در محوطهی جلو مرکز خرید محلهمان، چند زن و بچه دورهم حلقه زده بودند. هرکس دیگری هم جای من بود کنجکاو میشد ببیند وسط دایره چه خبر است. رفتم جلو، کنار آنها ایستادم. یک پسر ده دوازده ساله، نسبتاً قد بلند با موهای بور، سر طناب سگ کوچولوئی را در دست گرفته بود و زنی که بچهاش زار میزد و گوله گوله اشک میریخت، داشت به پسرک میگفت چرا جلو سگش را نمیگیرد که بچه مردم را گاز نگیرد. پسرک هاج و واج داشت نگاه میکرد به زن و هیچ نمیگفت. وقتی زن چند بار با کلماتی دیگر همان حرف را زد و با حرص سر او داد کشید، پسرک خونسرد گفت:
- سگ من کوره!
زن گفت: چی! کوره؟
- آره. سگم کوره.
سگ آرام ایستاده بود کنار پسرک و با حالتی که کورها دارند، کلهاش را به اطراف میچرخاند.
زنِ عصبانی، یکهو حالتش عوضش شد. نگاهی مهربان کرد به سگ بعد به پسرک، بعد با همان حالت رفت طرفشان، خم شد روی سگ و لبهایش شکل بوسیدن گرفت. بعد رفت نشست روبروی سگ و دستش را با احتیاط بُرد جلو که سر و گوشهایش را نوازش کند. تا دست او به سر سگ خورد سگ از جا پرید و خواست گازش بگیرد که موفق نشد. زن سریع و با ترس پرید عقب و دادش درآمد:
- چه سگ بدی. چرا این رو آوردی اینجا؟
بچهای که کنارش بود جیغ کشید
پسرک صاحب سگ گفت: من که گفتم. کوره!
زنی دیگر که بلوز نارنجی تنش بود و سگ، دست بچهی او را اول از همه گاز گرفته بود، پرسید: یعنی چه که کوره؟
- کوره. سگ من کوره.
- یعنی هیچ جائی را نمیبینه؟
- نه. کوره.
- اگه کوره چرا همه را گاز میگیره؟
پسرک جوابی نداد.
زن رفت جلو، خم شد طرف سگ و از نزدیک نگاه کرد به چشمهای او. سگ مثل کورها کلهاش را گرفته بود طرف زن و تند تند نفس میکشید. زن دستش را آرام برد جلو که زیر گلوی او را نوازش کند که سگ پرید و دستش را گاز گرفت.
زن جیغ کشید و خودش را از عقب انداخت روی زمین.
چند نفری به اعتراض آه و اوه ی کردند و رو به پسرک سر و دستی تکان دادند. پسرک بیآنکه به اعتراض آنها اعتنائی کند طناب سگش را کمی کشید طرف خودش. بعد خم شد و سگ کوچولویش را از زمین بلند کرد و در بغل گرفت. زنی که خودش را انداخته بود روی زمین، رفته بود سر جایش، توی دایره، و دستش را وارسی میکرد ببیند زخمی شده یا نه. بچهاش که کنارش بود بلند بلند ونگ میزد
پسرک با نگاه به آنها گفت: سگ من هیچش نیست. فقط کوره.
بعد به سوی همه ما که دایره را ساخته بودیم با نرمی چرخی زد. آنقدر نرم چرخید که گوئی به عادت می کرد و برای سگ که در بغلش بود، نه به خاطر ما. وقتی به آخرین نقطه از دور خود رسید، دوباره خم شد و آرام سگش را جلو پایش زمین گذاشت و سر طناب را در دست گرفت. همه با پرسش در چشمانشان به آنها نگاه میکردند. سگ به اطراف گردن میکشید و هیچ صدائی از خودش درنمیآورد.
زنی که دستش گاز گرفته شده بود گفت: سگت عصبیه. نباید همه جا با خودت ببریش.
و باز به دستش نگاه کرد.
زنی نسبتاً پیر که گاری مخصوص خرید جلوش داشت گفت: طفلکی.
ساق پای زن مثل بیشتر پیرهای همسناش لاغر و استخوانی بود. با نگاه به او، تصور میکردی بدون گاری به سختی میتواند راه برود. گاریش را کمی راند جلوتر. پسرک که سر طناب دور گردن سگ را همچنان در دست داشت آرام و خونسرد به او نگاه کرد بعد سرش را برگرداند طرف مغازه میوه و سبزی فروشی که از ما زیاد فاصله نداشت. از در باز آن چند نفری بیرون آمدند و به ما پیوستند. زن نسبتاً پیر وقتی نزدیک سگ رسید دستش را برای گرفتن طناب از دست پسرک برد جلو. پسرک سر طناب را داد دست او. زن سر طناب را در دست گرفت. مثل پسرک برای چند لحظهای کنار سگ ایستاد. بعد وقتی سر طناب را در دست داشت آرام خم شد و سگ کوچولو را از زمین بلند کرد و در بغل گرفت. سگ هیچ عکس العمل غریبی از خود نشان نداد. با همان حالت کورها به اطراف گردن کشید بعد سرش را روی سینه زن گذاشت. زنها و مردها و بچههائی که دور آنها حلقه زده بودند با تعجب به او نگاه کردند. زنی که سگ، دستش را گاز گرفته بود از حلقه بیرون آمد و با تردید چند قدمی رفت جلو. بی آن که دست به سگ بزند به چشمهای سگ نگاه کرد. زن نسبتاً پیر لبخندی به او زد، بعد خم شد و سگ را آرام زمین گذاشت و سر طناب را داد دست زن.
زن با ترس سر طناب را گرفت. بعد رفت جای زن پیر، پشت سگ ایستاد. بعد به آرامی همانطور که طناب را در دست داشت خم شد روی سگ. سگ را بلند کرد و در بغل گرفت. سگ توی بغلش آرام گرفت و با زبانش صورت زن را لیسید.
پسرک که خیالش از سگ راحت شده بود، سگ را توی بغل زن گذاشت و رفت به مغازه که خرید کند. بچهها و مادرهائی که می خواستند سگ را بغل کنند صف بستند پشت هم تا وقتی نوبتشان میشود سر طناب را در دست بگیرند.