگ جهانی دوم مثل راهپله در آپارتمان مشاع بود! خودمان باید با مجوز و پرداخت شتیل به دربان توش تردد میکردیم. سه دولت بزرگ هم یکجوری با هم کنار میآمدند.
وضع شاه جوان هم از ملت بهتر نبود. یک چیزی را ایکاش یکبار برای همیشه بفهمیم: وضع مردم اگر خوب نباشد، وضع اُمَرا هم خوب نیست. البته منظور آن اُمَراییست که یکجو غیرت تو شیر ننهشان بوده. آنها را که از این وضع سود میبرند و همیشه هم تعدادشان از شیرِ پا خوردهها بیشتر است، عرض نمیکنم. آنها دکانشان در وضع آشفته و در مضیقۀ مردم میگردد. دولتمردان ما، حتا شیرِ پاک خوردههاشان، هیچوقت این معنی را نفهمیدند. همۀ تلاششان این بود که مردم را ضعیف کنند بچسبند به دمِ یک دولت خارجی که سر جایشان بمانند. نتیجه این شد و میشود که در بزنگاه تاریخی شاه و امیر و وزیر ما شدند پیشخدمت. در کنفرانس تهران که حتی به ما دستمال پیشخدمتی هم ندادند. شاهِ ما حتی به جشن تولد چرچیل که در سفارت انگلستان برگزار شد، دعوت نشد. طبیعی هم بود. پدرِ این شاه تمایل آلمانی داشت. شاید یکجورهایی فضای آریاییبازی که از بعدِ تختنشینیاش در ایران راه افتاد، روی خودش هم تأثیر گذاشته بود که هیتلر را دوست خود میدانست. کی میآید به پسر چنین پدری اعتماد کند؟ از طرفی، امنیت تهران را امنیههای ایرانی تأمین نمیکردند. دولت ایران آنقدر مسلوبالاراده بود که روسها میتوانستند با بستن حد فاصل سفارت شوروی و انگلستان و نصب موانعی در آن به قول برژکف «یک راه عبور موقت ایجاد» و «تمام محوطه [را] به صورت یک منطقۀ مستقل» درآورند.
اما به هر حال به شاه جوان خیلی بر خورده بود که این سه تا دولت بی یک کلمه حرف سرشان را انداختهاند بلند شدهاند آمدهاند ایران و به او خبر هم ندادهاند. خون خونش را میخورد. اما کاری هم از دستش ساخته نبود. این وسط یک اتفاق خوب هم برای شاه پیشامد کرد، و آن رفتن استالین به ملاقات او بود. همین قدمرنجه کردن استالین برای دیدار با شاه جوان او را دلیر کرد که یک کاری بکند. درست! شاه از کار استالین خوشش آمده بود و از او تمجید هم میکرد. اما در همان حال از شوروی و استالین و کمونیسم هراس داشت. آخرالامر غرور را کنار گذاشت و بلند شد رفت به دیدار روزولت و چرچیل. این یکی را باید به حساب محمدرضا شاه جوان نوشت واقعاً. باید یک کاری میکرد. او هم فهمیده بود که دنیای آینده دنیای یانکیهاست. رفت پیش روزولت و پیش چرچیل هم رفت. قولهای استالین هم فریبش نداد. اینکه از او حمایت خواهد کرد و اینکه به تمامیت ارضی ایران احترام خواهد گذاشت…
روزولت بهگرمی شاه جوان را پذیرفت و قولهایی هم داد به او. البته او مسبوق بود و گزارشهایی هم پیشتر دربارۀ ایران دریافت کرده بود و تصمیمش را گرفته بود که ایران باید استقلالش بیکموکاست حفظ شود. شاه از همسایۀ شمالی و اصولاً از کمونیسم میترسید و ترسش را به روزولت هم انتقال داد. روزولت هم قول داد که در پایان جنگ انگلیسها و روسها ایران را ترک خواهند کرد و باید ترک کنند. این فقره را در توافق سه دولت هم مکتوب کرد. وقتی هم که جنگ تمام شد، انگلیسها زود رفتند، اما شورویها چموشی کردند. دولت آمریکا که دیگر روزولتِ فقید در رأسش نبود با استناد به همان بند از توافق تهران به شورویها فشار آورد که ایران را ترک کنند. و شورویها ایران را ترک کردند. فقط این نبود که خودشان خواستند که بروند. یا اینکه مثلاً قوامالسلطنه رفت پیششان یک امتیازهایی داد و از ایران جمعشان کرد. فشار آمریکاییها مؤثرتر بود.
برندۀ اصلی کنفرانس بیش از همه استالین بود. دیگران هم به خواستههاشان رسیدند، اما استالین بود که بُرد کرد. صحنهای در یکی از نشستها رخ داد که بسیار جالب توجه است. فیلمش هم موجود است. چرچیل به مناسبت پیروزیهای شوروی در استالینگراد شمشیری به استالین هدیه داد. استالین شمشیر را با لبخندی محو بر لب گرفت و بر آن بوسه زد و بعد دادش به وروشیلوف، عالیترین مقام نظامی شوروی. وروشیلوف شمشیر را گرفت اما قبضه از غلاف لغزید و داشت میخورد زمین که او جمعش کرد. استالین به مارشال چشمغرهای مهیب رفت، اما چرچیل به روی خودش نیاورد. نمیخواست این را بیاحترامی تلقی کند و کارها را بیندازد تو دستانداز. حالا تصور بفرمایید که همین مارشال و زیردستانش که از تشریفات بویی نبرده بودند، امنیت کنفرانس و تهران را بر عهده داشتند و میتوانستند خیابانهای تهران را قُرُق کنند!
خُب، آیا این روایت درسی هم دارد؟ — نمیدانم. اگر درسی داشته باشد باید در سطرها تنیده باشد… درسی که من خودم گرفتم این است:
نمیدانم چه مرگیست که آدم وقتی دارد دربارۀ برهههای تحقیر و شکست تاریخ کشورش چیز مینویسد میخواهد هرچه زودتر قال قضیه را بکند و تمامش کند. اما این «هرچه زودتر» زودتر پیش نمیآید. قضایا کش میآیند و سر که بلند میکنی و نگاهی میاندازی به چیزی که سرِ قلم رفتهای، میبینی وقت تمام است و میخواستهای چیزهای دیگری هم بگویی و دیگر باید ازشان دست بکشی. ذهنت موقع نوشتن وقایع را فیلتر کرده و از میانِ چیزهای تلخ آن چیزهایی را که از همه تلختر بودهاند گزیده است و بر قلم آورده است…
اما شنونده و خواننده بداند؛ راقم این سطور سعی خودش را کرد که چیزی بیابد و حماسهاش را صلا بدهد. در این فقرۀ پارک اتابک و کنفرانس تهران هیچ چیزی که بشود بهش افتخار کرد، وجود ندارد….
منابع ارجاعات مستقیم
- ای. جی. پی. تیلر، عظمت و انحطاط اروپا، ترجمۀ هرمز عبداللهی، تهران: علمی و فرهنگی، ۱۳۷۰.
- والنتین برژکف، خاطرات برژکف (مأموریت سیاسی در برلین — کنفرانس تهران)، ترجمۀ هوشنگ جعفری، تهران: نشر نو، ۱۳۷۳.
- شولتسه – هولتس، سپیدهدم در ایران، ترجمۀ مهرداد اهری، تهران: نشر نو، ۱۳۷۷.