فروغ فمنیست نبود؟
احضار فروغ فرخزاد در یادها، برعکس مردان همردیف او مثل شاملو و گلشیری، هر بار با مجموعهای از روابط، رفتارها، خلقها، انتخابها و سویههای خصوصی و شخصی زندگی او همراه است. این به دلیل زیست زنانهی اوست که در جامعهی بستهای چون جامعهی ما بیرون از مرز و خارج از هنجار و غیرطبیعی، و از این جهت بهغایت سیاسی است و بنابراین از دیدگاه دستگاه حاکم مطرود است. دیگر به دلیل ذهنیتی بهظاهر مدرن و فمینیست اما عمیقاً مردسالار است که در مواجهه با زیست فروغ او را در حد گاسیپ فرومیکاهد و فیالفور در پی ارزشگذاری او برمیآید؛ ذهنیتی حوزوی که برخلاف پوستهی مدرنش دقیقاً با همان مکانیزم ارزشگذاری دینی فروغ را نگاه میکند. درنتیجه میبینیم که این هر دو درنهایت به نظری واحد دربارۀ فروغ میرسند: «شعرش خوب بود، اما خودش بد بود.» ذهنیت حوزوی مدام در پی حلال و حرام چیزهاست. بنابراین هر مسئلهای و هر چیزی و هر آدمی را که در دستگاهش بگذارید، در درجهی اول به دنبال این است که خوب یا بد بودنش را مشخص کند و بعد به خودش تذکار بدهد که در زندگی باید یا نباید چنین بود و بعد نفسی آسوده از سر ادای تکلیف بکشد. انگار که امربهمعروف و نهیازمنکری «قلبی» باشد که گاهی از تریبونی به سطح «لسانی» میرسد.
فروغ را ازجمله به خاطر رابطهاش با گلستان، مردی که با زن دیگری در قید زناشویی بود، شماتت میکنند و حتی از دایرهی فمینیسم بیرون میرانند. خرده به فروغ به این بهانه که به رنج زنی دیگر بیاعتنا بود یا حقوق زنان متأهل دیگر را نادیده میگرفت، شبیه خردهگیری زنی است که از ترس بیوفایی شوهرش درکل از زن دوم کینه دارد و از خیانت متنفر است. استدلالی دم دستی و شخصی و عوامانه. اما فمینیست هم گاهی ممکن است عاشق شود و ضد خودش عمل کند. اینکه هر فیگوری و هر شخصیتی در ساحت فرهنگ (و البته در ساحت سیاست) برای ما همیشه میبایست شبیه یک امام، شبیه کسی که مثل انسان نیست، بری از خطا و معصوم باشد هم از آن مصائب دامنهدار است. ما، در بازتولیدی شیعی، کسی را دوست خواهیم داشت و خواهیم پذیرفت که نه از خلال زندگی روزمره، نه از جایی مشخص در تاریخ، که از سطحی متعالی و دسترسناپذیر برخاسته باشد که هیچ شبیه ما نباشد. کسی، «الگویی»، که بتوان از او گرته برداشت و خود را از دشواری آفریدن جهانی تازه رها کرد و نجات داد (چقدر در کودکی و نوجوانی در برابر این سؤال دستگاه حاکم قرار گرفته بودیم که الگوی شما در زندگی کیست: اوشین، آن نوجوان سیزدهساله، آن سلبریتی ورزشی یا هنری یا آن امام همام). لیلی گلستان در مصاحبهای میگوید:
[فروغ] دختر جوان بدبختی بود که محتاج همهچیز بود. محتاج پول، محتاج زندگی بهتر، محتاج کسی که بیاید و راه و چاه زندگی را نشانش بدهد و یکی را گیر آورده بود و چسبیده بود به او. من به او حق میدهم. چون پدرم واقعاً مرد جذابی بود. هنوز هم هست. خیلی زیبا بود. یعنی زیباترین مردی است که من در ایران دیدم. خب وقتی یک دختر جوان که شعر هم بلد است، میآید پیش همچین مرد جذابی برای کار منشیگری، باید هم عاشق شود.
لیلی گلستان دربارهی پدرش هم بر همین نظر است:
پدر من عاشق مادرم بود و همیشه فکر میکنم او گیر فروغ افتاده بود و کاریش نمیتوانست بکند.
فروغ را چرا میتوان فمینیست دانست؟ یعنی فراتر از گاسیپها، فروغ در شعر و زندگیاش چه بود، که درنهایت میتوان او را فمینیست نامید؟ اول باید تعریفی از فمینیسم به دست داد: شکستن ساختار سلطه و به هم ریختن سلسلهمراتب قدرت و برکشیدن زنان تا جایگاهی برابر با مردان. دقیقاً چیزی که فروغ در شعر و زندگیاش بود. فیگوری عاصی که در ساختاری چنان مردسالار، در سالهای دههی سی که زن هنوز حتی حق رأی نداشت، سه دیوان اسیر و عصیان و دیوار را سرود. این سه دفتر فروغ از این جهت در تاریخ مبارزات فمینیستی بسیار مهماند. فروغ علاوه بر معشوقی که با این سه دفتر به سنت شعر فارسی وارد کرد و او را البته با جسمانیتش و با بدنش به سنت شعر فارسی وارد کرد، زبان بیپروای زنانی شد که میخواستند در جایگاهی برابر با مردان از خود و از جهان خود بگویند. فروغ را و این سه دفتر او را اگر از دههی چهل برداریم، خواهیم دید که کورهراههای زنانه به سمت دیگری میرفت و شکل دیگری میداشت. بنابراین، چنانکه برخی میگویند، فقط دفتر تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد مهم نیست، بلکه اسیر و عصیان و دیوار هم بهشکلی دیگر و از جهتی دیگر بیاندازه مهماند. فروغ، بعد از چاپ شعر گناه در نشریۀ روشنفکر، میگوید:
چرا آهنگ شعر من آنقدر به گوشها ناآشناست و چرا عدهای نمیتوانند آن را بهآسانی هضم کنند؟ چرا من را متهم میکنند که با شعر خود به ترویج فساد کمک میکنم…؟ وقتی زنی قلم برداشت و برای خود این حق را قائل شد که آنچه را احساس میکند بگوید، یعنی روح زنانهاش را در شعر منعکس سازد، ناگهان چهار ستون عرش میلرزد و از هر طرف فریاد واویلا بلند میشود و همه در عزای از دست دادن عفت و اخلاق اجتماع ماتم میگیرند.
این ماتم گرفتن را حالا در مواجهه با شخصیت و زیست فروغ میتوان دید. ذهنیت سنتی روی پوشانده است و ریا کرده است و ناگزیر شعر فروغ را پذیرفته است و حالا فقط به زندگی او نظر دارد. ذهنیت سنتی مثلاً به دست آوردن حق حضانت را تلاشی فمینیستی میداند و به فروغ برچسب ضدفمینیسم میزند، آنجا که حق حضانت پسرش کامیار را با وجود موافقت پرویز شاپور نپذیرفته است. حتی متوجه این مضحکۀ واضح نمیشود که در بازتولیدی مردسالار «حق حضانت» را به «تکلیف حضانت» تبدیل کرده است و در مواجههای وظیفهمحور با اخلاق، برای مادر جایگاهی مقدس قائل شده است که همیشه باید پوشیده در حس گناه باقی بماند و هیچ خودی نداشته باشد. فروغ دو ماه بعد از طلاق در نامهای به پرویز شاپور مینویسد:
کامی را بردم پیش مادرت، چون محیط منزل ما برای او خوب نبود. بهعلاوه من خودم در منزل وضعیت خوبی ندارم که او داشته باشد. به این جهت ترجیح دادم که از او دور باشم و او پیش مادرت زندگی کند… . در منزلی که من هیچگونه استقلال مالی ندارم، چهطور میخواهی کامی را بتوانم به میل خود تربیت کنم؟ البته همهی تقصیرها به گردن خود من است و یک اشتباه کوچک باعث شد زندگیمان به این صورت دربیاید.
اما اگر همین معذورات فروغ هم نبود، او حق داشت حضانت پسرش را نپذیرد. بالاتر از آن حق داشت در جایگاه مادر، پسرش را به هر دلیلی حتی دوست نداشته باشد. برگمن، در فیلم «صحنههایی از یک ازدواج»، زنی میانسال را در دفتر یک وکیل طلاق تصویر میکند که با وجود ایفای کامل وظایف همسری و مادریاش و بهرغم زندگی بهظاهر آرامش، شوهرش را هیچگاه دوست نداشته است و بالتبع بچههایش را هم دوست نداشته است. یا مادرانگیای را میتوان مثال زد که کوندرا در رمانهایش مثل زندگی جای دیگری است یا جشن بیمعنایی یا هویت روایت میکند. کوندرا این امکان را به مادر میدهد که سویههای خودخواهانهی شخصیت خود را بروز دهد. اینکه فرزندش را سپر سرخوردگیهای خویش کند یا او را نخواهد یا در فکر و عمل او را مسبب بدبختی و ناکامی و افسردگی خود بداند. شانتال در رمان هویت، مادری است که کودکش مرده است و بعد چند سال بر سنگ گور او میایستد و میگوید:
عزیز من، عزیز من، فکر نکن تو را دوست ندارم یا تو را دوست نداشتهام، اما درست ازآنرو که دوستت داشتهام، اگر تو همچنان زنده بودی، نمیتوانستم آن کسی شوم که اکنون هستم. این ناممکن است که فرزندی داشته باشیم و جهان را، آنگونه که هست، حقیر شماریم.… به خاطر فرزند است که ما به جهان وابستهایم، به آیندهی آن میاندیشیم… . اگر میتوانم به خود اجازه دهم که جهان را دوست نداشته باشم، ازآنروست که تو دیگر در جهان نیستی.… میخواهم اکنون، پس از سالها که مرا ترک کردهای، به تو بگویم که من مرگ تو را همچون هدیهای دریافتهام و سرانجام، آن را، این هدیهی وحشتناک را، پذیرفتهام.
و عصیان فروغ همینجاست. او در ادامهی تمام یاغیگریهایش، بر مادرانگی متعارف نیز میشورد. حضانت کامیار را به هر دلیلی نمیپذیرد، اما حسین منصوری را به فرزندخواندگی قبول میکند. بنابراین فقط شعر او نیست، زیست او هم هست. به همین دلیل است که زنی مثل سیمین دانشور با آنکه اولین زن داستاننویس فارسی بود و آتش خاموش را و سووشون را نوشته بود و البته فمینیست بود، نتوانست در جایگاه فروغ بایستد. بعد از خیانت آلاحمد، سیمین در نامهای به جلال مینویسد:
من از تو جدا میشوم. من ممکن است آدم کوچکی باشم، اما آنقدر حقیر نیستم که به حقارت تن بدهم. چهقدر روی من سرمایهگذاری شده تا به این مرحله رسیدهام؟ چند هزار صفحه کتاب خواندهام؟ چند هزار ورق یادداشت برداشتهام؟ چند صد ساعت کلاس را تحمل کردهام؟ و ادعاها و غرورم هم یقیناً از تو کمتر نیست. من ادعا میکنم که طرفدار اعتلای زن ایرانی و احقاق حقوق او هستم. هر کس هر حرفی میزند، اول خودش باید عمل بکند. من میتوانم و باید الگوی زن ایرانی باشم و اگر هم الگو نباشم، این الگو را در برابر چشمان زن ایرانی قرار میدهم. نشانشان میدهم که آن زندگی که به شما تحمیل شده، غلط است. این تن دادنها به ستم، این زجرها که شما میکشید، این وابستگیها همهاش غلطاندرغلط است. شاید سیلی از سر من گذشته باشد. از این سیل شستهورفته بیرون میآیم و در این مرز تازه آدم نوی زن نوی میشوم و به زن ایرانی هم تفهیم خواهم کرد تا بایستی زن نوی بشود.
آنطور که میدانیم، سیمین طلاق نگرفت. با آلاحمد ماند و زندگی کرد، و داستانهایی نوشت که در آدمها و شخصیتهایش ذهنیت دینی و آیینی نویسنده هویداست. همانطور که در همین چند سطر منقول، آنجا که میگوید «الگو باشم» یا میگوید «هرکس به هر حرفی میزند اول خودش باید عمل کند»، سنتدوستی و حکمتدوستیاش آشکار است. این جملهها و حرفها را ما هرگز از دهان فروغ که جنگنده و نپذیرنده بود و با غرایزش پیش میرفت و در برابر هر حکمتی و سنتی و الگویی اغلب میایستاد و میپرسید «چرا؟»، نمیشنویم. سیمین زنی والا بود، با قلبی بزرگ، اما بیخطر، نهفقط برای جلال که برای جامعه نیز. به همین دلیل هم بعد از انقلاب توانست در ایران بماند و بنویسد و حتی قدر ببیند. اما اگر زن، با همهی وجوه زنانگیاش بیمحابا و عریان بایستد و از زن سرشار شود، بر هنجارها فرو خواهد آمد و نظم را بر هم خواهد زد و خطر محض خواهد بود. چنانکه فروغ بود یا طاهره قرهٔالعین بود یا ویدا موحد بود یا سیمون دوبووار و نوال السعداوی بودند. یکی شاهد بر قلب بزرگ سیمین چند سطری است که در انتهای همین نامه به جلال مینویسد:
از شبها و روزهای خوشی که با هم داشتیم، متشکرم. از اینکه چند بار به من گفتی و یک بار هم در نامهای از یزد برایم نوشتی که سیمین تو قطبنمای منی، تو مغناطیس منی که تمام وجودم را به سوی خود میکشی، متشکرم. از اینکه یک روز دو فاختهی نر و ماده در حیاط میخرامیدند و عشق میباختند و تو گفتی آن چاقتره که ماده است تویی و آن لاغره که نر است من، و از نظایر اینجور تعبیرها و جملهها و کلمات متشکرم. از اینکه تنبلی را از سرم انداختی، از اینکه زندگی با تو برایم هیجانانگیز بود، متشکرم. سهم من از عشق تو همین بود. از ابدیت هم همین بود. باز هم شاکرم.
اینها را میآورم تا در قیاسی نشان دهم که همانطور که فروغ را به خاطر سویههای نافمینیستیاش نمیتوان از ساحت فمینیسم بیرون کرد، از این سطور و خلقیات و اخلاقیات بزرگوارانهی سیمین هم نمیتوان فمینیست بودن او را نتیجه گرفت. چراکه فمینیست بودن و نام خود را در جایگاه یک زن همچون داغی بر پیشانی فرهنگ زدن ربطی به بزرگواری و بزرگمنشی و تکهمسری و وفاداری سیمین، و اینکه فروغ با مردانی چند بود یا در حیطهی اخلاق صلب سنتی زندگی نکرد، ندارد. اینها به درد کسانی میخورد که به گفتهی نیچه قرار است روح خود را با انضباطی تحمیلی و دستورهای اخلاقی خفه کنند. فروغ را باید «فراسوی نیک و بد» در دایرۀ ارزشهایی دیگر در دنیایی دیگر دید. و البته این را هم باید گفت که نه سیمین تلاش در فمینیست بودن داشت نه فروغ. سیمین میخواست سیمین باشد و فروغ فروغ. فمینیسم باور مؤمنانهای نیست که پیروانش در تعبد به آن بکوشند و پرهیزگاری بورزند. زمانی که دوبووار را به خاطر آزار جنسی دانشجوها از دانشگاه بیرون کردند و به او گفتند تو «فمینیست» بودی، گفت من یک «انسان» بودم. بنابراین باید ساحتهای حیات هر فرد را با همهی ضعفها و تلاطمها و شکستها دید و در نظر داشت. سیمین البته از جهتی به خود میبالید: «هرگز سیمین آلاحمد نشدم». همین او را محصور کرد و بینفس کرد. او در دایرهای بسته بازی کرد و دائم تلاشش معطوف به این شد که شبیه مردی دیگر نشود. فروغ اما چنین دایرهای را گسست و پس زد و با تمام غرایز و نیروهایش تجربه کرد و مدام متولد شد و پیش رفت و «زن شد». برای او همه چیز حیطهی تجربهگری و جستوجو و ویران کردن و تلاش برای از نو ساختن بود: زناشویی، مادرانگی، عشق، شعر، زندگی، زنانگی:
حس میکنم که فشار گیجکنندهای در زیر پوستم وجود دارد». «بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست، فقط دلم میخواهد فرو بروم». «میخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم»؛ «همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم، در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم میرسد که تنها راه گریز از فنا شدن، از دگرگون شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
او در کنجکاویای سیریناپذیر، در نارضایتیای همواره از تمام فرمهای زیست (عاشقانه و مادرانه و زنانه، سیاسی و متعهد و غیرمتعهد)، زندگی را و همه چیز را میچشید و مزه میکرد. روحی بیقرار با درکی شهودی که در نظرش زندگی چیزی نبود که پیش چشم بود و در جای دیگری و به شکل دیگری باید جریان میداشت:
از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند». «میخواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست؛ در آنجایی که دانهها سبز میشوند و ریشهها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه میدهد. گویی بدن من یک شکل موقتی و زودگذر آن است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوهی رسیده به همهی شاخههای درختان آویزان کنم.
جدا از اینها، میدانیم که فروغ زن مستقلی نبود و زندگی مالیاش وابسته به شاپور و گلستان بود. مایکل هیلمن در کتاب زنی تنها میگوید این وابستگی برای فروغ ملالآور بوده و گاهی شاید برای قطع آن تلاش هم میکرده و واژگان «پرنده» و «قفس» را در بعضی شعرهایش برای همین میآورده. چه این را بپذیریم و چه فروغ را زنی بدانیم که بیپردهپوشی و بیهیچ تلاشی به منابع مالی مردهایی تکیه داشته، نمیتوان کتمان کرد که این حفرهای سیاه در زیست زنانهی اوست. زیستی که فقط سیودو ساله بود و چهبسا اگر مجال مییافت – آنطور که از چنین زنانگیای برمیآید – این حفره را پر میکرد و شاید هم نمیکرد. ازاینرو این دیدگاه که فروغ اسطورهای است که باید قداستش را شکست و وابستگی مالیاش را دید و از ساحت فمینیسم بیرونش کرد، روی دیگر همان نگاهی است که میگوید شعر و زیست فروغ تماماً پذیرفتنی است. چون آن هم در پی این است که مطلق حرف بزند، اما این بار سفید فروغ را سیاه ببیند (اثیری/لکاته) و با اولین و کوچکترین ناسازواری فروغ با باورهایش او را خط بزند و فمینیسم را که به تناسب وضعیت هر بار به شکلی و رویی درآمده است، تبدیل به ایدئولوژی کند؛ آن هم با سادهترین و سرراستترین راهها؛ با مثلاً کتاب محبوب ایدئولوگهای فمینیست، اتاقی از آن خود ویرجینیا وولف، که فقط با خواندن عنوان روی جلدش میتوان لزوم استقلال مالی زن را نتیجه گرفت و ژست نظریهپرداز آمد و ایده تولید کرد.
این بند کردن مدعیان فمینیست فروغ به دمدستترین روایتها از زندگی او با سخیفترین و مبتذلترین فرمها، اینکه شاپور فرش زیر پایش را برای سفر او فروخته پس او فمینیست نیست، اینکه در فلان نامه قربانصدقۀ این مرد رفته و به آن مرد توپیده پس آزاده نیست، این فروکاستن یک سوژهی عامل زن به حد گاسیپ چیزی است که تنها از ذهنی با هنجارهای مردمحور برمیآید؛ ادامۀ ذهنیت مسعود کیمیایی که حتی مرگ فروغ را به گاسیپ تبدیل میکند: چه کسی تن او را شست؟ چه کسی غسلش داد؟ کدام مرد تن او را دید؟ بنابراین این گاسیپها بهرغم اینکه بیاندازه میکوشد مدرن و فمینیستی به نظر برسد، بهغایت سنتگرا و مردمحور است که عاملیت و عقلانیت خود را مفروض میگیرد و در مواجهه با جنس دوم، ناخودآگاه او را به سوژهای در تخت و در روزمرگی و بیهودگی، به سوژهای برای زنگ تفریح تبدیل میکند و از حرف زدن دربارهاش کیفور میشود و هرچه بیشتر در جزئیات این روزمرگی پیش میرود، لذتی بیشتر و وافرتر میبرد.
فروغ، از پس شصت سال، هنوز که هنوز است، در بافت جامعهی ما پیشرو است. انتشار نامههای خصوصی او به ابراهیم گلستان خنجی دوباره بر پوست اخلاق جامعه بود و حریم منزه برخی را خوش نیامد. چراکه هنوز حرف زدن از تن خصوصی است. چیزی که باید در پستو، در اندرونی، در خلوت بماند. چیزی در عمقِ خود گناهآلود که عمومی شدنش مایهی شرم است. اما فروغ که شصت سال زودتر، در آن جوّ پرشماتت، از گناه و خیانت زنی در قید زناشویی سرود، چطور ممکن است حالا از عمومی شدن «آن تن برهنهی بیشرم» در نامههایش خجل باشد؟ او فیگوری بود عاصی، برهمزنندۀ نظمها و هنجارهای تحمیلی و باسمهای، با درکی عمیق، شهودی و اعجابآور از هستی که در شعرها و نامههایش جاری است. او را باید در جغرافیایی که خود ساخته بود، دید. منظومهای دوّار از شوریدگیها و خطشکنیها و کجرویها که همه حول یک ایدهی مرکزی میگردند: تجربهگری، جستوجو، و طغیان.