مرحبا بچه عربها!
با آن که صنم هم که داشت توی آینه صورتش را با روغن بادام چرب میکرد حتی به مرگ ناصر هم قسم میخورد که امروز صبح هم کلید را در قفل دیده است ولی حالا که همه پاشنهورکشیده سراغ کمد چوبی رفته بودند تا سجلها را بردارند کمد قفل بود و کلید مثل قطره آبی به زمین فرو رفته بود و سعید که با حلقهٔ کبودی زیرِ چشم جرئت کرده بود و زده بود زیر آواز «کلید گم گشته و در وا نمی شه» از مادر خون به گونه دویده چنان کف گرگیای خورده بود که پشتاپشت به رف و ساعت شماطه داری خورد که مثل باد صرصر میگذشت و فشار خون مادر را بالا میبرد و دم به دقیقه زاغهٔ مهماتش میکرد. مگر نه این که دو شنبهٔ پیش هم که به قول نسیم از آتشنشانیخانه گذشتند چون شناسنامه نبرده بودند نگذاشتند ناصر را ببینند و دست از پا درازتر برگشته بودند و حالا به زعم مادر جز نسیم چهار ساله که روی زیلو به پهلو افتاده بود و داشت با وانت پلاستیکیاش ویراژ میداد باقی عالم مسئول این دقمصهٔ وحشتناک بودند:
- همهاش تقصیر مو دربدره که نکردم تحویل پدر نامردتون بدم راحت بشم!
و از لابلای دندانهای زنگزده باران تف و ناسزا را به ترتیب سن بر سر متهمان ردیف اول – صنم و سعید – باراند که در سکوت و دلهره هرچه خانه را زیر و رو میکردند از کلید خبری نبود. مادر با پرههای بینیای که به رعشه افتاده بود روی چارپایه نشست و حرص و دود و نیکوتین را بریده بریده بلعید:
- اون از هفتهٔ پیش… این هم از این دوشنبه!
و بی مرد و مدد احساس کرد که زندگی کُمدی است که کلیدش را یک جن برداشته است.
دیگر داشت دیر میشد. مادر با غیظ نفس عمیقی کشید و از لبخند ناصر در قاب عکس رخ پیچید و سیگار روشن را روی زیلو انداخت و پیشانی را به کف دست سابید و سرانجام که دستِ پُر زوری پلکهایش را بست هوای خانه را چنان بلعید که بچهها نفس تنگی گرفته منتظر آسمان غرومبه شدند:
- سعید!
- ها ننه.
- ساطور!
خواهر بزرگه با تن لرزه به برادر کوچیکه نگریست و سعید اول با پای برهنه سیگار را خاموش کرد سپس تروفرز از آشپزخانه ساطور را آورد. زن کف دستش تف کرد و با یک ضربت چنان قفل کمد را شکست که پنکهٔ مارشال لرزید و وانتِ نسیم چپ کرد و صنم با دستِ چرب جلوی جیغش را گرفت. مادر سجلها را که برداشت رگهای شقیقهاش زالو شده بود:
- راه بیفتین!
از راهرو تاریک که پا به خیابان نهادند آسمانی که از صبح دست دست میکرد بالاخره بارید و خنزپنزرفروشان را ناچار کرد تا بساط خود را برچینند. مادر کلاه نیمکت مندرس نسیم را روی سرش انداخت و دید که با آن همه سفارش، صنم دکمه افتادهٔ یقه را نینداخته است:
- مگه نگفتمت دکمه این را بدوز خدا!
صنم سرکوفت را پشت گوش انداخت و برای آن که از صدارس خارج شود بی جهت برای گذشتن از عرض خیابان تعجیل کرد. نسیم مچ او را گرفت:
- مگه ننه با تو نبود؟
صنم به نسیم توپید:
- تو یکی خفه شو شاشو!
خون خون مادر را خورد:
- خوب خری گیر اوردی والله!
طنین آژیر قرمز که در شهر پیچید کج خلقی رفت و نگاهها به دنبال دشمن متوجهٔ آسمان بارانی شد. سگ گری از پیچ کوچهای پیچید. نسیم به سگ عوعو کرد. سگ به نسیم محل نگذاشت و تن خیسش را به تنه درخت عرعر مالید. از باغ ملی به بعد آژیر زرد شد و تا زندان دیگر هیچ کس حرفی نزد. حتی وقتی از مقابل آتشنشانیخانه میگذشتند نسیم که حالا دیگر گهگاه مُفش را به سر آستین میمالید برخلاف دوشنبهٔ پیش از مشاهدهٔ صفِ ماشینهای سرخ به وجد نیامد و موش آبکشیده ای بود که گاه یکی دو سه تایی پشتِ هم عطسه میکند.
زندان انتهای جادهٔ آسفالتی بود که مارپیچ از تپه بالا میرفت تا به کنام شیران و تبهکاران برسد. شیب را که پشت سر نهادند مادر به هن و هن افتاده بود و از دهانش بخار برمی خاست. خاک تشنه باران را مینوشید و چاله و کَندالهایش را پر میکرد. خر بی پالانی در درهٔ همجوار سرگردان بود. نسیم خر را که دید عرعر کرد. خر هم نسیم را آدم حساب نکرد. به سطح هموار و ازدحام ملاقاتیها که رسیدند شهر زیر پایشان پخش و پلا بود. مادر کمر راست کرد و رو به چاه ویلیام دارسی که از دور وادیدار بود گفت:
- نگاه اومدن کجا زندون ساختن نگاه!
و احساس کرد که زیر بغلش عرق سوز شده است.
همزمان با آژیر سفید ماموری که انگار بلندگویی را قورت داده بود با تحکم رنگ نسیم را دوغاب کرد:
- عادیا صف دست راست... سیاسیا برن بیخ دیوار!
مادر و بچهها رفتند بیخ دیوار ایستادند.
زیرِ سولهٔ ملاقات مادر از دور که دلبند را دید دردی قدیمی به نافش پیچید و غروب دهم اردیبهشت هفده سال پیش را به خاطر آورد که همین درد آمده بود و با خونابه تسمه از گردهاش کشیده بود تا امروز از جگرگوشهٔ دیروز یک جوانک در بند بسازد. نسیم مثل باد خود را به ناصر رساند و به گردنش وزید و به مادر امکان داد تا بغضِ مهاجم را زندان کند.
ناصر چانهٔ نسیم را در دست گرفت:
- مرحبا نسیم؟
سعید از دیدار برادر گل از کلش شکفت:
- مرحبا بچه عربها!
ناصر گفت:
- مرحبا خودت!
نسیم گفت:
-ننه یه وانت برام خرید بله بله!
سعید گفت:
- نسیم بگو میخوای بدیش دست کی!
همه میدانستند که حتی نسیم هم دارد شغل پدرش را دست میاندازد:
- میخوام بدمش جاسم بره بهبهان پشکل بیاره.
ناصر رنگِ پریدهٔ نسیم را بوسید:
- ای پدرنامرد!
صنم خیره به برادر روسریاش را سفت کرد:
- لاغر شدی نه؟
ناصر با لبخند گفت: نه، وزن مو عین عدد پی ثابته؛ کجا؟
مادر نم چشمانش را با پَر چادر خشک کرد:
- کور نیست که! داره میبینه.
ناصر خواهر را در آغوش گرفت:
- بو بادوم تلخ میدی صنم!
گونههای صنم از شرم گل انداخت و خود را کنار کشید:
- از کرم نیوآ که بهتره که!
ناصر سر به سینهٔ مادر پرسید:
- چه حال؟ چه خبر؟
- هفتهٔ پیش رامون ندادن ننه!
- یه وقت باشون دهن به دهن نشی ننه!
مادر آب دهانش را به سختی قورت داد:
- نمی تونی کاری بکنی عفو بخوری؟ یه عریضه بنویس بگو کفیل یه خونوادهٔ بی سرپرستم!
ناصر گفت:
- ای بابا ننه! کی این جا به عرضحال آدم گوش میده!
مادر گفت:
- ای بابا کهای بابا! خیال میکنی کی ضرر میکنه؟
ناصر گفت:
- دیگه چه خبر احوال؟
مادر به طعنه تکرار کرد:
- ای بابا!
و با سوز و بریز سرِ دلش باز شد:
- سه شنبه پیش دایی یعقوب با زن و زنبیل از سوسنگرد اومدن بیان پیش مون بمونن ولی کَل و کاسه مون را که دیدن پیش پریروز رفتن. خدا بکشم سی یعقوب! هرچی سوسنگرد با بدبختی سنگ نهاد رو سنگ، اخیر دارو ندارشو گذاشت سی بعثیها و خودش آوارهٔ عالم شد.
زندانی آمد بگوید جنگ چیز کثیفیه ولی دید مرده شورها هم این را میدانند. پرسید:
- نگفتن کجا میرن؟
- رفتن جیرفت بلکه برن خونه برآر زنش.
ناصر گفت:
- گریه نکن ننه! درست میشه.
مادر گفت:
- میخواد بشه میخواد نشه! حوصله داری؟
ناصر برای آن که اشک مادر را نبیند از سعید پرسید:
- این بادمجون را کی کاشته زیرِ چشمت؟
مادر گفت:
- تا یادم نرفته یه چیزی هم به این شر بی رضا خدا بگو! هرروز هرروز دعوا!
سعید گفت:
- خاب بفرما! حالا نوبت مو شد؟
- دوش ظهر بی خود و بی جهت زده دماغ بچه مردم را له کرده تو پوزش.
سعید پرسید:
- بیخود و بی جهت؟
مادر گفت:
- بی بی اش هم اومد دم در هرچی چنار و منار بود حوالهام کرد رفت. یا جلو این یاغی را بگیر یا نفت میریزم سرم خودم خودمو آتش میزنم.
سعید گفت:
- خوشت میآد الکی حرف بزنی؟
مادر سیگاری گوشهٔ لب نهاد گفت:
- حالا خوبه صدتا شاهد دارم!
سعید به ناصر گفت:
- دیروز رفتم نون بخرم؛ پشت سرم یه عنتره هست خیلی گهه؛ تا دیدم گفت: عرب در بیابان ملخ میخورد، سگ اصفهان آب یخ میخورد.
مادر گفت:
- گفت که گفت!
سعید گفت:
- گفت که گفت؟ قبول! گفتم بذار بگه. او هم نه دید هی هیچی نمی گم تا نوبت مو شد گفت: شاطر به عربها نون نفروش همهشون ستون پنجمن و یه کله اومد زیرِ چشمم. مو هم زدم صورتش را خراب کردم.
صنم ریز خندید:
- فحشها را باد میبره کتکها را خر میخوره.
مادر گفت:
- بلند بشم شکمت پاره میکنم صنم!
و سپس مصیبت ساطور و کمد را چنان با سوز و بریز تعریف کرد که باز چون خیک باد کرد و با چانهٔ لرزان نتیجه گرفت:
- سی کمد کاردم بزنی خونم در نمی آد.
کابوس کمد که پیش آمد سعید قدری از مادر فاصله گرفت:
- دخیلت ننه دخیل!
مادر گفت:
- بذار برگردیم خونه یه دردی بزنم به جون تون که خودتون حظ کنین!
و سیگار را چنان بد گیراند که سه چار پک اول توتون میسوخت و کاغذ همچنان سالم بود.
ناصر پرسید:
- از پدرجان چه خبر؟
سعید گفت:
- سه ماهه دهشایی خرجی نداده به مون، پدرِ خر!
ماموری سراغ مادر گفت:
- نمی دونی این جا سیگار قدغنه خانم؟
ناصر گفت:
- پس بگو بغدادتون خرابه!
مادر قبل از آن که سیگار را خاموش کند دو سه کام حبس گفت:
- غلط کردی!
و آمد تا مشت بستهاش را در جیب ناصر بگذارد که صنم نه گذاشت و نه برداشت گفت:
- راست میگی پس چرا خلخال هات را فروختی؟
نقل خلخال که به میان آمد مشت مادر یخ کرد و به بارانی که میبارید گفت:
- ببین چطور ساعت را نحس میکنه! نگاه!
سعید با چشم غره به صنم گفت:
- ولش کن ننه!
مادر گفت:
- عقرب بزنه به زبونت دختر!
صنم با لب گزه گفت:
- چیه مگه خب؟
مادر گفت:
- چمچاره پدرسگ!
ناصر گفت: بسه دیگه بابا…آه!
مادر باز دستش را دراز کرد:
- بگیر!
صدای ناصر لرزید:
- زندان پول برا چیمه ننه؟
مادر گفت:
- بدتر خون تو دلم نکن ناصر!
ناصر یک بیست تومانی برداشت و برای مهار بغضِ گلوپیچ به سمت نسیم رفت که فارغ از قیل و قال و یک لنگه پا به پایهٔ سوله تکیه داده بود و همچنان رنگپریدهٔ ماموری بود که انگار از دماغ فیل افتاده است و سی خودش داشت تخمه میشکست.
ناصر به نسیم گفت:
- تو چته این جا کز کردهای نمیآی پیش ما حقه باز؟
مأمور پوستهٔ تخمهای را تف کرد:
- وقت ملاقات تمومه…یالله یالله دست بجنبین!
نسیم تکیه به ستون به دندان قروچه افتاد. ناصر لب بر پیشانی نسیم گذاشت و رو به مادر بغض او هم شکفت:
- ننه این نسیم از تب داره میسوزه ننه!
نسیم جان به لب گفت:
- بغلم کن کاکا!
ناصر تبدار را سفت در آغوش گرفت. نسیم سر بیخ گوش ناصر گفت:
- شب که خوابن؛ برگرد؛ پاشو بیا دیگه…فرار کن!
و کلید کمد را پنهانی به زندانی سپرد.