شوهرِ آمریکاییِ جلال آل احمد
راوی داستان «شوهر آمریکایی» زنیست ایرانی که به یک آمریکایی شوهر کردهست. نویسنده در این داستان بنا را بر این گذاشته که داستانی محکم و کوبنده در حمایت از نظریه و کتابش «غربزدگی» بنویسد. تمام داستان تکگویی زنی ایرانیست که علیه غرب و غربزدگی بیانیهای غرّا صادر کرده در عین حال خود، همسر مردی آمریکایی شدهست.
از همان آغاز، آداب و اخلاق و رفتار غربی را زیر رگبار حمله قرار دادهست. کل غرب را به یک چوب میراند. هیچ مجالی برای آن برجا نمیگذارد.
زن که نمونهی زن غربزدهست، حتا در مشروب خوردن هم محصولات و شیوهی غربی را دوست دارد.
ودکا؟ نه متشکرم. تحمل ودکا را ندارم. اگر ویسکی باشد حرفی. فقط یک ته گیلاس قربان.
همینجا دربارهی نثرش بگویم و دیگر به آن کمتر بپردازم. راوی، به همان زبان (نثر) معروف آل احمد، همانطور تلگرافی و دمبریده، حرف میزند. اگر معلوم نبود راوی زنیست ایرانی، فکر میکردیم خودِ آل احمد است.
حالا چرا ویسکی خورشده، آن هم ویسکی با سودا چون «اخلاق سگِ آن کثافت» به او اثر کرده وگرنه خانم، تا وقتی خانهی باباش بوده لب به مشروب نمیزده. اما «آن کثافت، اول چیزی که یادم داد، ویسکی درست کردن بود، از کار که برمیگشت باید ویسکی سودایش توی راهرو دستش باشد. قبل از اینکه دستهایش را بشوید.»
اما ماجرای دستها شنیدنیست: «اگر میدانستم با آن دستها چه کار می کند؟» بهراستی باید دید با آن دستها چه کار میکند.
از روزی که از شغلش خبردار شده بیاختیار ویسکی را «خشک» سر کشیده، یعنی، به قول مشروبخورها سِک(!). «گرل فرند»ش را هم خوب تحویل گرفته. این هم از اخلاق بدِ فرنگیها! همین دختر، این گرل فرندِ شوهرِ خانم، ماجرای شغل مردک کثافت را به او گفته. حالا چهطور و چهقدر برای این گرل فرند شغل آقا مهم و اسرارآمیز بوده، و چرا، بماند.
زن پس از فهمیدن شغل آن «کثافت» است که میفهمد چه کلاهی سرش رفته! از امتیازاتی که داشته حرف میزند. «آدم دیپلمه باشد، خوشگل باشد، باباش هم محترم باشد (محترم بودن شغل بسیار مهمیست. دو جور شغل که بیشتر نداریم: محترم بودن و نامحترم بودن!) نان و آبش مرتب باشد، کلاس انگلیسی هم رفته باشد. بعد برود با یک مرد آنکاره ( هنوز معلوم نیست چه کاره ست! اما شغل وحشتناکی دارد)، این آمریکایی بیکیفیت ازدواج کند. البته باباجان محترم، وقتی میفهمد که یک آمریکایی خواستگار دخترش است، قند توی دلش آب میشود!
به جای این آمریکایی معلومالحال مجهولالشغل(!)، توی همین مملکت خودمان این همه جوان درسخوانده هستند. اما افسوس، این «خاکبرسرها» هم هِی میروند زن فرنگی میگیرند. انگار برای خرید و گردش میروند فرنگ! حالا هر زنی باشد، کلفت یا دختر پستچی محله و… «آنوقت بیا و ببین، چه پز و افادهای، انگار خود سوزان هاروارد است یا شرلی مک لین. (ممکن است غلط چاپی باشد که ما سوزان هایوارد را سوزان هاروارد میخوانیم.)
غرب، تمدن برای ما آورده! انگار ما بیتمدن بودهایم. بعد دختر آمریکایی بگوید: «لابد بداخلاق بودهای یا هرزه بودهای که شوهرت طلاقت داده.» این دختر آمریکایی شده زن یک نمایندهی مجلس. حالا از این حرفها میزند.
اصلن برای زن آمریکایی اینجور حرف زدن چه معنایی دارد؟ گویی از همین خاله خانباجیهای خودمان است که زن یک وکیل عمو خان وطنی شده.
«این خاکبرسرها نروند آن لگوریها را نگیرند.» تا اینجا مرد آمریکایی شغلش چیزیست که از گفتن آن آدم شرمش میآید. و، زن آمریکایی هم که «لگوری»ست.
مردهای وطنی «خاکبرسر» هستند که میروند آن لگوریها را میگیرند. دخترهای ایرانی هم -دختران باباهای محترم- با دیدن یک فرنگی، و آمریکایی «کثافت» وا میدهند و بند به آب میسپارند!
«پنیر هم پنیر هلندی و دانمارکی.» معلوم است نویسنده اینکارهست.
ماجرای آشنایی خود را با آمریکایی شرح میدهد. در کلاس انگلیسی با او آشنا شده. «آنوقت آن کثافت معلم کلاس بود.» (تا اینجا آمریکایی سه «کثافت» نصیبش شده!) جنایت غرب در همین موضوع نهفتهست. جنایت دیگرش کندن کلک سرخپوستهاست. جشن هالورین (این هم لابد غلط چاپیست. هالوین را اینطور تایپ کردهاند.)
هشت ماه با هم بودند. برای درک همدیگر لازم بوده. بهویژه مردک اصرار داشته مسگرآباد را ببیند. (کمکم قضیه دارد روشن میشود.) سرانجام در شب کریسمس: «بابا و مامان هم بودند. ففر هم بود. فریدون. اسم برادرم است دیگر.»
آن چه کاریست که بدتر از آدمکشی و دزدی و جنایت است؟
راضی بود دزد و جانی باشد، گنگستر باشد، اما آنکاره نباشد. (شنیدم که رستم فلان کاره بود/ فلان جای او هم کمی پاره بود. با این «آنکاره» ما میمانیم و فکر میکنیم که این چه کاریست که نامش را نمیتوان گفت.
زبان آل احمد در دهان راوی میچرخد و رنگینکمانی از ادبیات آل احمدی را ترسیم میکند.
«…و چه حسادتها و چه دختر به رخ کشیدنها…»، «و از این حرفهای کلثوم ننهای»، «کلمهی لااله الاالله را هم همان پای سفرهی عقد گفت و به چه زحمتی، و چه خندهها که به لا اله گفتنش کردیم! که مثلاً عقد شرعی باشد. و شغلش؟ خوب، معلم انگلیسی بود دیگر.»
معلم چیست؟ مرد آمریکایی شغلش چیزی نیست که بشود بر زبان آورد.
میگوید: «من با همین دروغی که گفته بود میتوانستم بیندازمش زندان.»
کجا بیندازدش زندان؟ اگر در ایران باشد، مگر ممکن است یک حکومت «دستنشانده»، یک آمریکایی را به زندان بیندازد؟ اگر در آمریکا باشد، دروغ گفتنش دربارهی شغلش چه اهمیتی دارد؟ البته در واشینگتن است. آن رفیقهاش هم که حرف میزند با آنکه آمریکاییست، به زبان نویسنده (آل احمد) حرف میزند. اصلن همهی شخصیتها به زبان آل احمد حرف میزنند.
سرانجام معلوم میشود که سربازان کشتهشده در ویتنام را به آمریکا میآورند و مرد یکی از کسانیست که کارش دفن کردن این مردگان است. این همان شغل وحشتناک است که از دزدی و قتل و… بدتر است.
یکی از دوستان ایرانیام تو تلفن گفته بود که معلوم است اینها همه اینکارهاند.
این از آمریکاییهای اصل جنس! که گورکن از آب درمیآیند.
ایرانیاش هم که میرود آنحا فقط کارش موسموس کردن دنبال زنهای آمریکاییست: کار آقایی که دوست ایرانی بوده این است که «دوتا زن آمریکایی نشانده بودندش، نکند خیال کنید مستم. یکی از خانمها معلم بود و آن یکی مهماندار طیاره.»
در آن زمان مردم، جز آدمهای پیر دورهی قاجار به پاسپورت و هواپیما نمیگفتند تذکره و طیاره. این هم از لوسبازیهای خانم راویست که شوهر آمریکایی کردهست.
در مجموع حتا یک جمله وجود ندارد که به غرب حملهی درستی شده باشد. داستانی که بهویژه امروز دیگر هیچ جایی برای آموختن ندارد. اما داستان نمونهایست که به ما یاد میدهد آنطور ننویسیم!