شمعهای سوخته
«سال اشک پوری
سال خون مرتضی»
— احمد شاملو
«این جوونا بارها از من پرسیدند که این آقای کیوان چی بوده…اصلاً توضیح دادنی نیست.»
— هوشنگ ابتهاج. سایه
«او را کشتند و سالها گذشت. هنوز دل من و وجدان ناآگاه، ضمیر نابخود من، هنوز این مرگ را نپذیرفته است و هرچند گاه یکبار خواب میبینم که مرتضی کیوان زنده است یا مثلاً ضعیف است باید پرستاری شود. باید مواظبت شود تا حالش خوب بشود. هیچوقت من در واقع نتوانستم این را باور کنم.»
— محمد جعفر محجوب
«اگرچه او دیگر نیست. اما چه بسیار وقتها که حضور غایب او را در خود میبینم.»
— شاهرخ مسکوب
«اسم کیوان برای همهٔ ما در حکم کلمهٔ رمزی است که بهمحض اینکه ادا شود پردههای دوری وسردی را
پس میزند.»
— نجف دریابندری
۱
در خاطرات سالهای دبیرستان من عکس سیاه و سفیدی هست که این روزها در اینترنت و مجلات ادبی ایران بهراحتی پیدا میشود. در این عکس بتهای فرهنگی-ادبی نسل من گرد میزی نشستهاند. عکس متعلق به سالهای آغازین دهه ۱۳۳۰ است. چهارجوان، مردی سالخوردهتر را با چشمانی نافذ، پیشانی بلند و موهای ریخته، در میان گرفتهاند.
جوانها همه پیراهن سفید و کراواتی، با تبسم و کنجکاوی به دوربین نگاه میکنند. مرد سالخورده با نگاهی سرشار از سوءظن تنها سیاهپوش این عکس است. در رمان «رفتن بینابین» اثر آل. پ. هارتلی میخوانیم: «گذشته کشوری بیگانه است. آنجا، کارها را متفاوت انجام میدهند». وقتی به این گذشته، به این کشوربیگانه نگاه میکنم، دراین عکس چیزهایی میبینم که در گذشته امکان دیدنش را نداشتم. امروز میبینم که این روشنفکران در دنیایی متفاوت از آنچه در تصور امروز ماست قرار داشتند. در آن دنیا، در اوایل دهه ۱۳۳۰ در تهران حلقهٔ ادبی کوچکی شکل گرفت که نام خود را «انجمن ادبی شمع سوخته» نهاده بود. بنیانگذاران «شمع سوخته» عبارت بودند از: نیما یوشیج، احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی و مرتضی کیوان.
از این پنج نفر، چهارتن شاعرانی شناختهشده بودند. نیما بنیانگذار جنبش ادبی جدید و شعر نوی ایران بود و سه شاعر دیگر خود را از شاگردان و رهروان راه او میدانستند. اما مرتضی کیوان چون آن چهار تن دیگر شاعر نبود و حتی تا امروز نیز او را به خاطر اشعارش نمیشناسیم. درآن سالهای جوانی چشم من در این عکس تنها نیما و شاگردانش، سرایندگان اشعار محبوبم را میدید. مرتضی کیوان تنها دوست سیاسی آنها بود که حضورش در این جمع تصادفی به نظر میرسید. امروز اما چشم من برمرتضی کیوان و حضور او درنگ میکند. امروز میبینم که حضور مرتضی کیوان در این جمع مهم و لازم بود. نه تنها از این نظر که مانند چسبی روابط دوستانه این جمع را با مهربانی بیشائبهٔ خود به هم پیوند میداد، بلکه از این رو که زندگی او «تجسم» شعر شاعران رومانتیک زمانهاش بود. شمعهایی که اگرچه خود را سوخته میخواندند، شعله احساساتشان دائم زبانه میکشید و پروانههایی عاشق طلب میکرد.
این «تجسم» یعنی مادیت یافتن «آرمانهای» رمانتیک درقالب یک قهرمان به آنها دلگرمی و جسارت میداد. نه تنها شاعران بلکه حتی انقلابیونی مثل علی شریعتی هم به این «تجسم» محتاج بودند ونیازشان را این گونه بیان میکردند:
اما حرفهایش همه، همینطور حرف میموند. همهٔ سرمایهاش یک مشت کلمه بود. یک خودکار و چند ورق کاغذ. با اینها هم که کاری نمیشد کرد. خیلی ادعاها داشت. خیلی شکایتها، خیلی پیشنهادها، خیلی راه حلها، اما برای اثبات حقانیتش دلیل نداشت، حجت نداشت. یک شاهدی که نشون بده حرف این راسته، نداشت.
معلم انقلابی هم چون شاعر، از پدیدار شدن تجسم مادی اندیشههایش هیجانزده میشود:
یک معجزهای، یک حادثهای، اتفاق افتاد. دو تا پیدا شدند. نمیدونم از زمین جوشیدند؟ از آسمان افتادند؟ از دنیای دیگری آمدند؟ دو تا فرشته بودند که قیافهٔ آدمیزاد پیدا کرده بودند؟ معلوم نبود چی بود اینها پیداشون شد…
پدیدار شدن حسن و محبوبه برای معلم انقلابی تجسم مادی «یک مشت کلمه» و نیرومند کردن آن «یک مشت کلمه» در سطح جامعه بود. برای چهار شاعر پیشگامی که هر یک خود را انقلابی میدانست مرتضی کیوان فرشتهای بود که از آسمان و یا از دنیای دیگری آمده بود.
چهار شاعر انقلابی رمانتیک ما با یکدیگر جز «رومانتیسم ایرانی» خود وجه مشترک دیگری نداشتند. نیما که در جوانی هوای پیوستن به جنبش جنگل و جنگ چریکی داشت، هرگز در بحث با برادر مارکسیست خود نقطهنظرهای او را نپذیرفت. در این سالها او نه از حال و هوای سنتی و روستایی خود آنقدر عبور کرده و نه از دلبستگی به جنبههای فرهنگی سنت فارغ شده بود. برای او «مبارزه» اهمیت داشت اما کمکم به فضائل و اهمیت «مبارزان مذهبی» پی میبرد:
کدامها بودهاند در تاریخ گذشته بشر، انسانهای قابل ستایشی که به فضایل آدمیت رسیدهاند؟ یک کلمه جواب همه آنهاست: درویشها. شما درویشی باشید که برای زندگی دیگران مبارزه را لازم میداند.
در کنار این «درویش مبارز»، ابتهاج و کسرایی، دو مارکسیست استالینیست وفادار به حزب توده بودند. مارکسیسم جواب بیتابی و عطش رومانتیسم انقلابی آنها بود اگر چه آن ایدئولوژی را چندان خوب نمیشناختند. شاملو از زمینهٔ اندک متفاوتی به این جمع رسیده بود. ده سال پیش از شکل گرفتن این انجمن او جوانی فاشیست و طرفدار آلمان نازی بود. رومانتیسم او جواب را اول در ناسیونالیسم آلمانی و نه بلشویسم روسی یافته بود. اما با سقوط رایش و برملا شدن جنایتهایش حالا به جمع انقلابیون «چپ» پیوسته بود. این جمع از نظر سیاسی ناهمگون را «رومانتیسم ایرانی» و تجسم زندهٔ آن، مرتضی کیوان به هم پیوند میداد. هوشنگ ابتهاج در مصاحبهای میگوید:
»اصلاً نمیتونم توضیحی بدم. اصلاً توضیح دادنی نیست. این جوونا بارها از من پرسیدند که این آقای کیوان چی بوده؟ چی بوده که شماها که هیچ شباهتی با هم ندارین… شماها که گاهی متناقض هم هستین و با این تفاوتهای عظیمی که میان شما هست، چطور دربارهٔ یک آدم یک حرفو میزنین… این حرف درسته واقعاً… از یک طرف آدمی مثل شاملو و از طرف دیگه کسی مثل اسلامی ندوشن، از اون ور محمد جعفر محجوب، از طرف دیگه شاهرخ مسکوب، نجف دریابندری و خیلیهای دیگه… یک جملهای آگه اشتباه نکنم نجف دریابندری گفته که کاملترین توصیف دربارهٔ کیوانه. گفته کیوان عاشق دوستی بوده. البته دوستی با تمام معانیش. درست هم گفته نجف. کیوان واقعاً در دوستی تمام بوده و بی اونکه شما تقاضا بکنین بهتون خدمت میکرده…»
خادم دوستان بودن کیوان را باید در بستر اجتماعی روزگارش برای این جمع کوچک روشنفکری ارزیابی کرد. کیوان برای آنها همزمان نقش دوست، همسر، خواننده و دولت را توامان ایفا میکرد. در دوستی او، رقابتهای ادبی رایج بین شاعران و نویسندگان خللی وارد نمیکرد چرا که او خود را چون آنان و همسنگ آنان نویسنده و شاعر نمیشمرد، و کار خود را تشویق و کشف استعدادهای آنها میدانست. «نام» ادبی خودش برایش اهمیتی نداشت و بسیاری از نوشتههای کوتاه خودش دربارهٔ دیگران را با اسامی مستعار منتشر میکرد. در دورهای که حتی همسران و زنان اعضای این جمع کوچک حامی آنان نبودند، نیما که از فشارها و زخم زبانهای همسرش عالیه شکایت داشت وابتهاج که شعاراولویت انقلاب و آرمانخواهی برعشق و ازدواج میداد، خلاء عاطفی مهمی در زندگی شخصی شاعران شکل میگرفت. برای شاعران مرد «رومانتیکی» که به هر شکل قادر به سامان دادن به زندگی شخصی و داشتن روابط عاطفی با زنی که همفکر و پشتیبان آنها باشد، نبودند، کیوان این خلاء را پر میکرد. دوستانش را «عاشقانه» دوست داشت و برای پشتیبانی از «آثار ادبی» آنها حاضر به فداکاریهایی بود که از همسران و زنان زندگی خود نمیدیدند. صحنه زیر از تجربهای که نجف دریابندری از او نقل میکند بهخوبی این دوستی «عاشقانه» را نشان میدهد:
کیوان چند لحظه ناپدید شد و با یک لگن ورشو و یک پارچ آب برگشت. گفت: «میخواهم پاهایت را با این آب بشورم تا خستگیشان گرفته شود.» گفتم: «عجب فکر خوبی کردی.» چون پاهایم حقیقتاً خسته و دردناک بود. خواستم جورابهای عرقآلودم را دربیاورم. گفت: «نه تو بنشین، جورابهات را خودم درمیآورم.» من گوش نکردم و جورابهایم را درآوردم. ولی او جلو آمد و لگن را زیر پاهای من گذاشت. گفت: «آرام بنشین، من دلم میخواهد پاهایت را با دست خودم بشورم. خواهش میکنم این لطف را از من دریغ نکن.» من حیران ماندم. ولی تسلیم شدم. کیوان آب خنک پارچ را روی پاهای من ریخت و با هر دو دستش پاهایم را مالش داد. با مالش دست او خستگی مثل شیری که از پستان بدوشند از پاهای من بیرون رفت. کیوان گفت: «حالا پاهایت را چند دقیقه توی این آب بگذار.» و رفت حوله سفیدی آورد و پاهای مرا خشک کرد و پارچ و لگن را برداشت که ببرد. گفتم: «پاهای خودت را نمیشوری؟» گفت: «نه احتیاجی نیست.» بعد مرا به طرف رختخوابی برد که بیرون اتاق روی پشتبام کاهگلی انداخته بودند. پیدا بود رختخواب هر شبهٔ خود اوست. پیژامهٔ پاکیزهای به من پوشاند و مرا در آن رختخواب خواباند و خودش ناپدید شد.
کیوان نقش خواننده باهوش و تیزبین و ویراستار وفادار به نویسنده و متن را با هم ایفا میکرد. زنش مینویسد:
… عاشق این بود که کارهای دوستانش را به چاپ برساند. وداع با اسلحه را برای نجف دریابندری غلط گیری میکرد، برای اسلامی که در پاریس بود کتاب شعر گناه را چاپ میکرد و خوشحال بود که برای اولین بار در ایران کتابی بدون غلط چاپ شده است. به سیاهمشق سایه و مروارید جان اشتاین بک ترجمهٔ محجوب مقدمه مینوشت…
دورانی که در آن کتاب بدون غلط چاپ نمیشود و نویسنده و شاعر روشنفکر ما خواننده ندارد و نمیتواند از فروش آثارش گذران عمر کند و نیز دولتی که حامی آثار ادبی خود باشد را نمییابد، دوران حاشیهنشینی و انزواست دورانی که «مردابهای الکل با آن بخارهای گس مسموم، انبوه بیتحرک روشنفکران را به ژرفنای خویش» میکشند و این جمع کوچک نه با الکل و نه با «بخارهای گس مسموم» بیگانه نبودند، در دوران سرخوردگی و ناامیدی جانهای بیتابی که در شور و شوق انقلاب ادبی و اجتماعی و سیاسی میسوزند وجود مرتضی کیوان مرهم و غنیمتی بود. برای روشنفکران این دوره از شاملو تا نادرپور، و از دریابندری تا اسلامی ندوشن، کیوان تنها حامی و دوست مشوق بیریا و فداکار نبود. کیوان در دوران زندگیاش و بخصوص پس از اعدامش برای آنها تبلور الگوی انسان نمونه نوشتههایشان بود — الگویی که خود در زندگی شخصی قادر به ارائهاش نبودند. مرتضی کیوان برای روشنفکران رومانتیک شاعر و نویسندهٔ ما (از چپ تا راست)، همان «حسن و محبوبه» معلم انقلابی، شریعتی بود. سیمای «شهید کیوان» در شعر «شاهد» انش تبلور و اوج شعر رومانتیک سیاسی آن عصر ایران نیز هست.
شهیدی که به جاودانگی رسیده است و شاهدانی که در خاکستر برجای باقی ماندهاند و به مرثیهسرایی میپردازند:
ما از نژاد آتش بودیم
همراه آفتاب بلند اما
با سرنوشت تیره خاکستر
عمری میان کورهٔ بیداد سوختیم
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم
— ابتهاج
بنازم خیمهٔ سبز توای دوست
که خیزد چون عروسی بر سر کوه
تو آنجا در حریر خرم اوج
من اینجا در پلاس ابر انبوه
تو را بینم که همچون خرمن صبح
به بالا میروی آرام، آرام
من اینجا دیر ماندم، دور ماندم
به زنجیر امید ناسرانجام
— محمدعلی اسلامی ندوشن
سخنرانی «حسن و محبوبه» معلم انقلابی، سخنانی به نثر اما شعرگونه است. حسن و محبوبه فرشتگانی هستند که با ظهور خود در عالم خاکی با زیستن انقلابی و متعهد خود برای نظریههای «معلم انقلابی» دلیل و حجت مادی فراهم میکنند. کیوان با حضور خود، با زندگی متعهد و انقلابی خود شاعر انقلابی را به الگو و نمونهٔ ذهنیاش پیوند میدهد:
و سال بد دررسید
سال اشک پوری، سال خون مرتضی
سال تاریکی
و من ستارهام را یافتم، من خوبی را یافتم…
حضور شهید، شعر انقلابی را کیفیت میبخشد. با شهادت اوست که سخنان شاعر شعر میشوند:
تو خوبی
و من بدی نبودم
تو را شناختم، تو را یافتم، تو را دریافتم و حرفهایم همه شعر شد
سبک شد
عقدههایم شعر شد
سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد، سنگ شعر شد، علف شعر شد، دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد.
«شهید کیوان» با شهادتش کارکرد ادبی دوگانهای دارد. از یک سو با صفا و پاکی و نمونه و سرمشق بودنش به ادبیات و شعر شاعر انقلابی سنگینی و عمق میبخشد. مشکل است تصور عمق و زیبایی و اعتلای ادبی داشتن از جملاتی چون: تو خوبی و من بدی نبودم. تو را شناختم. تو را یافتم و حرفهایم همه شعر شد. سبک شد. عقدههایم شعر شد. مگر اینکه ما بدانیم که در پشت این جملات زندگی باشکوه انسانی والا خفته است که در راه اعتقاد و ایمان خود (درستی و نادرستی ایمان از نظر رومانتیکها مهم نیست. بلکه ایستادگی بر سر آن و با صداقت و خلوص به آن وفادار بودن بیشتر از محتوای خود آن ایمان و عقیده اهمیت دارد) به شهادت رسیده است. شهادت در راه ایمان شهید به شعر شاهدانش اهمیت و ارزش تاریخی و متعاقب آن ادبی میدهد. از سوی دیگر «کیوان» الگو و نمونه روشنفکر انقلابی و رومانتیکی است که شعر و ادبیات و زندگی را درهم آمیخته و یگانه میبینند. برای رومانتیکها شعر از زندگی جدا نبود. پس مبارزه سیاسی عاشقانه کیوان و شهادتش در این راه برای آنها خود به مثابهٔ شعری زیباست:
آنکس که شوربخت ترا خواند، برخط است
زیرا نبرد راه سعادت، سعادت است
زیبایی و جوانی و رزم تو شعر توست
وان شعر آخرین که سرود شهادت است.
۲
آنچه که این شاعران رومانتیک عصر مرتضی کیوان را در او با هم متحد و یکسخن میکند عصاره «رومانتیسم»، با شور بر صحنه زندگی ظاهر شدن و با اخلاص متعهد زندگی کردن است. اشتباه است اگر خواننده برای یک لحظهای همه این سرود و ستایش را در بستری ایدئولوژیک ببیند و تعبیر کند. بهترین نمونه برای رساندن مقصود من شعر «به یاد کیوان» نادر نادرپور است. نادرپور نه تنها چپ و انقلابی نبود بلکه با نویسندگان و شاعران تودهای کانون نویسندگان سالها جنگ و جدال داشت. اما نادرپور شاعر رومانتیک نمیتواند چون شاعران تودهای و چپ انقلابی در سوگ کیوان و در زندگی قهرمانانه او زندگی نکند ولو آنکه با جهانبینی سیاسی او مخالف باشد:
کیوان من! به مرگ تو گریم هزار بار
گریم به مرگ تو
زیرا بهار عمر تو پژمرد و سوز مرگ
طوفان صفت به خاک سیه ریخت برگ تو
[…]
هرچند از طریق تو بس دور بودهام
در جان من شراره برافروخت شور تو
زین تیرها نمرد و نمیرد به هیچ حال
آن آتشی که سوخت تو را با غرور تو
آری، تو زندهای
هرچند در عزای تو گریم هزار بار
قربانی ستودهٔ این نسل سرکشی
کز مرگ جان نبردی و مردی به کارزار
کیوان! تو آن رفیق زکف رفته منی
آوخ که دست مرگ تو را در ربود و برد
هرچند با تو یار موافق نبودهام
یاد تو را چگونه توانم ز دل سترد؟
در جملات: «هرچند از طریق تو بس دور بودهام» و «هرچند با تو یار موافق نبودهام» ناهمراهی ایدئولوژیک و سیاسی آشکار است و شاعر «شاهد» بر آن تکیه میکند. از خصوصیات مهم «شاهدان» تبلیغ فکر و ایدئولوژی «شهیدان» است. تا به قول شریعتی «پیام شهید» در دل تاریخ باقی بماند. اما آنچه شاهدان شاعر «شهید کیوان» را با او به هم پیوند میدهد فکر سیاسی و ایدئولوژی حزبی نیست. بلکه «رومانتیسمی» است که در تار و پود زندگی فرهنگی همه آنها ریشه دوانیده است. چهرهٔ این رومانتیسم آنگاه روشن و بیواسطه مینماید که به سراغ نوشتههای خود کیوان برویم. در توصیف خودش مینویسد:
مرتضی جوانی است احساساتی و شدیدالتاثیر اما سلیم و بردبار. زیباپرست و ادب دوست. زیبایی را در هر چه باشد: در طبیعت و نقاشی، زن و موسیقی به یک اندازه دوست دارد. اما شعر خوب را به همهٔ آنها ترجیح میدهد… زن را به خاطر شعر دوست دارد زیرا وجود او را سرلوحهٔ دفتر زندگی و احساسات میداند. ناله ویلن قلب او را به لرزه درمیآورد و اثر شعر شورانگیز و حال زنهای در عشق ناکام شده را در روح او ایجاد میکند. زندگی را فقط به خاطر احساسات دوست دارد و به مبادی آن جز به دیدهٔ احساس نمینگرد. حسرت و ناکامی و امید و آرزو چهار عامل مؤثر و سمجی هستند که دست از گریبان احساسات او برنمیدارند.…. به فرمان احساسات از هیچ خطری نمیترسد و از هیچ کار سخت رویگردان نیست. همیشه در انتظار حوادث و نامرادی بسر میبرد و پیوسته خواهان زندگی انقلابی و پرحادثه است.
البته انقلاب و حزب هم این «تشنگی» رومانتیک را سیراب نمیکند:
او درون تضاد احساس و افکار خود سرگردان بود. گاهی میدید حزب او، وطن او مردم او، فکر و وجود و هستی و زندگی اوست و زمانی تصور میکرد حزب او هم مثل زندگیش بیحاصل است: آخرش چی، گیرم موفق شدند، گیرم پیروز شدند، گیرم به زندگی شکل دیگری دادند. آن شکل دیگر؟ – مگر در آن یکنواختی و ابتذال نخواهد بود؟
در خودنگاریهای کیوان، عصاره فرهنگی «رومانتیسم ایرانی» بیدروغ و بینقاب در جلوی چشمان خواننده قرار میگیرد. نسلی که فریبخورده و بیتاب است. هیچ چیز از احساس فریبخوردگی و بیتابی او کم نمیکند:
من همیشه در زندگی مغبون بودهام. همیشه یا خود را فریب دادهام یا از زندگی فریب خوردهام…
برخلاف تصور دیگران و دوستان در مطالعه هم شتابزده و سطحی است:
… سفارش میکرد کتاب بخوانم. کتابهای علمی و اقتصادی مطالعه کنم و ادبیات مارکسیستی بیاموزم. او از همان گروه فعال حزب من بود. قبول میکردم که مطالعهٔ این گونه کتابها برای هر مبارز سیاسی و هر فرد اجتماعی ضروری است تا با سلاح علم و منطق مجهز شود و به خود مایه دهد و مدد بخشد. اما چه میتوان کرد که حوصلهٔ مطالعهٔ یک «نوول» را نیز به زحمت به دست میآوردم…
تصویری که دیگران از پرکاری و فعالیتهای مستمر فرهنگی او دارند در نوشتههای خودش رنگ میبازد:
عنکبوت زمانه بر گرداگرد من شبانهروز، تار میتنید. اینجا و آنجا برای خود کار تهیه میکردم. کارهایی که روز اول به من مربوط نبود اما سرانجام مرا در خود اسیر میکرد. کتاب آن شخص را به چاپ میرساندم. ترجمهٔ دوستی را میخواندم و انشاء و طرز جملهبندیهای آن را اصلاح میکردم. در تهیه یک کار فرهنگی راهنمای این و آن میشدم. فلان کس را که به تألیف یک کتاب همت گماشته بود دلگرمی میدادم و به او کمک میکردم. از دوستان و آشنایان هر کس میخواست کتابی چاپ کند تنظیم آن، تأمین زیبایی چاپ آن و تهیه شکل جالبی برای آن برعهدهٔ من بود. خیال میکردند من برای اینگونه کارها سلیقه خوبی دارم و صاحبنظرم! خودشان مرا ساخته بودند. بعد مرا لایقتر از خودشان میپنداشتند.
در این «خودشان مرا ساخته بودند» نیز تلخی و احساس غبن و فریب زندگی رومانتیک کیوان بهخوبی پیداست:
همه مرا میپسندیدند زیرا برای همه نافع بودم و خودم را وقف آنها کرده بودم. در این میانه خودم همهکاره وهیچکاره بودم. گاهی بر کتاب دوستی مقدمه مینوشتم. گاهی شعر میسرودم. گاهی نیز مقالههای ادبی یا سیاسی مینوشتم.
هیچیک از اینها اما ارضا کنندهٔ احساسات پرشور و ناکامی و تشنگی روشنفکر رومانتیک ما نیست:
وقتی سراغ خود میرفتم میدیدم رنج از ناکامی، از ناملایمات، از درکهای تأثرآور، از نامرادی و درماندگی، از احساسهای دردناک واز بینوایی وعقبماندگی- مانند موریانهٔ سمجی همیشه مرا میجویده است.
این درماندگی، این استیصال فرهنگی که از آن در نیمای جوان به تفصیل نوشتم بر پیشانی رومانتیسم ایرانی میدرخشد. این استیصال در روشنفکر رومانتیک ما نوعی التهاب درونی دائمی تولید میکرد. انتظار شکوهی که هرگز برآورده نمیشد و او را تشنهتر و بیقرارتر میکرد:
در زندگی من یک التهاب و ناراحتی و خلجان باطنی همیشه در حال تموج بوده است. روحیهٔ من هیچوقت انتظام نیافته است و من چون کشتی بیبادبانی در معرض بادهای شدید در تلاطم و سرگردانی بودهام. امواج این التهاب که نمیدانم از هوسبازی بوده یا از انتظار یک آیندهٔ باشکوه، از ناکامی بوده یا از توقع یک هستی عالی و باجلال، همیشه مرا از خواندن پیدرپی کتاب، از توجه دامنهدار به یک کار خاص و سرگرمی ممتد با یک موضوع بخصوص واداشته است. من همیشه در نگرانی و انتظار بودهام. گویی گمشدهٔ نازنینی داشتهام و پیوسته در جستجوی آن بودهام. نه نگرانی مبهم خود را به خوبی میشناختهام و نه به راز انتظار پنهانی خود به درستی پی میبردهام. غبن من از همینها بوده است. من همیشه مغبون بودهام. من هیچوقت در زندگی به سلیقه خاص خود توانا و کامکار و راضی نبودهام. من همیشه در ملال و اندوه بهسر بردهام. زیرا هیچچیز را مطابق دلخواه و آرمان خود نیافتهام…
کم خواندن، پراکنده خواندن، یک التهاب درونی دائم، احساس رنج و غم و ناکامی و عقبماندگی و درماندگی، احساس نگرانی و انتظار و هرگز هیچچیز را در حد آرمان خود نیافتن، همه مرزهای جغرافیایی این «استیصال فرهنگی» را برای ما ترسیم میکنند. این استیصال یک «فرافکنی فرهنگی» را در پی خود دارد. روشنفکر رومانتیک ما اول رومانتیک بودن خود را انکار میکند. خود را چنانکه هست نمیبیند و نمیپذیرد. کیوان در نقدی که بر کتاب «آهنگهای فراموش شده» احمد شاملو مینویسد، میگوید:
اشعار شاملو از قید «رمانتیسم» و «ایدهآلیسم» رها نشده است. وی یا نخواسته یا نتوانسته است که از چنگ اژدهای «رومانتیسم» رهایی یابد و گاهی هم که برای آزادی خود از «رومانتیسم» کوشش کرده و خواسته است به «رئالیسم» بگراید- و این کوشش در شعرهای «یتیم» و «قصهای نه تازه» آشکار است. باز اژدهای «رومانتیسم» او را با نفس افسونکنندهٔ خود به کام خویش کشیده است.
صحبت کردن از رهایی از چنگ «اژدهای رومانتیسم» با نفس افسونکنندهٔ اش وقتی کیوان و شاعران همنسلش از هضم رابع این اژدها گذشتهاند هم از نشناختن رومانتیسم و هم از فرار از رویارویی با خود سرچشمه میگیرد. این «فرافکنی» با مقصر نشان دادن و منحط نشان دادن تمامیت فرهنگی ایران کامل میشود. او زوال روزافزون خود را در فرهنگی میبیند که او را احاطه کرده است:
فرهنگ ما سیمای درخشان خود را از دست داده و گرد و غبار انحطاط چهرهٔ زیبای آن را تیره کرده است. آزادی و بهروزی ما در گروگان جنبش و پیکار مردم ماست. اما چون بنایی که بر شن استوار شده باشد کوشش و تکاپوی بیدوام ما ناچار بیحاصل میماند.
چنین است که حتی جنبش و پیکار مردم نیز «نجاتدهنده» نیست. برای روشنفکر رومانتیک ما در این دایره استیصال تنها تشنگی و التهاب باقی میماند. و از این روست که باید دیر یا زود به قربانی کردن خود دست بزند. «حسرت و ناکامی» و «امید و آرزو» دو قطب نیرومندی هستند که این زندگی استیصالآمیز را در سلطه خود میگیرند. وجود مغبونی که «احساسهای دردناک، بینوایی و عقبماندگی مانند موریانههای سمجی» او را از درون جویده و خالی کرده است.
«شهید کیوان» تنها نبود. معلمان و شاعران و نویسندگان رومانتیک ما به موفقیتی چشمگیر دست یافته بودند. آنها با خطابهها، مقالات، اشعار و داستانهایشان نسلی را خلق کرده بودند که روحیهای چون «شهید کیوان» داشت. نسلی که کم و پراکنده میخواند و در یک استیصال فرهنگی موریانههای عقبماندگی و بینوایی او را از درون تهی کرده بود. نسلی تشنه که با التهاب درونی دائم خود «پیوسته خواهان زندگی انقلابی و پرحادثه» بود. نسلی از «شهید کیوان»ها، دستآورد بزرگ «رومانتیسم ایرانی» بود. نسلی که از «نژاد آتش بود» اما سرنوشت خود را خاکستر میدید. نسلی که خود را در شبی دراز و غمناک مغبون و ملتهب یافته بود. «شبی» که در آن «شبگرفتگان» راه سپیده را گم کرده بودند و به شهیدانی محتاج بودند که راه را با ستارهٔ وجود خویش روشن کنند. این نسل مغبون و ملتهب از یک استیصال فرهنگی دستآورد بزرگ رومانتیسم ایرانی بود.
پانوشت
2 دیدگاه
از سماجت بی دلیل بر انگ رمانتیسم زدن به حلقه شاعران پرشور و نوجوی آن روزگار در عصری درخشان از تاریخ شعر و شاعری ایران گرفته تا برداشت غلط از شعر” سال بد…” شاملو ، و از مقایسه های دور از ذهن گرفته بین بزرگانی که برداشت هایشان از هستی و زمین و زمان فرسنگ ها با هم فاصله داشت، تا کشف غریب سو ظن در چشمان نیمای بزرگ گرفته تا نشناختن وزن و اعتبار کلمات- تشبیه مرتضی کیوان به چسب- و خیلی موارد دیگر، این مقاله گواهی است بر این که نویسنده بر سوژه مقاله ای که نوشته اشراف چندانی ندارد و تنها می خواسته که بر پایه فکری ظاهرا منسجم اما در باطن نامنسجم، بی جهت ایده پردازی کند…نمی دانم واقعا چه اصراری است بر این زمین و زمان را بی جهت به هم دوختن
سپاس از ارائهٔ نقد و نظرتان.