شاعر کدام آزادی؟
خیلی از ما که شعر شاملو رو دوست داریم، شاملو رو بهعنوان «شاعر آزادی» میشناسیم. «شاملو شاعر آزادی» تقریباً یک کلیشهٔ جاافتاده است بین هوادارهای شاملو. من هم همین عقیده رو دارم. بعد توضیح میدهم که من از لفظ «شاعر آزادی» در مورد شاملو، چی برداشت میکنم.
این عنوان «شاعر آزادی» به نظر من تفاوت میکنه با صفتهای دیگه: مثل شاعر اجتماعی، شاعر سیاسی، شاعر متعهد، شاعر مردمی، شاعر خلقی، شاعر چپ. در مورد شاملو، و فقط شاملو، این صفتهای دیگه، خیلی رسا و رسانا نیستند، به نظر من، درحالیکه «شاعر آزادی» دقیقاً وصف شاملو است، بهعنوان یک شاعر با «سنسیبیلتی» مدرن. مدرن به تعبیر غربیاش.
قبل از اینکه ما به اون لقب یا صفت بپردازیم، صفت «شاعر آزادی»، ببینیم اساساً جایگاه شاملو بهعنوان شاعر چیه. چون من معتقدم تعریف شعر خوب الزاماً شامل تعهد اجتماعی یا تعهد سیاسی به شکل مرسوم نیست. شاعر، و اصولاً هر هنرمندی، میتونه تعهدش رو در وهلهٔ اول به خود هنرش تعریف کنه، تعهد به عواطف و حالات وجودی خودش، بعد هرچی که از جامعه یا پهنهٔ سیاست در کارش منعکس بشه، اگر که منعکس بشه، تابع و ذیلِ صافیِ ادراکِ حسی و شعور شعریاش قرار میگیره.
جایگاه شاملو بهعنوان شاعر، یک شاعر متجدد و مدرن، حقیقتاً یک جایگاه یگانه و منحصربهفرده. من قائل به همون تقسیمبندیای هستم که اول بار اسماعیل نوریعلاء و محمد حقوقی ارائه کردند، همون اواخر دههٔ چهل شمسی. (نوریعلاء در کتاب صور و اسباب در شعر امروز ایران و حقوقی در کتابش شعر نو از آغاز تا امروز).
برای داشتن یک نقشهٔ فکری (یک «مَپ» فکری) از شعر نوی ایران، تقسیمبندی و دورهبندی و تعاریف این دو نفر هنوز معتبره بعد از نیم قرن، و کسان دیگری هم که تاریخنگاری روشنفکری کردهاند، مثل شمس لنگرودی در کتاب تاریخ تحلیلی شعر نو، اونها هم کمابیش همون چارچوب را پذیرفتهاند. یک جور مورفولوژی شعر معاصر ایران از نیما به بعده که جایگاه هر شاعر رو در اون نقشه، و نسبت اون شاعر رو با بقیه نشون میده. شما میدونید اصولاً برای فهم هر مکتب هنری و هر چهرهٔ هنری و ادبی، تقسیمبندی دورهای (پیریودیزیشن) خیلی اهمیت داره.
بهطور خیلی خلاصه: تجدد شعری در عصر مشروطیت وارد ادبیات میشه؛ اول مضامین نو در قالب کهن. نظریهپردازی هم از همون زمان شروع میشه با تقی رفعت، و دو کمپ یا دوتا اردوگاه همیشگی «نوآوری محافظهکار» از یک طرف و «نوآوری انقلابی» هم از همون زمان شروع میشه. اما انقلاب واقعی را نیما یوشیج صورت میده، بنیانگذار شعر نوین ایران، هم در مقام آفریننده و هم در مقام نظریهپرداز. که خودش دو سه دوره داره، اینجا وارد نمیشیم. انقلاب نیمایی و سبک نیمایی طی دو سه دهه اتفاق میافته، از اواخر دوران رضاشاه به بعد، با چاپ تدریجی و جَستهگریختهٔ کارهای نیما. وقتی که دیکتاتوری سقوط میکنه و سانسور برچیده میشه، در حقیقت رنسانس شعر امروز در نشریات پراکنده، از اون زمان شروع میشه.
حالا اگه یک نمودار ترسیم کنیم که در صدرش، اون بالا، اسم نیما باشه، از نیما به بعد، جدول یا نمودار ما، میتونه دههای و زمانی جلو بیاد، یا سبکی و مکتبی یا هردو با هم.
بلافاصله بعد از نیما، در ادامهٔ انقلاب نیمایی، در رده بعدی، فقط دو اسم اصلی داریم: شاملو و اخوان. اسم دوتا شاعر دیگه هم معمولاً اینجا ذکر میشه، اسماعیل شاهرودی (آینده) و منوچهر شیبانی، چون این چهار نفر، همراه با مرتضا کیوان نهتنها شارح و معرف و ادامهدهندهٔ کار نیما بودند، بلکه شخصاً و حضوراً در کنار نیما و جزء نزدیکان نیما محسوب میشدند. شاهرودی کمکار بود و کارهای او و شیبانی هیچوقت اهمیت شاملو و اخوان رو پیدا نکرد. بنابراین، اون ردهای که شاملو و اخوان توش هستند کاملاً جایگاهش متمایزه از نوپردازان بعدی: ممکنه از لحاظ سنی خیلی به هم نزدیک باشن، یا همسن و سال باشند، اما ردهٔ این دو بالاست، دیگران بعد میان.
شاملو و اخوان در ابتدا با وزن نیمایی و به سبک نیما شعر میگفتند اما بعد هرکدوم مسیر خودش رو رفت با مکتب خودش: اخوان یک جور عقبگرد سبکی و حسّی کرد، بهقول خودش «پیوند مازندران و خراسان»، شاملو برعکس، یک انقلاب دیگه، تثبیت شعر آزاد.
در ردههای بعدی، توی اون نمودار، ما دیگه نامهای خیلی زیادی رو داریم که هرکدوم از جایی شروع میکنن که الزاماً نیما نیست، اما بعد در دههٔ چهل شمسی هرکدوم اسم و زبان خاص خودشون رو تثبیت میکنند: فروغ، سپهری، کسرایی، رحمانی، آتشی، حقوقی، آزاد، رؤیایی، سپانلو، کدکنی، احمدی، نوریعلاء، اسماعیل خویی، براهنی و خیلیهای دیگه.
انقلاب شاملویی
حالا، اهمیت شاملو، بهعنوان شاملو، در انقلاب دومه. بعد از انقلاب نیمایی، انقلاب شعر آزاد یا سپید. امروزه شاید اهمیت انقلاب شاملویی خیلی به نظر نیاد. امروزه شاید وجود شعر آزاد یک امر طبیعی به نظر بیاد. خیلی از شاعرا، یا اکثرشون شاید، از جوونها، راحت شعر بدون وزن میگن، بدون وزن عروضی یا وزن نیمایی، یا با مینیمومی از آهنگین بودن، اما در دههٔ سی و چهل شمسی شکستن دیوار شعر منظوم به سمت نوعی از شعر منثور، بهشکلی که جا بیفته، کار هرکسی نبود.
یک عده آدمهای آوانگارد شروع کرده بودند شعرهای غیرنیمایی یا غیرمنظوم گفتن که جا نیفتاد و الآن فقط اهمیت تاریخی داره. شاملو کسی بود که یکنفره و بهطرز درخشانی از شعر منظوم و از شعر نیمایی عبور کرد. راه رو باز کرد برای دیگران که دیگه در بند وزن نباشند، و برن دنبال کشف زبان خاص خودشون.
این که شاملو چگونه این کار رو کرد، و تفاوت شعر او با کسانی که بعداً شعر آزاد گفتن در چیه، خودش مبحث جداگانهاست که جاش اینجا نیست، راجع بهش زیاد نوشتهن. تأکید من اینجا، در اهمیت و جایگاه یگانهٔ شاملو در شعر معاصر، همین انقلاب شاملویی و عبور از شعر منظومه. جایگاه یگانه و منحصربهفرد شاملو در عبور از شعر منظوم.
این کار آسونی نبود، جا انداختنش بهاندازهٔ انقلاب نیمایی مشقت داشت: در دههٔ سی و چهل شمسی، حتا کارهای خود نیما کاملاً شناخته نبود، خیلیهاش هنوز چاپ نشده بودن. نیما نوشتههاش رو سپرده بود دست چند نفر معتمد اما اونها تعلل میکردند یا امکان چاپ نداشتند، یا هرچی، چاپ منقح و سیستماتیک کارهاش مدام به تعویق میافتاد.
اما مهمتر به نظر من، تسلط محافظهکارها یا بهاصطلاحْ «نوآوران کلاسیک» بر فضای شعر کشور بود. مکتب مجلهٔ سخن و دکتر خانلری! شما هرجا نگاه میکردید محافظهکارها دست بالا رو داشتند. در کتابهای درسی مدارس، در رشتهٔ ادبیات توی دانشگاه، در انجمنهای شعر سراسر کشور، در مطبوعات رسمی، حتی در نشریات عامهپسند. و البته در رادیو، رادیو خیلی مهم بود، همه به سبک قدمایی شعر میگفتند.
مجلهٔ سخن، که کارهای خود خانلری و توللی و نادرپور رو چاپ میکرد، سنگر همین نوآوران کلاسیک بود، که اینها گل سرسبد محافظهکارها بودند. اما شما هر نشریهٔ پرتیراژ رو باز میکردید میرفتید صفحهٔ شعر، بهندرت شعر نو میدیدید. یا در رادیو. بیشتر، شعر از کسانی بود مثل توللی، شهریار، رهی معیری، معینی کرمانشاهی، مهدی سهیلی، هما میرافشار، اسماعیل رها، حسین منزوری… نادرپور، فریدون مشیری، هوشنگ ابتهاج… تازه خیلی از نوگراهای بعدی هم شروع کارشون از همینجا بود، نه از شعر نیمایی، کسانی مثل فروغ فرخزاد، یدالله رؤیایی، نصرت رحمانی و خیلیهای دیگه، اصلاً با رمانتیسیسم احساساتی و شعر سانتیمانتال و غزل و همین چیزا کارشون رو شروع کردند.
اینکه سرانجام شعر نیمایی و نوگرایان تثبیت شدند، تا اندازهٔ زیادی مدیون شعر شاملو بود و بعد شخص شاملو بهعنوان شارح، بهعنوان ویراستار و سردبیر، و بهعنوان چاپگر. در نشریاتی مثل خوشه، فردوسی، و جُنگهای ادواری! اگر شاملو نمیبود، با اون انرژی سوپرمنی که داشت، معلوم نبود ما در دههٔ چهل بهسادگی میتونستیم از تسلط محافظهکارها خلاص بشیم. تا همین الانش هم در سطح عامه و عوام، شعر کسانی مثل سایه و اخوان و کدکنی بهتر پذیرفته میشه تا خود نیما و شاملو، چون اونا به شعر کلاسیک نزدیکترن راحتتر خونده میشن، سنتیترن، آسونترن، وزن و قافیه دارن، خلاصه به نظر «شعر»تر میان، در تلقی سنّتی! به همین دلیل به نظر من انقلاب شاملویی همونقدر مهمه که انقلاب نیمایی.
این رو هم اضافه کنم، خیلی از شاعرهای نوپرداز بههرحال وزن رو رها نکردند تا آخر. سپهری، کسرایی، منصور اوجی، سپانلو، آتشی، فروغ، میم آزاد، خیلیها، شاید اکثرشون. چون تولید شعر آزاد، خب، کار خیلی سختیه، واقعاً دشواره، یعنی شعری که راحت تبدیل به نثر نشه، مثل احمدرضا احمدی همینجور بیدر و پیکر هی بگه بگه تا شاعر خودش خسته بشه دست برداره. شعر آزاد یا شعر سپیدی که که چارچوب و ساختمانی داشته باشه، یک انسجام درونی، و امضای شاعرش روش مشخص باشه. کار آسونی نیست، نمونههای خوبش رو در کار اسماعیل نوریعلاء یا میرزا آقا عسگری داریم.
شاعرِ کدام آزادی؟
حالا برگردیم به گرایش اجتماعی شعر شاملو، که اول اشاره کردم، توصیف شاملو بهعنوان «شاعر آزادی». من عمداً تفکیک کردم انقلاب شاملویی رو از مضمون اجتماعی شعرش. چون همونطور که اول عرض کردم، الزامی نیست که شعر آزاد شاملویی مضمون اجتماعی داشته باشه. خیلیها که بعداً شعر آزاد و سپید گفتن، تعهدی به مضمونهای شاملویی نداشتند، مضمون عدالت، مضمون مقاومت، مضمون ضد وهن و خفت انسانی، مضمون تحقیر انسان، مضمون تسلیمنشدن و سازشنکردن، یا تمهای سیاسیِ هر دوره. وقتی میگیم «شاملو شاعر آزادی» من در ذهنم کاملاً مشخصه که این «آزادی» از جنسی نیست که در شاعرهای متعهد همدورهٔ شاملو اومده.
برای توضیحش باز باید برگردیم به تاریخ روشنفکری. در اون سالها، شما از یک طرف گرایش چپ رسمی رو دارید، حزب توده، کسرایی، ابتهاج، زُهری، خیلیهای دیگه، مضامین یا خلقی و پوپولیستیه یا طبقاتی. برداشت اینها از آرمان آزادی فقط داخل اون دستگاه فکری تعریف میشه، جمعی و کلکتیوه، حالا درست یا غلط. شاملو اساساً به مارکسیسم روسی و چپ اردوگاهی تعلق نداشت.
بعد از چپ سنّتی، ما گرایش مهم «نیروی سوم» رو داشتیم، که درواقع گفتمان غالب روشنفکری اون سالها بود، گفتمان ضداستعماری و ضدغربی. آل احمد که از حزب توده بریده بود، خلیل ملکی، برادرش حسین ملک، دکتر وثوقی و «اندیشه و هنر»ش، و تعداد زیادی از روشنفکرها و نشریات روشنفکری اون دوره، اونها هم چارچوب فکریشون «پوپولیسم ضداستعماری» بود، روشنفکرایی مثل آل احمد، علیاصغر حاجسیدجوادی، منوچهر هزارخانی، رضا براهنی، و خیلیهای دیگه، اینا مدام کتابهای مبارزان ضداستعماری از آفریقا و آمریکای لاتین رو ترجمه میکردند، و با مذهبیها و اسلامگراها هم نزدیکیهایی داشتند. سر مسألهٔ فلسطین و اینها. میشه گفت درک اونا از آزادی رنگ ضداستعماری قوی داشت. شاملو توی این کمپ هم نبود.
چرا نبود؟ چون نگاه شاملو اساساً به غرب بود: نگاهش نه به شرق بود نه به جهان سوم و هویت بومی. او همیشه نگاه غربی داشت. از همون زمان که با نیما و مرتضی کیوان نشست و برخاست داشت تا وقتی که مثلاً از فریدون رهنما راهنمایی میگرفت.
خب، شما از بیرون که به جریانهای روشنفکری نگاه میکردید، همه ضدسانسور بودند، همه ضددیکتاتوری بودند، اما نزدیکتر که میشدی، برداشتشون از «آزادی» دقیقاً یکی نبود. جنس برداشت شاملو از آزادی، معطوف به روشنگری غربیه. خیلی سکولاره، خیلی ضددین و خرافه است، خیلی مُدرنه. اگه با تم دینی بازی کنه، میره به سمت عیسای ناصری و باز غرب. بهشدت ضداسلام و ضدشیعه و ضدعرفانه، حتی عرفان از قماش سهراب سپهری و «نیو اِیج» و بودیسم و این چیزها. (به تفاوت درک شاملو و سپهری از «انسان» فکر کنید.)
اهمیت شاملو دقیقاً همینجاست. شاملو وقتی که به سمت سنّت میرفت، مثلاً شعر حافظ، همین برخورد رو داشت، خودش رو «پروجکت» (برونفکنی) میکرد توی حافظ، خود امروزی و مدرنش رو.
وقتی «حافظ شاملو» در اومد همه از چپ و راست، هم چپ سنّتی هم محافظهکارهای راست توی دستگاه، همه بهش حمله کردند. اون موقع عملاً ما دو تا حافظ داشتیم، یکی همون حافظ همهٔ ما بود و یکی «حافظ شاملو». یعنی یک حافظ که مردم عادی باش فال میگرفتن، دیوانش رو تو خونه داشتن، عرفا بهش اقتدا میکردن، و بعد اسلامگراها به زیربنای قرآنی حافظ رجوع میکردن، کسانی مثل بهاءالدین خرمشاهی و سایر اسلامگراها. این حافظ همه بود.
بعد «حافظ شاملو» رو داشتیم که میخواست تمام اون بار سنگین قرآنی یا عرفانی رو از حافظ حذف کنه، ازش یک میلیتانت و آتئیستِ امروزی بسازه. حتا چاپ مصراعها هم اول بار زیر هم به شیوهٔ شعر نو، صدای همه رو درآورده بود. مگه میشه؟ که حافظ رو مثل شعر نو خوند؟ شاملو خودش رو، یعنی شخصیت خودش رو، اینجوری پروجکت میکرد توی هرچیزی که توجهش رو جلب میکرد، چه ترجمه، چه رمان، شعر، ترانه، شعرهای زبان قصه و محاوره و غیره.
برای همین هم، شاملو اونجور مورد غضب جمهوری اسلامی قرار گرفت. تعدادی از روشنفکرهای سکولار بعد از انقلاب چندسالی اجازه داشتند کارشون رو بکنند، در حاشیه، حتی در هنرها، مثل مهرجویی، بیضایی، امثال اونا. اما شاملو از همون اول خار چشم رژیم شد. کسانی مثل میرشکاک رو انداختند به جونش که لجنمالی کنند. شاملو در زمان شاه خیلی سانسور نبود. کیهان و اطلاعات و روزنامههای رسمی از خداشون بود از شاملو شعر چاپ کنند. اینا دقیقاً به این دلیل بود که برداشت شاملو از آزادی، یک برداشت مدرن و امروزی و معطوف به فرهنگ اروپایی بود. این شخصیتش بود، خودش بود. به همین دلیل اونجور حمله کرد به لطفی و مشکاتیان و شجریان، که شما همه دندهعقب زدهاید ما رو برگردوندید به زمان موسیقی مجلسی تار و کمونچه و آواز! چپ رسمی اتفاقاً حامی لطفی و شجریان بود. سایه و کسرایی و اینها. برای شاملو اینها با نوحهخون و قاری قرآن فرقی نداشتند! «سنسیبیلیتی» شاملو اصلاً به بهآذین و سایه نمیخورد، گرچه در ظاهر هردو چپ و سکولار بودند. منظورم از «سنسیبیلتی» ترکیب ذائقه وسلیقهٔ شخصی و ادراک حسّیه، بهاضافهٔ بینش عمومیتر هنری. شاملو مدرن به معنی غربیاش بود، نه پوپولیستی و ضدغربی و بومی ــ آزادی یعنی آزادی فردی در وهلهٔ اول و بعد آزادی کلکتیو و جمعی. «درد» میتونه مشترک باشه، اما آزادی یا برای تکتک ماست، یا اصلاً آزادی نیست! وقتی که میگیم «شاملو شاعر آزادی»، مهمه که این رو در نظر داشته باشیم. ممنون که گوش کردین.
هفتم مرداد هزار و چهارصد، کلابهاوس
4 دیدگاه
نگارش بسیار ضعیف، استوار بر فرهنگ گفتگوی کوچه خیابانی که بیگمان کمکی به فرهنگ فارسی نخواهد کرد
متن خوبی بود.لذت بردم.اگر نمونه هایی از شعرشاملو درجهت آوانگارد بودن یا آزادگی ارائه میکردند ملموستر
و مستند می شد.امادرموردفروغ با نظراتشان همراه نیستم.
نکته دیگر تصحیح حافظ شاملو است.که اگر جای بحثی باشد مربوط به خود شاملو می شود نه نویسنده متن.
پس،نمونه های خوب شعر سپید بعد از کارهای شاملو، شعر های میرزاآقا عسگری و نوری اعلا
اگر بخواهم جمع بندی کنم در نتیجه باید بگویم که بله ! شاملو چهره ی متمایز ادبیات معاصر است.