سپهسالار در کتابخانه
داستان ایتالو کالوینو
روزی از روزها، در کشورِ پرآوازهای به نام گُلاندرون، مقامات بالا به شک و تردید غریبی دچار شدند: گفته شد همهٔ کتابها حاوی مطالبی خصمانه و بیپایه در مورد حیثیت نظامیان هستند. براستی هم پس از تجسس و تحقیق مفصل، آشکار گردید که بسیاری از کتابها عقایدی رواج میدهند دل بر اینکه بزرگ-سپهداران افرادی هستند بس مستعد ارتکاب خطا و چه بسا به بار آوردن فجایعی بس دامنهدار، و کاتبانِ شمارِ بسیاری از این کتابهای قدیم و جدید و مدرن و خارجی و حتی گُلاندرونی جسارت را به جایی رساندهاند که شایع میسازند همهٔ جنگها همواره به پیروزیهای افتخارآمیز ختم نمیشوند.
بنابراین اعضای بلندمرتبهٔ ستاد بزرگ ارتشتاران گُلاندرون طی جلسهای سعی وافر به خرج دادند تا مسئله را شکافته و واکاوی نمایند. اما نمیدانستند از کجا باید شروع کرد، چرا که هیچیک از آنان اِشرافِ درستی بر زوایای آشکار و مکنون کتابشناسی و کتابنگاری و کتابداری و کتابگزاری نداشتند. پس تصمیم بر آن شد که کمیسیونی به ریاست سپهسالار گُلبهار، از اُمرای جدی و صادق ارتش، تشکیل شود تا همهٔ کتابهای بزرگترین کتابخانهٔ گُلاندرون تحت تجسسات دقیقه قرار گیرند.
کتابخانه در ساختمانی قدیمی قرار داشت پُر از ستون و پلکان، و با دیوارهای جا به جا پوسیده و رنگپریده. اتاقهای این ساختمان، که هیچ وسیلهٔ گرمکنندهای در آنها منظور نشده بود، از کف تا خود سقف، پُر از کتاب بود، به طوری که گاه دست کسی به کتابهای بالایی نمیرسید. برخی گوشههای این اتاقها هم چنان دور از دسترس بودند که فقط موشها میتوانستند در آنها سر و گوش آب دهند. بودجهٔ گُلاندرون طوری تنظیم شده بود که مبالغ هنگفتی برای رفع نیازهای مبرم نظامی در اختیار ارتش قرار داده میشد، چندان که وجه قابل ملاحظهای را نمیشد به این امر حیاتی اختصاص داد.
اما به هر تقدیر، یک روز صبحِ بارانیِ یک زمستانِ بس زمهریر، فوجی از ارتش ملی پا به میدان گذاشت و کتابخانه را به تصرف خود در آورد. حضرت سپهسالار، شق و رق و سنگین و رنگین، با سر و روی مرتب و ابروهای کمانی بر فراز عینک رودَماغی، از اسب خود فرود آمد. چهار افسر دیلاق، چانهها بالا و ابروها پایین، و هریک پروندهای قطور به زیر بغل، از خودرویی پیاده شدند. در پی آنها، گروهانی از رزمآورانِ غیور، با قاطر و بار و بنه و یونجه و کاه، خیمه و بارگاه، اسباب و اثاث آشپزی، دستگاه مخابرات و بیرقهای مخصوص پیامرسانی از راه دور، وارد حیاط قدیمی کتابخانه شدند و اردو زدند.
سپس بیدرنگ نگهبانانی بر همهٔ درها گمارده شد، و اعلامیهای نیز بر دروازهٔ اصلی زده شد که «به علت رزمایشهای سرّی، تا اطلاع ثانوی ورود برای عموم ممنوع است». تدبیری بس خطیر از آن رو که عملیات مزبور، بایستی در خفا و کاملاً محرمانه به انجام میرسید. دانشمندان و پژوهشگرانی که هر روز صبح برای آنکه از سرما یخ نزنند با شال و کلاه و نقاب و پالتو به قصد تحقیق و تفحص و غور و قرائت به کتابخانه میرفتند، به دیدن این اعلامیه، ناچار به خانههای خود برگشتند، در حالیکه گیج و مبهوت از یکدیگر میپرسیدند «رزمایش؟ در کتابخانهٔ عمومی؟ یعنی چه؟ ماجرا از چه قرار است؟ انشاءالله که کتابها را به هم نریزند…سوارهنظام هم آوردهاند؟ نکند تیر و تفنگ هم در کنند!»
از همهٔ کارکنان کتابخانه، تنها پیرمرد فرتوتی به نام بامسمای آقای «کتابدارزاده» را نگهداشتند تا افسران را در یافتن کتابها یاری دهد. حضرتش مردی بود با جثهای کوچک و کلهٔ طاس و تخممرغمانند و چشمانی ریز و عینکی گنده.
پیش از هر چیز، سپهسالار نگران شیوهٔ اِعمال مقررات و انجام تجسسات و اقدامات خفیه بود، زیرا از سوی کمیسیون دستور داشت کتابخانه را ترک نگوید مگر همهٔ اسرار پنهان در همهٔ کتابها را کشف نماید. کاری بس خطیر و دشوار که نیازمند تمرکز بسیار بود، پس نبایستی به احدی اجازهٔ مزاحمت داده میشد. بنابراین وسایل و اسباب لازم فراهم گردید، اجاقهای صحرایی بر پا شد، همراه با هیزم کافی برای مدتی وافی، و در صورت نیاز، مقادیر معتنابهی هم از مجموعههای مجلات غیرضروری قدیمی کنار گذاشته شد که کاشف به عمل آمد هیچ مطالب جالب توجهی در آنها قید نشده است، بنابراین میشد به صورت سوخت اضافی از آنها سود برد. خلاصه طوری شد که کتابخانه در هیچ فصل زمستانی به این اندازه گرم نشده بود. تختهای سفری برای سپهسالار و افسران او در گوشه و کنارِ امنِ ساختمان گذارده شد، و دور و بر آنها هم به تعداد کافی تلهموش تعبیه گردید.
سپس، به هر کس مأموریتی داده شد. بدین منوال که سپهسالار هر شاخهای از علوم و هر سده از تاریخ جهان را به یک نفر واگذار نمود. خود سپهسالار نیز قرار شد بر تقسیم و تسهیم مجلدات و ترتیب مُهرهای مجوز، نظارت عالیه داشته باشد، زیرا افسران و درجهداران و سربازان اجازه نداشتند کتابهایی را باز کنند که منع قانونی داشته باشد، و گرنه کارشان به دادگاه نظامی کشیده میشد.
به این صورت، کمیسیون عالی ارتش، کار محوله را آغاز نمود. هر شب، دستگاه مخابراتِ اردوگاه، گزارش سپهسالار گُلبهار را به سمع اعضای عالیرتبهٔ ستاد عملیات میرساند. «فلان تعداد کتاب بررسی شد. این تعداد به عنوان اسناد و مدارک ضاله ضبط گردید. بهمان تعداد به عنوان اقلام مناسب، در اختیار افسران و سربازان گذارده شد.» گاه نیز، البته، موارد متفرقهای نیز همراه با این آمار و ارقامِ خشک و خالی به ستاد ارسال میشد، مانند نیاز به یک عینک برای افسر نزدیکبینی که عینکش شکسته بود، یا خبری دال بر اینکه قاطری چموش نسخهٔ خطی نادری از نوشتههای یک فیلسوف قرون وسطی را بر اثر خبط یکی از گماشتهها به دندان کشیده بود.
اما امور مهمتری هم رخ میداد که دستگاه مخابراتِ اردوگاه به ستاد خبر نمیداد. قضیه این بود که، بر خلاف انتظار، تعداد کتابهای بازبینی شدنی، به جای اینکه کمتر شود، به طرز غافلگیرکنندهای رفته رفته افزوده میشد. اگر آقای کتابدارزاده نبود، بسا که افسران راه گم میکردند. مثال آنکه سروانی به نام «گُلبالازاده» یک بار ناگهان از جا جست و کتابی را که داشت میخواند روی میز افکند و فریاد بر آورد: «شرمآور است! کتابی دربارهٔ جنگهای عصر عتیق که از فنیقیها به نیکی یاد میکند و آریازادگان را به باد انتقاد میگیرد! الساعه باید این کتاب را در گزارش اقلام ضاله وارد نمود.» (نکته آنکه، درست یا نادرست، گُلاندرونیها خود را از اخلاف آریازادگان میدانستند.) آقای کتابدارزاده با آن دمپاییهای نرم و بیصدایش به او نزدیک شد و گفت: «این که چیزی نیست، جناب سروان» و تعداد دیگری کتاب قطور را در برابرش نهاد و افزود: «این را هم بخوان که راجع به آریازادگان این را میگوید و آن یکی را که آن را میگوید و آن سومی را که چنان میگوید. اینها را هم در گزارش خودت منظور کن.» جناب سروان، با اعصاب تخریب شده، این کتابها را نیز ورق زد، و چون مطلب را جالب توجه یافت، شروع کرد به خواندن و یادداشت برداشتن. اندک مدتی بعد، دیده شد که با یک دست، سرش را میخاراند و زیر لب میگوید: «ای داد بیداد! ای هوار! ای وای! به حق حرفهای نشنیده! باورم نمیشود!» بعد از آن، جناب کتابدارزاده به سراغ سروان «گُلکارزاده» رفت که داشت کتاببی را خشمگنانه میبست و هوار میزد: «چه خزعبلاتی! این بیپدر بیشرمانه از خبث طینتِ سلحشوران شریف گذشته صحبت میکند و جنگهای آنان را دارد به گند میکشد!» و جناب کتابدارزاده با لبخندی به او گفت: «آه، بله، اگر قصد کنکاش در این مبحث را داری و میخواهی آن را در گزارش خود بگنجانی، مرور چند کتاب دیگر را هم پیشنهاد میکنم که جزئیات بیشتری در اختیارت قرار خواهند داد.» و نیمی از کتابهای یک قفسه را پایین آورد و به او داد. سروان «گُلکارزاده» خم شد و شگفتزده کتابها را زیر و رو کرد و یک هفتهای گرفتار آنها شد، چندان که مدام مجلدات مربوطه را ورق میزد و میخواند و زیر لب میگفت: «وای بر ما! چه بگویم از جنگهای سلحشوران ما، براستی که حکایتی بودهاند!»
بدین منوال بود که در گزارشهای شبانه به ستاد عملیات، مدام بر تعداد کتابها افزوده میشد، با این تفاوت که دیگر آمار و ارقامی در رابطه با احکام مثبت و منفی منظور نمیگردید. مُهرِ سپهسالار گُلبهار بلااستفاده مانده بود. گاه اگر قصد نظارت بر کار یکی از افسران را داشت، از او میپرسید «این افسانه را چرا کنار گذاشتی؟ سربازان از شما افسران بهتر عمل میکنند! مگر نمیبینی که این کاتبِ جسور سلسلهمراتب را به هیچ گرفته است» و افسرِ مربوطه در مقامِ پاسخ، اقوالی از کاتبانِ دیگر را برای او نقل میکرد و در مباحث متعدد تاریخی، فلسفی و اقتصادی غوطهور میشد. پس این بحث ساعتها به طول میانجامید، تا اینکه جناب کتابدارزاده با دمپاییهای نرم و راحت خود، درست به موقع وارد بحث میگشت و کتابی را پیشنهاد مینمود که خود میاندیشید نکات مهمی را در آن زمینهٔ خاص در بر دارد، و جالب آنکه پیشنهادهای وی همواره نظرات سپهسالار گُلبهار را مخدوش مینمود.
در این میان، سربازان که کار و فعالیت زیادی نداشتند، خستگی بر آنان همی مستولی میگشت. یکی از آنان، که گُلپرور نام داشت و دانشآموختهتر از دیگران مینمود، از افسری خواست کتابی در اختیارش نهد تا وقت خالیِ خود را با قرائت آن بگذراند. ابتدا خواستند کتابی به دستش دهند که قبلاً برای قرائتِ سربازان تأیید شده بود و مُهرِ مجوز خورده بود، اما چون دیدند هنوز هزاران مجلدِ تجسسنشده در کتابخانه مانده است، سپهسالار تصمیم گرفت اوقاتِ بیکاریِ گُلپرور را صرف امور ضروری نماید، پس کتابی در اختیارش نهاد که هنوز مورد تجسس قرار نگرفته بود، حاوی افسانهای ظاهراً بیضرر به پیشنهاد جناب کتابدارزاده. قرار هم بر این شد که گُلپرور پس از خواندن کتاب، گزارش مبسوطی به عرض سپهسالار برساند. این شد که سایر سربازان نیز به صرافت افتادند خود نیز وظیفهای مشابه بر عهده گیرند. سرباز دیگری به نام گُلزار کتابی را به صدای بلند میخواند تا همقطار بیسوادش بشنود و در مورد محتویات آن نظر دهد. چنین شد که بحثهایی بین سربازان سر گرفت و دیگران هم بر آن شدند تا در این کتابخوانیها مشارکت جویند و نظریات صائب خود را بیان دارند.
اطلاعات چندانی در زمینهٔ پیشرفتِ کارِ کمیسیون در دست نیست. گزارش مستدلی دربارهٔ آنچه که در آن چند هفتهٔ آن زمستان سخت در کتابخانه گذشت یافته نشده است. تنها نکتهای که معلوم گردید این است که گزارشهای مخابره شده توسط سپهسالار گلبهار به ستاد مشترک رفته رفته کاهش یافت تا اینکه بکلی متوقف گردید. مقام محترم ریاست ستاد مشترک، مبهوت و غضبناک، تصمیم بر آن گرفت که عملیات تجسسی به سرعت متوقف گردد و گزارش مفصلی با جزئیات کامل هر چه زودتر به دست او برسد.
در کتابخانه، سپهسالار و مردانش به شنیدن این دستور، دچار احساسات ضد و نقیض شدند: از طرفی مدام با مباحث جدیدی مواجه میشدند که قصد غور و تفکر در آن زمینهها را ضروری میپنداشتند تا حدی که پیشتر به هیچ وجه تصور چنین نیازی به استقصاء را به مخیلهٔ خود راه نمیدادند. و از طرف دیگر، دلهاشان هوای دنیای بیرون را داشت تا به زندگی پیشین خود باز گردند، چرا که آن زندگی هم اکنون دنیایی شده بود بس بغرنجتر، گویی که در برابر چشمانشان رنگی و طرحی نو افکنده شده بود، و اما از نظرگاهی دیگر، راستی را که لحظهای فرا میرسید که بایستی کتابخانه را ترک گویند و همین سبب میشد تشویش دوچندان بر دل گیرند زیرا افکار و عقایدی در مخیلهشان پرورده شده بود که آشکار نبود چگونه میتوانند از سر بیرون کنند و چگونه خود را از این مخمصهٔ سخت دلآزار رها سازند.
شب که فرا میرسید، و هوا اندک اندک تیره میگشت، منظرهٔ بیرون را از پنجره مینگریستند و شاخههای پُر از شکوفهٔ درختان را نظاره میکردند، و یک نفر شعری را به صدای بلند برای آنان میخواند. سپهسالار اما در کنار آنان نبود. دستور داده بود مزاحمش نشوند تا بتواند پشت میز خود بنشیند و گزارش نهایی را برای ستاد آماده سازد. اما گاه و بیگاه صدای زنگی بر میخاست، و سربازان و افسران، میشنیدند که سپهسالار کتابدارزاده را ندا در میدهد. گویی قادر نبود بدون یاری پیرمرد راه به جایی بَرَد تا اینکه کتابدارزاده سرانجام تصمیم گرفت کنار او پشت میز بنشیند و در تدارک گزارش مشارکت جوید.
صبح روزی، دست آخر، نظامیان کتابخانه را ترک گفتند و رهسپار ستاد مشترک شدند و سپهسالار گُلبهار در حضور افسران عالیرتبهٔ ستاد مشترک، گزارش تفصیلی خود را قرائت نمود. نطق وی، ملخصی بود از تاریخ بشر، از آغاز تا به امروز، حاوی همهٔ افکار و اندیشههایی که اندیشمندانِ دانشپرور کشور بحث و فحص در مورد آنها را بر همگان ممنوع ساخته بودند؛ بزرگمردان و عقلای گُلاندرون مسئول همهٔ فجایع و بداقبالیهای مردم شریف مملکت شناخته میشدند، و مردم عادی کشور در مقام قربانیان نظام فسادپرور و جنگافروز حاکم مورد تفقد قرار میگرفتند. اجلاسی بود بهتآور، مشتمل بر نظریاتی اغلب سادهانگارانه و متناقض، همانطور که از تازه به روشنی رسیدگان میتوان انتظار داشت. اما مقصود نهایی گزارش کاملاً بر همگان روشن بود. اُمرای ستاد مشترک، مبهوت و حیران، با چشمان دریده، در جا خشکشان زده بود، ولی سرانجام صدایشان در آمد و داد و فریاد به پا کردند، چندان که سپهسالار گُلبهار ناچار ساکت شد. حضرات بحث در این باره را شروع کردند که وی را به دادگاه نظامی بسپارند و مشمول خلع درجه نمایند. اما، سرانجام، از ترس بدگوییها و رسواییها، سپهسالار و چهار افسرش را به منظور بازیابی سلامتی ناشی از «افسردگی و خستگی مفرط در حین انجام وظیفه» بازنشسته کردند. از آن پس، هر پنج نفر غالباً دیده میشدند که با بالاپوشهای گرم و سنگین برای حفاظت از سرمای استخوانسوز، به کتابخانهٔ قدیمی میرفتند و به یاری آقای کتابدارزاده به مطالعهٔ کتب مورد علاقهشان میپرداختند.
ترجمهٔ وازریک درساهاکیان
ترجمه و اقتباس آزاد از «ژنرالی در کتابخانه» نوشتهٔ ایتالو کالوینو، نویسندهٔ ایتالیایی، به سال 1953، که از ترجمهٔ انگلیسی آن به قلم تیم پارکز (Tim Parks) به فارسی گردانده شد.