لوگو مجله بارو

دیاسپورا

دیاسپورا

یک نمایشنامۀ کوتاه

[برگرفته از داستان گمشدگان، نوشتۀ علی امینی نجفی، ۱۹۹۶]

 

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ

 


شخصیت‌ها:

شهاب

پویا

مانی

فروغ


صحنه:

اتاق نشیمن یک آپارتمان کوچک با یک  اشپزخانۀ کوچک. در ورودی در سمت چپ و دو در کوچک‌تر که به دو اتاق دیگر راه می‌دهند.

 


                                                                یک

 

پویا در گوشه‌ای مشغول بازی با یک قطار برقی است.

شهاب کنار در ورودی که باز است، ایستاده و برای کسی که پائین پله‌هاست توضیح می‌دهد.

شهاب: … همین بالای پله‌ها. طبقۀ دوم… مثل مملکت شما هم نیس که طبقۀ دوم رو طبقۀ اول جا بزنن! (کمی عقب می‌کشد و به مانی که مقابل در رسیده، راه می‌دهد.) بفرماین تو… بفرماین، منزل خودتونه….

شهاب عقب می‌کشد و راه می‌دهد.

مانی وارد می‌شود. ساک کوچکی در دست دارد و کمی دستپاچه است.

 

شهاب: (در حالی که با کمی احتیاط و تردید با هم دست می‌دهند.) چی خطابتون کنم خوبه؟ رفیق یا آقا؟

مانی: هیچ کدوم. همون اسم خودم هم از سرم هم زیاده…

شهاب: اختیار دارین. من هم که، حداقل برای شما، احتیاج به معرفی ندارم! (پویا را که از بازی با قطار برقی‌اش دست برداشته و کنجکاوانه به مانی نگاه می‌کند، نشان می‌دهد.) ايشون هم اسم شریفشون پوياس … تا الآن منتظر بوده‌ن که قطار برقی‌شونو به شما نشون بدن. ولی قول داده‌ن كه بعد از سلام  و احوال برن تو اتاقشون و درس‌هاشونو تموم كنن.

مانی: (به پویا که نگاه کنجکاوش را به او دوخته.)  Oh, hello!

پویا: Hello.

مانی: (تنها برای این که چیزی گفته باشد.) How it goes, your train?

پویا:  Not too bad, but I’m sure, not as fast as your T.G.V.

مانی: It could be a little bit dangerous! So much better!

پویا: Mine may be, but not your T.G.V.… You came by Eurostar?  

مانی: Yes, sir, that’s right.

پویا: Is it as fast as T.G.V?

مانی:sure.  I think so, but I don’t know for

پویا: You take often T.G.V. in France?

مانی: Not really. I don’t travel a lot.

پویا: But you’ve T.G.V. there. How can you not to travel?

مانی: That’s a question of… chance… time… and money!

پویا: Want to try my train ? Uncle Shahab fixed it for me.

مانی: Certainly. I’m sure that Uncle Shahab is quite a clever chap!

شهاب: (به پویا) نه، پویاجون. بهتره فعلاَ اجازه بدی عمو یه کم استراحت کنه. تو هم برو تو اتاقت یه کم به درس و مشقت برس.

پویا: شاید عمو دلش بخواد قطارمو ببینه!

شهاب: بعداً. بعداُ… عمو امشب پیش ما می‌مونه.

پویا: (به مانی) اگه باتری‌هاشو عوض کنیم خیلی تند می‌ره.

مانی: صحیح، ولی پسر عزیزم، تو که فارسی رو مثل بلبل حرف می‌زنی! من خیس غرق شدم تا جواب سؤال‌های تو رو دادم.

پویا: شما خودتون با انگلیسی شروع کردین!

مانی: (شگفت‌زده از حاضرجوابی پویا) حق با توئه، پسرم، حق با توئه. از ماست که برماست!

شهاب: خوب، پویاجون، عمو رو هم که سر جای خودش نشوندی! حالا دیگه بذار یه کم استراحت کنن. بریم، بریم تو اتاق خودت.

مانی: اگه عمو شب بمونه، کجا می‌خوابه؟ ما فقط دو تا اتاق داریم.

شهاب: نگران نباش، پسرم. برای اون هم یه فکری می‌کنیم.

 

شهاب پویا را به یکی از اتاق‌ها هدایت می‌کند.

مانی تنها می‌ماند. به این سو و آن سو نگاه می‌کند. چند عکس قاب‌کرده روی شومینه توجهش را جلب می‌کند و برای تماشا به آنها نزدیک می‌شود.

شهاب به اتاق بازمی‌گردد. مانی متوجه حضور او می‌شود، ولی همچنان به تماشای عکس‌ها ادامه می‌دهد.

 

مانی: این آقا… با این سبیل‌های پرپشت، باید پدر این پسربچۀ با هوش باشه…

شهاب: همین طوره.

مانی: همون که رفته بود ترکیه مادرش رو ببینه؟

شهاب: خودشه. همسرش و همین پسربچه رو هم با خودش برده بود.

مانی: این بچه چیزی یادش مونده؟

شهاب: اونوقت فقط یه سال و نیمش بوده.

مانی: می‌دونه؟

شهاب: مادرش یه چیزهائی به‌اش گفته… (چنانکه در گفتن آنچه می‌خواهد بگوید، مردّد باشد.) ولی خیلی هم مایل نیس ‌ــ‌ یعنی اصلاً مایل نیس حرفی از این ماجرا بزنه.

مانی: (برای این که چیزی گفته باشد.) می‌شه فهمید.

شهاب: این بچه که، خوب معلومه، چیزی یادش نیس. ولی مادرش… برای مادرش یه ضربه‌ای، یه شوکی بوده‌ــ‌ جلوی چشم‌هاش… هنوز هم هس.

مانی: حتماً. جز این نمی‌تونه باشه.

شهاب: بیا بشین… چی دوست داری؟ چای، قهوه، یا…

مانی: همون چای… بدون شیر!

شهاب: ما خودمون هم بدون شیر می‌خوریم.

مانی: شما… خودتون؟

 

شهاب یک لحظه درنگ می‌کند ولی پاسخی نمی‌دهد. به طرف ‌آشپزخانۀ گوشۀ اتاق می‌رود و مشغول چای ریختن می‌شود.

مانی کاپشنش را می‌کند و به پشتی یکی از صندلی‌های کنار میز وسط اتاق آویزان می‌کند و روی همان صندلی می‌نشیند.

شهاب دو لیوان دسته‌دار چای روی میز می‌گذارد و خودش هم روبروی مانی می‌نشیند.

 

شهاب: بله، ما خودمون: من و پویا و مادرش، جناب جانی دالر!… خوب، حالا که مجرم اصلی رو  پیدا کرده‌ی، چکار می‌خوای باهاش بکنی؟

مانی: باهاش چکار بکنیم خوبه‌؟

شهاب: از من می‌پرسی؟

مانی: مجرم اصلی بوده که خودشو معرفی کرده!

شهاب: تو بالأخره منو پبدا می‌کردی… در واقع مدت‌ها بود که منو پیدا کرده بودی… این طور نیس؟ (مانی پاسخی نمی‌دهد.) من می‌فهمم. به خاطر خودت نبود که به کسی نگفتی منو پیدا کرده‌ی. اینو می‌فهمم… (مانی باز به او نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید.) حالا هم خیلی ممنون که اومدی.

مانی: خیلی ممنون که خودت خواستی بیام.

شهاب: بالأخره باید یه راه حلی پیدا می‌کردیم. باید یه جوری این ماجرا رو فیصله می‌دادیم.

مانی: هر چی زودتر.

شهاب: می‌دونم که حتی به اون خانمی‌ هم که تو ادارۀ پناهندگی‌ مسئول این پرونده‌‌س‌ــ به این پرونده‌ رسیدگی می‌کنه چیزی نگفته‌ی. ممنون.

مانی: از کجا می‌دونی؟

شهاب: می دونم. اهل این کارها نیستی.

مانی: اهل کدوم کارها؟

شهاب: که برای دیگران دردسر درست کنی… پول بلیطت چقدر شد؟

مانی: مهم نیس.

شهاب: با هم نصف می‌کنیم.

مانی: لازم نیس.

شهاب: اگه به اون خانم تو ادارۀ پناهندگی می‌گفتی، حتماً پول بلیطت رو  می‌دادن.

مانی: فقط همینو کم داشتم.

شهاب: شوخی می‌کنم.

مانی: می‌دونم.

شهاب: این رو هم می‌دونی که من… به خاطر خودم نبود که به‌ات گفتم بهتره بیای همدیگه رو ببینیم؟

مانی: به خاطر کی بود؟ به خاطر این بچه و مادرش؟

شهاب: نه، به خاطر اینها هم نبود.

مانی: به خاطر زری؟

شهاب: خوب، معلومه که همه چیز به اون مربوط می‌شه، ولی به خاطر اون هم نبود.

مانی: پس به خاطر کی؟

شهاب: (اندک زمانی فکر می‌کند.) شاید باور نکنی ــ یعنی مطمئنم ــ اون جور که من شناخته‌مت ــ باور نمی‌کنی. ولی به خاطر تو بود… راستش فقط به خاطر تو بود.

مانی: فقط به خاطر من؟

شهاب: باورت نمی‌شه که کسانی هم باشن که بخوان به خاطر تو کاری بکنن ــ خیر تو رو بخوان؟

مانی: (کمی فکر می‌کند.) تا علتش چی باشه.

شهاب: پس درست می‌گم. باور نمی‌کنی.

مانی: چرا که نه؟ اگه علتش رو بدونم.

شهاب: حالا برات می‌گم…

مانی: (پس از اندکی انتظار) خوب… چرا معطلی؟

شهاب: اولش باید یه چیزهائی رو برات روشن کنم. تو یه چیزهائی می‌دونی. یا خیال می‌کنی می‌دونی. یه چیزهائی به‌ات گفته‌ن، یه اطلاعاتی به‌ات داده‌ن. تو هم همه رو باور کرده‌ی. هیچ وقت هم فکر نکرده‌ی که ممکنه اونچه به‌ات گفته‌ن حقیقت نداشته باشه… یا تموم حقیقت نباشه؟

مانی: چرا باید به من دورغ بگن؟

شهاب: دروغ نگفته‌ن. خیال می‌کرده‌ن اونچه به‌ات می‌گن دروغ نیس.

مانی: مگه بیشتر از این می‌شه انتظار داشت؟ مگه همیشه همین طور نیس؟

شهاب: چرا، همیشه همین طوره. ولی می‌شه بیشتر از این انتظار داشت. باید انتظار داشت.

مانی: چه انتظاری؟ از کی؟

شهاب: رفیق مانی! تو این وضعی که ما گرفتار شده‌یم،‌ حقیقت فقط اون چیزهائی نیس که ما می‌دونیم یا خیال می‌کنیم می‌دونیم. حقیقت فقط اون چیزهائی نیس که اون خانم کارمند ادارۀ پناهندگی فرانسه به تو گفته. خیلی چیزهای دیگه هم هس که تو نمی‌دونی، ولی حقیقت دارن…

مانی: مثلاً؟

شهاب: یه کم صبر کن… می‌تونم یه چیزی ازت بپرسم؟

مانی: معلومه.

شهاب: چرا در این مدت، تو این دو ماه که این همه وقتت رو صرف این کار ــ صرف زری ــ کردی، نرفتی ببینیش؟

مانی: (کمی صبر می‌کند، ولی دست آخر نمی‌تواند آهی را که در پاسخش نهفته است کاملاَ پنهان کند.) اون نخواسته بود.

شهاب: ولی خودت که می‌خواستی. نمی‌خواستی؟ (اندک زمانی منتظر پاسخ می‌ماند، ولی مانی چیزی نمی‌گوید.) همین که خودت می‌خواستی کافی نبود؟… برای این که بری ببنیش. باهاش حرف بزنی. ببینی داستانش چیه. حرفش چیه. چی می‌خواد؟

مانی: اون نخواسته بود که من برم ببینمش.

شهاب: تو از پاریس راه می‌افتی تا لندن می‌آی که ببینی چکار می‌تونی براش بکنی،‌ ولی حاضر نیستی تا حومۀ پاریس بری که بفهمی داستان چیه؟

مانی: اون نخواسته بود. چند بار باید بگم؟

شهاب: خودت چی؟ خودت که می‌خواستی…

 

مانی پاسخی نمی‌یابد و ساکت می‌ماند.

 

شهاب: از این گذشته، اون از زندان آزاد شده ــ گیرم چند سال پیش. تو هم می‌دونی. وقتی یکی آزاد می‌شه همه، همۀ دوست‌ و آشناهای قدیمی‌ رسمشونه، وظیفه‌شونه که برن به دیدنش…

مانی: به هر حال نخواسته بود.

شهاب: اون خانم، کارمند فرانســترــ‌دَزیل، به‌اش گفته بود که تو اونجائی. که تو دنبال کارشی. نگفته بود؟

مانی: ممکنه.

شهاب: ممکنه؟ یعنی تو حتی نپرسیدی که به‌اش گفته یا نه؟

مانی: پرسیدن نداشت.

شهاب: حتی اگه اون خانم هم به‌اش نگفته باشه، خودش می‌دونه که تو اونجا زندگی می‌کنی. من می‌دونم که اون می‌دونه.

مانی: به هر حال هیچ وقت نخواست. اون فقط می‌خواست… (نه چندان به آسانی) اون فقط می‌خواد تو رو ببینه.

شهاب: (چند لحظه در جستجوی توضیحی مجاب‌کننده تاُمل می‌کند.) رفیق مانی ــ‌آقای معنوی‌ــ اگه من به‌ات بگم که من این خانم، این زری‌خانم شما رو، که دو ماهه شما رو سر کار گذاشته و منتر خودش کرده، فقط چند بار ــ متوجهی؟ فقط سه‌چار بار، حداکثر پنج بار دیده‌م و هیچ رابطه‌ای، هیچ قول و قراری هم بین ما نبوده، چی می‌گی؟

مانی: پس می‌شناسیش!

شهاب: تو از همۀ این حرف‌های من فقط همین یکی‌ش برات مهمه که من می شناسمش؟

مانی: شما قرار گذاشته بوده‌ین که با هم از ایران خارج بشین. قرار گذاشته بودین که وقتی هم به اینجا رسیدین…

شهاب: ما هیچ قراری با هم نذاشته بودیم. فقط …

مانی: شما قرار گذشته بودین که اگر یکی‌تون زودتر تونست به خارج بیاد، منتظر بمونه تا…

شهاب: دارم به‌ات می‌گم. ما هیچ قراری با هم نداشتیم. اصلاَ رابطۀ ما طوری نبود که همچه قرارهائی با هم بذاریم.

مانی: (اندک زمانی به حرف او فکر می‌کند.) یعنی دروغ می‌گه؟

شهاب: (آشکارا دستپاچه می‌شود.) نه، نه،‌ من نمی‌گم دروغ می‌گه. اون آدمی نیس که دروغ بگه…

مانی: پس چی؟

شهاب: نمی‌دونم. حقیقتش من خودم هم سردر نمی‌آرم. شاید پیش خودش یه فکر و خیال‌هائی کرده. من واقعاً نمی‌دونم…

مانی: تو چی می‌دونی؟

شهاب: (باز مدتی فکر می‌کند.) درسته، ما چند بار راجع به رفتن به خارج با هم حرف زده بودیم. مثل خیلی‌های دیگه. مثل همۀ اون‌ها که وضعشون مثل ما بود. اون وقت‌ها همه از رفتن به خارج حرف می‌زدن. ولی ما با هم هیچ «قراری» نذاشته بودیم.

مانی: شما با هم قرار گذاشته بوده‌ین که اگه یکی‌تون تونست زودتر خارج بشه، وقتی به اینجا می‌رسه منتظر بمونه تا…

شهاب: (حرف او را قطع می‌کند.) اصلاَ این طور نیس. چند بار باید بگم؟ اصلاَ این طور نیس. رابطۀ من با این زری خانم شما طوری نبود که به خودمون اجازه بدیم، یا من به خودم اجازه بدم، یا اصلاً لازم باشه، یا مناسبتی، دلیلی باشه که همچه قراری بذاریم.

مانی: (مدتی در سکوت به او نگاه می‌کند.) فرض کنیم که تو درست می‌گی ــ معذرت می‌خوام ــ فرض نمی‌کنیم، اصلاً تو درست می‌گی. اون حق نداره، یا نمی‌تونه، یا موردی نداشته، یا به هر دلیلی، نمی‌تونسته فکر کنه که می‌تونه همچه انتظاری از تو داشته باشه؟

شهاب: به هیچ وجه. غیرممکنه.

مانی: غیر ممکنه؟… چرا غیرممکنه؟ از کجا این قدر مطمئنی؟

شهاب: (تقریباً فریاد می زند.) برای این که اون چند باری هم که ما هم‌‌دیگه رو دیدیم، بیشترش حرف تو بود.

مانی: (پس از یک سکوت طولانی) حرف من؟… چرا حرف من؟

شهاب: باورت نمی‌شه. می‌دونم. می‌فهمم، حق داری. تو وقتی از اونجا کَندی و اومدی که وضع خیلی فرق می‌کرد. همه چیز تازه داشت شروع می‌شد. هیچ کس انتظار نداشت تو یه دفعه خودتو کنار بکشی و… خودت که می‌دونی. دیگه هم خبری نگرفتی. ولی اونجا ــ اونجا خبرها جمع می‌شه. هر چی اتفاق افتاده زنده و دست‌نخورده می‌مونه. هیچ کس هیچی رو فراموش نمی‌کنه…

مانی: خوب… منظور؟

شهاب: اجازه می‌دی یه چیزهائی رو برات توضیح بدم؟… چیزهائی که تو خودت نمی‌دونی یا فراموش کرده‌ی یا خواسته‌ی فراموشی کنی؟

مانی: یعنی تو می‌دونی من چی نمی‌دونم، چی رو فراموش کرده‌م، یا خواسته‌م فراموش کنم.

شهاب: من فقط می‌خوام همه چیز روشن بشه. وضع من، وضع خودت. همین.

مانی: (کمی مشکوک) خیلی خوب، بفرما. معطل چی هستی؟

شهاب: تو، با اون دوست بودی، رفیق مانی. درسته یا نه؟… تو وقتی ایران رو ترک کردی با اون دوست بودی. اینو همه می‌دونن. همۀ بچه‌هائی که من بعدها باهاشون آشنا شدم، که همه‌شون هم شما دو نفر رو می‌شناسن ــ همه می‌دونن که شما با هم دوست بودین…

 

هر دو سکوت می‌کنند. هیچ‌یک نمی‌دانند چه بگویند.

 

شهاب: تو وقتی از ایران زدی بیرون که هنوز خیلی‌ها کار و زندگی‌شونو، تحصیل‌شونو، آینده شونو تو خارج ول می‌کردن و برمی‌گشتن می‌اومدن ایران ــ مثل همین فروغ، مادر این پسربچه و شوهرش. درست نمی‌گم؟…

مانی: درست یا غلط، چه ربطی به کار ما داره؟

شهاب: در ضمن از اون ــ از زری ــ هم خواستی که باهات بیاد. ولی اون قبول نکرد، درست می‌گم یا نه؟…

 

مانی چیزی نمی‌گوید و سکوتش به درازا می‌کشد.

 

شهاب: می‌خوای یه چای دیگه برات بیارم؟

مانی: (زیر لب) نه… حرفتو بزن.

شهاب: درسته. اون دوره ‌ــ‌ دورۀ رؤیاها و آرزوهای بزرگ زیاد طول نکشید. خیلی زود وضع عوض شد. بگیر و ببند و زندان و اعدام… زری‌ شانس آورد و ده سال به‌اش خورد. خودت حتماً می‌دونی. بعدش هم، چه می‌دونم، ظاهراً یه کم خیالشون راحت شد. فشار رو کم کردن. یه عده رو هم آزاد کردن ــ که اون هم توشون بود. بعد از چار سال ــ این یکی رو حتما خودت خبرش رو داری… من همین وقت‌ها بود که با بچه‌هائی که تو رو می‌شناختن آشنا شدم. زری رو هم همونجا دیدم. گاهی می‌اومد یه سری می‌زد. حرف تو هم بود… (اندکی منتظر می‌ماند تا مانی چیزی بگوید. ولی این یک حرفی نمی‌زند.) هر کسی یه حرفی می‌زد. کلاً همه، بگیــنگی فهمیده بودن که حق با تو بوده. ولی کسی به روی خودش نمی‌آورد. می‌گفتن از همون اول می‌شد فهمید که نمی‌شه کاری کرد. ولی اون وقت که تو رفتی، نظرشون این نبود. اون اول کار وضع فرق می‌کرد. خودت حتماً می‌دونی…

مانی: اون نظرش چی بود؟… چی می‌گفت؟

شهاب: زری هیچ وقت حرفی نزد ــ راجع به رفتن تو هیچ حرفی نزد. می‌دونی، بالأخره اون مونده بود و بهاش رو هم پرداخته بود. متوجهی که چی می‌گم؟

مانی:

شهاب: می‌شه فهمید. بعد از اونچه از سر گذرانده بود، خیلی هم نمی‌شه انتظار داشت که بیاد بگه حق با تو بوده که همون اول فهمیدی کار به جائی نمی‌رسه و ول کردی رفتی …

مانی: من هیچ وقت نه همچه حرفی زدم نه همچه ادعائی کردم.

شهاب: رفیق مانی! همین رو باید بری به‌اش بگی. اون اومده اینجا که همین رو از تو بشنوه.

مانی: خودش به تو گفته؟

شهاب: چند بار بگم؟ خودش هیچی به من نگفته. تازه، این چه انتظاری‌یه؟ آدمی که تو اون سال‌ها اون همه مصیبت و شکست رو تحمل کرده. با اون همه اختلاف و انشعاب و دربه‌دری و دندون رو جگر گذاشتن. بعد هم رفته بهاش رو هم پرداخته. چار سال زندان ‌ــ‌ زیر اعدام! تو دیگه چه انتظاری ازش داری؟

 

مانی زمانی طولانی ساکت می‌ماند و فکر می‌کند و گاهــگاه نگاهی به شهاب می‌اندازد.

 

شهاب: خوب… چی می‌گی؟ چکار می‌خوای بکنی؟

مانی: تو چکار می‌خوای بکنی؟

شهاب: من؟… من… بعد از این همه که برات توضیح دادم. تازه از من می‌پرسی چکار می‌خوام بکنم؟

مانی: خیلی ممنون برای توضیحاتت. بخصوص که خیلی هم برای من مایه گذاشتی و چربش کردی. ولی من برای شنیدن توضیحات تو نیس که اومده‌م اینجا…

شهاب: (ناگهان نیم‌خیز می‌شود.) می‌دونم… می‌دونم تو برای چی اومده‌ی. اومده‌ی تا انسانیت و فداکاری‌تو به رخ ما بکشی. اومده‌ی به ما نشون بدی که چه انسان بزرگوار و از خودگذشته‌ای هستی. این قدر بزرگوار و از خودگذشته‌ای که حاضری زندگی چند نفرو، زندگی یه پسربچۀ معصوم رو که از هیچی هم خبر نداره، زیرــوــرو کنی تا انسانیت و بزرگ‌منشی خودت رو ثابت کنی… ولی تا کی؟ تا کی  می‌تونی خودت رو فریب بدی؟ کی می‌خوای بفهمی، کی می‌خوای قبول کنی که با اون انسانیت و فداکاریت فقط داری غرور و خودبزرگ‌بینی کبره بسته‌ت رو مخفی می‌کنی؟ حتی از خودت. می‌فهمی؟ حتی از خودت! خیال می‌کنی من نمی‌فهمم که چون اون دختر نخواسته تو رو ببینه ــ به حرف نیومده، مُقر نیومده که حق با تو بوده، به‌ات برخورده؟ به غرورت ــ به غرور پوشالی‌ت برخورده. به‌خاطر این‌هاس که داری تلافی می‌کنی! عین خیالت هم نیس که با این اداهات چی داری به سر این و اون می‌آری…

 

دیگر نمی‌تواند ادامه دهد. در آمیزۀای از بغض و تاًثر ساکت می‌ماند.

مانی هم در این سکوت شریک می‌شود و در حالی که نگاه‌های گریزانی به او می‌اندازد، به آنچه او گفته فکر می‌کند.

 

مانی: (از جا برمی‌خیزد. حالا لحنش کاملاً تغییر کرده است.) من از این که تو با من تماس گرفته‌ی چیزی به کسی نگفته‌م. همین طور از اومدنم به اینجا. بعداً هم چیزی به کسی نمی‌گم ـــ چون خودت به من خبر دادی.  زری هم خبردار نمی‌شه… فقط برای این که در جریان باشی ــ اونو فرستاده‌نش به یه بیمارستان روانی. دکتری که گاهی به‌اش سرمی‌زنه گفته بهتره بیست و چار ساعت زیر نظر باشه…

 

به آرامی از جا برمی‌خیزد. کاپشنش را از پشتی صندلی برمی‌دارد و در حال پوشیدن آن به طرف در اتاق می رود. ساکش را که کنار در گذاشته بوده برمی‌دارد، دستگیرۀ در را می‌گیرد و در را باز می‌کند.

 شهاب از جا برمی‌خیزد، به طرف اومی دود و بازویش را می‌گیرد.

 

شهاب: تو… تو همچه خبری به من می‌دی و راه می‌افتی می‌ری؟ چرا همون اولش به من نگفتی؟  منو چی فرض کرده‌ی؟… منو چی فرض کرده‌ی؟ بگو دیگه… (ساک او را از دستش می‌گیرد و به طرف میز هدایتش می‌کند.) بیا. بیا، بشین. من معذرت می‌خوام… تازه من چیزی نگفتم که تو این جور ترش کردی. مطمئنم خودت هم به همین حرف‌ها فکر کرده‌ی… نکرده‌ی؟ (او را که مقاومتی هم نمی‌کند، روی صندلی‌اش می‌نشاند.) چند روزه؟… چند روزه که فرستاده‌نش بیمارستان؟

مانی: نمی‌دونم… همون روزی شنیدم که تو به‌ام زنگ زدی.

شهاب: همون خانمی که مسئول پرونده‌شه به‌ات خبر داد؟ (مانی با حرکت سر تاُیید می‌کند.) حالا… حالا چکار می‌شه کرد؟… این خانم ــ همین که مسئول پرونده‌شه ــ می‌تونی یه زنگی به‌اش ‌بزنی، خبری بگیری؟

مانی: همین حالا؟

شهاب: آره، همین حالا. از اینجا می‌شه به فرانسه زنگ زد.

مانی: الآن دیگه تواداره‌ش نیس. تلفن خونه‌ش رو هم ندارم.

شهاب: پس… پس چکار می‌شه کرد؟… (از این سو به آن سو می‌رود و نه چندان آگاه به آنچه می‌کند، از گنجۀ کنار آشپزخانه یکی دو بطری و دو لیوان بیرون می‌آورد و روی میز می‌گذارد. هر دو لیوان را پر می‌کند و می‌رود روبروی مانی می‌نشیند. ولی بلافاصله از جا برمی‌خیزد و این طرف و آن طرف می رود.) تازه، من به این بچه گفته‌م که تو شب پیش ما می‌مونی. به فروغ هم گفته‌م.

مانی: خبر داره؟

شهاب: کی؟… فروغ؟… معلومه. من همه چیز رو به‌اش گفته‌م. از سیر تا پیاز.

مانی: نظرش چی‌یه؟

شهاب: نظری نداره… قبل از این که خودش خبر بشه ــ چون بچه‌های پاریس که تو باهاشون حرف زده بودی، حتما به‌اش خبر می‌دادن. من همۀ داستان رو براش گفتم. همۀ اون چه که همین الآن برای تو گفتم ــ همۀ حقیقت رو. همۀ اونچه که به من مربوط می‌شه…

 

یک بار دیگر هر دو لیوان‌هایشان را برمی‌دارند و چند جرعۀ بزرگ می‌نوشند و این کار را در خلال گفتگویشان همچنان ادامه می‌دهند.

 

شهاب: به نظر تو چقدر… چقدر جدی‌یه ــ همین که از قول دکترش گفتی؟

مانی: نمی‌دونم.

شهاب: کی می‌دونه؟ خود همین که دکترش همچه توصیه‌ای کرده!… من… خیال نکن من نمی‌فهمم. اگه با این لحن با تو حرف زدم ــ از انسانیت و غرور و این حرف‌ها ــ واقعاً معذرت می‌خوام…

مانی: لازم نیس معذرت بخوای… زیاد هم بی‌راه نگفتی!

شهاب: …چی؟

مانی: همین. حرفتو بزن.

شهاب: منظورم این بود که من می‌فهمم. می‌فهمم که چرا نرفتی ببینیش. یا حتی این که چرا اون نخواسته ــ یا پیش‌قدم نشده که همدیگه رو ببینین… آسون نیس. من می‌فهمم که آسون نیس. نه برای تو، نه برای اون. با اون چه که پشت سر گذاشته. اون حتماً یادشه که تو ازش خواسته بودی که باهات بیاد. یعنی ــ در واقع به‌اش گفته بودی چی در انتظارشه… من می‌فهمم. هم برای اون سخته، هم برای تو… ولی فکر نکن که برای من مهم نیس. رابطۀ من با اون ‌ــ‌ همون بوده که برات گفتم. ولی اون دختر نازنینی‌یه. خیلی هم رنج کشیده… اگه… اگه تو اصرار داشته باشی یا… یا صلاح ندونی، یا نخوای نری ببینیش… چاره‌ای نیس ــ من هم چاره‌ای نمی‌بینم جز این که… جز این که…

مانی: جز این که چی؟

شهاب: مانی، این مشکل رو دست ما دو نفر مونده ــ هر چند پای دیگرون هم در میونه. ولی ما دو نفر باید یه راهی براش پیدا کنیم.

مانی: من هم برای همین راه افتاده‌م اومده‌م اینجا.

شهاب: مانی، من رابطه‌م با اون ــ باور کن، دروغ نمی‌گم ــ همون بوده که برات گفتم. نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر. حالا، این که اون نخواسته تو رو ببینه، می‌شه فهمید. می‌شه فهمید که براش آسون نبوده. نخواسته رو بندازه. با همۀ اونچه تحمل کرده…متوجهی چی می‌خوام بگم؟ (مانی زیر لب تاًیید می‌کند که می‌فهمد.) خدائی‌شو بخوای، از من کاری برنمی‌آد. خودت هم می‌بینی. برای خودم نیس که می‌گم ــ این که اگه با تو بیام فرانسه، دیگه انگلیس رو از دست می‌دم. نه، برای این نیس. اگه فقط این بود، می‌اومدم. ولی این بچه، مادرش… اینها هم کم لطمه ندیده‌ن. سزاوار نیس… می‌فهمی چی می‌گم؟

مانی: بله، می‌فهمم.

شهاب: خوب… پس؟… یه چیزی بگو.

مانی: (پس از مدتی سکوت) ما اینجا نشسته‌یم و، چه می‌دونم، مثل یه دادستان و یه قاضی، داریم دربارۀ دیگران تصمیم می‌گیریم. این که چی به صلاحشونه، چی به نفعشونه یا چه حق و حقوقی دارن… بدون این که خودشون خبر داشته باشن. یا این که چیزی از ما خواسته باشن. کی همچه حقی به ما داده؟

شهاب: وقتی چارۀ دیگه‌ای نیس… چکار می‌شه کرد؟ به خاطر خودمون که نیس. وقتی به نفع همه‌س…

مانی: (باز پس از مدتی سکوت) نمی‌دونم به نفع همه‌س یا نه. نمی‌دونم. ولی فردا… فردا که برگردم فرانسه، می‌رم می‌بینمش.

 

شهاب دهانش را باز می‌کند که چیزی بگوید. نمی‌تواند. سرش را پائین می‌اندازد تا چشم‌هایش را که پر از اشک شده بپوشاند و در همان حال یکی از بطری‌ها را برمی‌دارد و هر دو لیوان را پر می‌کند.

 

                                                  دو

   

شهاب، مانی و فروغ در یک سوی اتاق نشسته‌اند و پویا را که با کلاه سیلندر کوچکی بر سر  و شال سفیدی به گردن پشت میز کوتاهی ایستاده و مشغول عملیات شعبده‌بازی است، تماشا می‌کنند. روی میز چیزهائی نظیر یک دستمال قرمز، یک دست ورق، یک لیوان نیمه‌پر، یک قوطی کبریت بزرگ، یک لامپ…چیده شده.

در پایان هر یک از «عملیات» پویا، شهاب و مانی با حرارت فراوان و فروغ کمی با خودداری برایش کف می‌زنند و تشویقش می‌کنند.

 

پویا: (پیش از آخرین چشم‌بندی، که طبعاً از همه دیدنی‌تر است، پویا روی یکی از صندلی‌ها می‌رود، تعظیم طولانی‌تری می‌کند، بعد دستش را به علامت درخواستِ خوداری از کف زدن آن سه بالا می‌برد.)

And the last but not the least, Ladies and Gentlemen, something which can make you think of magic; but… as I warned you at the beginning of the spectacle, there is no magic, not even a trace of magic in what you’ve seen and what you are going to watch; just dexterity, nothing else but dexterity!… Your attention, please…

 

از صندلی پائین می‌آید. این بار با آب و تاب بیشتری کار خود را از سر می‌گیرد و سرانجام  با یک تعظیم  طولانی به نمایش خود پایان می‌دهد.

 ابتدا مانی و بعد شهاب و فروغ از جا برمی‌خیزند و ضمن کف زدن از تشویق و تحسین لفظی هم خودداری نمی‌کنند.

شهاب به طرف پویا می‌رود. دستش رامی‌فشارد و به نرمی صورتش را می‌بوسد. بعد او را به نزد مانی و فروغ می‌آورد. آنها هم او را می بوسند و تشویقش می‌کنند.

سرانجام شهاب دست پویا را می‌گیرد و او را به سوی اتاقش هدایت می‌کند.

فروغ و مانی به سر جایشان برمی‌گردند و می‌نشینند.

 

مانی: به‌تون تبریک می‌گم، خانم. پسرتون فوق العاده‌س.

فروغ: لطف دارین.

مانی: باورنکردنی‌یه. تو این سن و سال… چطور تونسته این‌ها رو یاد بگیره؟

فروغ: شهاب کمکش کرد.

مانی: عجب!… پس شهاب شعبده‌بازی هم بلده!

فروغ: نه… شهاب این جور شعبده‌بازی‌های بچگانه رو بلد نیس!

مانی: پس چطور؟

فروغ: داستانش یه کم طولانی‌یه. چند ماه پیش شهرداری اینجا از یه استاد شعبده‌بازی دعوت کرد که بیاد تو مدرسه‌های ابتدائی برنامه اجرا کنه. بچه‌ها خیلی خوششون اومد. پدر مادر‌ها هم همین طور. از شهرداری خواستن که استاد رو نگه داره تا یه کلاس برای بچه‌ها ترتیب بده. من کارم تا سر شب طول می‌کشه. شهاب به عهده گرفت پویا رو به این کلاس ببره.

مانی: عجب!… به زبون انگلیسی‌ هم خیلی تسلط داره.

فروغ: اینها فرمول‌هائی‌یه که همون استاد شعبده بازی به‌اشون یاد داده.

مانی: انگار رابطۀ خیلی خوبی با هم دارن ‌ــ‌ با شهاب.

فروغ: همین طوره… راستشو بخواین، شهاب اگه شعبده‌بازی‌ای بلد باشه، تو همین‌جور زمینه‌هاس. خودتون حتماً متوجه شده‌ین…

مانی: بله، متوجه شده‌م.

فروغ: من کوتاهی‌ای در حق پسرم نکرده‌م. تا اونجا که می‌تونسته‌م. ولی… اون‌ها خیلی زود با هم دوست شدن… (با سر به سمت  اتاق پویا اشاره می‌کند.) الآن هم داره براش قصه می‌گه تا بخوابه… (مانی به در اتاق پویا نگاه می‌کند و ساکت می‌ماند.) درضمن ما رو هم تنها گذاشته که یه کم با هم حرف بزنیم.

مانی: (تنها برای این که چیزی گفته باشد.) از سر آداب‌دانی!

فروغ: حتماً! آداب‌دانی‌ش هم حرف نداره.

مانی: (برای این که چیزی گفته باشد.) بله، اینو متوجه شدم.

فروغ: شهاب همه چیز رو برای من گفت ــ صحبت‌هائی که امروز با هم داشته‌ین. من… نمی‌دونم چطور بگم. شهاب به من گفت که چقدر… چقدر لطف ــ همراهی کردین. نه این که فقط با اون ــ با ما. با هر سه نفر ما. من واقعاُ نمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم.

مانی: برای چی تشکر کنین؟

فروغ: برای همین که قبول کردین، خودتون به عهده گرفتین، حاضر شدین به جای شهاب…

مانی: (می‌داند که او جمله‌اش را تمام نخواهد کرد.) زیاد روی ظاهر اون‌چه گذشته و… صحبت‌هائی که من و شهاب با هم داشته‌یم حساب نکنین.

فروغ: چرا؟… چرا این حرفو می‌زنین؟

مانی: چرا؟… نمی‌دونم. نمی‌دونم چی بگم.

فروغ: نمی‌دونین یا نمی‌خواین بگین؟ (اندکی منتظر می‌ماند و می‌فهمد که مانی پاسخی نخواهد داد.) شما دو ماه برای پیداکردن شهاب وقت گذاشتین و… تو این مدت خودتون نرفتین این خانم رو ببنین.

مانی: دلیلش رو هم حتماً می‌دونین.

فروغ: دلیلش به خود شما مربوطه. اونچه به ما مربوطه اینه که تصمیمتونو عوض کردین. به خاطر شهاب، به خاطر ما، به خاطر این بچه!

مانی: شما واقعاً این طور فکر می‌کنین؟

فروغ: مگه همین طور نیس؟

مانی: شنیدن این حرف‌ها از زبون شما… برای من خیلی عجیبه که شما این طور حرف می‌زنین.

فروغ: چرا عجیبه؟

مانی: خود شما، هر وقت لازم بوده، هر وقت به این نتیجه می‌رسیدین که لازمه کاری بکنین تردید نکرده‌ین… (پس از آنکه زمانی طولانی ساکت می‌ماند تا فروغ چیزی بگوید.) مگه این طور نیس؟

فروغ: نمی‌دونم، شاید یه وقت این طور بود. شاید هم واقعاً این طور بود. آدم باورش نمی‌شه. ولی یه وقت بود که واقعاً دلمون می‌خواست این طور باشه. اون وقت‌ها که من و رحیم… (با آمیزه‌ای از حجب و احتیاط به عکس روی شومینه اشاره می‌کند.) می‌دونین، ما قبل از انقلاب هم اینجا بودیم. هم درس می‌خوندیم، هم کار می‌کردیم، هم… فعالیت! خیلی هم شدید! خیلی هم پرجوش و خروش!… برای همین هم بود که یه دفعه دانشگاه و کارمون رو اینجا ول کردیم و رفتیم… (باز زیر چشمی به عکس روی شومینه نگاه می‌کند.) آدم باورش نمی‌شه، ولی از اون دوره فقط همون عکس باقی مونده…

مانی: (پس از مدتی سکوت) ولی رفقاتون تو پاریس خیلی روی شما و… این که اینجا به فعالیتتون ادامه می‌دین حساب می‌کنن.

فروغ: می‌دونم. اشتباه هم نمی‌کنن. نه رفقای پاریس… (با سر به در اتاق پویا اشاره می‌کند.) نه ایشون.

مانی: منظورتون؟… درست نمی‌فهمم.

فروغ: برای پیدا کردن شهاب سراغشون رفته بودین؟

مانی: من سراغ خیلی‌ها رفتم. سراغ همۀ اون‌هائی که شهاب رو می‌شناختن یا من حدس می‌زدم که می‌شناسن.

فروغ: هیچ کس چیزی به‌اتون نگفت؟

مانی: کسی چیزی نمی‌دونست.

فروغ: نمی‌دونستن یا نمی‌گفتن؟

مانی: نمی‌دونم.

فروغ: واقعاً نمی‌دونین؟

مانی: خوب، شاید… بعضی‌هاشون یه چیزهائی می‌دونستن. ولی… صلاح نمی‌دونستن یا فکر می‌کردن حق ندارن چیزی بگن. خودتون می‌دونین چرا. من هم اصرار نمی‌کردم. می‌فهمیدم که چرا چیزی نمی‌گن.

فروغ:خودتون حدس نزدین، نفهمیدین که فرانسه رو ترک کرده؟

مانی: آخر سر دیگه حدس نبود. مطمئن شده بودم. بخصوص بعد از این که همون «رفقای» شما رو دیدم.

فروغ: پس چرا همون وقت کاری نکردین؟ چرا همون وقت با ما تماس نگرفتین؟

مانی: خودتون نمی‌دونین چرا این کارو نکردم؟

فروغ: (کمی بیش از حد در پاسخ دادن تردید می‌کند.) می‌خوام شما بگین.

مانی: بعضی‌ها پناهندگی تو فرانسه رو تحمل نمی‌کنن. شرایط زندگی، مشکل زبان، کارهای سخت و ناجور… اینه که می‌رن یه کشور دیگه و اونجا هم نباید معلوم بشه که قبلاً فرانسه به‌اشون پناهندگی داده.

فروغ: به همین دلیل به کسی ‌ــ‌ به هیچ کس نگفتین؟

مانی: حق نداشتم… فکر می‌کردم حق ندارم بگم.

فروغ: امروز که با شهاب صحبت کردین، به‌اتون گفت که من مدتی پیش، همون وقت که شما با اون رفقای من تماس گرفتین، به‌اش گفته بودم که باید با شما تماس بگیره و خبر بده؟

مانی: (پیداست که کمی از این سؤال جا خورده است.) نه… چیزی به من نگفت.

فروغ: اگه می‌گفت… اگه می‌دونستین…

مانی: (پس از آن که مطمئن می‌شود او حرفش را تمام نخواهد کرد.) به هر حال فرقی نمی‌کرد. این که همون وقت که شما ازش خواستین خبر بده و این کارو نکرده، یا امشب هم به من چیزی نگفته، به خودش مربوطه.

فروغ: فقط به خودش مربوطه؟

مانی: چی می‌خواین بگین؟… که به شما هم مربوطه؟

فروغ: شما چی می‌گین؟

مانی: من نمی‌دونم. من از هیچ کس هیچ انتظاری ندارم. برای من مهم اینه که خودش بالأخره خبر داد…

فروغ: بالأخره خبر داد و… بعد با هم نشسته‌ین حرف زده‌ین و عاقلانه‌ترین تصمیم رو گرفته‌ین… به خاطر من، به خاطر این بچه!

مانی: (چند لحظه ساکت می‌ماند، بعد سر بلند می‌کند و مستقیماً به چشم‌های او نگاه می‌کند.) شما…شما خودتون هم می‌تونستین به من خبر بدین ــ همون وقت که رفقاتون تو پاریس به شما خبر دادن که من دنبال شهاب می‌گردم. اگه این کارو می‌کردین، این همه وقت رو از دست نمی‌دادیم…

فروغ: … که به تصمیم عاقلانۀ امشب برسیم؟

مانی: نمی‌دونم. شاید.

فروغ: حتماً. چون شهاب همۀ اون‌ چه که امروز به شما گفته به من هم گفت.

مانی: خوب، می‌بینین که…

فروغ: بله، می‌بینم… یه وقت فکر نکنین که من ایرادی به شما دارم یا به شهاب. نه، من هم می‌فهمم. بذارین یه چیزی براتون بگم که مطمئن بشین. تو این سال‌ها خیلی چیزها فرق کرده. فرانسه رو نمی‌دونم. شاید اونجا وضع طوریه که «رفقا» می‌تونن به فعالیتشون ادامه بدن. ولی اینجا ــ من و رحیم… (بی‌اختیار نگاهی به عکس روی شومینه می‌اندازد و اندکی مکث می‌کند.) ما قبلاً هم اینجا بودیم. اون وقت‌ها سندیکای کارگرهای ذغال با دو هفته اعتصاب دولت رو عوض می‌کرد. ولی وقتی دو مرتبه برگشتیم ــ بعد از اون مصیبت‌های ایرانــ همه چیز عوض شده بود. کارگرهای ذغال، نه دو هفته، یه سال اعتصاب کردن. شاید هم بیشتر. ولی دولت عوض نشد. سندیکا داغون شد. خیلی از معدن‌های ذغال رو هم بستن. آب هم از آب تکون نخورد…

مانی: (مدتی منتظر می‌ماند و می‌فهمد که فروغ ادامه نخواهد داد.) می‌فهمم چی می‌خواین بگین.

فروغ: (باز به تصویر روی شومینه نگاه می‌کند.) اون هم فهمیده بودــ وقتی زدنش… خوب، من یه کم زیادی حرف زدم. ببخشین. شما هم خسته‌این. دیگه بهتره برم اون بندۀ خدا رو هم ازتیمارداری پسرم آزاد کنم…

 

از جا برمی‌خیزد و به طرف اتاق پویا می‌رود.

مانی نیز از جا برمی‌خیزد و او را با نگاه دنبال می‌کند…

 

 

سه

 

صبح.

فروغ، که لباس بیرون به تن دارد، مشغول جابه‌حا کردن یا آماده کردن چیزی در آشپزخانه است.

مانی وارد می‌شود و با دیدن فروغ در جا می‌ایستد.

 

مانی: Good morning.

فروغ: (با شنیدن صدای مانی نیم‌نگاهی به او می‌اندازد و زیر لب پاسخ می‌دهد.) صبح به خیر. بفرماین بشینین… چی میل دارین؟ چای یا قهوه؟

مانی: همون چای.

فروغ: می‌پرسم چون می‌دونم که تو فرانسه بیشتر قهوه می‌خورن. بخصوص صبح‌ها.

مانی: همون چای خوبه. می‌بینم که حاضر هم هس… (نگاهی به ساعتش می‌اندازد.) ببخشین دیر کردم.

فروغ: اشکالی نداره. هر چی نباشه، شما مسافرین. دیروز خسته شدین. ما خسته‌تون کردیم. (لیوان چای را جلوی او می‌گذارد و به کنار پیشخوان آشپزخانه برمی‌گردد.)

مانی:نه، اصلاً. من شما رو خسته کردم… پویا که حتماً رفته مدرسه.

فروغ: بله، شهاب بردش.

مانی: هر روز شهاب می‌بردش؟

فروغ: نه، من می‌برمش. گاهی هم خودش تنهائی می‌ره… امروز شهاب بردش چون روز آخرش بود.

مانی: روز آخر کی؟

فروغ: روز آخر شهاب.

مانی: (لیوان چایش را که به لب می‌برده، به آرامی روی میز می‌گذارد.) روز آخر شهاب؟

فروغ: بله… شهاب تصمیم گرفت که با شما بیاد… (پس از مدتی سکوت به سوی مانی برمی‌گردد و به پیشخوان آشپزخانه تکیه می‌دهد.) دیشب با هم حرف زدیم…شهاب به این نتیجه رسید که باید با شما بیاد. باید با شما بیاد و بره اون خانم رو ببینه…

 

مانی چیزی نمی‌گوید.

 فروغ به میز نزدیک می‌شود. دست‌هایش را روی پشتی یکی ازصندلی‌ها می‌گذارد و روبروی مانی می‌ایستد.

 

فروغ: حالا که برگرده خودش براتون توضیح می‌ده.

مانی: توضیحی لازم نیس… (ظاهراً برای آنکه از تلخی حرفی که زده، بکاهد.) به هر حال، از اوٖلش تصمیم با اون بوده.

فروغ: ما دیشب خیلی با هم حرف زدیم… فکر کردیم که حق نداریم همۀ بار رو رو دوش شما بذاریم.

مانی: (که نمی‌تواند آه پر سر و صدایش را مخفی کند.) خیلی ممنون.

فروغ: علتش فقط همین نیس. علت اصلی‌ش اینه که شهاب یه مسئولیتی داره. و تا وقتی نره و اون خانم رو نبینه، این مسئولیت رو دوشش می‌مونه…

مانی: بله، می‌فهمم.

فروغ: رو دوش همۀ ما می‌مونه. من… من از خیلی وقت پیش فهمیدم که نمی‌بایست. از همون وقت که شما با اون «رفقا» تماس گرفتین و من خبر شدم که… که ماجرا چی هس. ولی… کوتاهی کردم. قبول دارم که کوتاهی کردم.

 

سکوت می‌کند و سکوتشان به درازا می‌کشد.

 

مانی: پویا چی؟… می‌دونه؟

فروغ: پویا رو هر روز من خودم می‌برم مدرسه. امروز شهاب بردش تا باهاش حرف بزنه و… ازش خداحافظی کنه… (چون می‌بیند که مانی منتظر توضیحات بیشتری است.) اون هم می‌فهمه. آخرش می‌فهمه. چاره‌ای نداره… دفعۀ اولش هم نیس.

 

مانی تنها به تاًیید سری تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید.

 

فروغ: می‌بخشین، من باید برم سر کارم. شهاب تا چند دقیقۀ دیگه می‌آد. من موندم تا ازتون خداحافظی کنم. همین طور ازتون تشکر کنم ‌ــ‌ که تا اینجا اومدین.

مانی: مهم نیس.

فروغ: نه، واقعاً می‌گم. اکه نمی‌اومدین من نمی‌فهمیدم ‌ــ‌ نمی‌فهمیدم و به اشتباه خودم ادامه می‌دادم. در واقعــ نمی‌دونم چطور بگم ــ در واقع شما نبودین، شما و شهاب، که دیشب اون تصمیم عاقلانه رو گرفتین. کار من بود. مسئولیت من خیلی بیشتر بود. اینه که واقعاً ازتون ممنونم که اومدین. بعد از اون همه زحمت و دوندگی…

مانی: مهم نیس. من هم از شما ممنونم… حالا دیگه برین. برین به کارتون برسین…

 

فروغ چند لحظه در جستجوی حرفی تردید می‌کند؛ بعد چون چیزی برای گفتن نمی‌یابد، از گوشۀ اتاق بارانی و کیف و چترش را برمی‌دارد و به طرف در آپارتمان می‌رود. در آپارتمان را باز می‌کند. در تردید میان رفتن و ماندن به سوی مانی برمی‌گردد. حرفی برای گفتن نمی‌یابد. به مانی که برای بدرقۀ او از جا برخاسته لبخند لرزان و نامطمئنی می‌زند. از آپارتمان خارج می‌شود و در را می‌بندد.

مانی با لبخندی  همان قدر لرزان و نامطمئن بر لب و لیوان چای در دست بر جا می‌ماند.

 

  ۱۳۹۹  

 

 

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

یک دیدگاه

  1. من این متن را به چند دلیل دوست دارم:
    ۱. روانی دیالوگ ها و بافت دراماتیک واقعگرای آن.
    ۲. پرداختن به موضوعی که حکایت از بخشی از زندگی و دشواری های زندگی پناهندگان در غربت دارد. و گره گشایی از واقعیتی که به طور معمول از نظرها پنهان نگهداشته می شود.
    ۳. ضرورت پرداختن به زندگی مهاجران و پناهندگان سیاسی ایران و ثبت دراماتیک برش هایی از زنگی و مسائل آن ها.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram