لوگو مجله بارو

ده سوخته

ده سوخته

 

راستی راستی نه شیر شتر و نه دیدار گراز! حالا دیگه وقتی با این ریش سفیدم می‌گم چرا باید شیشه عسل خدا خوب کرده را بدی دست بچه که بزنه بشکنه، جلو زن تهرانیت حیاپایی نمی‌کنی می‌گی: مو هی همیشه جَرِ شکممو می‌کشم؟ راستی راستی خوب شد که دنبک پاره شد! خدا سر شاهد و واحده این حرف سردم نمی‌زدی دیگه این سفر، سفرِ اخیرم بود. از همین سقزفروشا دم ترمینال کمترم اگه دیگه پا بذارم تهران. یعنی دیگه پروستات ندارم بشینم ماشین، نه یه ساعت نه دو ساعت نه سه ساعت؛ هیژده ساعت شوخیه؟ به خدایی که یه بنده‌اش محمده اگه سی دَک و درمون همین بادی که به لاشمه نبود پام درنمی‌اومد تهران. اَاه‌ه! آدم خودشو خوار و خفیف بکنه دستی‌دستی؟ اینم مادرت زور نهاد پسِ سرم گفت: هی بدبختی! برو بلکه بردنت دکتر! حالا این روز چارمه که اسیرم پایتخت. تو بردیم دکتر یا بهمن؟ هی رودم خرج دوا درمونم پا خودم. مو هی پول مرده‌شوریم را دارم. گذاشتم پول نسخه بدین تخم پدرم نیستم. خداوند در کتاب سراج‌القلوب می‌فرماید: ای بندگان من رسیدگی به پدر و مادر اطاعتِ من است! ولی تو اگه بسم‌الله به زبونت می‌گشت که حالا اون بطری جلوت نبود. می‌گم چطور می‌شینی برابرم و از همون می‌خوری؟ به شخصِ خدا قسم اگه بلند شدم از پیش‌ات می‌وردارمش و تا دستم جون داره پرتش می‌کنم. اون وقت تو به مو می‌گی شکمو خداخیرداده؟ مو ختنه‌ام که کردن پدرم مُرد و سالی که دندون هفت سالگیمو کَندم، مادر نداشتم. از اون روز همه کاری کردم: سی روزی سی شاهی عصاکش یه کور خیرگرد شدم؛ یه چندی منزل یه عرب بغدادی نوکری کردم و سالی که پاپتی و بی توشه و خوشه سی کِرَت دوم از ده سوخته افتادم به ره، هزار و نهصد و چل دو بود. شب رسیدم مسجدسلیمون و از این بپرس و از اون بپرس تا منزل رمضمون را جستم. اون وقت منزلش به همین لینِ ده فوتی‌ها بود و تازه با آمنه عروسی کرده بود و واباروز می‌رفت سرِ عرابه‌ها که از درخزینه لوله می‌اورد و با شب برمی‌گشت. آمنه چایی اول را که نهاد واپیشم رمضون گفت:

– فلونی این کِرَت اومده‌ای بمونی؟ اومده‌ای چه بکنی؟

گفتم: والله اومده‌ام کار کنم ؛ پس اومده‌ام چه بکنم؟

گفت: واباروز برو دَم fire station یه مستر مگنسی هست بلکه آتشکار بخواد.

واباروز رفتم روبرو همین باشگاه ایران. یه پام چارق بود و یکی گیوه که پنج انگشتم ازشون بیرون بود. ساعت هفت یا ای خدا هشت دیدم مستر مگنس با ماشین اومد رفت داخل و طولی نَبُرد که شوفرشو فرستاد گفت:

– برو از همون آدمی که پشت فنس وایساده بپرس جُست کار می‌گردی؟

گفتم: هاوالله بیکارم.

گفت: بپرس اصفاهونی یا بختیاری؟ اگه گفت اصفاهونی بگو no کار نیست براش.

گفتم: نه والله بختیاری‌ام.

بردم پیش مگنس. تا دیدم خندید گفت:

– شما از کدام طایفه؟

گفتم: منطایفه موری ، صاحاب.

گفت: مالِ ده سوخته ؟

گفتم: ای بارک‌لله به این خوبی ولایت‌مون را بلدی.

گفت: تا حال تو شرکت نفت کار کرد؟

گفتم: دوسال پیش به درخزینه صاحاب.

گفت: certificate.

سابقه کار به جیبم بود و می‌دونستم که علت اخراج غیبتِ نامربوط بود. گفتم باداباد. تا برگه رو دید گفت:

– نو no نو no! شما تنبلی کرد درخزینه!

گفتم: والله صاحاب پیرار که برادرم عمرشو داد یه چندروز رفتم ده سوخته ؛ کفن و دفنش قدری طول کشید؛ برگشتم اخراجم کردن.

هیچی… ما با روزی هفده ریال و یه کارتِ خواروبار از قرارِ ماهی بیست کیلو آرد و یه کیلو شکر و یه پاکت چای سرنیزه رفتیم سرِ کار. مو چنو زجر کشیده‌ام که شمر بگه بس. هرچی زجر به دنیاهه به گردن مونه ، مو! دیشب چه ازم گذشت ای خدا تو شاهدی! هی خودمو خاروندم و هی خاروندم و هی رفتم آب زدم به صورتم و هی پیچ اوردم به خودم و هی پیچ اوردم. مو همین‌جا هی بیدار بودم که لخت رفتی سرِ یخچال . یعنی اول رفتی مستراح و بعد که برگشتی از یخچال یه سیب گلاب برداشتی، رعنا اومد پشت سرت رفت مستراح. اگه دیشب ماهی به دریا خوابید مو هم خوابیدم. چنو درد به دلمه؛ چنو بدبختم. سرِ کاشی که می‌شینم نمی‌تونم بلند بشم باید هی دست بیارم به لوله‌ی سیفون. استخوونام از بی‌‌گوشتی پوک شده پوک. وقتی می‌شینم زانوام می‌گه رچ رچ. اون وقت تو جلو رعنا خجالت نمی‌کشی می‌گی مو همه‌اش جَرِ شکممو می‌کِشم؟ مو به یه نون سیرم و به یه نون گشنه. ز مادر که زاییدم مادرم شیر نداشت برام. این زن صواب خدا پستون نهاد به دهنم ؛ شیر اونو صواب خدا خوردم. جنگ جهانی تیفوس گرفتم رفتم به مُردن. از لابدی با یه پالتو سربازی چرک نشسته بودم سرِ پل اهواز و داشتم سی خودم عاجزی می‌زدم که یه بچه‌محصل یه نقره سیاه نهاد کفِ دستم و مو هم از لابدی پول را گرفتم. حالا هیشکی هم نه ؛ مو که از بس نون و تماته خورده‌ام دارم کله‌پاچه می‌شم، صبح تا شب جنگِ شکم می‌کنم؟ مو که به عمرم نه اهل باشگاه بودم و نه پاسوربازی و نه لوتو و نه آبجو؟ ای نبارک‌لله به معرفتت! مو بچه روزگاری‌ام که یه بطر کنیاک سه ‌گوش که عکس یه ملوان روش حک بود پنج ریال بود. ویسکی ، جین ، برندی! سگ از این شاش ارمنی که داری می‌خوری می‌خورد؟ اون وقت اخیر آرزو یه دست کباب باشگاه نفتون موند به دلم که موند. پا همه کاراتون وایسادم. ز خوب و بد و تنگ و ننگ تون. گفتم شاید به درد حالام می‌خورین. می‌دونستم این عاقبتمه روزِ کورم! حالا مو با ماهی هزار و دویست پول بیمه چه بکنم؟ خودم بخورم؟ بدم جا حبِ کم خونی مادرت؟ چطور یه کمک خرجی نمیدین؟ همین آقاگودرز هم تا پیش که بره امرکا، هروقت می‌اومد مسجدسلیون ، به ساقیِ کوثر بلکه یه بستنی و میوه‌ای بگرفت. یه دفعه نرفت یه کیلو گوشت بستونه ؛ یه دفعه یه دل و جگری دستش نیومد خونه . پولی بداد سی خرج خونه؟ حرام! یه پولی ز اسحاق می‌خواست. بش گفته بود هر وقت داشتی اگه بوشهر بودم ببر بده دستِ پدرم. یه روز دیدم اسحاق اومد دم در زنگ زد. رفتم دیدم اسحاقه. گفت این شش هزار تومن طلبِ گودرزه. مادرت فهمید اومد به دغلکاری که گودرز تلفن کرد گفت ازشون خرج نمی‌کنی تا بیام مرخصی. مو هم گفتم البت راست می‌گه. گفتم خیلی خب. دروغگو دزده خداهه: گمونم یه پونصد شش صد هفت صد تومنشو دادم جا قبض آب و برق و تلفن. یه هشت صد نه صد تومنش این طور رفت. از بوشهر که اومد باقی پولارو بردم تحویلش بدم گفتم:

– این ساعت وستندواچ را غضنفر از جزیره خارک خریده برام و پولش رو هم ندارم که بدم.

خداش بالاسره، پول همین ساعتی که دستمه دادم. باقی خرج‌هارو که حساب کردم هفت صد و پنجاه تومنش موند. گفتم:

– ای رودم این هفت صد و پنجاه تومنم بده بدیم یه گوشتی، نونی، قاتقی!

تو بودی اینو گفتی؟ چی گندم برشته ورکَند گفت:

– حتی این هفت‌صد و پنجاه تومنم نمی‌خوای‌ بدی؟

مو هم پا گذاشتم رو دمبش و گفتم:

– پس لامصب همین که هی میای مرخصی و از صبح تا شب چایی درست می‌کنی و کوپن قند و شکر مونه می‌خوری و فقط پول یه پاکت وینستون می‌دی سی خودت و نه پول نون نه پول دون و نه این و نه اون ؛ نمی‌گی پول همینا از کجا میاد؟

مردکه! تو صد و ده هزار تومن پول داشتی – بی انصاف – یه بیست هزار تومنشو می دادی به مو. حتی وقتی خواست بره یه انگشتر طلا پیش مادرت داشت اخیر اونم گرفت فروخت نهاد سرِ صد و ده هزارتومن و دلارشون کرد رفت ترکیه. بعد از اون جا شروع کرد به نامه‌نگاری که قباله منزل را بفرستین؛ سجل بدین ترجمه کنن؛ گواهیِ سکونت از شهربانی بگیرین و چه و چه و چه. مو؟ مو اگه مردی بودم نباید با این عصا می‌افتادم دنبال کار آقاگودرز نامرد. تا رفت رفت ورِ دستِ برادر بزرگه‌اش سهراب . شما؟ شما نمی‌تونین حق مونه ادا کنین! خدا بلکه حقمو به شما حلال کنه. سی همین آقاسهراب هم دو دفعه میون برف و بارون افتادم دنبال بورس شرکت نفتش. اون وقت حالا مو براش می‌نویسم گوشت کیلو دویست تومن شده ؛ جوابش میاد من و زنم صبح‌ها قبل از ناشتا یه فرسخ دوندگی می‌کنیم. بگو چطور روت میاد همین حرف‌هارو بنویسی ولیعهدم؟ به سگ قسم نه معرفت نه غیرت نه پشتکار هیچ حرام ندارین. چطور خواهری که چار تا برادر داره می‌ذاره سیفورِ مختار راست‌راست بگرده ! اولند طلاق یعنی چه ؟ دومند وقتی گفت نه باید نهیبِ خواهرتون می‌کردین که حالا که هی طلاق‌طلاق می‌کنی پس بچه‌ هم بی بچه. اگه ناصر و صنم را می‌خوای پس خودت می‌دونی و خودت. وقتی هم که دیدین زیر بار نمیره بگفتین: حالا که می‌خوای بچه زفت کنی، دستکم یه التزام محضری بگیر تا مجبور باشه به حکم دادگاه یه خرجی بِبُره براتون. کی به حرف مو گوش کرد؟ خانم رفت مهریه‌اش هم بخشید و اومد تا با چندرغاز معلمی بچه‌ها سیفور را بزرگ کنه. او هم که دید این طوره گفت: به‌ به ‌به ‌به! عجب مردمون خری گیرم کرده؛ خواهرشون را طلاق دادم؛ مهریه هم که ندادم ؛ بچه‌هامم که می‌بَرن زفت می‌کنن؛ به به به به! و رفت دست یه سوگلی رو گرفت و اورد خونه و سی خودش داره کیف دنیارو می‌کنه. وقتی می‌گم : سگِ مردم را نون دادن مایه‌ی ابلهیه ، دروغ می‌گم؟  پریروز ظهر به خونه‌ی بهمن یه بستنی دستم بود که دیدم یهو صنم دستپاچه اومد گفت:

– بابا تو سی تومن بده تو سی تومن بده!

گفتم: هی دختر چته چنه چه خبره؟

گفت: تو سی تومن بده سی تومن بده!

گفتم: تو بگو سی تومنو سی چه می‌خوای؟

گفت: ناصر رفته سرِ کیف مامام و هرچی‌ داشته برداشته رفته ترمینال بره اهواز.

گفتم: هی دختر الان ساعت از دو هم گذشته تا شما برسین ترمینال او از قم هم رد کرده .

خدا ساز تو نگو بلیط فروش هم که دیده یه بچه سوا ، بلیط می‌خواد بره اهواز شک کرده و برده تحویل حراستِ ترمینالش داده. حالا هی به حرف مو گوش نگیرین تا… آخ‌ آخ ‌آخ! دیدی؟ خدا بارش منزل حق بره ، دیدی گرفتیم به تعریف تا bbc هم گذشت!

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

یک دیدگاه

پاسخ دادن به اکبر لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram