لحظه چهاردهم
از غذاخوری کارمندان دولت در شهر آگادیر که بیرون آمد، از کریستین جدا شد. گفت میرود کمی قدم بزند.
با گروهی پژوهشگر برای تحقیق به مراکش رفته بود. از روز ورودشان میزبانان به نشان مهماننوازی لحظهای فراغت به آنها نداده بودند. روزها در جلساتِ کاری میگذشت. ناهار را دستهجمعی در رستورانهایی که غذای بینالمللی سرو میکردند، میخوردند و شبها اغلب نمایشی فولکلوریک ترتیب میدادند تا میهمانانی که با بودجهی پارلمان اروپا به ثروتمندترین منطقهی مراکش آمده بودند احساس کسالت نکنند.
قصد میزبانان، گرفتن بودجه برای پروژههای توسعهی اقتصادی بود و قصد میهمانان پیداکردن راهی که بهشکلی دوستانه و تحت لوای توسعهی اقتصادی مهاجرت را محدود کنند.
با لبخندی به کریستین گفته بود: میروم کمی قدم بزنم!
بیهدف به راه افتاد. خواست در یکی از دهها کافهی سر راه بنشیند و قهوهای بخواهد. در هیچ یک از کافهها یک زن هم ننشسته بود. مردها دوتا دوتا و یا جمعی فضای کافهها را اشغال کرده بودند. هر بار احساس میکرد اگر وارد شود مثل لکهای ناجور خواهد بود.
در گروههای کاری، تا این حد تفاوت میان دو جنس را حس نکرده بود. دالی احمِد مسئول دفتر تحقیقات توسعه با خوشرویی همکارانِ زن خود را معرفی کرده بود و گزارشنویسی از هر آتلیه را به یکی از آنها سپرده بود. سپس توضیح داده بود که به کمک بودجههای مردمی و اروپایی توانستهاند ۹۸ درصد دختران را در جنوب مراکش به مدرسه بفرستند.
از رفتن به کافه منصرف شد. در گرمای بعدازظهر دنبال پارکی گشت تا زیر سایهی درختی کمی استراحت کند و سکوت بعدازظهر گرم و بیحالکنندهی کشورهای گرمسیر را با یاد تابستانهای ایران مزمزه کند.
زیر سایهی درختی زنی درشت اندام خوابیده بود و دختربچهای پنج شش ساله در کنارش دراز کشیده بود. نزدیکتر که شد، دختر لبخندی به او زد. لبخندش را پاسخ داد. روی نیمکت روبروی آنها نشست. دختر دائم از این دنده به آن دنده میشد اما نمیتوانست بر ثبات هیکل عظیم مادرش غلبه کند.
با دیدن دخترک به دنیایی دیگر پرتاب شد.
تابستان بود. در خانه همه خوابیده بودند. بعدازظهرها بچهها مجبور بودند بخوابند. مادر که برای آماده کردن صبحانه و رسیدگی به خانهی بزرگشان، با شش بچهی قد و نیم قد صبحها زود بیدار میشد، تنها امتیازی که سعی در حفظِ آن داشت خواب بعدازظهر بود. بچهها زیر ملحفه میرفتند ولی یکدیگر را قلقلک میدادند. کمکم صدای خندههای زیرجلکیشان بلندتر میشد. مادر با چشمهای نیمهباز و صدایی خوابآلوده، به ملایمت تهدیدشان میکرد. لحظهای ساکت میشدند. همینکه نفسهای مادر منظم میشدند امیر شکلک درمیآورد و همه میزدند زیر خنده. فهیمه که همیشه رضایت مادر را میخواست، همه را با این جمله «هر کی حرف بزنه خره» گول میزد. بعد تا سه میشمرد و میگفت: از حالا.
هنوز لحظهای نگذشته بود که مرضیه دستش را بالا میبرد و میگفت: «میشه یه چیزی بگم؟ حسن هی متکا رو از زیر سرم میکشه.»
حسن که نمیخواست خر بشود با اشاره حالی میکرد که مرضیه دورغ میگوید.
دست آخر صداها بالا میرفت. بالاخره مادر بیدار میشد و هر روز نوبت یکی بود که «دوبامبیِ» او را نوشِ جان کند. درد نداشت اما کارساز بود. صدای همه قطع میشد. کمکم از سکوت حوصلهشان سرمیرفت و خواب به چشمهایشان راه پیدا میکرد.
همه میخوابیدند جز هما. هر چه چشمهایش را به هم فشار میداد تا به قول مادرش، «خواب توی چشاش نره»، فایدهای نداشت. پشت پلکهایش ماجراهایی اتفاق میافتاد که نمیگذاشت کسل شود و خوابش ببرد. سرِ جایش آن قدر وول میخورد، از این دنده به آن دنده میشد، ملحفه را بالا و پایین میکشید تا بالاخره مادر متوجه میشد. از ترسِ اینکه دیگران را بیدار نکند، رضایت میداد او بلند شود و «به شرطی که سرو صدا نکند برود طبقهی بالا».
این هم جملهی معترضهی مادر بود. نمیخواست بیقید و شرط او را آزاد کند. او هم سری تکان میداد و روی نوک پا از اتاق خارج میشد. یک راست میرفت سراغ کتابی که دیروز ناتمام گذاشته بود. از این که یک روز دیگر هم نخوابیده بود، خوشحال بود. بیدردسر میتوانست چند ساعتی کتاب بخواند. در این لحظات مادرش را بیشتر از همیشه دوست داشت. در این ساعت، سکوتِ کامل بر خانه حکمفرما بود. سکوت! همان چیزی که در خانهی پرجمعیتشان کم بود. از این بعدازظهرهای خوابآلود لذت میبرد.
همین که وارد داستان کتاب میشد همه چیز را از یاد میبرد. روی شکم میخوابید و آنقدر در همان وضع میماند تا دستش خواب میرفت. بعضی وقتها از سوزش کتفهایش میفهمید باید جابهجا شود. در همین بعدازظهرها بود که «کارتنک شارلوت» را خواند، «عاشق مترسک» روزها و روزها او را از دنیای اطرافش که به طرزی ناامیدکننده واقعی و معمولی بود دور کرد. بعد از خواندن این کتاب تا مدتها منتظر بود یکی از اشیای اتاق در مقابل چشمانش جان بگیرد و همدم تنهایی او شود اما آنها همچنان بیحرکت باقی ماندند. هما تا سالها در کتابها دنبال این همدم میگشت.
دختربچه کمی از مادرش فاصله گرفت. همبازیای پیدا کرده بود و میخواست از کنار مادر بلند شود. سرِ مادر به عقب افتاده، باریکه آبی از کنار لبهایش جاری بود. خوابش چنان عمیق بود که انگار کیسهی پلاستیک زیر سرش متکای پرقویی است. دخترک که از خواب طولانی مادر حوصلهاش سررفته بود خواست بلند شود و به طرف او بیاید اما پایش با طنابی که به مچِ دست مادر بسته شده بود کشیده شد و به زمین افتاد. مادر از خواب پرید و بچه را با تندی و با یک «دوبامبیِ» محکم به طرف خود کشید.