ریشه را بزن، درخت فرو میافتد
وقتی در پاسخ به نظر، گوینده را هدف میگیریم
“از بزرگترین فواید کلمات،
یکی هم پنهانکردنِ افکارِ ماست”
ولتر
حمله به سیاستهای رئیسجمهور با خطابکردنِ او به عنوان “مردک احمق، مست، عنتر، کند و متقلب” بیشتر به عباراتی امروزی میماند از صفحهی اکانتی ناشناس در گوشهی یکی از پلتفرمهای اینترنتی. واقعیت آن است که عباراتِ فوق زمانی خطاب به آبراهام لینکلن در یکی از نشریاتِ آن زمان در حدود سالهای دههی ۱۸۶۰ بر روی کاغذ آمد. چنان رویهای نه مرسوم بود و نه هرگز و تا قرنها بعد محبوبیت و عمومیت یافت. چنددهه پیشتر و در میان کمپینهای انتخاباتی، جان آدامز را “کودن، مُزوِری بزرگ و ظالمی بیمسلک” خطاب میکردند و تامس جفرسون رقیب او با عباراتی همچون “بیتمدن، مشرک، وطنفروش و آلت دست فرانسویانِ بیخدا” نواخته میشد.
اینطور بیرحمانه بر رقیب حملهورشدن منحصر به سیاستمدارانِ ایالات متحده هم نبود. مریلین موریس در کتابِ سکس، پول و خصوصیات شخصی در سیاست قرن هجدهم بریتانیا که به بررسیِ ظهورِ حملات شخصی در فضای سیاسی آن دوران پرداخته شرح میدهد که از نظر او ترکیبی از چند عامل به شکلگیریِ آن جریان کمک کرد. موریس معتقد است در دهههای نخست قرنِ هجدهم حتی اگر نشریه، جزوه یا نمایشنامهای احیانا به رفتاری خلافِ عرف یا مذموم از شخصیتی سیاسی اشاره میکرد، شکلی از سانسور در برابر نویسنده، ویراستار و یا چاپخانه میایستاد. به تعبیر موریس، سیاستمدارانِ آن دوران -دستکم در عرصهی عمومی- حملهی شخصی را رفتاری خلافِ اصول نجیبزادگی (ungentlemanly) میدانستند اما در یادداشتها و مکاتبات خصوصیشان، مراوداتِ جنسی یا مناسبات مالیِ افراد را در تحلیل و ارزیابی شخصیتها لحاظ میکردند. چنان یادداشتها و نظراتی رفتهرفته راهی به عرصهی عمومی مییافتند و با جذبهی همیشگیِ شایعات، دور از انتظار نبود چنان گفتههایی تدریجا به مجادلاتِ حزبی و جنگ قدرت کشیده شوند. در همان دوران، روزنامهنگارانِ برجسته ممکن بود در یک روز و در مقالاتی پرطمطراق در نکوهشِ اخلاقیِ اتهاماتِ شخصی قلمفرسایی کنند و فردایش، در جایی دیگر و به شکل ناشناس، حملات و اتهاماتی شخصی را به سمت آدم دیگری روانه کرده کارش را بسازند. چنان رفتاری با مخالف عرفا پسندیده نبود اما از هر گوشه و کنار به عنوان شیوهای موثر سربرمیآورد و بهکار گرفته میشد.
آنگاه که به جای مواجهشدنِ عقلانی و مستدل با یک ایده، نظر، طرزفکر یا کنش، دست به حملهای مستقیم و شخصی به صاحب آن تفکر بزنیم، به آن شخصستیزی یا حملهی شخصی میگویند. در متون فنی عبارتِ لاتینِ ad hominem رسمیترین و شناختهشدهترین اصطلاح برای ارجاع به چنین رفتاریست که پیشتر نوعی استدلال و بعدتر به عنوانِ گونهای از مغالطه یا سفسطه (fallacy) دستهبندی شد. (معنای تحتاللفظی آن عبارت به انگلیسی to the person و به فارسی به سوی شخص ترجمه میشود)
نخستین کسی که حملهی شخصی یا شخصستیزی را با چنین قالب و زبانی و در بحثی مرتبط به کار برد جان لاک ــ فیلسوف بریتانیایی قرن هفدهم ــ بود. کسانی تلاش کردهاند رد این مفهوم و عبارتِ لاتین را در دوران پیش از او هم بیابند؛ اولی تا ارسوط و دومی دستکم در نوشتههای گالیله و نیمقرن پیش از لاک به چشم خورد. لاک در متنِ مشهور به رساله در باب فهمِ انسان چهار شکل از استدلال را به اختصار شرح داد که حملهی شخصی یکی از آنها بود. دیگر انواع استدلال یکی ad verecundiam (توسل به اعتبار یا مرجعیت) بود که صحت ادعا را ناشی از موقعیت ممتاز یا معتبر فرد میداند. مثلا، سارا معتقد است تنهایی به افسردگی میانجامد، نظر به اینکه او روانپزشک است پس تنهایی حتما به افسردگی خواهد انجامید. همچنین ad ignorantiam (توسل به جهل) که صحتِ ادعا را ناشی از فقدان دلیل در رد آن میداند؛ تا بهحال شواهد قابلقبولی در رد وجود تکشاخها ارائه نشده، پس تکشاخها وجود دارند. و نهایتا ad judicium که در معنای متداول، توسل به فهم عمومی و قضاوت عامه برای تایید موضوع است.
لاک البته این شیوهها را زیرِ عنوان سفسطه یا مغالطه طبقهبندی نکرد، بل آنها را روشهایی شناختهشده و موثر از مباحثه میدانست که امکانِ چیرگی در بحث و یا دستِکم، بستنِ دستوپای طرفِ مجادله را فراهم میآورند. بعدها بود که کسانی مواردی دیگر را به این تکنیکها افزودند و در قالبِ سفسطهگری دستهبندی کردند.
آن گونههای استدلال در مجادله، رفتهرفته از معنای اولیهی مورد نظر لاک و همعصراناش فاصله گرفتند، شاخ و برگ یافتند و گاه به کل مصداقهایی دیگرگونه پیدا کردند. شاخههای مدرنترِ شخصستیزی به اَشکالِ متفاوتی تقسیم شد: گونهی توهینآمیز و سوء ((abusive به طریقیست که یک طرزفکر یا ایده را به دلیل وجودِ برخی مدعاهای منفی دربارهی حاملِ آن طرزِ فکر یا حامیاناش فاقد اعتبار میدانند؛ مثلا، سخنرانی روز آینده دربارهی تاریخ هنر را باید لغو کرد چون سخنراناش متهم به زنستیزی و مخالف سقطجنین است. در نوع circumstantial که موقعیت مدعی را برجسته میکند، نظر یا استدلالی را فاقد اعتبار میدانند به این پشتوانه که صاحبِ ایده در وضعیت یا موقعیتیست که از طرحِ آن یا چیرگیِ آن ایده بهرهی شخصی میبرد. به زبانی سادهتر، پای منافع شخصی در میان است؛ مثلا استدلال سام دربارهي کیفیت موتور ماشینها مهمل است چون پدرش سهامی در کارخانهی سازنده دارد. همچنین در مورد شناختهشدهتر و متداولترِ “حملهی شخصی -تو هم همینطور” یا ad hominem tu quoque که فرد تلاش میکند با طرح این ادعا که خودِ گوینده هم از همان مشکل یا نقد رنج میبرد، اصلِ حرف را منحرف کرده یا منتفی بداند؛ دفاع شما از حق آزادیِ بیان بیجاست چون پیشتر به مخالفان اجازهی صحبت ندادید.
چنان زیرمجموعههایی بسیار فراتر و در غالبِ موارد، ماهیتا متفاوت از مفاهیمی بود که لاک در ذهن داشت. در بطنِ تفکرِ فیلسوفِ بریتانیایی، نظام اجتماعی و فکریِ دیگری وجود داشت و او مسئله را کمابیش موضوعی فلسفی-منطقی میدید. آنچه بعدتر به آنها افزوده شد و مورد توجه قرار گرفت بیشتر به سوی حیطهی رفتارشناسی و روانشناسیِ اجتماعی سوق یافت. کمتر کسی شک داشت که آن شیوههای مجادله سست و بیاعتبار است، و با این حال و در میانِ حیرت ناظران و متخصصان، رواج و گستردگیِ آنها روزبهروز بیشتر میشد و آدمها گاه عامدانه و در بسیاری اوقات ناآگاهانه به کارشان میبردند و همچنان میبَرند.
کمتر از دو قرن بعد از لاک، دیگر فیلسوفِ هموطناش -جرِمی بِنتام- در راهنمای مغالطات سیاسی، نه با اصطلاحی مشابه، اما همان مفهوم را به نقد کشید و نشان داد چگونه به جای پرداختن به معیارهایی که فرد پیشنهاد میدهد خود وی را به موضوع بحث مبدل میکنند و در نتیجه ضعفی شخصی یا خصوصیتی ناپسند را عاملی برای از اعتبارانداختنِ معیارِ مورد حمایت او، قرار میدهند. ایجادِ نوعی سردرگمی در استدلال و برهمزدنِ نظم فکری از نخستین پیامدهای چنین حملهای است.
تکنیک شخصستیزی و مدلِ استنباطیِ آن را در سادهترین شکل میتوان چنین خلاصه کرد:
سام آدم بدی است،
پس، ادعا (استدلال) او نباید پذیرفته شود.
بد بودن در این عبارت عنوانیست به جا مانده از نخستین تلاشها برای تعریف این شیوه از مجادله؛ لغتی که بتواند هر خصوصیت نامناسبی را شامل شود. آدمِ بد در گزارهی اول میتواند هرکسی باشد که از نظر گویندهی عبارت در هر زمینهای نامطلوب یا نامناسب انگاشته میشود. به عنوان نمونه:
سارا معتقد است اقتصادِ لیبرال الزاما به آزادیهای اجتماعی بیشتر نخواهد انجامید
سام پاسخ میدهد سارا آدم کمسوادیست و در دانشگاهی درجه سه تحصیل کرده.
پاسخِ سام نه حاویِ اطلاعاتی دربارهی اقتصاد لیبرال است و نه رابطهاش با آزادیهای اجتماعی. اما حملهاش به کیفیتِ معلوماتِ سارا و البته رزومهی تحصیلیِ او، توجه مخاطب را از ادعای سارا و الزام ارائه شواهدی در رد آن، به سوی ادعایی شخصی و مبهم (کمسوادی) به علاوهی موضوعی ظاهرا واقعی (factual) که همان مدرک دانشگاهی باشد منحرف میکند. به بیانِ دیگر، ادعای سارا بدونِ آن که با شواهد و استدلال بررسی شود، نامعتبر جلوه داده میشود تنها به این دلیل که خود او با دو اتهام مواجه شده. در عموم مواقع انتظار عمومی این است که سارا ثابت کند کمسواد نیست و دانشگاهِ صادرکنندهی مدرک تحصیلیاش هم معتبر است؛ تلاشی که حتی اگر موفقیتی برایش متصور باشیم ارتباطی با اصل بحثِ رابطهی اقتصادِ آزاد و آزادیهای اجتماعی ندارد.
مثال بالا را میتوان کمابیش نمونهای ملایم از تکنیکِ توسل به شخصستیزی دانست. در بسیاری مواقع، شخصستیزی به مرتبهی حمله به خصوصیاتِ اخلاقی میرسد؛ آنچه در ادبیات این حوزه به Attack on Ethos مشهور است. جاییکه پاسخ میتواند نمونهای نظیر این باشد:
سارا آدم دگم و مردستیزیست یا سارا دیگر پیر شده و حضور ذهن کافی ندارد.
اتهامِ سام حتی اگر قابل اثبات و صحیح باشد، منطقا، ادعای سارا را رد نمیکند اما در عموم مواقع، موقعیت او و در ادامه اعتبار ادعایش را تضعیف میکند، بدون آنکه توانسته باشد دلیل و شاهدی در مواجهه با آن ارائه دهد. در نتیجه، مخاطب ممکن است به این نتیجه برسد پس اقتصادِ لیبرال به معنایِ آزادیهای اجتماعی بیشتر خواهد بود، بدون آنکه بداند اقتصاد لیبرال دقیقا چیست، منظور از آزادیهای اجتماعیِ بیشتر چیست و ارتباط میان این دو ماهیتا از چه جنس است. و البته وجاهت اجتماعی سارا و هر نوع ادعای دیگرش در هر زمینهای، پیشاپیش مورد تردید قرار میگیرد.
این نوع حمله یا توسل به خصوصیات شخصی خود به اَشکالی جزئیتر تقسیم میشود. در سناریوی دیگر:
سام میگوید اگر به عنوان رئیس هیات مدیره انتخاب شود برنامههای پیشنهادیاش برابری مطلق میان کارمندان را تضمین خواهد کرد.
سارا میگوید سام زنستیز است.
ادعای سارا در این مورد، مقبولیت بیشتری مییابد و تفاوتی عمده با سناریوی پیشین دارد چون در بستر و زمینهای مشابه فهمیده میشود. کماکان استدلال موجهی رو نکرده تا نشان دهد چرا آن برنامهها به برابری نمیانجامند اما وجاهتِ صاحبِ ادعا را در زمینهای مشابه زیر پرسش میکشد. مخاطب با این تردید روبهرو خواهد شد که چگونه آدمی زنستیز میتواند برنامهای موفق در برابری میانِ کارمندان اجرا کند؟
تحلیلگرانی معتقدند شخصستیزی در چنین بستری را میتوان شکلی از کنشِ منظوری (illocutionary act) دانست که در جهتِ تضعیفِ گوینده و ادعایش به کار میرود. کنشِ منظوری یا غیربیانی در واقع مقصودیست که دنبال میشود، بیآنکه آشکارا بر زبان آید. در عبارتی شخصستیز گاه ممکن است اصلِ حرف، درست و قابل اثبات باشد (مثلا: سام سابقهی زندان به دلیلِ کلاهبرداری دارد) اما طرحاش در زمینهای که موضوع بحث چیز دیگریست مقصود دیگری را دنبال کند: ردِ ادعای سام به کمک پیشکشیدنِ پیشینهی او بیآنکه دلیلی قابل دفاع در مقابل او طرح شود.
بررسی و تحلیلِ شخصستیزی به عنوان شیوهای از استدلال یا مواجههی گفتاری-کلامی در فلسفه، زبانشناسی و علومشناختی -با توجه به دیسیپلینِ مربوطه- به جزئیات و زیرشاخههای دیگری تقسیم میشود، از جمله اینکه آیا محتوای تهاجم به فرد، صادق است یا نه. کسانی مدعی شدند اگر این ادعا که الف دروغگوست قابل اثبات و معتبر باشد، نمیتوان چنان حملهای را نامعتبر یا غیرمنطقی تلقی کرد. در مقابل کسانی حامیِ ناموجهدانستنِ حملهی شخصیاند در هرزمینه و با هر محتوایی. اما آنچه در این یادداشت مرکز توجه ماست، نه تحلیل زبانشناختی یا منطقیِ این مغالطه یا استدلال، که تحلیلِ روانشناختی و رفتارشناختی آن است. در پسِ انتخاب این شیوه از مواجهه با یک ادعا چه چیزی نهفته است و آدمی چرا به آن دست میزند و در نهایت چه به دست میآورد؟
یکی از مشاهداتی که بر پیچیدگیِ توضیحِ شخصستیزی به عنوان یک رفتار افزود عمومیت آن در سطحی کلان بود در همان حال که اغلبِ مطالعات نشان میداد شرکتکنندگان -به عنوان ناظر بیرونی- معتقدند چنین ادعا/رفتاری غیرمستدل، بیمعنا و نادرست است. به زبانِ دیگر، آدمها در مقام قضاوتِ مشاهدهی شخصستیزی نه تنها رای به ناموجهیاش میدهند بلکه از اساس آن را فاقد وجاهت عقلانی و در نتیجه نامعتبر میدانند. اما در همان حال، چنان رفتاری در شکلی وسیع عمومیت و مقبولیت دارد. پس میتوان با کمی تسامح مدعی بود به عنوانِ ناظرِ بیطرف آن را رد میکنیم اما خود در مواقع متعدد و در مجادله با دیگری به کار میبریم.
تحقیقات دیگری نشان داد شخصستیزی به عنوان یک تکنیک محبوبیت تصاعدی یافته است؛ به کمک شبکههای اجتماعی و بهخصوص پس از انتخابات ۲۰۱۶ ایالات متحده که رویاروییِ سیاسی را به سطحی تازه و گسترده و به ابعادی جهانی رساند. اما استفاده از این مغالطه منحصر به بحثهای سیاسی نماند و رفتهرفته به بحثهای حقوقی، علمی، هنری و کمابیش هر موضوع اجتماعی کشیده شد. در یک نمونه و از مجموعهی وسیع دویستوپنجاههزار استدلال در مباحثاتی متنوع در یک پایگاه دادهای، رقمی نزدیک سیویکدرصدِ کل آنها به ترتیبی حملهای شخصی به طرف مقابل بود. در واقع، در بحثها و مجادلات، از هر سه برهان، یکی تهاجمی مستقیم به شخص گوینده بود نه منطق و استحکامِ عقایدش. در نتیجه مطالعهی مکانیزم این رفتار، نیازی جدی قلمداد شد.
بزرگترین امتیازِ تکنیکِ شخصستیزی، موثر بودنِ آن است و نه استحکام منطقی یا مقبولیت ظاهریاش. حملهی مستقیم به شخص، خصوصیات اخلاقی یا هویت او و مترادف دانستن یا منسوبکردنِ یکی از آنها با گروهی اجتماعی یا خصوصیتی فردی که نامطلوب پنداشته میشود، برانگیزانندهی حساسیتی عاطفی در مخاطب است. در این شیوه، مهاجم مستقیما عواطف مخاطب را هدف میگیرد به این قصد که احساساتِ برانگیختهشده اجازه نخواهد داد او به تحلیل منطقیِ اظهارات مورد نقد دست بزند. احتمالِ جدیگرفتنِ برنامههای کاندیدایی تازه نفس در انتخابات آتیِ محلی بسیار است اما اگر گفتهشود او نژادپرست، زنستیز، احمق، سادهلوح، چپ یا راست افراطیست -حتی اگر هیچکدام از آن ادعاها با شواهدی همراه نباشد- چطور؟ چه اندازه ممکن است مخاطبان همان اندازه به او اقبال نشان دهند؟
قضاوتِ عمومی دربارهی نیاتِ فرد تا درجهی بسیاری ناشی از برداشت ما از شخصیت اوست؛ همان چیزی که در شخصستیزی مستقیما مورد هجوم قرار میگیرد. باید در نظر داشت که بسیاری از حملات شخصی عموما ماهیتی سوبژکتیو (ذهنی) دارند که نه قابل اندازهگیریست نه قابل اثبات و نه حتی مستقیما قابل مشاهده. وقتی مجادله بر سر آخرین کتاب کامو بالا گرفت، سارتر خطاب به او در روزنامهی خویش نوشت: “غرور عبوسانه و آسیبپذیری شما سبب شده کسی حقایق آشکار را به شما نگوید و در نتیجه قربانی خودبزرگبینیِ ملالانگیزی شوید” و سپس مشکلی درونی به او نسبت داد که ناشی از میانهرویِ مدیترانهایِ کاموست. اگر بتوان برای اتهامهای نخست راهحلی یافت، آخرین برچسب لاجرم به خصوصیتی ذاتی بازمیگشت که علاجناپذیر مینمود؛ و هرچه گفتهشد به تمامی قضاوتهایی بود سنجشناپذیر.
اتهام گاه ممکن است شکلی کمیک و طعنهآمیز بگیرد اما در حقیقت جایگاه فرد را چنان متزلزل میکند که اعتبار موضعگیریِ نظری او به کل فرو میریزد. سیاستمدار تندرو و ضد اروپاییِ بریتانیا در مخالفت با یکی از نمایندگانِ اتحادیهی اروپا او را به “کارمندِ دونپایهی بانک” تشبیه کرد. وقتی اعتراضات بالا گرفت، پشت تریبون رفت و گفت” فرصت شد کمی باخود فکر کنم و نتیجه گرفتم لازم است عذرخواهی کنم، البته از تمام کارمندانِ بانک در سراسر دنیا. به آنها توهین کردم و واقعا متاسفم”.
این ادعا که فردی صادق نیست، خائن است، رادیکال است، خبیث و بدذات یا نادان و حسود است اتهاماتیست به سادگی قابلِ اطلاق و به دشواری قابل دفاع. به علاوه، نیات و انگیزههای شخصیِ متهم به چنین صفاتی، به طور خودکار، در خصوصِ هر نوع کنشِ اجتماعی زیر پرسشِ جدی کشیده میشود. مخاطبان خواهند پرسید چرا آدمی متهم به خیانتکاری در صدد دفاع از ایدهایست یا آدمی متهم به نژادپرستی در تلاش برای انتقاد از طرزفکری؟ بسیار پیش از آنکه حقیقتا از خود بپرسند آن اتهامات از اساس موضوعیت دارد یا نه. و نیز نباید فراموش کرد احساسات و عواطف برانگیخته و داغ، نقشی بزرگ در قضاوت نهاییِ ما دارند، بسیار بیش از منطق و استدلال خنثی و سرد. حرف درست و مستدل -که به صورت کلیشهای فرض میکنیم سرآخر مقبولیت خواهد یافت- از دهانِ آدمی متهم به نادرستی پذیرفته نخواهد شد به خصوص اگر گوینده به صفتی متهم باشد که در زمانهی خود انگِ بزرگیست.
اگر موقعیت دوربین را تغییر داده و این تکنیک را از نگاه حملهشونده/قربانی بنگریم، جنبهی دیگری از علتِ کامیابیِ آن را درخواهیم یافت. شخص وقتی در ازای بیانِ ایده یا کنشاش مورد تهاجمی مستقیم به شخصیت یا خصوصیاتاش قرار گیرد عموما به رفتاری کشیده میشود که آن را به “اثر واکنشی” یا backfire effect میشناسند. متهمشونده حالت تدافعی میگیرد و حمله را با جوشش عاطفی و خشمگینانه بازمیگرداند. در تحلیلِ این واکنش، محققان معتقدند وضعیتِ ذهنیِ قربانی به گونهایست که تهاجم را نه به یک مورد بل به تمامِ ساختارِ باورها و هویت خویش میبیند که پربیراه هم نیست. وقتی در نقدِ تحلیلِ فرد در خصوص یک نمایشنامه بگوییم او آدمی سادهلوح، سطحی یا کمسواد است، تنها نقد آخرش را بیاعتبار نکردهایم، آن اتهام بالقوه به تمام تحلیلهای او تسری مییابد. در نتیجه دشوار نیست که تصور کنیم متهم ناچار است از خویش در برابر آن اتهام دفاع کند. مطالعاتی در زمینهی درکِ مکانیزمِ اثر واکنشی نشان داده که شکلِ عملکردِ دستگاه عصبی بسیار مشابه با وضعیتیست که فرد در آن احساس خطر یا تهدید فیزیکی دارد.
حال اگر مجددا به نگاه دوربین نخست برگردیم، میتوان دریافت چرا انتخابِ تکنیکِ شخصستیزی گزینهی موثر، سریع و مطلوبیست. بدون وقتگذاشتن برای فهم، شناخت و تحلیلِ استدلالاتِ پشتِ یک ایده و صرفِ زمانی بیشتر برای به نقدکشیدنِ معقول آنها با فراهمآوردن دلایلی تازه، میتوان در یک ضرب رقیب را به گوشهی رینگ فرستاد، عصبی کرد و به شیوهی مبارزهای کشاند که کوچکترین ارتباطی با ایدهی نخست نداشته باشد. او ناچار است تن به همان جدالی بدهد که به آن کشیده شده و از خود دفاع کند. مسکوتگذاشتنِ اتهامِ مستتر در حملهی شخصی ممکن است به معنای پذیرفتناش باشد و پذیرفتناش ممکن است به معنای بیاعتباری یا شرمساریِ عمومی در شکلی فراگیر. پس میتوان بحثی فنی، دشوار یا پیچیده را با یک یا چند اتهامِ ساده و دمدستی منحرف کرد و حتی به سود خود پایان داد، و یا چهبسا فراتر رفت و فرد را با برچسبی سهمگین و منزجرکننده به زمین زد و افکار و عقایدش را برای همیشه و در تمام زمینهها پیشاپیش نامعتبر کرد.
گره اصلی آنجاست که از نظرِ روانشناختی، انسان در برابر تکنیکِ شخصستیزی آسیبپذیر است، هم در جایگاهِ هدفِ حمله و مهمتر از آن در جایگاهِ ناظر و مشاهدهگر؛ و دومی اهمیت چشمگیرتری دارد. برخی مطالعات نشان میدهد ارزیابیِ ناظرانِ مجادلات علمی، وقتی پاسخ حاویِ استدلالاتِ مخالف است مشابه زمانیست که پاسخها صرفا حملهای شخصی به صاحب ادعا بوده. به بیان دیگر، شرکتکنندگان، حملهای شخصی را کمابیش همان اندازه جدی میگیرند که پاسخی مستدل و مبتنی بر شواهد را.
مضاف بر آن، مکانیزمِ تاثیرگذاریِ شخصستیزی را نمیتوان به درستی فهمید مگر آنکه ارتباطاش با دو پدیدهی دیگر را هم در نظر گرفت: اثر هالهای یا halo effect و وارونهاش که به اثر شاخ یا horn effect شناخته میشود (نام اول برگرفته از هالهی نورِ انگاشتهشده بالای سرِ فرشتگان است و نام دوم اشاره به شاخ مشهور بر سر شیطان). مسئله این است که در ارزیابی و قضاوت، قوهی سنجشِ انسان، ارزشها را به دیگر قلمروها تعمیم میدهد. اثر هالهای اشاره به سوگیریِ ذهن انسان است آنگاه که اعتبار فرد در یک زمینه و نظر مثبت به او، به دیگر زمینهها تعمیم داده میشود، در نتیجه اظهاراتِ فردی خوشنام و موفق در علوم پزشکی را ممکن است در زمینهی اقتصادی یا سیاسی هم معتبر بدانیم.
در وارونهی چنین سوگیریِ شناختی، خطای فرد در یک موقعیت یا بدنامیاش در یک زمینه را به قلمروهای دیگر تعمیم داده و ارزیابیِ ناظر، خودآگاه یا ناخودآگاه، متاثر از قضاوت نخستین خواهد بود. در نتیجه فردی متکبر یا پیشتر متهم به رشوهخواری یا مثلا طرفدارِ جناحِ مخالفِ سیاسی را فاقدِ صلاحیتِ اظهار نظر در موضوعی فنی که در آن متخصص است میدانیم. کمتر کسی حاضر به کتمان این واقعیت است که ترجیحِ عموم بر آن است که نظراتِ آدمی متهم به نژادپرستی، خیانت یا بدرفتاری با زیردستان در زمینهی هنر و ادبیات و تغییرات اقلیمی و سیاست هم نادرست از آب درآید و چه بهتر نقدهای سینماییِ همان کسی را بخوانیم و به دیدنِ اجراهای همان موسیقیدانی برویم که در کارنامهاش اثری از اتهامات فوق نیست و احیانا به گشادهدستی یا تواضع هم مشهور است.
در این معنا، شخصستیزی و طرحِ اتهامی که فرد را -به جای ایده و نظرش- هدف میگیرد، نه تنها ضربهای موثر و آنی در همان زمینه قلمداد میشود که با برانگیختنِ عواطفی -عموما نامرتبط با بحث- به سوگیریِ فوق میانجامد؛ و موجی آغاز میشود که میتواند به راه خویش رفته و در زمینهها و موضوعات دیگر، بدون حضور اتهامزننده و متهم، به حیاتاش ادامه دهد. در نتیجه، میتوان تصور کرد چرا شخصستیزی محبوب است و احتمالا نزد چه دسته از آدمها یا در چه موقعیتهایی.
وقتی مواجهه با فکر (در هر معنایی) هزینهبر باشد، تکنیکِ شخصستیزی کوتاهترین و موثرترین راه برای به زمینزدنِ حرفِ دیگری به نظر میآید حتی اگر خودمان حرفی نداشته باشیم. در زمانهی شبکههای تودرتوی ارتباطی که هیچ قلمرویی از دیگری منفک و مستقل نیست و مسیرها از درون هم میگذرند، گاه به چشم میبینیم که شکست در یک مجادلهی کوچک به معنای سقوط در تمامیِ وجوه زندگی تلقی میشود. در نتیجهی چنین هراس و هوسیست که گفتگو که راهی برای تبادل فکر است به جدال کشیده میشود و مجادله به جنگی حیثیتی. برای بازنگهداشتنِ امکان اندیشیدن، آزمودن و آموختن و تبادلاش با دیگری، شایسته است از طرف مقابل اهریمنی ابدی نسازیم، به چیزی جز شکست یکی از طرفین بیانیدیشیم، ایده را با فکر پاسخ دهیم و در قضاوتِ نیات و خصوصیاتِ ذاتیِ آدمها محتاط باشیم.
تیرماه ۱۴۰۲
یک دیدگاه
بسیار مفید و ارزنده بود👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻