لوگو مجله بارو

در فراسوی زمان

در فراسوی زمان

 

یک

دیواری بزرگ و بلند با پنجره‌هائی در دو ردیف – دو طبقۀ یک ساختمان. جلوی پنجره‌‌ها میله‌های فلزی محکمی نصب شده‌اند. از بلندگوئی، که ظاهرا بر بالای دیوار نصب شده، برنامۀ رادیوی دولتی را پخش می‌شود: یک ترانۀ روز.  

جلوی دیوار، زیر آفتابی ملایم، سی-چهل نفری نشسته‌اند. بیشتر جوان، کمتر میانه‌سال و دو-سه نفری کم-و-بیش سالخورده. همگی، در گروه‌های سه-چهار-پنج نفری مشغول گفت و گویند. در یک گروه پنج نفری بحث حدت و شدت بیشتری دارد– هر چند همه مراقب‌اند که صدایشان چندان بلند نشود. یکی از آنها که ظاهراً مسن‌تر از دیگران است،مچ دست جوانی بیست و چند ساله را محکم امّا صمیمانه در دست گرفته و با حوصلۀ فراوان ظاهراً نکاتی را برای او توضیح می‌دهد.

زندانی جوان‌تر با دقت به حرف‌های او گوش می‌دهد، هر چند از سر تکان دادن‌های مکرّرش پیداست که آنچه می‌شنود برایش تازگی ندارد.

سرانجام توضیحات زندانی مسن‌تر به پایان می‌رسد. مچ دست جوان را رها می‌کند. دستش را می‌فشارد و چند ضریۀ تشویق‌آمیز هم به پشتش می‌زند.  

زندانی جوان از جا برمی‌خیزد و به سرعت به جمع کوچک‌تری از زندانیان که کمی دورتر دور هم جمع شده‌اند، می‌پیوندد. پیداست که آنها منتظرش بوده‌اند. پس با علاقه به حرف‌هایش گوش می‌دهند. و بعد یکی از آنها دست زندانی جوان را می‌گیرد. کمی او را به سوی خودش می‌کشد و با دقت و سرعت نکاتی را برایش توضیح می‌دهد. او هم در پایان صحبت‌هایش دستی به پشت جوان زندانی می‌زند و روانه‌اش می‌کند.

جوان از جا برمی‌خیزد و با سرعت به سوی گروه اوّل می‌رود. در نیمۀ راه بلندگو به طرزی ناهنجار به خش-خش می‌افتد. جوان خواه-ناخواه می‌ایستد و به بالا، محل نصب بلندگو بر بالای دیوار، نگاه می‌کند.

خش-خش قطع می‌شود و پس از چند لحظه‌ صدای کسی که قاعدتاً از مسئولان یا نگهبانان زندان است، شنیده می‌شود.

بلندگو : توجه! توجه! آقایون توجه کنن. توجه کنن آقایون… اون‌ها… اون آقایونی که هفتۀ گذشته– پنج‌شنبۀ هفتۀ گذشته  –از کمیته به بند سه منتقل شده‌ن، هر چی زودتر بیان دفتر. خودشون می‌دونن. به‌اشون گفته شد همون روز. برای تکمیل پروندۀ انتقال… دفتر اصلی. نگهبان راه رو نشون می‌ده. وسائل لازم نیس. بدون وسائل. فوراً بیان… زود برمی‌گردن. اون‌هائی که–آقایونی که هفتۀ پیش از کمیته اومده‌ن اینجا… فورا لطفاً!.. فوراً…

سکوت و پس از چند لحظه خش-خش بلندگو ترانه‌ای که قطع شده بود از سر گرفته می‌شود.

زندانیان با حالات و حرکاتی حاکی از پرسش و نگرانی و چند نفری هم با خوشحالی، به هم نگاه می‌کنند. تقریباً همه از جا برمی‌خیزند. به هم نزدیک می‌شوند. پرس-و-جو می‌کنند. از پرس و جو راضی نمی‌شوند. از یکی جدا می‌شوند و به سراغ دیگری می‌روند و به پرس-و-جو ادامه می‌دهند.

در این میان هفت نفری که با بلندگو احضار شده‌اند، در گوشه‌ای گرد آمده‌اند. دو-سه نفری پیش می‌روند تا با آنها خداحافظی کنند. دست بدهند، روبوسی کنند یا همدیگر را در آغوش بگیرند. بیشتر، ظاهراً با این تصوّر که کار آن هفت نفر چندان طول نمی‌کشد و زود برمی‌گردند، فقط با آنها دست می‌دهند.

چند لحظه بعد آن هفت نفر خارج می‌شوند.

آنها که مانده‌اند بیشتر سرگردانند. برخی نیز به سر جای خود برمی‌گردند و کار خود را از سر می‌گیرند. چند نفر با نگرانی و بی‌تابی آشکار، تنها یا دو-سه نفری قدم می‌زنند.

مدتی می‌گذرد. همه به کار خود مشغول‌اند، بجز سه نفر که در یک سو و یک نفر هم در سوی دیگر حیاط همچنان پرسان و مضطرب این-پا-و-آن پا می‌کنند…

صدای شلیک چند گلوله همه را از جا می‌پراند. و بعد چند رگبار که به رغم اضطراب و انتظار همگی طولانی و طولانی‌تر می‌شوند. و بعد سکوت. و در سکوت زندانیان انگار می‌کوشند که به خود آیند و با دریافتن حضور دیگران از هم پرس-و-جو کنند. شلیک‌ها از سر گرفته می‌شود: ده-دوازده تک‌تیر… در تمام این مدت پخش ترانه از  بلندگو ادامه دارد…

 

دو

نور خفیف و چرک چند لامپ ضعیف. صداهای مبهم ناله و خمیازه و واژه‌های نامفهوم. آه کشیدن در خواب.  چند خرناسه که ناگهان ناتمام می‌ماند. نالۀ خفه‌ای که زود قطع می‌شود. سکوت همراه با همهمه‌ای نامفهوم…

سه سرباز که دو نفرشان دو گوشه و سومی دو گوشۀ دیگر پتوئی را گرفته‌اند نفس‌زنان و شتاب‌زده به درون می‌‌آیند. پتو را بلافاصله بر زمین می‌گذارند و نفس تازه می‌کنند.

از لای پتو صدائی شبیه به حرف زدن یا نالۀ کسی شنیده می‌شود. سربازها گوش تیز می‌کنند.

سریاز یک : آب می‌خواد.

سریاز دو  : (یه را می‌افتد.) تو دستشوئی لیوان هس؟

سرباز یک : یه پارچ پر کن براش بیار.

سریاز سه : از صبح به‌اش آب ندادن.

سرباز دو دور می‌شود. سرباز یک و سرباز سه گوشه‌های پتو را با احتیاط کنار می‌زنند. هیکل مچاله شدۀ زندانی در نور چرک راهرو به زحمت دیده می‌شود.

سرباز سه : رفته برات آب بیاره… می‌شنوی؟… آب.

هر دو سرباز گوش تیز می‌کنند ولی چیزی نمی‌شنوند.

سرباز یک : چرا آب به‌اش ندادن؟

سرباز سه : یادشون نبوده.

سرباز سه با یک پارچ آب و یک لبوان برمی‌گردد.

سرباز سه : پاشو آب بخور.

سرباز دو مشغول پر کردن لیوان می‌شود. دو دست لرزان از لای پتو بیرون می‌زند و پارچ آب را از دست سرباز دو می‌قاپد. سرباز دو مقاومتی نمی‌کند. هر سه اندکی کنار می‌کشند و آب خوردن تمام نشدنی زندانی را تماشا می‌کنند…

 

سه

یک پارک کوچک. درخت‌های نه چندان فراوان، دورتر یک دیوار سبز و صدای جوی کوچکی که در نزدیکی جاری است و یک نیمکت.

آوا، دختری بیست و چند ساله، گوشۀ نیمکت نشسته و سیب بزرگی را گاز می‌زند. مدتی می‌گذرد. مهران، مردی جوان، به نیمکت نزدیک می‌شود. رفتاری احتیاط‌آمیز دارد. دو قدم به پیش یک قدم به پس به نیمکت نزدیک می‌شود و با احتیاط فراوان گوشۀ آن می‌نشیند.

مهران : سَ… سَ… سلام که می‌تونم بدم؟

آوا : اگه دوست داری.

مهران : خیلی دوست دارم. خیلی. تموم این مدت، تموم این سال‌ها، هر روزش، هر دقیقه‌ش، هر… چه می‌دونم، دائم، دائماً به فکر همین بودم که چطور… چطور…

آوا : چطور چی؟

مهران : چطور به‌ات سلام بدم.

آوا : تنها نگرانیت همین بوده؟

مهران : فقط همین.

آوا : فقط برای همین نگران بودی؟

مهران : خوب… خیلی چیزهای دیگه هم بود.

آوا : مثلاً؟

مهران : این که… این که منتظرت گذاشتم… منتظرم موندی.

آوا : منتظر چی؟

مهران : (بی هیچ اعتمادی به آنچه می‌خواهد بگوید) منتظر من؟

آوا : من منتظر تو نبودم.

مهران : (پس از آنکه مدتی به خود فرصت می‌دهد تا معنای حرف او را بفهمد.) تو منتظر من نبودی؟

آوا : (پس از اندکی تردید سرش را بلند می‌کند و مستقیماً به چشم‌های او می‌نگرد.) من منتظر من بودم که تو نیای… (با دیدن نگاه ناباور او تکرار می‌کند.) من منتظر من بودم که تو نیای.

مهران : ( پس از مکثی طولانی) تو… تو دلت می‌خواست که من برنگردم؟

 

آوا با تکان دادن سر پرسش او را تاًیید می‌کند. زمانی نسبتاً طولانی به هم نگاه می‌کنند و بعد آوا با نوعی احتیاط و با کمترین جنب و جوش کیف و کیسۀ خود را برمی‌دارد و به آرامی دور می‌شود.

مهران که از پیش سرش را پائین انداخته بی‌حرکت و بی‌واکنشی بر جای می‌ماند. و گوئی تنها برای این که کاری کرده باشد، سرش را میان دست‌هایش می‌گیرد.

سرانجام  راست می‌نشیند. نفس عمیقی به جای آه می‌کشد. با نوعی بیم و احتیاط سرش را به جائی که آوا نشسته بوده برمی‌گرداند و می‌بیند که امید، جوانی بیست و چند ساله، روی پشتی نیمکت – کم-و-بیش بالای سر مهران– نشسته است و او را نگاه می‌کند.

 

امید : وانمود نکن که نمی‌دونستی. می‌دونستی. اگه دلت می‌خواد، یا اگه روشو داری، می‌تونی جلوی دیگران وانمود کنی که نمی‌دونستی. ولی برای خودت نمی‌تونی این کارو بکنی… درست می‌گم یا نه؟

مهران : تو هر چی بگی درسته. ولی می‌تونست این کارو با من نکنه، نمی‌تونست؟ می‌تونست یه بهانه‌ای بیاره. یه دروغی سر-هم کنه. که

 مثلاً درگیره، به کسی قولی داده – چه می‌دونم، هزار راه داشت…

امید : تو از اون همچه انتظاری داری؟

مهران : از کسی مثل اون می‌شه هر انتظاری داشت.

امید : نمی‌فهمی که اون بیشترین احترام رو برای تو قائل شده؟ بیشترین امتیاز رو به‌ات داده؟

مهران : من می‌دونم که تو  می‌دونی. می‌دونم که تو درست می‌گی. ولی من چطور بفهمم؟

امید : می‌فهمی. می‌فهمی و قبول می‌کنی. قبول می‌کنی که حق با او بوده و این بهترین کاری بوده که برات کرده… قبول کردنش آسون نیس. ولی این قبول کردن حداقل حق‌شناسی از لطفی‌یه که اون در حقت کرده… راهش رو هم خودت بلدی. فقط خودت. این رو هیچ وقت فراموش نکن. فقط خودت راهشو بلدی.

مهران : (سرش را پائین می‌اندازد و فکر می‌کند.) چطور؟ چطور می‌تونم این کارو بکنم؟… الآن این قدر گیج شده‌م که هیچ راهی به نظرم نمی‌آد. راهش چیه؟ تو می‌تونی به‌ام بگی.

در پی اندکی سکوت و تاًمل، در جستجوی پاسخ به سوی امید سر بلند می‌کند. امید ناپدید شده است.

 

چهار

یک کوچۀ خلوت و قدیمی با سنگفرش فرسوده و دیوارهای گلی و درهای چوبی کهنه و فرسودۀ خانه‌ها.

مادر، چادرنماز به سر، با قدم‌های آهسته پیش می‌آید و پسربچه، با ساک برزنتی نسبتاً بزرگ و پری در دست، در پی اوست.

پسربچه کندتر و کندتر پیش می‌رود،ترانه‌ای زیر لب زمزمه می‌کند و فاصله‌اش با مادر بیشتر و بیشتر می‌شود.

پسرکی، اندکی بزرگسال‌تر از پسربچه پشت سرش ظاهر می‌شود. پبداست که از پیش در تعقیب آنها بوده است. پسربچه متوجه او نیست.

پسرک به پسربچه نزدیک می‌شود و ناگهان به او حمله می‌کند. با دست چپ گلوی او را می‌گیرد و به دیوار می‌چسباندش و با دست راست چاقوئی از جیب بیرون می‌آورد، تیغه‌اش را باز می‌کند و  بالای سر پسربچه می‌گیرد.

پسربچه هیچ مقاومتی نمی‌کند و کاملا پیداست که از سر ترس و خجالت حتّی مادرش را صدا نمی‌زند.

 

پسرک : اینجا چه غلطی می‌کنی؟ کی به‌ات اجازه داده اینجا پیدات شه؟ چی داری تو کیسه‌ات؟ (پسربچه که آشکارا زبانش بند آمده، نه حرفی می‌زند و نه واکنشی نشان می‌دهد.) خالی کن کیسه‌تو. خالی کن… به‌ات می‌گم خالی کن. فک کردی می‌تونی راس-راس از کوچۀ ما رد شی و هر غلطی بخوای بکنی؟… کیسه‌تو بنداز زمین به‌ات می‌گم…

 

امّا مادر که خود را به آنها رسانده با پس‌گردنی ناغافل و محکمی که به او می‌زند، وضعیت را از این رو به آن رو می‌کند.

 

پسرک : (که بر اثر ضریۀ مادر نقش زمین شده و چاقویش به گوشه‌ای پرت شده) چرا می‌زنی؟ مگه من چکار کرده‌م…

مادر : پاشو برو گم شو تا اون پدر پدرسوخته‌تو صدانکرده‌م که ببینم تو اینجا چه غلطی می‌کنی.

پسرک : بازی می‌کردیم. فقط آرتیس بازی بود…. قلمتراشم کو؟

مادر :قلمتراشت سرتو بخوره. ورش دار برو گورتو گم کن.

 

پسرک چاقویش را در گوشه‌ای می‌یابد و همچنانکه غر می‌زند، دور می‌شود.

مادر سر و وضع پسربچه را که در تمام این مدت فقط ساکت بوده و نگاه می‌کرده، مرتب می‌کند. ساک را خود برمی‌دارد. دست پسربچه را می‌گیرد و به راه می‌افتند.

 

      

 

 

 

 

 

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram