دهان
آقای قاف و سهیلا پیاده شدند. صحبت مختصری کردند. بعد ماشینها را از وسط خیابان کنار کشیدند و دوباره پیاده شدند. سوگل نشسته بود و نگاه میکرد که صدای الو الو از تو گوشی موبایلی که دستش مانده بود، او را به خود آورد. گوشی را گذاشت دم گوشش و گفت:
- بیا! تصادف کردیم، حالا دیگه دهنتوببند!
گوشی را قطع کرد و پیاده شد و بدو رفت کنار آنها ایستاد. نگاهی به صندوق ماشین آقای قاف کرد و گفت:
- ای وای، داغون شده که!
آقای قاف گفت:
- بله، به مرحمت دوستتون.
و رویش را کرد به سهیلا و گفت:
- خانوم محترم، الآن چرا دارین با من بحث میکنین؟ از عقب زدین و مقصرین.
سهیلا مدام دستهاش را با فشار روی گونههاش میکشید؛ مثل نقاشی که بخواهد رنگِ مانده بر تارهای قلمویش را با فشار روی بوم خالی کند. گفت:
- آقای محترم! آدم یهو اینطوری وسط خیابون میزنه رو ترمز؟
- گربه رو ندیدین که پرید جلو ماشین؟ باید زیرش میکردم؟
- اینم از نحسی امروز!
- نحسی چیه خانوم؟ حالا من زنگ زدم افسر بیاد. کروکی میکشن و بیمه خسارت رو میده. خواهش میکنم شما انقدر صورتتونو چنگ نزنین.
- بیمه خسارت شما رو میده، خرج ماشین خودمو از کدوم گوری بیارم؟
- مگه بیمهبدنه ندارین؟
- نه بابا! اولاً ندارم پولشو بدم، ثانیاً این همه پول بدم این لگنو بیمهبدنه کنم؟
آقای قاف یاد تصادفش با رانندۀ تاکسی افتاد. با خودش فکر کرد که چرا مردم انقدر شهوت چسبیدن به هم دارند؟ چرا فاصله برایشان تعریف نشده؟ چرا هر جا از چیزی یا کسی فاصله میگیرند، فکر میکنند دارند عقب میافتند؟ دیده بود که ماشین یا موتوری در ترافیک به زور از نصف لاین باقیماندۀ سمت راست خیابانها عبور میکند. بارها آیینۀ این ماشینها به آیینۀ ماشینش خورده بود. همیشه تعجب میکرد از این همه علاقه به پرکردنِ تمام فضاهای خالی، این همه شتابِ بیهوده برای مردمی که در کل وقت برایشان خیلی هم مهم نیست و با تأمل و درنگ و صبر بیگانهاند. فکر کرد که مطلبی راجع به این بنویسد و در فیسبوکش هوا کند. به سهیلا گفت:
- متأسفم. کاری نمیتونم بکنم. باید صبر کنیم افسر بیاد.
سوگل که داشت تندتند با گوشی سهیلا از ماشین عکس میگرفت، وقتی به صندوق ماشین آقای قاف نزدیک شد تا از آن هم عکس بگیرد، صدایی از صندوق شنید. گوشش را چسباند به صندوق و گفت:
- صدای ناله میاد.
بعد هم دو قدم آمد سمت سهیلا، گوشی را داد دست او و دم گوشش گفت:
- بگیرش. حرف نزدم با مرتیکۀ قرمساق. اگه دوباره زنگ زد اصلاً برندار گوشی رو. فعلاً که دستمون لای در این یاروئه. معلومم نیست کی خلاص میشیم.
آقای قاف گفت:
- کدوم صدا؟
سهیلا گوشی را انداخت در جیبش و به سوگل گفت:
- باشه. جوابشو نمیدم دیگه.
سوگل به آقای قاف گفت:
- در صندوقو باز کن ببینیم. یکی داره ناله میکنه! نکنه آدمی چیزی دزدیدی؟
خون دوید توی صورت آقای قاف و گفت:
- چی میگین خانوم؟ آدم؟ تو صندوق ماشین من؟
و بعد با اطمینان خاصی در صندوق را ناگهانی باز کرد و گفت: بفرمایین! هنوز دستش روی در نیمهباز صندوق بود که گربۀ سیاهی از کنار دستش از توی صندوق جست زد بیرون و پرید روی سر سوگل. سوگل جیغ بلندی کشید. گربه مثل فشنگ در رفت و پشت شمشادهای کنار خیابان گم شد. آقای قاف دستش را تند کشید کنار و گفت:
- ای کشیخان! این همون گربهای بود که پرید جلوی ماشین! چطوری رفته تو صندوق؟
سوگل شوکه شده بود و دهانش پشت هم بازوبسته میشد اما هیچ صدایی از گلوش بیرون نمیآمد. دو قدم عقبعقب رفت و یکهو افتاد روی زمین. سهیلا دوید سمتش.
- چت شد؟ ای داد بیداد! ببین چه خاکی به سرمون شد! چشاش سفید شده کلاً! سکتهمکته نکرده باشه؟ چرا عین شوتا اونجا وایسادی نگاه میکنی؟ بیا کمک کن بلندش کنیم.
آقای قاف به خودش آمد و رفت بالا سر سوگل و با کمک سهیلا او را نشاندند. بعد هم تن سوگل را به سهیلا تکیه داد و رفت از تو ماشین آب آورد و کمی به سر و صورت سوگل زد. یک لحظه سیاهی چشمهایش برگشت و نگاه وحشتناکی به سهیلا کرد و گفت:
- اَیصح اَملَهلَهین ضاخَشی سَلسَن!
بعد از گفتن این جمله به رعشه افتاد و تنش از دست سهیلا در رفت و افتاد کف خیابان. به خودش میپیچید؛ مثل فکری وسواسگونه از رفتاری ناشایست در جایی نامناسب که در ذهن فاعلش میپیچد و غلتاغلت میزند. سهیلا جیغکشان به سر و صورت خودش میزد. آقای قاف مدام تکرار میکرد: «آروم باشید خانوم! آروم باشید!» در همان حال سعی میکرد بدن سوگل را در دستهایش نگه دارد اما از دستش در میرفت و پیچوتاب میخورد. در هر بار پیچش، انگار که به پمپ بادی وصل باشد، بزرگتر میشد. آقای قاف فکر کرد که حتماً پوستش در اثر شوک دارد ورم میکند اما کمکم ترسید، چون همینطور بزرگ و بزرگتر میشد و کاملاً از حالت طبیعی خارج شده بود. چهار متری بالا رفت و بعد با صدایی مثل صدای پرواز یک دسته زنجره، آرامآرام در خود جمع شد و به شکل دهانی باز افتاد روی زمین. دهانی به ابعاد یک آدم میانهقامت، با لبهایی سرخ و دندانهایی سفید و زبانی جنبان. سهیلا در جا غش کرد. آقای قاف دو سه بار محکم کوبید تو صورت خودش تا مطمئن شود که دارد درست میبیند. صحنه انقدر بیمعنا بود که باورش حتی برای آدمهای چِت هم سخت بود، چه برسد به آقای قاف که از این جنس توهمات فاصلۀ معنیداری داشت. نه، خواب نمیدید، توهم نبود، دهان آنجا بود و نمیشد انکارش کرد. دور و برش را نگاه کرد. کسی نبود. دو ماشین تصادفی، زنی غش کرده، یک دهان بزرگ. بهترین راه این بود که فرار کند و از این مهلکۀ بیسرانجام بگریزد. اما حسی غریب، ملغمهای از کنجکاوی و تحیر مانع از آن میشد که بتواند فکر کند و بفهمد در چه ورطهای افتاده است. هاج و واج ایستاده بود و تماشا میکرد. دهان زبانش را چرخاند، لبها را به هم چفت کرد. زبان را برد پشت لب بالایی و از راست به چپ و از چپ به راست کشید. بعد هم برد پشت لب پایینی و همان کار را تکرار کرد. بعد لبها را محکم فشرد و نفسی بیرون داد که تارهای موی آقای قاف را که از راست به چپ کشیده بود تا بخش خالی کف سرش را کمی بپوشاند، به هوا بلند کرد. آقای قاف فوراً دستش را روی موها کشید و صافشان کرد. دهانْ گلو صاف کرد و شروع کرد به حرف زدن. صدایش مثل صدای بلندگوهای شیپوری بود:
- از میان آدمیان دو تن هرگز رستگار نشوند؛ اول آنها که بر هر مملکتی که رسند داعیۀ آوردن بهشت کنند و چون سالوس خود خوب فروختند، بر تمام ارکان آن سرزمین حدَث کنند. و دستۀ دوم آنها که در خدمت لشکر جهلاند و خرافات در هر سو میپراکنند تا آب را برای دستۀ اول گلآلود کنند.
سهیلا با شنیدن این صدای مهیب از جا پرید اما با دیدن دهان جیغ کشید و دوباره غش کرد.
آقای قاف هم نزدیک بود قالب تهی کند. انگار زنجیر به پاهایش زده بودند و نمیتوانست جُم بخورد. ایستاده بود و زل زده بود به دهانی که با این صدای هولناکِ دورگه حرفهای صدتایک غاز سرهم میکرد. چند پنجره باز شد و سرهایی بیرون آمد به تماشای معرکه. زنی داد زد: فیلمبرداریه؟ آقای قاف به خودش آمد، نگاهی به دور و بر انداخت و رفت سوار ماشین شد. تصمیم گرفت فرار کند. اما همین که استارت زد، دهان جستی زد و مثل گوریلِ پرنده خودش را انداخت جلوی ماشین. آقای قاف فرمان را گرفت چپ تا رد شود اما هر طرف میرفت، دهان هم میپرید جلوش. آخرسر تسلیم شد و ماشین را برگرداند سر جای اول و خاموشش کرد. سرش را گذاشت روی فرمان و چشمهایش را بست.