لحظه
منشی گفت: اصرار دارد شما را ببیند.
- علت قرار چیست؟
- میگوید میخواهد به خودِ شما بگوید.
از در که وارد شد با خوشرویی تمام با خانم دوپون، رییس «خانهی پروژههای اروپایی»، دست داد و قبل از اینکه کسی او را دعوت به نشستن کند، روی یکی از صندلیهای میزِ گردی که مخصوص جلسه با مسئولین بود، نشست. ظاهری آراسته داشت. کت و شلوار راهراه سورمهای رنگی پوشیده بود. روی بلوز یقه اسکی آبیرنگش، گردنبندی طلایی انداخته بود که با گوشوارههایش هماهنگی داشت. چند انگشتر فانتزی طلایی نیز روی پوست شکلاتیرنگش برق میزدند.
خانم دوپون نیز روبروی او صندلیای انتخاب کرد و مودبانه از او خواست علت ملاقات را توضیح دهد.
- اسم من دوریس است. از شانزده سالگی در فرانسه زندگی کردهام.
سپس با لبخند دلپذیری ادامه داد: در سالهای شصت میلادی خانوادههای متمول آفریقا فرزندانشان را برای تحصیل به اروپا میفرستادند. پدرم که تاجر به نامی بود ما را برای تحصیل به اروپا فرستاد. با خواهر کوچکترم به فرانسه آمدیم تا در مدرسهای ملی که توسط خواهرهای روحانی اداره میشد، تحصیل کنیم. در شبانهروزی زندگی میکردیم. شانزده سالم بود که از خانواده جدا شدم. سالهای اول بسیار گریه کردم. نمیتوانستم دوری از خانواده را تحمل کنم. بعد از مدت کوتاهی از خواهرم هم جدا شدم. مرا به کالوادوس فرستادند و خواهرم را به پواتیه.
خانم دوپون که هنوز منظور از این ملاقات را نفهمیده بود اما به داستان زندگی دوریس علاقمند شده بود پرسید: از کدام کشور میآیید؟
- از توگو. بعد از اینکه دیپلممان را گرفتیم پدرم برایمان خانهای خرید تا با خواهرم در آنجا زندگی کنیم. حتماً از خودتان میپرسید چرا این چیزها را برای شما تعریف میکنم. بیآنکه منتظر جواب بماند گفت: برای اینکه بدانید من که هستم و از کجا میآیم. شاید بتوانید کمکم کنید.
- مگر مؤسسهی ما یک مشاور در اختیار شما نگذاشته است؟
- چرا. ولی وقتی من شرح حالم را برای شما گفتم، خودتان تصدیق میکنید آن مشاور جوان که سنِ پسر مرا دارد نمیتواند وضعم را بفهمد و کمکی به من بکند.
سپس هم چنان که لبخند خود را حفظ میکرد دنبال داستان را گرفت: «بعد از اتمام دانشگاه با مردی اهل توگو آشنا شدم. عاشق شدم و با او ازدواج کردم. از همه چیزم گذشتم و بنا به خواستِ او به توگو برگشتم. چند سال با او زندگی کردم و سه بچه به دنیا آوردم. ولی از آنجا که در توگو چند همسری مجاز است، وقتی خواست زن دیگری بگیرد نتوانستم تحمل کنم و از او جدا شدم و با سه بچه به فرانسه برگشتم.»
کمکم اشک در چشمهای دوریس حلقه میزد. لبخندهایش کمرنگ میشدند. به صورت خانم دوپون کمتر نگاه میکرد تا مبادا آن قطره اشک درشت از چشمانش سرازیر شود.
برای اینکه همراه عشقم به توگو بروم قرار مصاحبه برای گرفتن تابعیت را نادیده گرفتم و همین باعث شد در بازگشت به فرانسه مشکلات بسیاری داشته باشم. با وجود مسئولیت سه بچه و نداشتن اجازهی کار، زندگی بسیار مشکلی را پیش بردم.
همچنان که در شرح حالش پیش میرفت قطرات اشک روی گونهاش میغلطیدند. خانم دوپون نمیدانست کجا را نگاه کند. نه جرئت میکرد چشم در چشم او بدوزد و نه میتوانست از او چشم بردارد. در اشکهای دوریس چیز آشنایی میدید. در این غرور لطمهخورده، در لبخندی که بر لب او بود تا مانع شود یکباره زار زار گریه کند، چیز آشنایی بود که نمیتوانست با دوریس در میان بگذارد. دوریس او را یاد «ننه یزدی» میانداخت که در بچگی شناخته بود. نمیتوانست به او اطمینان دهد میفهمد. بگوید میداند چقدر از فراز به فرود افتادن سخت است. نمیتوانست به او بگوید میداند بعد از سالها زندگی در یک خانهی مرفه و تحصیل در اروپا چقدر دردناک است که در سن چهلوهشت سالگی از کارشناس کاریابی جوانی که سن پسرت را دارد ناامید بشوی و خواهان راه حلی معجزهوار باشی چرا که گمان میکنی همه راهها را رفتهای و به بنبست خوردهای.
خانم دوپون نمیتوانست به دوریس بگوید میداند نداشتن تابعیت در کشوری که در اوج بحران اقتصادی از هویت ملی صحبت میکند یعنی چه. اگرچه بیشک دوریس از لهجهی خانم دوپون میتوانست حدس بزند که او نیز به خوبی درک میکند. او نیز میداند تا این ورقه را نداشته باشی بسیاری از درها به رویت بسته است. دوریس ناگفته همهی اینها را حس کرده بود که با اصرار از منشی خواسته بود شخصاً رییس مؤسسه را ببیند.
دوریس گفت: فکر میکنم میتوانم با کمک شما پروژهام را عملی کنم.
میخواست شرکتی تأسیس کند و بین فرانسه و آفریقا کار کند. مشاور به او گفته بود پروژهاش شانسی برای به دست آوردن بودجه از صندوق اروپا ندارد و بهتر است شغل مستخدمی در بیمارستان را بپذیرد.
دوریس نمیتوانست و نمیخواست پایینتر از جایی که بود بیفتد. میگفت خواهرش او را از این که دنبال دلش رفته و زندگیاش را به باد داده سرزنش میکند اما دوریس میداند با انگیزهای که از وجود بچههایش میگیرد، میتواند پروژهاش را عملی کند. برای آنهاست که هنوز امیدش را از دست نداده و مطمئن است مادام دوپون میتواند در این راه کمکش کند.
مادام دوپون از وقتی اشکهای دوریس را سرازیر دید، باز مثل همیشه بین دنیای واقعی امروزِ در تبعید و دنیای خیالی دیروز معلق شده بود. دیگر با دوریس در اتاق کارش تنها نبود، به ده سالگیاش برگشته بود. در حیاط خانهی پدری نشسته بود و به زنِ میان سالی که هر شنبه میآمد رختهایشان را بشوید نگاه میکرد. دستهای خیسخوردهای که از صبح میان تشت رخت در آبِ گرمی که روی اجاقی میجوشید ورم کرده بودند. رگهای همیشه برجسته مثل مارهای آبی رنگی از روی دستها به سمت ساعد پیش میرفتند. چهرهای پیش از زمان چروکیده. هنوز بعد از سالها زندگی در تهران لهجهی غلیظ یزدیاش را حفظ کرده بود. در خانه کسی نام فامیل او را نمیدانست. همه او را «ننه یزدی» صدا میکردند. بعد از ناهار وقتی نعلبکی را بلند میکرد تا چایی که مادر برایش ریخته بود را سر بکشد دستش میلرزید. همین که جملهای را شروع میکرد اشکش سرازیر میشد. یک بار هما که حالا مادام دوپون شده بود از او پرسیده بود: «ننه یزدی چرا اینقدر دلنازک هستی و زود برای هر چیزی گریه میکنی؟» در جواب گفته بود: انشاالله هیچ عزیزی خار نشود. از عزیزی به خاری افتادن خیلی درد داره. بعد برای هما تعریف کرده بود که دختر یکی یکدانهی پدرش بوده. «شوهر خیرندیدهاش» از او خواستگاری میکند و به پدرش قول میدهد زنش را به تهران ببرد و برایش زندگی شاهانهای فراهم کند. رؤیای پایتخت، پدر را خام میکند و دختر دوازده سالهاش را به مردی که بیست سال از او بزرگتر بوده میسپارد. دختر در دوری از خانواده سالها بیتابی میکند و اشک میریزد. برای همین در این سن و سال چشمهایش دید درست و حسابی ندارند. از همان سالهای اول ناچار میشود در خانههای مردم رختشویی کند. بعد هم که بچهدار میشود دیگر رویی ندارد که به ولایت برگردد همیشه شنیده بود: «دخترِ نجیب با لباس سفید عروسی به خونهی شوهر میره و با کفن سفید از اونجا بیرون مییاد.» اما هرگز از یاد نبرده بود که روزی عزیزکردهی پدرش بوده و مادرش هر شب به دستهایش روغن بادام میمالیده تا قشنگ بمانند.
اینها را هما دوپون به دوریس نگفت اما بیشک او در نگاه معلق و در عین حال دلسوزانهی خانم دوپون چیزی آشنا میخواند که منتظر نشسته بود و به دستهای خانم دوپون که تاییدیه را برای اجرای پروژهاش امضا میکرد، با اشتیاق نگاه میکرد.