عصر، یک پارک کوچک
[مجتبی، فرامرز، صابر، جواد]
جواد: چند سال میشه؟… شما میدونین؟ من هر چی فکر میکنم یادم نمیآد. یه چیزهائی یادم میآد. ولی این که چند سال میشه، یا چه سالی بود…
کسی چیزی نمیگوید.
جواد: چطور ممکنه؟ اتفّاقی که این جور — اصلاً انگار برای خود ما اتفاق افتاد… اون وقت حالا نمیدونم اصلاً ربطی هم به من داره یا نه.
صابر: آقاجواد، راجع به چی داری حرف میزنی؟
جواد: فقط میدونم که بعد از این… بعد آر این «چیز» بود.
صابر: بعد آر چی؟
جواد: حتّی چند سال بعدش بود.
صابر: چند سال بعد از چی؟
جواد: شاید علتش این باشه که به قول معروف روزها کند میگذره و سالها تند.
صابر: کدوم قول معروف؟ کی همچه حرفی زده؟
جواد: آقای دکتر میدونن. حتّی یه بار کلمهٔ فرانسویش رو هم گفتن. گفتن یه حالت مخصوصییه — انگار آدم همهٔ چیزهائی که جلوی چشمش میگذره، که اتفّاق میافته، یا اتفّاق افتاده، همه رو از پیش میدونه — یا میدونسته.
مجتبی: آقای نوائی، اون ربطی به این مطلبی که شما ازش حرف میزنین نداره.
جواد: ربطی نداره؟
مجتبی: نخیر. اون یه حالتییه که برای خیلیها پیش میآد. چیز مهمی هم نیس. چند ثانیه هم بیشتر طول نمیکشه — شاید چند ثانیه هم نشه. این جور حالتها رو نمیشه زمانش رو اندازه گرفت. برای آدمهای مسن هم پیش نمیآد. یا خیلی کم پیش میآد.
صابر: ملاحظه میفرماین، آقاجواد؟ حرف شما پایهٔ علمی نداره! زمان که دست ما نیس. نمیشه روزها کند بگذره و سالها تند.
مجتبی: چرا. میشه، صابرجان. برای ساعتی که به مچ دستت بستهٔ و تقویمی که تو جیب بغلت گذاشتهٔ، زمان تندی و کندی نداره. ولی برای ساعت و تقویمی که تو قلبت، یا بهتر بگم، تو اعصاب و روحت کار گذاشته شده، خیلی فرق میکنه.
جواد: (به صابر) بفرما! (به مجتبی) علتش سنوسال نیس، دکتر؟
مجتبی: سنوسال علت اصلیشه. برای یه پسربچه یا دختربچهٔ پونزدهشونزده ساله زمان همون نیس که برای ما.
جواد: (به صابر) من بیخود حرف نمیزنم. یه چیزی میدونم که میگم. علتش سنوساله. کاریش هم نمیشه کرد.
صابر: من بچه که بودم، تو فامیلمون — فامیل بزرگی هم داشتیم. چندین و چند خونواده بودن. چلپنجاه، شاید هم شصتهفتاد نفر. تواین همه، آدمهای بالای هفتاد سال دو سه نفر بیشتر نبودن. اونهائی که عمر طبیعی میکردن، اکثراً بین پنجاه و شصت دیگه میرفتن. شاید هم زودتر. همهشون هم میگفتن چه زود گذشت. اینو میگفتن، ولی شکایتی نداشتن. خویشان و کسانشون هم شکایتی نداشتن.
جواد: اشکال کار همینه. ما الآن همهمون بالای هفتادیم. اون وقت…
صابر: اون زمانی که من میگم، پیرمرد هفتادساله تو فامیل، حتّی تو محله، یه احترام و اعتباری داشت. واقعاً داشت، ها! فقط به خاطر سنوسالش هم نبود که بهاش احترام میذاشتن. به خاطر تجربه و عقل و شعورش بود. ولی امروز…
جواد: من که ندبدهم یه جوون نوزدهبیست ساله بیاد با پدر و مادرش یا پدر بزرگش صلاحمصلحت کنه.
مجتبی: طول عمر، که حالا داره هی بیشتر و بیشتر هم میشه، هر عیبی داشته باشه، یه حسن بزرگی داره که نمیشه انکار کرد.
جواد: چی هست این حسن بزرگ، آقای دکتر؟ پارکینسون؟ آلزایمر؟ دردر زانو؟ دردسر و مزاحمت و خرج برای دیگران؟
مجتبی: اینها اسباب و سائلشه. طول عمر ترس از مرگ رو از بین میبره. حتّی به یه آرزو تبدیل میکنه.
صابر: آقای دکتر، همین الآن عرض کردم. قدیمها هم کسی از مرگ شکوهشکایتی نداشت.
مجتبی: شکوهشکایت نداشتن، چون چارهای نداشتن. ده، بیست، سی سال فرصت اضافی همهٔ حساب و کتابها رو به هم میریزه. به آدم فرصت میده که دیگه از زندگی سیر بشه.
صابر: فکر میکنین آدم ابوالبشر از چیزی سیر بشه؟ یا این که هر چه بیشتر بهاش بدی، بیشتر میخواد.
محتبی: (مدتی فکر میکند.) ایراد شما درسته. ولی این هم هست که آدم میتونه یاد بگیره — چیزی که ما اغلب فراموش میکنیم. ده، بیست، سی سال عمر اضافی به آدم یاد میده که با رفتنِ خودش کنار بیاد.
صابر: با رفتن خودش ممکنه کنار بیاد. ولی رفتن کسوکارش، عزیزهاش، بچههاش…
جواد: حالا که اینو گفتی، داره یادم میآد. انگار دیروز بود…
نه مجتبی و نه کسی دیگر چیزی میگوید.
فرامرز، که گوشهٔ نیمکت نشسته، کموبیش پنهان از دیگران، دستمالش را از جیب درمیآورد، صورتش را میپوشاند و به آرامی گریه میکند.
مجتبی دستش را برشانهٔ او میگذارد و به نرمی فشار میدهد.
مجتبی: کریم هیچ وقت با ما نیومد اینجا. حتّی اون سالهای اوّل هم نیومد.
صابر: چرا، دکتر. یه چند باری اومد.
جواد: من خودم میرفتم میآوردمش… طاهرهخانم، خدابیامرز، به زهرا تلفن میکرد. بعد از این که دخترشون، بهار رو… طاهرهخانم به زهرا تلفن میزد میگفت این مرد داره دیوونه میشه. بیاین یه کاری بکنین. بعد من میرفتم میآوردمش. با هزار خواهش و تمنّا.
مجتبی: یادم نمیآد اومده باشه.
صابر: چرا، چند بار اومد. ولی زود خداحافظی میکرد، میرفت.
جواد: خودشو کنار میکشید. نه برای این که تحمّل ما رو نداشت. انگار تحمّل خودش رو هم نداشت.
مجتبی: به نظرم فکر میکرد که نیایست خودش رو تحمیل کنه.
فرامرز: (همچنان که سعی میکند پنهان از دیگران اشکهایش را پاک کند.) همین طوره، آقای دکتر. الآن هم همهش نگران آینه که مبادا حضورش دیگران رو ناراحت کنه.
اندک زمانی همه ساکت میمانند و برای یافتن حرفی مناسب فکر میکنند.
جواد: زهرا اغلب بهاشون سر میزنه. با این که دیگه یه کم براش سخت شده، ولی هر دو سه روز میره میبیندشون. خودم هم گاهی باهاش میرم. کریم بعضی وقتها همون جور سربهسرم میذاره. من هم چیزی نمیگم. گوش میدم و چیزی نمیگم.
فرامرز: ما همهمون مدیون عروسش هستیم — آذرخانم. آگه میذاشت میرفت…
صابر: من اطلاع دقیق دارم. کریم بهاش اصرار کرد که بره. دست دخترش رو بگیره و برن زندگیشون رو بکنن.
فرامرز: برادرش نادر همه چیز رو برای من شرح داد. گفت یه هفته بعد از… بعد از این که بهروز… از فرانسه، از همون دانشگاهی که قبلاً — قبل از انقلاب — توش درس میداده، براش مینویسن که شغلش اونجا محفوظه. همه جور امکانی هم برای دخترش فراهم کرده بودن. به همه جواب منفی داد و پیش کریم موند. دخترش هم گفته بوده حاضر نیس پدربزرگش رو تنها بذاره.
مجتبی: اون دخترک… اسمش چییه؟
فرامرز: بهاره.
مجتبی: بله، بهار… بهاره. هنوز هم شعری که اون شب برامون خوند — همون شب که بهروز دیگه برنگشت — بعضی سطرهاش یادمه… «تشخیص مبداً و مقصد محال بود…»
فرامرز: «بیهوده مینمود»، آقای دکتر. «تشخیص مبداً و مقصد بیهوده مینمود». من بعداً ازش خواهش کردم شعرش رو برام نوشت.
مجتبی: شما درست میفرماین، آقای مهندس. اون دخترک درک و فهمش بیشتر از من بود. حکم قاطع و قطعی نمیداد.
صابر: من این چیزهائی رو که تو خارج نوشتهن شنیدهم. ولی هنوز نمیفهمم این جوون چرا این جور تلف شد؟ داشت زندگیشو میکرد. کاری هم به کارش نداشتن. سر شغلش بود. کتابهاش چاپ میشد، خانمش، اون دختر معصومش… دلیلی نداشت این جور تلف بشه.
جواد: من نمیدونم. هیچ حرفی هم نمیزنم. اون چه شنیدهم میگم. زهرا از قول آذرخانم میگه این جوون هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت یادش نرفت که چه جور برادرش رو از تو بغلش بیرون کشیدن و بردن گذاشتن پای دیوار. میگه همین که خودش برادرش رو کشیده بود تو — چه میدونم، گروهشون، سازمانشون — همین راحتش نمیذاشت. میگه شبها خوابش نمیبرد. تا صبح. حاضر هم نبود قرص خواب بخوره. از قول آذرخانم میگه نمیخواست خوابش ببره.
صابر: بعد هم که خواهر جوونش و اون برادر دیگهش، بهمنشون، خود بهروز رفت پیش منتظری. اون هم کمک کرد، عفوش رو گرفتن. ولی حاضر نشد از زندان بیاد بیرون. اون قدر موند تا تلف شد.
مجتبی: همهٔ اینها درست. ولی بهروز بسیار آدم سنجیدهای بود. آدم فهمیده و مسئولی بود. دختر نازنینش، خانمش، پدرش، کریم، به خاطر اونها هم شده، هیچ وقت همچه بلائی سر خودش نمیآورد… علتش هم همون بود که اون نشریات خارج از کشور نوشتن.
صابر: نشریات خارج از کشور هر چی دم دستشون بیاد مینویسن.
فرامرز: فکر میکنین که اینجا کمتر از نشریات خارج کشور میدونن؟ اینها جزء به جزء رفت و آمدها رو میدونن. چه داخل، چه خارج. بهروز تو اون سفری که دو سال پیش رفت خارج همه چیز رو گفت. همه چیز رو مو به مو شرح داد.
صابر: یعنی فکر میکرد که ابنجا نمیفهمن؟
فرامرز: نمیدونم. ولی میدونم که وقتی رفت این کارو کرد، به این چیزها فکر نمیکرد. به برادرها و خواهرش، به همهٔ برادرها وخواهرهاش، فکر میکرد…
بار دیگر برای مدتی همه سکوت میکنند تا به آنچه گفته شده بیندیشند.