نگاهی به فیلم «باشو، غریبهٔ کوچک»
فیلمی از بهرام بیضایی
گفتمان حاکم میان فرد و جهانش با شلاقی در دست ایستاده است و او و جهانش را تهدید میکند. گفتمان حاکم همچون کسی که افراد را پیش از خارج شدن از مرز بازرسی میکند، در فاصلهی میان خانه و خیابان ایستاده است و فرد را در هر لحظه زیر نظر دارد و کنترل میکند که مبادا عملی از او سر بزند که مطابق خواست او نباشد. این نگاه آدمی را محکوم به داشتن دو نوع زندگی میکند. یک زندگی (روی زمین) زیر فشار گفتمان رسمی و حاکم و یک زندگی (زیرزمین) دور از چشم گفتمان حاکم قرار دارد. زندگی نخست که در خیابان، محل کار و به طور کلی در فضای عمومی در جریان است، مملو از تظاهر و ریا، دروغ، سانسور و چاپلوسی است و نمایش آن چیزی است که نیست. در واقع سخن و کردار فرد در این زندگی تلاش برای به نمایش گذاشتن چیزی است که صدای حاکم از او میخواهد. اما زندگی دوم دقیقاً برعکس این است. فرد در زیرزمین فرصتی برای خود بودن به دست میآورد و نمایش آن چیزی است که هست.
از نظر گفتار رسمی، در زندگی روزمره نباید صدایی جز آنچه از پیش تعیین شده است شنیده شود و فضای عمومی باید جایی برای بازتولید ایدهها و حقایق حاضر و آماده باشد. فرد همواره باید آماده باشد که وفاداری خود را به ایدهها و قالبها و جهانی که گفتار رسمی مدنظر دارد با صدای بلند اعلام کند. در غیر این صورت باید منتظر پیامدهای سرکشی خود باشد. به عبارتی در چنین فضایی همین که فرد، فرد بودن خود را به رخ بکشد و تفاوت خود را با صدای حاکم آشکار کند، به مثابه یک تهدید نگریسته میشود و تلاش میشود از سر راه برداشته شود. گفتار رسمی جامعه را نه در حال حرکت به سمت جلو بلکه در حال بازگشت میخواهد. ایدهی «بازگشت» یکی از مهمترین ایدهها در جوامعی است که زیر فشار تکصدایی و استبداد به سر میبرند. گویی گذشتهای آرمانی یا آیندهای ـ که البته پیشتر ساخته شده و از آن وجوه مهم و بنیادین مفهوم آینده همچون پیشبینیناپذیری، نابهنگامی و غافلگیری و… تهی شده است ـ وجود دارد و جامعه همواره باید تلاش کند که خود را در آن «جا» ببیند، در جایی که گفتار رسمی پیشتر دیده است. همواره باید به آن بازگشت و خود را در آن «جا» جستجو کرد. در چنین شرایطی هیچچیز جز آن «جا» به رسمیت شناخته نمیشود و تنها امکان فرد برای بودن، دیدن خود از طریق آن «جا» است. در چنین فضایی جهان مکانی برای کنش تلقی نمیشود. جایی برای عمل نیست. در واقع، آنچه این فضا از آدمی میخواهد این است که جهان را همچون ایده و طرحی از پیش تعیین شده ببیند.
به گمان من، عمل، این ایده را ویران میکند؛ چرا که عمل با آینده، تغییر و دگرگونی و با تمامیتناپذیری و زمانی رو به جلو ارتباطی ژرف دارد. عمل به معنای یکی شدن با سنت، خود یا گذشته نیست. عمل، جدا شدن از خود است. عمل تهدیدی برای نظم حاکم است. با اتکا به ارزشها و باورهای شکل گرفته در جهانی انتزاعی که آدمی را پایان یافته میبیند و تصوری از آینده ندارد، نمیتوان از عمل دم زد. رفتار کردن بر اساس اصول و ارزشهای حاکم و پاسخ دادن به خواستههای گفتمان رسمی، رفتاری در شأن یک انسان نیست، توهین به انسان است. عمل یعنی آشکار کردن موقعیت خود در جهان. عمل، افشاکردن این حقیقت است که خود یعنی سخن و هیچ سخنی بدون سخنهای دیگر شکل نمیگیرد (به راستی سخن بدون سخنگو چه معنایی دارد؟ سخن بدون سخنگو بیمعناست و از این رو دشمنی با سخن و زندگیِ مبتنی بر سخن دشمنی با سوژهی سخنگو نیز هست. از طرف دیگر، عمل و سخن از آنجا که به تعبیر آرنت مبتنی بر تکثر و حضور دیگرانند، همواره این قابلیت را دارند که روندهای نو و تازهای آغاز کنند، روندهایی که حتی خود عملورز و سوژهی سخنگو نیز قادر به اندیشدن به آنها و پیامدهای آنها نیست، روندهایی که از دسترس آغازکننده و سخنگو نیز خارج هستند و هیجکس قادر نیست که آنها را به زیرسلطهی خود در بیاورد).
عمل از جایی آغاز میشود که فرد به آن جهان داده شده پشت میکند و خود را همچون شکل دیگری از سخن به رخ میکشد و با این کار در وضعیت حاکم شکاف ایجاد میکند. تنها با عمل است که آن فضای سفت و سختی که گفتمان رسمی ایجاد کرده است ترک برمیدارد و امید دوباره زنده میشود. امید تنها با عمل زنده میشود. برای فرد معنایی تا پیش از عمل وجود ندارد. تنها از طریق عمل است که معنای عمل روشن میشود. معنا با عمل خود را افشا میکند. اما گفتمان رسمی این را نمیپذیرد، چرا که از دیدگاه او معنا چیزی نیست که حاصل عمل باشد. برای او معنا از پیش موجود است. در این فضا همهچیز علیه عمل، عمل میکند. در هر عملی نشانی از تازگی وجود دارد و این فضا توان جذب تازگی و امر نو را ندارد. با آن میجنگد و تلاش میکند که آن را از میدان دید افراد دور نگه دارد تا همچنان چشمشان به آن جایی باشد که او مدنظر دارد.
صدای حاکم خود را در برابر انسانها مسئول نمیداند. او به تعاریف، ایدهها و اصولی که حد و مرزهای عمل را از پیش مشخص کردهاند، تعهد دارد نه به انسانها. تعهد او به ایده و اصولی از پیش مشخص، امکان دیدن انسانهای زنده و واقعی را از او گرفته است و پیش از آنکه انسانهای خاص و منحصر به فرد را ببیند، ایدهها و اصولی را میبیند که بر فراز سر او، بیاعتنا به زمان و مکان، قرار گرفتهاند. تعهد او به ایدههاست نه انسانها. در چنین شرایطی ماندگاری ایدهها و تلاش برای حفظ آنها مهمتر از جان انسانهاست؛ آدمها کشته میشوند تا ایدهها به حیات خود ادامه دهند. زندگی افراد نابود میشود تا ایدهها زنده بمانند. زندگی افراد خاص و ویژه محو میشود تا ایدهها بیش از پیش به چشم بیایند. آدمی برای صدای حاکم نه موقعیتمند است نه بدنمند، نه موجودی خاص و منحصر به فرد است و نه تاریخی. صدای حاکم در بند حقایق حاضر و آماده است نه حقایقی که در حالِ ساخته شدن هستند. این جهانبینی تنها انسانهای برده تولید میکند، انسانهایی که تعهدی به یکدیگر ندارند و توان انجام عمل مسئولانه و پاسخگویان نیر ندارند، چرا که آنها خود را فقط به ایدهها متعهد میدانند نه به انسانهای واقعی و زنده. به همین دلیل است که در چنین فضایی افراد به راحتی مرتکب اعمال غیراخلاقی میشوند و توجهی به دیگری نیز ندارند.
چرا پذیرفتن «تنهایی» خطرناک است؟
هولکوییست معتقد است که «گفتمان رسمی، اوتیسم تودههاست». به گمانم تعبیر دقیق و درستی است. این بیماری موجب میشود که فرد توانایی برقراری ارتباط با دیگران را از دست بدهد و کمکم به حاشیه رانده شود. از این نظر، گفتمان رسمی همان اوتیسم است که با ویران کردن ارزشها و باورهایی که افراد را با تمام اختلافها و تفاوتهایشان به هم وصل میکنند، از جامعه یک جزیره میسازد و افراد درون آن نیز به جزیرههای کوچکتری تبدیل میشوند که هیچ ارتباطی با هم نمیتوانند برقرار کنند. گفتمان رسمی از ارتباط میترسد، از تنوع میترسد و بیشتر به دنبال وحدت و یکپارچگیست. هانا آرنت در مقالهی ایدئولوژی و ارعاب مینویسد: «ارعاب تام حدود و مسیرهای ارتباطی میان افراد انسانی را از میان برمیدارد و جای آنها یک زنجیر آهنین میگذارد که انسانها را سخت به هم میبندد، چندان که تکثر آنها ناپدید میشود و جای تکثر را انسانی واحد با ابعاد غولآسا میگیرد.» او در ادامه به فضایی اشاره میکند که میان انسانها وجود دارد و ارعاب تام با به هم فشردن انسانها آن را نابود میکند. در چنین شرایطی اصل نه ارتباط یک فرد با فردی دیگر بلکه خودی جمعی است. در واقع، حذف آن فضای خالی میان انسانها یعنی حذف ارتباط و حذف ارتباط یعنی حذف هر تفاوتی، چرا که ارتباط همواره بر تفاوت متکی است، تفاوت میان صداها و چهرهها.
به هر رو، در جامعهای که فرد به رسمیت شناخته نمیشود و ایدئولوژی حاکم همچون دیواری بلند میان او و اجتماع ایستاده است، آدمی خود را تنها و جدا از دیگران میبیند و رفته رفته «تنهایی» به باوری عمومی تبدیل میشود. این باور مهمترین نقش را در تداوم بخشیدن به شرایط موجود دارد و میتوان گفت آنچه موجب تداوم بخشیدن به شرایط موجود شده است نه اقتدار صدای رسمی بلکه بیاعتمادی افراد جامعه به یکدیگر و ترس و وحشت آنها از هم است و همین مسئله است که مانع ارتباط و عمل میشود.
کار «ناییجان» در فیلم «باشو غریبهی کوچک» به چالش کشیدن این باور عمومی است. او در موقعیتی افشاگرانه قرار گرفته است و نشان میدهد که تنهایی دروغی بیش نیست. فیلم با صحنههایی از بمباران یکی از روستاهای جنوب کشور در زمان جنگ ایران و عراق آغاز میشود، اما این فیلم فیلمی دربارهی یک دوره تاریخی خاص یا به تمامی دربارهی جنگ در دههی شصت نیست. آنچه این اثر به نمایش میگذارد، فقط آوارگی کودکی بر اثر جنگ و از دست دادن خانوادهاش نیست. این اثر به نوعی فرهنگ و تاریخی را به رخ میکشد که با نادیده گرفتن صدای دیگری شکل گرفته است. در این اثر آن صدایِ مستبدِ همیشه حاضر در فرهنگ ما احضار میشود و به روی صحنه میآید. گویی همهچیز مهیاست تا یک رسوایی بزرگ تاریخی و فرهنگی فاش شود. فیلم موقعیت جماعتی را نشان میدهد که همواره به صدای دیگری به مثابه تهدید نگریستهاند و جامعه را بدون تفاوت خواستهاند. اما باز میتوان گفت که این هم بخشی از فیلم است و تمام آن نیست. آنچه بیش از هر چیز دیگری مهم است، زندگی و نگاه متفاوتی است که زیر فشار صدای حاکم وجود دارد و جماعتی قصد حذف کردن و نادیده گرفتن آن را دارند. یک زندگی و نگاه دیگر که برخلاف تصور حاکم در جریان است و اتفاقاً حیاتی مخفی هم ندارد اما آنچنان توانی در آن نیست که خود را به تمامی آشکار کند. وجود ناییجان به عنوان نمایندهی صدایی متفاوت در دل فضایی که تفاوت را انکار و تلاش میکند جهان را یکدست و یکپارچه نشان دهد، آشکارکنندهی حقیقتی است که فرهنگ مسلط چشم دیدنش را ندارد. عمل او نشان میدهد که این صدای متفاوت نیز تاریخ و فرهنگ خود را دارد اما هرگز به تمامی امکان آشکار شدن در عرصهی عمومی به آن داده نشده است و فرهنگ مسلط آن را از چشم همگان مخفی نگه داشته است. این اثر روایتی از آن بخش نادیدهگرفتهشدهی ماست که هرگز آنچنان که باید امکان به روی صحنه آمدن را نداشته است. در اینجا آنچه دیدنیتر، طبیعیتر، انسانیتر و اخلاقیتر است، ارتباط است و نه حذف ارتباط. این مهمترین بخش ماجراست که گفتمان رسمی و فرهنگ مسلط همواره تلاش کرده است از ما پنهان کند. افشای این مخفیکاریِ فرهنگ مسلط میتواند نیرویی در تکتک ما ایجاد کند که خود را از بند تصورات حاکم خلاص کنیم و بار دیگر یکدیگر را ملاقات کنیم. این اثر قصد احیای یک امکان انسانی را دارد و آن چیزی نیست جز ملاقات و ارتباط با دیگری.
زندگی ما یک زندگی اشتراکی است. هیچچیز در این جهان نیست که تحمل جدایی و تنهایی را داشته باشد. ذهن با جدایی بیگانه است. حتی وقتی به جدایی فکر میکنیم باز به واسطهی حضور دیگران است که قادریم به جدایی فکر کنیم. به راستی فکر کردن به این مفهوم در غیاب دیگران چه معنایی دارد؟ حتی وقتی از جدایی حرف میزنیم، با بکار بردن این کلمه (جدایی)، لبهای خود را به تمام لبهایی که روزی آن را بکار گرفتهاند پیوند میزنیم. این واژه بیش از هر واژهی دیگری ما را متوجه حضور دیگران در اطراف خود میکند. ما میتوانیم دور از هم زندگی کنیم اما در تنهایی نه. تنهایی دروغی بیش نیست چون در خلوتترین مکانها نیز آدمی با مفاهیم و ارزشها و تمام آن چیزهایی بسر میبرد که در ارتباط با دیگران به دست آورده است. انسان در تنهایی زاده نمیشود. انسان در «رابطه» زاده میشود. به عبارتی، انسان شدن بدون ارتباط ناممکن است. ما همواره با اتکا به چشمان دیگران به خود و جهانمان نگاه میکنیم وگرنه هم کور بودیم و هم کر و توان زندگی کردیم نداشتیم.
آیا کنش اخلاقی حاصل یک انتخاب فردی است؟
ناییجان در فیلم «باشو غریبهی کوچک» برعکس برخی از ساکنان روستا زنی بیسواد است و توان خواندن و نوشتن هم ندارد. بنابراین کنش او نمیتواند مبتنی بر دانش علمی یا آموزههای دینی و عرفانی یا فلسفی باشد. او رو به ارزشها و مفاهیم از پیش تعیین شده ندارد، چرا که ارتباطش را با واقعیت از دست نداده است. او رو به بیرون از خود دارد و نه به درون خود. او به بیرون از خود توجه دارد، به همان جایی که دیگری را میتوان در آن جا دید. دلیل مواجههی اخلاقی او با باشو همین است. او فاصلهی خود را با فرهنگ مسلط حفظ کرده است و این فاصله به او امکان دیدن باشو را میدهد و ملاقات با باشو را برای او ممکن میکند. این فاصله در کنش دیگر افراد روستا دیده نمیشود. آنها حتی در اغلب صحنههای فیلم باهم دیده میشوند و گویی آنچنان به هم فشرده شدهاند که هیچ تفاوتی میان نگاهشان دیده نمیشود. در مواجهه با باشو تقریباً همگی یک حرف میزنند و همهی چهرهها و صداها گویی یک صدا و چهره دارند. تنها نگاه ناییجان است که تفاوت دارد و این تفاوت حاصل فاصلهی ناییجان با جاییست که آنها اشغال کردهاند. جای ناییجان جاییست متفاوت که او را نیز متمایز میکند و همین جای متفاوت به او امکان متفاوت دیدن را هم میدهد. اما همهی آنها گویی یک نفرند و در یک «جا» ساکناند. آنچه از دهانشان بیرون میآید تمام آن چیزیست که فرهنگ مسلط از آنها میخواهد که بر زبان بیاورند و گویی فاصلهای میان شخص گوینده با فرهنگ مسلط وجود ندارد.
پیشتر گفته شد که ناییجان در این فیلم در موقعیت افشاگرانهای قرار دارد و به تعبیری نشان میدهد که تنهایی دروغی بیش نیست. او به عنوان صدایی متفاوت در دل فضایی که وحدت و یکپارچگی را ستایش میکند، غیرواقعی بودن وحدت و یکپارچگی را هم افشا میکند و نشان میدهد که تفاوت و ارتباط واقعیتر، طبیعیتر و انسانیتر از ایدهی وحدت و یکپارچگی است. ناییجان هم به عنوان یک زن در فرهنگی مردسالار و هم به عنوان صدایی متفاوت در دل فضایی تفاوتستیز، دیگری محسوب میشود. باشو نیز از قلمرو دیگری آمده است و پا به موقعیتی تازه گذاشته است و جز آن که بر آستانه ایستاده است قادر به پذیرفتن او نیست. باشو، دیگری است. اما ناییجان هم با اینکه بومی محسوب میشود، بنا به دلایلی که گفته شد، دیگری است. این امر هم در شکل مواجههی او با باشو و هم در لحظهای که مردم روستا را به خانهاش دعوت میکند که باشو را به آنها معرفی کند بیشتر آشکار میشود. همه گویی یک صدا و چهره دارند و بدون استثناء از زیادی بودن باشو حرف میزنند، از اینکه مزاحم است و ناییجان نباید از او مراقبت کند. ناییجان پس از شنیدن حرفهای آنها در یک لحظه نگاهش به نگاه باشو میافتد و سپس تصمیم میگیرد که آنها را از خانهی خود بیرون کند. این صفحه صحنهای دربارهی تنهایی باشو و ناییجان در میان آن جمع نیست. این صحنه صحنهای است که نشان میدهد هم ناییجان و هم باشو در میان آن جمع غریبهاند. فقط زبان و موقعیت باشو نیست که ناشناخته است، زبان ناییجان هم برای آنها قابل فهم نیست. نگاه او را درک نمیکنند و به همین دلیل توان برقراری ارتباط با او را ندارند. او تلاش میکند که با آنها ارتباط برقرار کند. اما گویی پلی میان آنها نیست که آنها را به هم پیوند بزند.
مردم روستا در تمام لحظات و صحنهها از اضافی بودن باشو میگویند، از اینکه بهدردنخور است و ممکن است که شوم باشد و برای ناییجان هزینه ایجاد کند و… . اما ناییجان اهل حساب و کتاب نیست، سواد آن را هم ندارد. او چشمهای باشو و نگاه درون آنها را پیش از آنکه چشماش به مسائل اقتصادی و پیشفرضهای فرهنگی بخورد، دیده است. او باشو را ملاقات کرده است و به نگاهی که در چشمهای او در انتظار یک آری است، آری گفته است. به همین دلیل دیگر قادر به نادیده گرفتن او نیست. اما مردم روستا از زبان، پوست و غیرخودی بودن باشو نمیگذرند تا بتوانند او را ملاقات کنند. کلام و نگاه آنها نشان میدهد که پیش از دیدن باشو به عنوان یک انسان، پیشفرضهای خود را میبینند. آنها در فرهنگ مسلط ادغام شدهاند و خود را از دست دادهاند و قادر به دیدن دیگری نیستند. دیگری آن بیرون ایستاده است و چون ارتباط خود را با بیرون از خود و به طور کلی با جهان و واقعیت از دست دادهاند، توان برقراری ارتباط را نیز ندارند. اما ناییجان گویی بر یک لبه ایستاده است، بر آستانه. او همچون یک پل عمل میکند و با نگاه خود باشو را به زندگی پیوند میزند.
فرهنگ همان اندازه میتواند سرکوبگر باشد که رهاییبخش. جای نایی در دل فرهنگ حاکم بر مردم روستا نشان میدهد او بر لبهی آن فرهنگ ایستاده است. به طوری که هم در آن است و هم بیرون آن. هم با آن زندگی میکند و هم بدون آن. او به تمامی در آن جذب و ادغام نشده است و برای همین است که همچون صدایی متفاوت قادر است در دل موقعیتی مشترک عمل کند. به عبارتی او خود را از دست نداده است. یکی از راههای رسیدن به خود، توجه به بیرون از خود است، توجه به دیگری است که بیرون از من ایستاده است. این موضوع همواره ما را به در نظر گرفتن اموری دعوت میکند که چهبسا هرگز در هیچ مکتب یا ایدئولوژی یا گفتاری پیشبینی نشده باشند. «اخلاق» شخص را ملزم میکند که همواره فاصلهی خود را با فرهنگ مسلط و صدای غالب حفظ کند. کنش اخلاقی نیازمند نوعی فاصله با دیگری هم هست. کنش اخلاقی و مسئولانه به نوعی دفاع کردن از این فاصله و تفاوت میان من و دیگری است.
کنش مردم روستا در مواجهه با باشو کنشی ضداخلاقی است، چرا که کنش آنها نه با در نظر گرفتن آن فاصله بلکه با حذف آن فاصله شکل گرفته است. کنش آنها در دفاع از تفاوت نیست بلکه در دفاع از گفتمان رسمی است. کنش اخلاقی به عشق و مسئولیت نیاز دارد (عشق و مسئولیت به دیگری) و آن که در سرش زندگی میکند و توجهی به بیرون از خود ندارد، چگونه میتواند اخلاقی عمل کند؟
گفتمان رسمی وجود هر نوع انسان خاص و منحصربفرد را انکار میکند و فرد را به رسمیت نمیشناسد. فرد در درون فضایی که ایجاد میکند بیجا و مکان است. هیچ جای پیشبینیشدهای برای فرد وجود ندارد که از آن طریق بتواند در مواجهه با دیگری کنشی معنادار از خود نشان دهد. وجود او ضروری نیست و به همین دلیل به راحتی میتوان از کنار او گذشت. فرد در چنین شرایطی که خود را ندارد، اساساً دلیلی برای کنش اخلاقی هم ندارد. تنها راه غلبه بر این وضعیت که انگیزهی کنش اخلاقی و مسئولانه را هم نابود و آن را به امری بیمعنا تبدیل میکند، رجوع به زندگی روزمره و بیرون از خود است. درست کاری که ناییجان به خوبی انجام میدهد و صدای طبیعت و زندگی را بیش از هر فلسفه، نظریه و قانون و قاعدهای میشنود. او نگاهش به بیرون از خود است… با پرندگان میخواند و با انسانها و محیط اطراف خود عمیقاً درگیر است و زندگی میکند. این امر برای او زمینهای برای کنش اخلاقی مهیا میکند. به نگاه باشو که به او خیره شده است، پاسخ میدهد؛ پیش از آنکه عملاً زبان باشو را بفهمد و حتی کلمهای میان او و باشو رد و بدل شود. نگاه باشو را درک میکند و به آن پاسخ میدهد. او پاسخ به نگاه یک غریبه را که از جهان خود جدا شده است و با زخمها و کابوسهای آن جهان از دست رفته به جهانی دیگر پناه آورده است، وظیفهی خود میداند. او در موقعیتی قرار دارد که راهی جز اخلاقی عمل کردن ندارد و حتی اگر نخواهد نیز نمیتواند از باشو بگذرد، چرا که او چشماش به نگاهی افتاده است که از او انتظار پاسخ دارد و وظیفهای برای او ایجاد کرده است که قادر به نادیده گرفتن آن نیست. این موضوع را بیش از هر لحظهی دیگر در صحنهای میتوان دید که با عصبانیت دست یکی از زنان روستا را که مدام در گوش او میخواند که باید از شر باشو خلاص شود و…، میکشد و میگوید: «بیا این بچه را ببر و هر کاری که میخواهی با او بکن و… .»
به گمان من، کنش اخلاقی همواره کنشی ارادی یا حاصل انتخاب نیست. جا و موقعیت فرد است که او را ناگزیر به شیوهای خاص از عمل میکند. از این رو، جا و موقعیت ناییجان که بر آستانه ایستاده است و ارتباط خود را با واقعیت و جهان از دست نداده است، امکان نادیده گرفتن باشو را به او نمیدهد. او فراخوانده شده است و راهی جز پاسخ دادن به نگاهی که او را فراخوانده ندارد. او نمیتواند از این الزام اخلاقی سر باز بزند.
تمامی مردم روستا تلاش میکنند که به ناییجان ثابت کنند که باشو اضافیست و باید هرچه زود از شر او خلاص شود. احتمالاً اگر نایی این را میپذیرفت ادامهی زندگی، لااقل در آن فضا، برای باشو ناممکن میشد. اما چه چیزی باعث میشود که ناییجان نپذیرد و حتی زندگی خود را برای مراقبت از باشو به خطر بیندازد؟ آیا اگر ناییجان ارتباطش با واقعیت و جهان قطع و در صدای غالب ادغام شده بود، حتی امکان مطرح شدن چنین بحثهایی میان او و مردم روستا وجود داشت؟
مبارزه و مقاومت ناییجان برای یک چیز است و آن اینکه باشو به عنوان دیگری، اضافی نیست، بدردنخور نیست. چرا که اگر این را مثل مردم روستا میپذیرفت، دیگر کار باشو تمام بود و معلوم نبود چه بر سر او میآمد. او تلاش میکند به همه نشان بدهد که باشو نه یک اضافی بلکه موجودی ضروری و مهم است. او سعی میکند در نامه به همسرش، در درگیریهای مدام با زنان و مردان روستا و همچنین بچههای آنها ـ و حتی به خود باشو که گاه بر اثر برخورد تحقیرآمیز مردم روستا سرخورده میشود ـ این موضوع را ثابت کند. تلاش برای اثبات این امر به معنای تلاش برای به چالش کشیدن صدای حاکم و مسلط هم هست.
با این همه، لازم است که تأکید کنم که صحبت از مردم روستا صحبت از اشخاص خاصی نیست. صحبت از آنها صحبت از یک کلیت است. هریک از آنها را میتوان به عنوان کسی (دقیقاً نه یک شخص خاص بلکه عملاً کسی) در نظر گرفت که نه نام دارد و نه جا و مکان مشخصی در عالم اشغال کرده است.
گفتمان رسمی تولید کنندهی جهانی متناقض است که فرد را تکهتکه میکند. گفتمان رسمی با انکار فرد، تکثر، نسبیت، آینده، تغییر، گفتوگو و تفاوت زمینهای برای خودی جمعی ایجاد میکند و فرد دیگر وجود خود را آنچنان که باید در چنین فضایی ضروری نمیداند. اما آدمی در مواجهه با دیگری در زندگی روزمره با واقعیتی مواجه میشود که گفتمان رسمی همواره از او پنهان کرده است. این واقعیت چیست؟ زندگی روزمره ما را با عدم قطعیتها، موقعیتهای پیشبینیناپذیر، راههایی برای عمل و انتخاب، تفاوت و تکثر مواجه میکند. در واقع، امکان بازاندیشی به واسطهی این ویژگیها در زندگی روزمره به ما داده میشود، امکان کنش اخلاقی، امکان تجربههای تازه و نو، امکان تغییر و دگرگونی و امکان خود شدن. اما گفتمان رسمی هیچیک از اینها را نمیپذیرد و همچون بلندگویی در سر شخص در حال گفتن از جهانیست که نسبتی با جهان موجود ندارد. زیستن در جهانی که گفتمان رسمی مدنظر دارد، امکان زیستن با خیال راحت در جهان موجود را به ما نمیدهد و شخص همواره دچار تناقضها، دوگانگیها و فشارهای روانی و اجتماعی مختلف است. برای رهایی از این وضعیت باید به زندگی روزمره رجوع کرد و معنای عمل خود را با رجوع به آن فضا کشف کرد. این امر امکان یک زیست اخلاقی را برای ما فراهم خواهد کرد، همچنان که چنین امکانی را برای ناییجان فراهم کرد.
در جهان بودن یعنی با دیگری بودن
هیچچیز به تمامی از یاد نمیرود. کلمات حافظه دارند، تاریخ و گذشته دارند. به نوعی میتوان گفت بکارگیری هر کلمه در زمان و مکانی خاص، به معنای فراخواندن خاطرات و گذشتهی آن کلمه به زمان و مکان موردنظر هم هست. در عین حال، معنایی از پیش تعیین شده را نمیتوان به کلمهای خاص پیوند زد. معنا در موقعیتهای مختلف تغییر میکند و کلمه در زمانها و مکانهای مختلف شکل متفاوتی به خود میگیرد. هر انسانی به نوعی مکان زندگی کلمات است و آدمی نیز خانهای جز کلمه ندارد. هر انسانی حاصل حافظه و خاطرهی کلمات است و به واسطهی رابطه با این حافظه و خاطره است که در جهان سکونت دارد و با آن ارتباط برقرار میکند.
باشو با زبان، فرهنگ و گذشتهاش پا به قلمرویی تازه گذاشته است. او نمیتواند به تمامی گذشتهاش را از یاد ببرد و همین امر مانع ادغام کامل او در فرهنگ و زبان ساکنان روستا میشود. او گذشته را گاه همچون زخمی عمیق بر روح و روان خود در رویا و بیداری و گاه آن را همچون امکانی برای زندگی به یاد میآورد. رنگ پوست، زبان و فرهنگ او برای مردم روستا به عنوان یک تهدید به نظر میرسد و گویی در خاطره و حافظهی آنها نشانی از صدای دیگری، دوستی، عشق و صمیمیت وجود ندارد. همین مسئله هم برای باشو و هم برای ناییجان مشکلاتی ایجاد میکند و پذیرش باشو را در میان آن جمع دشوار میکند. با این همه، ناییجان به عنوان یک فرد در میان جمعی تفاوتستیز، تلاش میکند شکل دیگری به نظم حاکم بدهد. او میداند که باشو به عنوان دیگری موجودی خطرناک نیست و باشو رفته رفته این امر را ثابت میکند. باشو برای اثبات این امر به فرهنگ و گذشتهاش نیاز دارد و با اتکا به آن دست به عمل میزند. روزی که ناییجان مریض میشود، باشو مسئولیت مراقبت از او را بر عهده میگیرد و به شیوهی جنوبیها «تشت زنی» میکند تا ناییجان بهبود یابد. او برای رشد گیاهان مزرعه نیز چنین میکند و حتی برای ارتباط عمیق با ناییجان نیز به تصویری که از مادرش دارد رجوع میکند. او هربار مادرش را در کنار ناییجان به خاطر میآورد. این یادآوری به معنای این نیست که ناییجان را با مادرش یکی میداند. ناییجان همچون مرهمی برای اوست در لحظهی به یادآوردن مادر. حضور ناییجان در این لحظات به معنای انکار تنهایی باشوست و با وجود اینکه پدر و مادر و خانه و زندگی خود را از دست داده است، ناییجان با حضور خود در این لحظات دردناک او را به زندگی دعوت میکند. او با نگاه و عمل خود امکان تولدی دوباره را به باشو میدهد. این امکان را باشو هم برای ناییجان در شبی که مریض میشود فراهم میکند. او نیز به ناییجان زندگی میدهد و به او جانی دوباره میبخشد. او نیز کنار ناییجان میایستد و دردها و مشکلاتش را کاهش میدهد.
آنها رفته رفته به هم نزدیک میشوند اما با هم یکی نمیشوند و این نکتهای بسیار مهم است. برای اینکه امکان ارتباط با جهان و پدیدهها از دست نرود، همواره باید از آن فاصله و فضای خالی و به نوعی از تفاوت دفاع کرد. این تفاوت در دو سطح رخ میدهد. اول تفاوت من با دیگری و دوم تفاوت من با خودم. با منطبق شدن بر خود، خود را از دست میدهیم. تودوروف به نقل از باختین، در کتاب منطق گفتگویی، مینویسد: «در صورتی که من با دیگری یکی گرفته شود، آنگاه که به عوض دو فرد تنها یک فرد باقی بماند، چه غنایی حاصل میشود؟ من چه چیزی به دست میآورم اگر دیگری و من یکی شویم؟ او تنها آنچه را من میدانم و میبینم، میداند و میبیند. او تنها ابعاد تراژیک زندگی مرا درون خود تکرار میکند، پس بگذار بیرون بایستد زیرا تنها از آنجاست که میتواند آنچه را من از چشمانداز خودم نمیبینم و نمیدانم، ببیند و بداند. تنها اینگونه او میتواند به رخداد زندگی من به طور اساسی غنای بیشتری ببخشد. در ادغام صرف و با غیر و زندگی وی، من نیز فقط میتوانم گوهر تراژیک آن را تکرار کنم و افزونی بخشم و به عبارت دقیقتر، صرفاً آن را مضاعف کنم.»
وجود این فاصله و تفاوت میان من و دیگری به من امکان بودن در جهان را میدهد و به قول باختین «تنها غیر است که میتواند مرا به بخشی همجنس از بافت دنیای خارج تبدیل کند.» باشو پس از اینکه در جنگ خانوادهی خود را از دست میدهد، وحشتزده از سرزمین مادری خود میگریزد تا از جنگ و عواقب آن دور بماند. او تقریباً همهچیز خود را از دست داده است. خانه، خانواده و هرچیزی که او را تا پیش از این به جهان پیوند میزد از دست رفته است. زبان و فرهنگ باشو نیز در آغاز نه تنها توان پیوند زدن او را به جهان ندارد بلکه در واقع در مواجهه با مردم روستا مشکلاتی را برای او هم به وجود میآورد. تنها در مواجهه با نایی است که امکان بازگشت به جهان برای او مهیا میشود و نگاه اوست که باشو را به زندگی برمیگرداند.
باشو در گذشته نمیماند و رفته رفته از طریق نگاه نایی به جهان تازهای پا میگذارد و در آن ساکن میشود. اگر باشو در گذشته باقی میماند و نگاه نایی توان پیوند زدن او را به زندگی نداشت، یعنی اگر تنها در حالِ به یاد آوردن بود و برای او گذشته گذشته نبود، هرگز توان شنیدن صدای نایی را نداشت و نمیتواست در حال زندگی کند. او گذشته را با خود حمل میکند، اما نه برای اینکه در آن خود را حبس کند. او گذشته را همچون یک امکان در خود حمل میکند و از آن برای بارور کردن زمان حال بهره میبرد. در اینجا «ارتباط» در هر سطحی دیده میشود، هم بین باشو و گذشتهاش و هم زمان گذشته و حال و هم میان نایی و باشو و نایی و طبیعت و میان فرهنگها و… . تنها کسانی که قادر به برقراری ارتباط نیستند مردم روستا هستند که همه در صدایی واحد خود را حبس کردهاند و ارتباط را انکار و با رفتار خود بر غیرضروری بودن آن تأکید میکنند. غیرضروری دانستن ارتباط یعنی غیرضروری دانستن «خود» چرا که خلق خود بدون ارتباط ممکن نیست. بنابراین میتوان گفت که نه باشو و نه نایی هیچیک تنها نیستند و این آن جماعت هستند که از تنهایی رنج میبرند، تنهاییای که به نوعی حاصل توهم است و گفتمان رسمی بر آنها تحمیل کرده است. آدمی تنها نیست و همیشه با کلمات، ارزشها و مفاهیمی فکر میکند که دیگران به او هدیه دادهاند. حتی از خود نمیتوان بدون دیگری تصوری داشت و اوست که امکان درک کردن خود را برای من فراهم میکند. اما گفتمان رسمی با انکار این ارتباط عمیق میان من و دیگری بر خودکفایی و استقلال تأکید میکند تا من را از درون تهی و مرا به موجودی غیرضروری در جهان تبدیل کند. تنها با اتکا به چشمهای دیگریست که میتوان از منظری دیگر به جهان نگاه کرد. چشمهای دیگری امکانیست برای خلق خود و دگرگون کردن جهان، امکانیست برای خلق اشکال تازه و ارزشها و مناسبات تازه. از دست دادن این امکان یعنی تن دادن با آنچه هست. در واقع طرد دیگری پیامدهایی دارد و یکی از آنها حل شدن در فضای موجود است. نگاه اوست که مرا از خود جدا میکند و به جهان دیگری پیوند میزند. در جهان بودن یعنی با دیگری بودن. به عبارتی، بودن بدون ارتباط با دیگری ناممکن است و به تعبیر باختین، بودن یعنی ارتباط ژرف با غیر.
گفتنی است که در فیلم باشو غریبهی کوچک هر صحنه از فیلم کاملاً طبیعی جلوه میکند و هیچ نشانی از حرکات و دیالوگهای مصنوعی نیست. پس از مواجههی باشو و نایی، باشو تا مدتی حتی کلمهای بر زبان نمیآورد. او حرف نمیزند و نایی نیز او را وادار به حرف زدن نمیکند. ارتباط آنها نه با کلمه بلکه با نگاه یا به نوعی عمل، آغاز میشود و بدون آنکه تلاشی برای حذف شکاف و تفاوت میان آنها صورت بگیرد ادامه پیدا میکند. زبان هیچکدام برای دیگری قابل فهم نیست و کلمات توان انتقال پیام ندارند. اما این باعث جدایی آنها نمیشود. گویی هیچچیز میان آنها نیست که همچون پل این دو را به هم برساند جز یک چیز و آن هم شکاف و تفاوت میان آنهاست. آنها با هم فرق دارند و فهم این تفاوت است که نایی را متقاعد میکند که او را بپذیرد. فهم باشو برای نایی از طریق کلماتش ممکن نیست. در آغاز هیچ کلمهای در کار نیست. کلمات توان چندانی برای پیوند زدن آنها به هم ندارند (البته این موضوع فقط به آغاز ارتباط مربوط میشود نه ادامهی آن). آنچه میان آنها پل میشود، تفاوت است. مهمتر اینکه در هیچ صحنهای دیده نمیشود که نایی برای حذف این تفاوت کاری انجام دهد. گویی او خوب میداند که اخلاق و عشق نهفته در کنش اخلاقی تنها وقتی ممکن میشود که رو به دیگری داشته باشد، رو به صدایی که با من متفاوت است. عمل اخلاقی که به عشق گره خورده است، همواره روبه دیگری دارد نه به من. بنابراین اخلاق بدون آن شکاف و تفاوت میان من و دیگری نابود میشود. این موضوع دربارهی عشق نیز صدق میکند. در ادامه مجدداً از این موضوع خواهم گفت.
ملاقات دو صدا، دو حد
در جوامعی که ضد تکثر و تغییر هستند و به تعبیری با آینده سر ستیز دارند، هر تولدی یک تهدید محسوب میشود. هانا آرنت مینویسد: «با هر زایش تازهای، آغاز جدیدی نیز به جهان میآید و همراه با آن، جهانی نو پا به عرصهی هستی میگذارد». چهچیزی خطرناکتر از این جهان تازه برای افراد جامعهای که با آینده و تغییر سر ستیز دارند؟
باشو کودکیست که جنگ او را از جهان پیشین خود جدا کرده است. در واقع نه یک امر طبیعی بلکه یک امر غیرطبیعی و دستساز آدمی او را از جهان خود جدا کرده است و به ناچار به جهان دیگری قدم گذاشته است. او در جستجوی زندگی و جهانی تازه است وگرنه چرا باید مسیری چنین دشوار را طی میکرد؟
باشو در مرز متولد شده است و از مرز میآید، از جنوب ایران، از مرز بین ایران و عراق. نایی نیز ساکن مرزی درونی است، او بر آستانه ایستاده است، بر مرز یک فرهنگ. میتوان گفت برخورد باشو و ناییجان تا حدودی برخورد دو صدای ایستاده بر آستانه است. باشو در زندگی پیشین خود بر مرزی عینی و بیرونی زندگی کرده است و حال به مرز یک روستا رسیده است. در مرز عینی روستا با مرز درونی (فرهنگی) آن مواجه میشود و این موقعیت عمیقترین و بامعناترین لحظهای است که یک انسان خاص میتواند با آن مواجه شود. مرزهای درونی و بیرونی به هم رسیدهاند و در این «جا» باید در انتظار تولدی تازه بود، در انتظار خلق جهانهای تازه. این موقعیت را عمیقترین احساسات در برمیگیرند؛ عشق، تردید، کشمکش و ترس و وحشت از امور ناشناخته و رخدادهای پیشبینینشده و نابهنگام. در این موقعیت پرکشش و هیجانانگیز زمان دیگر آن معنای پیشین خود را ندارد. در این زمان آستانهای دیگر هیچچیز توان پنهان کردن خود را ندارد و گویی هر لحظهی آن، بسیار ژرفتر و عمیقتر از لحظات عادی است. این امر وقتی بیشتر آشکار میشود که به شکل نخستین مواجههی نایی با باشو و حالتها و کنشهای او در آن موقعیت دقت کنیم. او نخست با حیرت به باشو نگاه میکند و بعد در صحنهای دیگر با چوب سراغ باشو میرود و سعی میکند که او را فراری دهد. سپس او را رها میکند و همراه با بچههایش برمیگردد تا غذا بخورند. بعد میبیند که باشو در حال فرار است و سگ در حال دنبال کردن او. او مانع میشود و بعد در حالی که قصد رفتن به خانه را دارد، تکه نانی برای باشو جا میگذارد که مصرف کند. این صحنهها که هر کدامشان شکلی از مواجهه با دیگری را به رخ میکشند تا زمان پیوند خوردن باشو و نایی ادامه دارند. در این لحظات نه پذیرش کامل وجود دارد و نه طرد کامل. موقعیت مرزی و آستانهای است. از طرف دیگر، واکنشهای باشو نیز همین موضوع را به شکل دیگری تأیید میکنند. او حتی با وجود گرسنگی زیاد (تقریباً بیش از یک روز است که چیزی نخورده است) به راحتی نمیتواند از نانی که نایی برایش کنار گذاشته است، بخورد. نخست با اشتیاق از آن میخورد و کمی بعد با دلزدگی آن را دور میاندازد. بعد با احساسات متناقضی همچون تردید و وحشت و در عین حال صمیمیت و دوستی به نایی و خانهاش نزدیک میشود و این موقعیت مرزی همچنان تا انتهای فیلم ادامه پیدا میکند.
گویی در این موقعیت، انسانی تازه در حال به دنیا آمدن است که دیگر باشو نیست اما نام باشو را با خود حمل میکند. نه باشو و نه نایی هیچیک از پیش تصمیمی برای این مواجهه نگرفته بودند. آنها در یک موقعیت آستانهای قرار گرفتهاند و برخورد آنها همچون یک رخداد آیندهی هر دو آنها را تغییر میدهد. این تولد بدون نایی و نگاه او ممکن نیست. نگاه او به باشو امکان زندگی مجدد میدهد. در واقع باشو از نگاه او زاده میشود. این تولد در میان جماعتی که جز یکپارچگی و وحدت و همشکلی به چیز دیگری فکر نمیکنند، پذیرفتنی نیست. آنها از آغاز با این آغاز مشکل دارند و تلاش میکنند که نایی را متقاعد کنند که باشو را طرد کند.
عشق در عصر خرید و فروش
یکی از دلمشغولیهای برخی از جامعهشناسان در این صدسال اخیر بحث دربارهی پیامدهای محاسبهپذیرکردن و به طور کلی عقلانی کردن حیات اجتماعی در عصر جدید بوده است. ماکس وبر در این زمینه پیشگام است و گفتنیهای بسیار دارد. در این چند قرن اخیر و با ظهور لیبرالیسم و سرمایهداری تلاش آدمی برای بیرون راندن امور غیرقابل پیشبینی از حیات اجتماعی بیش از پیش شده است. دیگر کمتر مکانی وجود دارد که تن به عقلانیت صوری نداده باشد. تقریباً همهی مکانها و موقعیتها را تسخیر کرده است. این نوع از عقلانیت همهچیز را به اعداد فرو میکاهد و به نوعی دنیا را کمی میبیند و از آن کیفیتزدایی میکند. اعداد از همهچیز مهمترند و در این روند آنچه که محاسبهپذیر نباشد و تن به اقتدار این شیوه از تفکر ندهد، دیر یا زود طرد و از حیات جمعی کنار گذاشته میشود. از این نظر «تعداد» چیزهایی که آدمی دارد مهم است، تعداد ماشینها، مقدار پول، تعداد خانه، حساب بانکی و به طور کلی هرآنچه که برای خرید و فروش دارد. اینها چیزهایی هستند که جا و جایگاه و ارزش افراد را مشخص میکنند.
عقلانیت موجود، عقلانیتی که با اندازهگیری و محاسبه و کنترل بیش از هرچیز دیگر آشناست، به قول فرانکفورتیها فاقد عقلانیت است و رهایی و آزادی را محدود میکند. عقلانیتی که سرمایهداری تبلیغ میکند، با بیرون راندن توجه و عشق، احساسات و نگرشهای انسانی، جنون و دیوانگی از حیات جمعی و اجتماعی، جهان را به امور کمی تقلیل داده است. در این شیوه از تفکر تلاش فراوانی برای سلطه یافتن بر امور صورت میگیرد و تقریباً هرچیزی که تن ندهد به شکلی کنار گذاشته میشود. عشق یکی از همان مسائلی است که این شیوه از تفکر با آن سر ستیز دارد. چرا؟ چون هیچیک از آن مسائل ذکر شده را رعایت نمیکند. محاسبهپذیر نیست، قابل پیشبینی نیست، تن به سلطه نمیدهد و به شدت غافلگیرکننده است. همهچیز برای این شیوه از تفکر باید دسترسپذیر باشد و به اعداد تقلیل داده شود. اینگونه میتوان بر امور به راحتی سلطه پیدا کرد و ارادهی خود را بر آنها تحمیل کرد. طبیعتاً برای او عشق تهدید بزرگی محسوب میشود، چرا که عشق تن به سلطه و شناخت کامل نمیدهد. کار عشق گریختن است، برهم زدن قاعدهها و بنا کردن قاعدههای تازه است. عشق در عصر خرید و فروش، در عصری که به تعبیر زیمل از پستترین تا والاترین امور انسانی به فروش گذاشته میشود و گویی هرچیزی قیمتی دارد، عملی انقلابیست و میتواند نقطه اتکایی برای مبارزه و عقب راندن منطق حاکم باشد. عشق همواره دنبال جای تازه میگردد. کار عشق خلق «جا»است، جا و مکانی برای دیدن، لمس کردن، شنیدن، گفتن و… . عشق با یک «بیا» آغاز میشود. آن «بیا» فراخوانیست برای دیگرشدن. خود را به آن «بیا» سپردن، خود را به امور نابهنگام و غیرقابل پیشبینی سپردن است، پا گذاشتن به جهانی ناآشنا و تازه است. آن «بیا» تهدیدی برای منطق حاکم است. عشق مال خود کردن چیزی یا کسی نیست. عشق از دست دادن است، از دست دادن خود و در دیگری، خود را یافتن است. کسی نمیتواند آن را در اختیار خود بگیرد، اوست که در برمیگیرد و مدام میگوید: «بیا».
سالهاست که منطق حاکم گوشهای ما را به روی این صدا بسته است، به روی آن «بیا». دیگر کمتر کسی آن «بیا» را میشنود و اغلب افراد عشق را با مالکیت، سلطه، به دست آوردن و مال خود کردن اشتباه میگیرند. شاید به همین دلیل است که در عصر جدید عشق در خطر نابودی قرار گرفته است.
عشق از دست دادن است، از خود بیرون آمدن است و گوش سپردن به آن صداست که میگوید: بیا. هیچ آدم عاشقی نمیتواند خودخواه باشد. عشق فراخوانده شدن از سوی دیگری است، فراخوانده شدن از سوی غیر برای پا گذاشتن به جهانی متفاوت و نو. به همین دلیل است که بعد از پا گذاشتن به آن قلمرو و مکان تازه دیگر نمیتوان همان آدم قبل بود. عشق، دیگری شدن است نه تا خوردن بر روی خود و خواستههای خود.
با وجود این، عشق در جوامع تمامیتخواه به شکل مضاعفی تحت فشار قرار میگیرد. گویی از هر سو مورد حمله قرار میگیرد. از یک طرف سرمایهداری به عنوان ایدئولوژی حاکم بر جهان تلاش میکند که عشق را به امری مازاد تبدیل کند و آن را از جامعه بیرون بیندازد و از طرف دیگر خانوادهگرایی سنتی و دیگریستیزی حاکم بر جوامع تمامیتخواه با عشق سر ستیز دارد و آن را برای اغلب افراد اجتماع به امری غیرقابل پذیرش تبدیل میکند.
هولکوییست معتقد است «جوامع تمامیتخواه در پی بازگشت به نوعی گماینشافت نخستین هستند.» گماینشافت اصطلاحی است که تونیس، جامعهشناس آلمانی، آن را برای جوامع ماقبل مدرنی که بر اساس روابط خونی و خانوادگی شکل گرفتهاند، بکار میبرد. در این جوامع جمع بر فرد حاکم است و تغییر و تحولات اجتماعی بسیار محدود است و خانواده، گروه دوستان و نزدیکان اهمیت فراوانی دارند. در جوامع تمامیتخواه نیز این نوع از خانوادهگرایی ضداخلاقی دیده میشود و به نوعی گویی در هر دورهای میل به بازگشت به گذشته بیش از مواجههی راستین با زمان حالِ ناتمام است. زمان در این جوامع گویی روبه جلو حرکت نمیکند و جامعه در یک مدار بسته به دور خود میچرخد و زمانِ حال آنچنان که باید توجه افراد را به خود جلب نمیکند. این یکی از ویژگیهای جهانبینی حماسی است که باختین در اغلب کارهای خود به آن پرداخته است. هولکوییست معتقد است که حماسه ژانری همیشه حاضر و آماده است و صرفاً متعلق به گذشته نیست. از نظر او «حماسه ژانر نوعیِ جوامعیست که تغییر و کثرت در آنها مدام سرکوب میشود». فرد در جهانی زیر فشار تفکر حماسی کمترین اهمیت را دارد. جهان حماسی قلمرو تصاویر قهرمانان یک ملت است، قلمرویی مملو از احترام به گذشتهای دور از دسترس زمان حالِ ناتمام. این قلمرو جایی برای دگرگونی و بازاندیشی ندارد. جوامعی که زیر فشار چنین تفکری هستند، همواره در صدد بازگشت به گذشتهاند و گاه حتی آن را آنقدر بینقص و آرمانی نشان میدهند که آینده اهمیت خود را از دست میدهد و به گذشته با حسرت خیره میشوند.
تاریخ ما به خوبی نشان میدهد که جامعهی ما یکی از همین جوامع است، جامعهای که اغلب به تغییر و دگرگونی پشت کرده و از زمانِ حال ناتمام رو برگردانده است و روبه زمانی دارد که تنها قهرمانان و امور تغییرناپذیر در آن دیده میشود؛ جهانی که گویی در آن همهچیز از پیش برنامهریزی شده است و هیچ جایی برای امور پیشبینینشده و اتفاقات تازه ندارد. در این جهان، فرد خطرناکترین عنصر است؛ چرا که این جهان بر یک روح جمعی استوار است. تولد «فرد» یعنی نابودی این جهان. عشق نیز خطری بزرگ برای چنین جهانیست؛ چرا که عشق تن به قاعده و قانون نمیدهد و هر لحظه ممکن است که قواعد بازی را تغییر دهد. عشق تهدیدی برای خانوادهی سنتی محسوب میشود. در این جهان اقتدار در خانواده درونی میشود، پس باید آن را به هر قیمتی که شده حفظ کرد.
عشق میتواند این فضای بسته و محدود را درهم بشکند و شکافی عمیق در آن ایجاد کند. عشق در بند روابط خونی نیست. با فرمولها و مقولات بیگانه است و همچون بهمنی بر سر ایدههای از پیش تعیین شده فرود میآید. در جهانی که تکگویی تنها فرم پذیرفته شده و رسمی است، عشق همان عمل انقلابی است که نهتنها وضعیت موجود را تأیید نمیکند بلکه با آن به مخالفت برمیخیزد. آنچه رسمیت یافته و پذیرفته شده است، همان تکگویی و خودمحوری است. اما عشق با وارونه کردن منطق حاکم بر این جهان، شکل دیگری از دیدن را به روی صحنه میآورد. عشق روبه درون ندارد، رو به صدایی دیگر، به جهانی دیگر دارد.
عشق تنها در مواجهه با صدایی بیگانه با من است که خود را آشکار میکند. عشق با تمام آن فرمهای ثابت و تثبیت شده و با آنچه طبیعی قلمداد میشود و به قاعده تبدیل شده است، سر ستیز دارد. عشق ورزیدن عین عمل است و عمل به معنای غوطهور شدن در جهانی درونی و انتزاعی نیست. این عمل با دیدن آغاز میشود، با پذیرفتن تفاوت نه انکار آن. سرکشی عشق در اینجا خود را بیشتر آشکار میکند، چرا که جهان متکی به تکگویی عملاً فضایی تهی از تفاوت ایجاد میکند و هر غریبه و صدای متفاوتی یا باید در آن فضا حل و جذب شود یا به امری مازاد و اضافی تبدیل میشود. تکگویی و فردمحوری جایی برای تفاوت باقی نمیگذارد. بدون عشق چگونه میتوان در این فضا رخنه کرد و جایی برای یک غریبه ایجاد کرد که در آن مستقر شود؟ هدف «عشق» خلق آن جای تازه است. کار آن باز کردن فضایی است که صدای غالب با به هم فشردن آدمها در آن، دیدن را ناممکن کرده است. عشق با نیرویی که بر این فضا وارد میکند، کمی میان افراد فاصله ایجاد میکند، یعنی جا باز میکند. بدون فضایی که عشق برای دیدن ایجاد میکند، نمیتوان دید، چرا که صدای حاکم با نابود کردن فضای خالی میان افراد و به قول آرنت «با به هم فشردن» آنها، دیدن را ناممکن میکند. دیدن تنها با وجود آن فضای خالی ممکن میشود، با مقداری فاصله میان من و دیگری. و عشق کاشف این فاصله است. بدون این فاصله دیدن دیگری عملاً ممکن نیست.
همهی اینها را گفتم تا از عشق در عمل نایی بگویم. عمل نایی در مواجهه با باشو یادآور عشق است. او کاری را انجام میدهد که تقریباً هیچکس قادر به انجام دادنش در آن فضا نیست. نگاه او همان اندازه طرد میشود که نگاه باشو. خندههای تحقیرآمیز برخی از زنان و مردان روستا در مواجهه با نایی که مسئولیت مراقبت از باشو را پذیرفته است، تلاشیست برای منصرف کردن نایی از ادامه دادن به راهی که در پیش گرفته است. البته او در لحظاتی دچار تردید هم میشود. به طور مثال، در یکی از صحنههای فیلم یکی از زنان روستا با خندهای تحقیرآمیز به او میگوید: «تو کار میکنی و او میخورد و… .» و بعد نایی با عصبانیت دلو را به باشو نشان میدهد و میگوید: «چه معنی داره تنبلی و… .» با این همه، در عمل او عشق از تردید قویتر است و نه با قواعد حاکم بر روستا بلکه با قواعدی که عشق میسازد عمل میکند. اغلب افراد روستا به دلیل آنکه در جستجوی امنیت هستند، توان فهم این عمل او را ندارند و با رفتار خود او را سرزنش میکنند. اما نایی نمیتواند با شرایط موجود کنار بیابد. مسئلهی او امنیت نیست، عشق است و عشق برعکس امنیت، روبه بیرون از فرد دارد.
منابع و مأخذ:
آرنت، هانا (1400). وضع بشر، ترجمهی مسعود علیا، تهران، نشر ققنوس، چاپ نهم.
آرنت، هانا (1390). توتالیتاریسم، ترجمهی محسن ثلاثی، تهران، نشر ثالث، چاپ سوم.
باختین، م (1395). پرسشهای بوطیقای داستایفسکی، ترجمه سعید صلحجو، تهران، نشر نیلوفر، چاپ اول.
تودوروف، ت (1391). منطق گفتوگویی، ترجمه داریوش کریمی، تهران، نشر مرکز، چاپ دوم.
هولکوییست، م (1395). مکالمهگرایی، میخائیل باختین و جهانش، ترجمهی مهدی امیرخانلو، تهران، نشر نیلوفر، چاپ اول.