زبان ازآن کسی نمیشود
گفتگو با ژاک دریدا[1]
ترجمهٔ سهراب مختاری
اِولین گرُسمان: در «شیبولت»[2] «تجربهٔ زبان» در آثار سلان را بررسی میکنید و آنرا شیوهٔ خاصی از «اقامت در گویش»[3] مینامید («با امضای سلان در جای مشخصی از زبان آلمانی که تنها دارایی او بود»). و همزمان میگویید سلان نشان میدهد که «در خود زبان یک کثرت و کوچ زبانها» در میان است. «میگوید کشورت به همه جا کوچ میکند، مثل زبان. خود کشور کوچ میکند و مرزهایش را عبور میدهد.» به نظرتان معنای این سخن را در خیالی از تعلق خاطر باید یافت، در ضدیت با خیال تعلق خاطر، یا در هر دو؟ این سخن را چطور باید معنی کرد: اقامت در جایگاه یک زبان متکثر و مهاجر؟
ژ. د: پیش از اینکه به این پرسش دشوار یک پاسخ نظری بدهم، باید واقعیتهای آشکاری را یادآوری کنم. سلان آلمانی نبود؛ زبان آلمانی تنها زبانی نبود که در کودکی به آن سخن میگفت؛ و فقط به آلمانی نمینوشت. با این حال، اینهمه را بکار بست برای نمیگویم از آن خود کردنِ زبان آلمانی، زیرا اتفاقاً نشان میدهم که زبان از آن هیچکس نمیتواند باشد، پس مرادم به دوش کشیدن یک پیکار تنبهتن با زبان است. آنچه که میخواهم به آن فکر کنم یک گویش است (و دقیقاً به معنی آنچه از آن خود است، آنچه مال خودش است) و یک امضا که میتواند در گویشِ زبان همزمان مالکیتناپذیری زبان را تجربه کند. به نظرم سلان تلاش کرده که یک نشانه باقی بگذارد، یک امضای یگانه که یک ضدّامضای زبان آلمانی بود و همزمان چیزی است که بر زبان آلمانی رخ میدهد ــ که در دو معنی از این مفهوم رخ میدهد: به آن نزدیک میشود، خود را به آن میسپارد، بی آنکه آنرا از آن خود کرده باشد، بی آنکه تسلیمش شده باشد، بی آنکه خود را به آن سپرده باشد. اما همزمان در همین کار است که نوشتن شعر رخ میدهد. به عبارت دیگر، رخدادیست که بر زبان نشانهگذاری میکند. به هر حال من سلان را اینگونه میخوانم، البته اگر بتوانم، چرا که مطالعه به آلمانی و بویژه آلمانی او برایم دشوار است. تردید دارم هنوز که مطالعهٔ دقیق و شایستهاش در توانم باشم. اما آنچه به نظرم میرسد این است: او زبان آلمانی را لمس میکند و همزمان به نبوغ گویشی (ایدیوماتیک) زبان آلمانی عنایت دارد. اما آنرا به این معنا لمس میکند که زبان را از آنجایی که هست جدا میکند و به راه میاندازد، و از آنجا دیگر یک نشانه، یک اثر، یک زخم باقی میماند. زبان آلمانی را تغییر میدهد. زبان را لمس میکند. اما برای لمس کردنش باید تصدیقش کرده باشد ــ نه به عنوان زبان خودش، چرا که به باور من، زبان از آن کسی نیست، اما به مثابه زبانی که با آن درآویخته است. دقیقاً به معنی گلاویز شدن. به معنی Auseinandersetzung، با زبان آلمانی درآویختن. همانطور که میدانید مترجم بزرگی هم بود. همچون بسیاری از شاعران که مترجم هم هستند؛ خطر و موضوع ترجمههایش را میشناخت. نه تنها از انگلیسی، روسی و دیگر زبانها ترجمه کرده، بلکه در خود زبان آلمانی کاری انجام میدهد که اگر آنرا ترجمهتفسیر تعبیر کنیم غلو نکردهایم. به عبارت دیگر در آلمانی شاعرانهٔ او، یک زبان مقصد و یک زبان مبداء وجود دارد و هر شعر نوعی گویش جدید است که میراث زبان آلمانی در آن منسوخ میشود. در اینجا یک تناقض وجود دارد، شاعری که نه ملیتش آلمانی است و نه زبان مادریش، میباید کسی باشد که نه تنها در بند انجام این کار است، بلکه باید امضای خود را پای زبانی بگذارد که از قرار معلوم جز زبان آلمانی نمیتوانسته باشد. چطور میشود گفت که برای مترجمی که او بود، میان اینهمه زبانهای اروپایی، زبان آلمانی جایگاه ممتازی پیدا کرده که در آن نوشته و شعرش را امضا کرده است، حتی اگر در خود زبان آلمانی، به پیشواز گونهٔ متفاوتی از آلمانی یا زبانهای دیگر یا فرهنگهای دیگر رفته باشد، چرا که در آنچه مینویسد یک گذرگاه ــتقریباً به مفهوم ژنتیک کلمهــ از فرهنگها، منابع و خاطرات ادبی استثنایی وجود دارد، که همواره در فشردگی موجز، در سکتهٔ ملیح، در حذف و وقفه پدیدار میشود؟ نبوغ این آثار در همین است.
حالا که به مسئلهٔ «اقامت در شاعر» رسیدهایم، بیتردید هولدرلین یکی از منابع مهم اوست. چیست این «اقامت در یک زبان»، در جایی که میدانیم نه خانهای در کار است و نه زبان از آن کسی است…
ا. گ: … و یک زبان «مهاجر.»
ژ. د: دقیقاً! خودش هم یک مهاجر بود، و مضامین شعرش نشانه حرکت بارز عبور مرزهاست، چنانکه در شعر «شیبولت» هم اینگونه است. نمیخواستم مثل گهگاهی که با این شتاب و سادگی اشاره میکنیم مهاجرتهای عظیم دوران هیتلریسم را یادآور شوم. اما از گفتنش هم نمیشود گذشت. آن مهاجرتها، آن تبعیدها، آن نفی بلدها نمونهای از مهاجرتهای دردناک دوران ماست و البته شعر سلان همچون زندگیش نشانههای فراوانی از آنرا بر دوش میکشد.
ا. گ: حالا که خودتان مسئلهٔ مرزهای ملی و زبانی را به میان آوردید، میخواهم نقبی بزنم به آنچه در کتاب «تکزبانی دیگری» تکزبانی خودتان مینامید. به تفصیل این تضاد را میپرورید که فقط تضاد خودتان نیست، بلکه وجهی همگانی دارد: «بله، یک زبان بیشتر ندارم، و چون زبان من نیست.» به ویژه در ادامه چنین میگویید: «نگهبان مراقبی که کنار زبانش میگماریم، همان جا که سیاست ناسیونالیستها دربارهٔ گویش را محکوم میکنیم (من هر دو کار را میکنم)، تکثیر شیبولتها را به مثابه اینهمه هماوردجویی برای ترجمهها طلب میکند، اینهمه وصول مالیات سر مرزهای زبان …» و نتیجهگیری میکنید: «هممیهنان همهٔ سرزمینها، شاعرــمترجمها، علیه میهن پرستی قیام کنید!» نقش سیاسی این شاعرــمترجم یا فیلسوفــمترجم که نوازندهٔ «ناهمخوانی هر زبان با خویش» است در چیست؟
ژ. د: پیش از هر چیز باید بگویم که به هزار دلیل بسیار روشن تجربه، سرگذشت و نسبت من با زبان فرانسه را نمیتوان با تجربه و سرگذشت سلان و تجربهاش از زبان آلمانی مقایسه کرد. به هزار دلیل. اینرا هم بگویم که آنچه آنجا نوشتهام به یاد سلان نوشتهام. میدانستم که آنچه در تکزبانی دیگری گفتهام تا اندازهای دربارهٔ موقعیت خودم هم صدق میکرد، یعنی دربارهٔ نسلی از یهودیان الجزایری پیش از استقلال الجزایر. اما با این حال ارزش یک نمونهٔ همگانی را هم داشت، حتی برای آنهایی که در چنین حوادث تاریخی غریب و پرماجرایی مثل شرایط من و سلان نبودهاند. میخواهم خطر کنم و بگویم که آن تحلیل حتی برای کسی هم که تجربهاش از زبان مادری ثابت، صلحآمیز و بدون هر گونه حادثهٔ تاریخی است صدق میکند: یعنی زبان از آن هیچکس نیست. حتی اگر کسی فقط یک زبان مادری داشته باشد و در محل تولد و زبانش ریشه گرفته باشد، باز هم زبان از آن کسی نیست. این در گوهر زبان است که اجازه نمیدهد کسی آن را از آن خود کند. زبان دقیقاً خود آن چیزی است که در برابر هر نوع تملک بر خودش مقاومت میکند و به همین علت هم خود برانگیزانندهٔ انواع تملکجوییهاست. چرا که زبان اجازهٔ طلب کردنش را میدهد، اما از آن کسی نمیشود و انواع ژستهای تملکخواهانه و از آن خود پندار را به راه میاندازد. مسئلهٔ سیاسی در این است که ملیگرایی زبانی دقیقاً سلوکی از این تملکجوییهاست. نمونهٔ سطحی آن البته.
آنچه میخواهم طرح کنم این است که به طرز متناقضی گویشیترین (ایدیوماتیکترین) چیز، یعنی آنچه بیش از هر چیز مال خود یک زبان است، از آن کسی نمیشود. باید در اینجا و در جستجوی گویشیترین چیز در زبان ــ همچون سلان ــ به این اندیشید که آنچه در زبان به آن نزدیک میشویم، آنچه لرزان در زبان است، به چنگ نمیآید. به همین دلیل میخواهم، حتی اگر متناقض به نظر برسد، میان گویش و از آن کسی بودن تفکیک قائل شوم. گویش همان چیزی است که در برابر ترجمه مقاومت میکند، چون به نظر میرسد که به تکینگی تَن معنابخشِ زبان یا خیلی ساده به تن پیوسته است و به دلیل همین تکینگی به هیچ خواست تملک و تعلقی تن نمیدهد. دشواری سیاسی کار در این است که چگونه میتوان خواستار بزرگترین مجموعهٔ گویشی (ایدیوماتیک) بود ــکه به باورم خواست درستی استــ و همچنان در برابر ایدئولوژی ناسیونالیسم مقاومت کرد؟ چگونه میتوان از تفاوت زبانی دفاع کرد بی آنکه به میهنپرستی یا در هر حال به هر شکل خاصی از میهنپرستی و ناسیونالیسم فرو غلتید. این مسئله داو سیاسی دوران ماست. برخی فکر میکنند برای مبارزهٔ بحق ضدناسیونالیستی باید خودمان را به طرف یک زبان همگانی، به طرف شفافیت و محو کردن تفاوتها پرتاب کنیم. من میخواهم برعکس فکر کنم. به باور من باید یک پذیرش و تصدیق نسبت به گویش وجود داشته باشد که نه فقط از آن در برابر گرایش ناسیونالیستی محافظت کند، بلکه همچنین در برابر آنچه ملت را به دولت یا به قدرت دولت پیوند میزند. فکر میکنم امروز باید تفاوتهای زبانی را غنی کرد بی آنکه به ایدئولوژی یا به ناسیونالیسم دولت یا سیاست ناسیونالیستی فرو غلتید. آن اهرم سیاسی که من مشتاق پشتیبانی از آن هستم میتواند چنین چیزی باشد: علت اینکه ناسیونالیستها با ولع و طمع برای تصاحب گویش هجوم میآورند همان است که گویش از آن کسی نیست و به شئ یا مال اهالی یک ملت، قوم یا دولتــملت تبدیل نمیشود. خیلی دشوار میشود کسانی را یافت که به این درک رسیده باشند که عشق به آنچه در برابر ترجمه مقاومت میکند میتواند بدون فروغلتیدن به ناسیونالیسم و بدون همراهی با سیاست ناسیونالیستها باشد. زیرا ــو این انگیزهٔ دیگری برای این ضرورت استــ از لحظهای که تکینگی گویش همچون «خانهٔ خویش» و «خانهٔ دیگری» تصدیق و غنی شود، خود به این معناست که گویش دیگری (گویش از پیش یک دیگری است، حتی گویش من برای خودم گویش یک دیگری است) تصدیقپذیر است و در نتیجه باید در برابر وسوسهٔ ناسیونالیستی، که همواره یک وسوسهٔ امپریالیستی و استعماری برای دور زدن مرزهاست، مقاومت کند. اینجا در فراسوی آثاری که از آنها سخن میگوییم، شکل کاملی از یک تأمل سیاسی پدیدار میشود، که به نظر هم در اروپا هم در بیرون از آن یک گسترهٔ عام پیدا کرده است. روشن است که هماکنون زبانهای اروپایی یا زبان اروپا گرفتار یک مشکل هستند و آنهم زبان آنگلو-آمریکایی است که به طرز اجتناب ناپذیری به نیروی برتر تبدیل میشود. اینرا همه داریم تجربه میکنیم. من تازه از آلمان برگشتهام. به مدت سه روز انگلیسی صحبت کردم. با هابرماس دربارهٔ همین موضوع به زبان انگلیسی سخن گفتیم. دربارهٔ اینکه چطور میتوان این نوع جدید بیناملت مثل اروپا را به توان مقاومت علیه چنین برتری زبانی به ویژه نوع آنگلوــآمریکایی آن تجهیز کرد. بسیار مشکل است. بیش از هر چیز به خاطر اینکه زبان آنگلوــآمریکایی نه تنها سرکوبی علیه زبانهای دیگر، بلکه همچنین علیه نوعی از نبوغ انگلیسی یا آمریکایی است. بحثهای بسیار پیچیده و دشواری در جریان است و به نظرم شاعرــمترجمها، در جایی که با همین تجربه که در این لحظه شرح میدهیم مواجه میشوند، از نظر سیاسی نمادین هستند. آنها هستند که سر و کارشان با بیان و آموزش چیزی است که توان غنی کردن گویش را کشف میکند، چرا که بحث نه بر سر غنی کردن یک گویش موجود، که بر سر آفریدن آن است. سلان یک گویش خلق کرده است. آنرا از دل یک ماتریس، از دل یک میراث خلق کرده است، بی آنکه طبیعتاً، به دلایلی که گفتیم، کوچکترین لغزشی به سوی ناسیونالیسم داشته باشد. به نظرم امروز کار چنین شاعرانی همان آموزهٔ سیاسی است که در مواجهه با پرسش زبان و ملت به آن نیاز داریم.
ا. گ: آنچه همین چند لحظه پیش دربارهٔ میراث احیاء شدهٔ گویش در کار سلان گفتید مرا ترغیب کرد پرسش دیگری را که دربارهٔ زندگی و مرگ زبانها داشتم در اینجا بپرسم. این جملهٔ جورج استاینر مشهور است که فقط به آلمانی میتوان به راز آشویتس پی برد. یعنی با نوشتن «از درون خودِ زبانِ مرگ». جملهای که البته قابل بحث است، اما شاید نور اندکی بر وجه خاصی از نوشتار سلان بتاباند. آیا میتوان گفت که شاید تجربهٔ او از زبان تجربهٔ یک زبانِ همواره زنده است، چرا که از آزمون مرگ و بار منفی برگذشته؟ برای مثال در شیبولت این سطر از سلان را نقل میکنید: «سخن بگو / اما نه را از آری جدا نکن». خودتان هم در جایی خواستار اجتناب نکردن از گفتاری هستید که میتواند گاهی به نظر متضاد باشد: «من در این تضاد زندگی میکنم»، میگویید که این تضاد «حتی زندهترین چیز در من است و من تصدیقش میکنم.»
ژ. د: بله، در شرایطی که خودتان به روشنی شرح دادید، «زنده نگه داشتن» همانا پذیرای میرایی، مرگ و شبح بودن (از نگاتیویته سخن گفتید) است. پس اگر منظور بروز حیات است که خود را در مرگ نمایان میکند، بله. البته نمیخواهم آنرا به نوعی از زندگیباوری (vitalism) زبان فرو بکاهم – اطمینان دارم که پرسش شما هم چنین هدفی ندارد. بحث بر سر زندگی به آن معنایی است که از تجربهٔ مرگ تفکیک ناپذیر است. پس اولین تضاد در همین جاست. به این معنی که زندگیِ زبان، همزمان زندگی اشباح است، همزمان سوگواری است، سوگواری ناممکن است. فقط هم شامل اشباح آشویتس یا هر مرگی که به خاطرش میتوان گریست نیست، بلکه کالبد خود زبان شبحگون است. زبان، واژه، این شیوهٔ خاص از زندگی واژه، ماهیتی شبحگون دارد. میتواند مثل تاریخ (date) باشد. به شکل خودش تکرار شود و هر بار به شکل دیگری. در هستی واژه و در خود دستور زبان نوعی مجازسازی شبحگون وجود دارد. به همین دلیل از پیش در خود زبان، درست نوک زبان است، که تجربهٔ زندگیــمرگ بروز میکند.
ا. گ: برای همین نباید از آن گریخت؟
ژ. د: بدون شک. حتی اگر اظهار نظرهایی که دربارهٔ این موضوع نوشته میشود، به نظر یا براستی متضاد باشد، به یکی از این دو راه میرسد: باید گویش و ترجمه را غنی کرد، باید در آن اقامت کرد، بی آنکه در آن ساکن ماند. باید تفاوت زبانی را بدون ناسیونالیسم غنی کرد. باید تفاوت آن و تفاوت دیگری را غنی کرد. وقتی میگویم «فقط یک زبان دارم و از آنِ من نیست»، اظهار نظری است خلاف معنای عام که تناقض دارد. این تناقض، تناقض از پای درآورندهٔ آدمی نیست، بلکه تناقضی است که در امکان خود زبان ثبت است. اگر این تناقض نمیبود، زبانی هم وجود نداشت. پس فکر میکنم باید آنرا پذیرفت… باید… بایدش را نمیدانم… میپذیریمش، به دلیل این واقعیت که زبان بر یک میراث استوار است و یک میراث خودش را انتخاب نمیکند: آدم در یک زبان متولد میشود، حتی اگر زبان دومش باشد. این زبان برای سلان زبان آلمانی است. آیا در آلمانی متولد شده است؟ هم بله هم نه. وقتی در یک زبان به دنیا میآییم، میگوییم آنرا به ارث بردهایم، چرا که زبان پیش از ما بوده است. کهنسالتر از ماست. قوانینش پیش از ما وضع شده و هر کس با شناختن قانونش آغاز میکند، یعنی با شناخت واژگان و دستور زبان که تقریباً همه بیسن هستند. اما ارث بردن در اینجا فقط دریافت منفعل چیزی نیست که مثل یک دارایی از پیش موجود باشد. ارث بردن در اینجا به معنای تأیید کردن از طریق دگرگونی و تغییر و جابجایی است. برای یک هستی فانی هیچ میراثی که همزمان در آن گزینش و غربال نباشد وجود ندارد. افزون بر این هر میراث فقط برای یک موجود فانی است که وجود دارد. میراث باید امضا شود. باید ضدامضا شود. یعنی در اساس گذاشتن امضا روی میراث، روی زبانی که آدم تحویل میگیرد. همین خود یک تضاد است: آدم تحویل میگیرد و همزمان تحویل میدهد. داد را میشود دریافت کرد، اما یک وارث مسئول، باید به داد با دهش چیزی دیگر پاسخ دهد، که همانا گذاشتن یک نشانه بر تن چیزی است که تحویل میگیرد. اینها از رفتارهای متضاد است. یک مصاف تن به تن: تنی دریافت میکنیم و امضایی روی آن میگذاریم. این تن به تن را اگر به منطق صوری ترجمه کنیم، حاصلش گفتههای متضاد است. پس آیا باید از تضاد گریخت و اجتناب کرد، یا باید پاسخگوی آنچه رخ داده بود، یا آنچه هست را، یعنی این تجربهٔ زبان را تبرئه کرد؟ من تضاد را انتخاب میکنم، یعنی خود را در معرض تضاد قرار میدهم.
ا. گ: میخواهم برای اتمام گفتگو خواهش کنم برایمان دربارهٔ این قطعهٔ زیبا از کتاب «شیبولت» صحبت کنید. در آن از «سرگردانی شبحگون واژگان» سخن میگویید: «این برخاستن واژگان پس از مرگ اتفاقی نیست، که گویی مرگ یکی را به کام میکشد و دیگری را امان میدهد، بلکه از همان لحظه که واژگان پدیدار میشوند، قرار سرنوشتساز همه است که بازگردند. همیشه از اشباح خواهند بود و این قانون در آنها رابطهٔ بین روح و بدنشان را هدایت میکند. ما به این علت نمیتوانیم بگوییم که بر آنها واقفیم، چون مرگ و سوگواری را تجربه میکنیم. این تجربه از طریق رابطهٔ ما با رستاخیز نشانههاست، و بعد از طریق زبان (langage)، از طریق واژه و در آخر از طریق نام. آیا آنچه که شعر، ادبیات و یا حتی هنر مینامیم (اگر در آغاز تفاوتها را کنار بگذاریم)، نوع خاصی از تجربهٔ زبان، نشانه یا یک ویژگی به معنی دقیق کلمه، یعنی یگانگی درونی با اصالت این شبح اجتنابناپذیر نیست؟»[4] آیا این «سرگردانی شبحگون واژگان» همان تعریف تجربهٔ شاعرانه و فیلسوفانهٔ زبان (زبان سلان و زبان خودتان) است؟
ژ. د: به نظرم آنچه در این قطعه تلاش کردهام بگویم دربارهٔ تجربهٔ زبان به طور عام صادق است. در اینجا نوعی از تحلیل ساختار زبان معمول را تمرین کردهام. و چون مفهوم «گوهر» زبان را دوست ندارم در جستجوی معنای زندهتر و پویاتری برای این سبک از هستی، برای این تجلی شبحگونی زبان بودهام، که دربارهٔ همهٔ زبانها صدق کند. تجربهٔ جاری همگانی زبان اینجا به صورت یک تجربهٔ فی نفسه در شعر، ادبیات و هنر بروز پیدا میکند. چیزهای زبادی دربارهٔ این «فی نفسه» میتوان گفت. من کسی را شاعر مینامم که بشخصهترین تجربهٔ آنرا از سر میگذراند، کسی که بشخصه این سرگردانی شبحگون را در تن خویش تجربه کند و به این حقیقت زبان تسلیم شود، چه شعر بنویسد چه شعر ننویسد، شاعر است. آدم میتواند در نهاد ادبیات به معنای مقرر مفهوم شاعر باشد، یعنی نوشتن شعر در فضایی که «ادبیات» نام دارد. من کسی را شاعر مینامم که معبری میسازد برای رخداد آن نوشتاری که تنی نو به این «گوهر» زبان میدهد، تا در آفرینش اثرش بروز پیدا میکند. مرادم از «اثر» به معنای سادهٔ واژه نیست. اثر هنری چیست؟ خلق اثر هنری به معنی بخشیدن تَنی نو به زبان است. بخشیدن آن تنی به زبان است که این حقیقت زبان فی نفسه در آن پدیدار میشود، پدیدار و ناپدید میشود. به هیأت رجعتی ناتمام پدیدار میشود. به باور من سلان از این نقطه نظر شاعری نمادین است. دیگرانی هم هستند که آثارشان در زبانهای دیگر به همین اندازه نمادین است. نام سلان در این قرن در آلمان بر اثری نمادین ثبت شده است. باز هم تکرار میکنم که این یک ارزش همگانی است. یک ارزش همگانی که سلوکی یگانه و بی جایگزین در کار سلان پیدا کرده است. چیزی که دربارهٔ همه صدق میکند و به طریقی تکینه دربارهٔ سلان.
ا. گ: آیا میخواهید بگویید که شاید همچون سلان، باید قادر به زیستن مرگ زبان بود تا بتوان از این تجربهٔ «بشخصه» سخن گفت؟
ژ. د: به نظرم باید این مرگ را در هر لحظه زیسته باشد. به شیوههای گوناگون. آنرا در هر جایی باید زیسته باشد که احساس میکرده زبان آلمانی به طریق خاصی کشته میشود. مثلاً به دست فرمانبرداران زبان آلمانی که از آن استفادهٔ خاصی بردهاند. زبانی زخم خورده، کشته شده و اعدام شده، چرا که آدمی به این یا آن طریق به حرفش میآورد. تجربهٔ نازیسم یک جنایت علیه زبان آلمانی بوده است. آنچه در دوران نازیسم به آلمانی گفته شده یک مرگ است. مرگ دیگری هم وجود دارد که ابتذال ساده است، یعنی ناچیز شمردن زبان در هر کجا و هر زمان، مثلاً در زبان آلمانی. بعد یک مرگ دیگر هم هست که زبان را از آن گریزی نیست، چون از جنس آن است، یعنی از جنس تکرار، رخوت، ماشینی شدن و…
کار شاعرانه به معنای نوعی رستاخیز است: شاعر همواره با زبانی سر و کار دارد که میمیرد و او برمیخیزاندش، اما نه از طریق بازگرداندن خطی فاتح به آن، بلکه از راه احضار گهگاه آن به هیأت یک روح یا یک شبح: شاعر زبان را بیدار میکند و تجربهٔ بشخصهٔ این بیدار شدن، این رجعت به زندگی زبان، تنها زمانی ممکن است که به تنِ بیجان آن بسیار نزدیک باشد، یعنی نزدیکترین جای ممکن به بازماندگانش، به بازماندنش. نمیخواهم بیش از حد مقهور این سودا (pathos) شوم، اما بر این باورم که سلان به طور ثابت با زبانی سر و کار داشت که در محاصرهٔ مرگ بود. شاعر اینرا درمییابد که زبان، که زبانش، زبانی که به همان مفهوم که پیش از این گفتم آنرا به ارث برده، دوباره در خطر مردن است. شاعر به همین سبب تعهد دارد، تعهدی بس خطیر دارد، چرا که باید آنرا بیدار کند و به آن جانی دوباره بدهد (نه به معنای شکوه مسیحیت بلکه به معنای رستاخیز زبان)، نه چون تنی شکوهمند، بلکه تنی میرا، شکننده و گهگاه همانقدر ناگشودنی که شعرهای سلان. هر شعر یک رستاخیز است. اما رستاخیزی است که ما را به آن تن شکنندهای متعهد میکند که دوباره با خطر و امکان فراموشی مواجه است. به نظرم تمام اشعار سلان به طرز خاصی ناگشودنی باقی میمانند. از آنچه ناگشودنیست محافظت میکنند. ناگشودنی در اینجا به معنی آن چیزی میتواند باشد که هر بار با خودی دیگر یا با تفسیری نو، با رستاخیز، یا با نفس تازهٔ نشانههای معنایی جدیدش همراه است. در برابر آن امکان سقوط و انهدام هم هست. هیچ چیز یک شعر را در برابر مرگ رویینتن نمیکند. آرشیوها هر لحظه در خطر به آتش کشیده شدن هستند، چه در کورههای آدم سوزی باشد، چه در شعلههای آتش، یا نه به خاطر سوختن، بلکه فراموش شدن، از نو تفسیر نشدن و در رخوت فرو شدن، امکان فراموشی همیشه هست.
۲۹ ژوئن ۲۰۰۰
- Jacques Derrida: La langue n’appartient pas, in: Paul Celan, Revue Europe, n°861ــ862, 2001, Paris, p. 81ــ91.
- Derrida, Jacques: Schibboleth, pour Paul Celan, Galilée, 1986.
شیبولت (Schibboleth) نام شعری از پل سلان است که در پاییز ۱۹۵۴ سروده شده است. پیش از ۳۰ سپتامبر ۱۹۵۴. سلان قصد داشته آن را به شاعری به نام میشائل گوتِنبرونر (Michael Guttenbrunner) تقدیم کند که در قیام ۱۹۳۴ در وین شرکت کرده و به عنوان عضو حزب ممنوع سوسیال دموکرات دستگیر و نخست به اعدام محکوم شده است. سلان با او در دوران اقامتش در وین آشنا بوده و در ۳ اکتبر 1954 در نامهای به دوستش ایزاک شیوا اشاره میکند که شیبولت یک کلمة عبری از عهد عتیق است و به آلمانی «نشانة شناسایی» معنی میدهد. در این نامه همچنین اشاره میکند که خاطرة «قیام کارگری وین» و «مادرید انقلابی» را در این شعر آورده است.
«شیبولت»: این کلمهٔ عبری که در عهد عتیق آمده به معنی خوشه یا سنبله است و ساکنین سرزمین اردون از طریق این کلمه یهودیان را ــچون نمیتوانستند حرف اول آنرا تلفظ کنندــ شناسایی و دستگیر میکردند. در نسخة رمان «یولیسس» اثر جیمر جویس نیز که حاشیهنویسیهای آن در کتابخانة سلان موجود است، کنار یک جملة بلوم (شخصیت داستان) خط کشیده شده است. در آن جمله بلوم درگوشی دارد حرف میزند و کلمة شیبولت را به نجوا بیان میکند. ر. ش. به: پل سلان: سنگ و دایره، نشر چشمه، ۱۳۹۴، ص. ۷۵ و ۱۳۴.
۳. در اینجا «گویش» معادل idiom است. ریشة ایدیوم در یونانی به معنای «از آنِ خود» است. معادل دیگر آن در فارسی اصطلاح است.