خفتگانِ همزاد
بخش اول
به نمایشگاهی در موزهی هنرهای معاصر رفته بودم. یادم هست کسی همراهم بود، اما نامش را بهخاطر ندارم. همینقدر خاطرم هست که چند سالی بود همدیگر را میشناختیم، از نزدیک. زیادی هم نزدیک. من با همراهی سردِ او، با دوری کند کارها را دانه دانه دیدیم و متنهایی را هم که از آرتیستهایشان چسبانده بودند روی دیوار خواندیم و زدیم بیرون. وقتی از تماشای گنجینهی موزه بیرون زدیم، همینطور بیحرف خاصی از داخل پارک لاله و از لای ازدحام جماعتِ بلالخور و بدمینتونباز و بچهمدرسهییهای آواره و علاف و بیمیل به خانهرفتن و بازنشستههای نیمزندهی مات و بیحرف و والیبالتیغیبازهای پارک و خردهفروشهای علف و بادبزن و قایقپلاستیکی لولیدیم و آمدیم پایین تا رسیدیم به بلوار کشاورز و بعد انداختیم از کنار بلوار — بیآنکه من به آب توی کانال نگاهی کرده باشم یا او به ابرهای پنبهیی سرگردان توی آسمان چرکِ آن روز کذایی توجهی کرده باشد — رفتیم تا سر وصال و بعد وصال را تا سر ایتالیا آمدیم پایین و من یادم هست کمی گرسنه بودم و دلم میخواست دم یکی از ساندویچیهای آنجا بایستیم و تهدلی بگیریم، اما همراهم، همان که دیگر نباید بهش میگفتم همراه، ضرباهنگ راهرفتنش را کموزیاد نکرد و طوری برگزار نکرد که سکوت بینمان کمی سبک شود و برعکس هی غلیظ و غلیظترش کرد یا کردیم بهاتفاق، و خلاصه اینکه، نشد که پیشنهاد خوردن چیزی را بدهم. زرده به ماتحت گرفتم و از سر کفر و کلافگی، گوشهیی از اجتماعِ چربیهای شکمم را به مشت فشار دادم و با همان فرمان ادامه دادیم و بعد با همان حال که انگار از جایی به بعد دیگر داشتیم رکورد تازهیی در سکوتکردن را به ثبت میرساندیم، گز کردیم تا تقاطع وصال-انقلاب و بعد چرخیدیم به سمت میدان فردوسی و حتا گره کورِ احمقانهی سوراخهای ایستگاه متروِ دم تئاتر شهر و هزار لک و پیسِ مأمور و نرده و آسفالتِ پر و پخشِ اینور و آنورِ چهارراه هم ما را هرگز از ریتمِ خفقان میانمان و از پاضربِ هردم پرشتابترِ راهرفتنمان نینداخت. و همینطور رفتیم تا رسیدیم به میدان تا او از آنجا تاکسی بگیرد و برود بالا و من هم بروم خانهام.
جلوی داروخانهی رامین ایستادیم. از کارها حرف نزده بودیم. فقط همان دم در موزه چیزی پرانده بودیم. من کاغذ بلیتها را مچاله کرده بودم توش مشتم و نگاهِ همدیگر کرده بودیم، آنهم فقط اینقدر که او بگوید از ترکیببندیِ پیر سولاژ خیلی خوشش آمده و من لندلندی کنم که از باغ ایرانیِ هلن فرانکنتالر بدم نیامد. و بعد کمی بیخود و بیجهت نگاهم بین تابلوی داروخانه و دلارفروشی کناریش و دستهای او رفت و برگشت. عجیب دلم میخواست بهش بگویم لابد این احوالِ تو که نزدیک بیست سال پیش با معشوقِ خودکشته یا مقتولت همین جا و دور همین میدان آخرین قرار عاشقانهات را پیش از مرگش گذاشتی و حالا با من ایستادهیی و به چشمهای من نگاه میکنی که چطور دارم پردهی آخرِ نمایشِ عنادِ به خویشتنم را برایت کامل میکنم، باید نامی داشته باشد. اما لب از لب باز نکردم، فقط تمام سعیام را جمع کردم و دستش را گرفتم، اینقدر که انگار اینها را شمرده و کمی با مکث گفته باشم، توی دستانم نگهشان داشتم و نرم فشردمشان. کار دیگری از دستم ساخته بود؟ هرگز! از گرسنگی بود یا از این بساط تیاتر خیابانی که راه انداخته بودم، که دیدم دستم بنا کرد به لرزیدن. زود دستم را بیرون کشیدم و شرمم شد و معطل نکردم و یک خداحافظ کوتاه و بریده و بعد مثل شصتتیر ازش دور شدم. میدانستم نباید نام گذاشت. نباید ایستاد و ادامه داد. نباید مثل او ایستاد وسط آن پیادهرو شلوغ و من را پایید که چطور از او یا از خودم یا از پلاک ایرانیام یا از همهی آنچه میتوانست به من نامِ من بدهد، فرار میکردم. من یاد نگرفته بودم ایستادن را، از کسی هم بابت این نقصان آموزشی کوچکترین شکایتی ندارم. هر که هر کار در توانش بود برای من کرده بود. دو بار خداحافظیِ یک زن در یک نقطهی شهر با دو مرد در فاصلهی بیست سال، که یکی آخرش هم معلوم نشد که برگشت ایران تا خودش خودش را در دفتر فیلمسازی پدر حرامزادهاش راحت کند یا به ادعای همان پدرش، جزء مقتولین قتلهای زنجیرهیی شد و آن یکی هم که بهواقع نمیشد گفت بعد از دومرتبه بازداشت و چند بار پیگرد و بازجویی و ممنوع از کار شدن یا بعد از اخراج و بیپولی و افسردگی و تنهایی و مرگ مادرش، رسید به این نتیجه که دیگر نمیتواند بماند. برای این دو وداع، من هنوز هم که هنوز است، سگ کی باشم که نامی بگذارم.
هنوز به سر لالهزار نرسیده بودم که اکیدن با خودم میگفتم مثلن همان ترکیببندی؛ بدترین نام محسوب میشود برای آنچه که من شاهدش بودم. مثل رفتنِ من یا مردنِ آن جوانِ صدابردارِ آتیهدار. اگر از دید او، رفتنِ من همان نماندنِ من است، پس لاجرم نتیجه میگیرم که تا بوده و بوده این رفتن و نماندن در یک ترکیببندی ناموزن با هم بودهاند. ترکیببندیِ مُغلق و تاریک و بدریختی که هر چه مادهرنگ روشن روی آن بخوابانیم، باز ظلماتش بیرون میزند. و تا پیچ شمیران به همین منوال گذشت و من باوجودِ دلضعفه و گیجی مفرطم، با خودم گفتم «ذهنیت ملموس» نام دقیقی برای آن مجموعه نبود. جکسون پولاک در کنار منوچهر یکتایی و ویلم دکونینگ و دیگران را با این عنوان به همدیگر سنجاقکردن بهنظرم بیربط میآمد. کوبندگانِ تاش قلم در کنار شاعران خاموشی چون روتکو چه جای این عنوان دارد؟ باری، یادم هست روح توطئهمحورم حسابی جولان میداد که، خب اینها هر چند وقت یکبار برمیدارند یک ترکیب ناجوری از گنجینه را با یک اسم تازهی مکشمرگما از دیوارها آویزان میکنند، تا همی به ذهن ببینده بخورد و تابلوها هم هوایی تازه تنفس کنند و به این روش به دیگران هم اعلام کنند که، بله، خیالتان راحت، اینها کماکان در گنجینه هستند و کسی هنوز خواب شومی برایشان ندیده و دست به فروش یا معاملهشان نزده است.
نزدیکِ خانه، پشتِ سینما ایران، روی یکی از تختهای چوبی جگرکی کفش کندم و از حال رفتم. چند سیخ جگر و دل و خوئک را با یک بطری دوغ جویده نجویده فرو دادم و جان کندم تا فکرم را منحرف کنم از اینکه اصلن گور پدرشان هم کرده، نمایشگاه است دیگر، تو هم رفتی و گندت را زدی و مأموریت پایانیات را به مضحکترین وجه ممکن به انجام رساندی و برگشتی دیگر.
شب را بهطریقی، مشخصتر بگویم، با یک دست تشک و پتوی سفری که کف اتاق خواب پهن کرده بودم، در خانهی لخت و خالی از اثاثام به صبح رساندم. لای تصویرهای بیربط و درهمی که از هشت ساله آخرم در آن خانه پیش چشمم ردیف میشد، چند بار هم به سرفه افتادم و از بازتاب صدای خودم و آن تصویرها در آن چهاردیوار بیشکوه منزجر شدم و به خودم دلداری دادم که اصلن هیچ چیزی از گذشته ارزش یادآوریاش را ندارد.
نزدیکای ظهر رفتم منزل پدرم. دو روز قبل هماهنگ کرده بودم. بدون هماهنگی در را باز نمیکرد. از نظر او هیچ امری جز بالاوپایینشدن فشارخون خودش فوریفوتی نبود. تا من بنشینم روی صندلی میز تلفنِ کنار آشپزخانه و یک دستمال کاغذی بردارم و بکشم به عرق پیشانیام، شاید ده بار عرض آشپزخانه تا ته حال را بیجهت رفت و برگشت. پیرمرد مثل مرغ سرکنده بود. ملتهب از رفتن من بود یا چه نفهمیدم. سلامی و والسلامی و چای اول و بعد هم صاف پاشدم رفتم لای کتابهای انبارشده در خبرپشتهی خانهاش پی کتاب؛ یک تیر و دو نشان، هم او را دیده بودم قبل از رفتن و هم کاری برای خودم تراشیده بودم تا رسیدنِ وقتِ ناهار. بیجهت شاید یا از سر اجبار اضافهوزن و کمجایی، با خودم قرار گذاشته بودم که فقط یک جلد و نه بیشتر. باید یکی را سوا میکردم که سبکوزن باشد، جز این چه دلیل دیگری میتوانست برای یک مسافرِ ناکجا وجود داشته باشد؟ هر چه کتاب بود فروخته شده بود و باقیماندهها، جملگی، آنهایی بودند که دلِ فروختنشان را نداشتم و اغلب هم نسخههای اصل و قدیمی و نایاب بودند و تألیفی بودند و شاید چند جلد ترجمه داخلشان میشد یافت. اما از طرفی هم در سفر قبلم به پاریس، ایدهی خامی شکل گرفته بود در ذهنم، برای پرداختن بیشتر و مفصلتر به متنهای شاهرخ مسکوب و زیست او در آن شهر. این شاید باعث شد که بیمعطلی بروم سراغ نسخههای کارهای او. تا مگر او را بهعنوان همصحبت با خودم به شهری بازگردانم که خود از آن مدام در رجعت بود. دستآخر بین سفر در خواب و گفتوگو در باغ دو به شک شدم. از پایین عطر فلفلدلمه و گوجهی کبابتابهیی و وزوزِ مواجِ رادیوِ نمیدانم کجا بلند بود. از وقتی خودم را شناختم، او بود که این غذا را برایمان میساخت. با کلی توضیح واضحاتی که تأییدات فائقهی خواسته و ناخواستهی مادرم را بهخود میخرید. شنیدم که توی حیاط چیزی را جابهجا کرد. و بعد شنیدم که آب گرفت به آن باغچهی چهار پنج متری و دیوار حیاط که باغچه را از یک طرف محاطِ خود کرده بود. خوب یادم هست آن بوی خاک آبخورده و آن عطر کهنهی آشنای خورجین کنفیِ نمزدهی ترکبند دوچرخهی هرکولساش را. از جان من آن دوچرخه را عزیزتر میداشت. دو طبقهی خالیماندهی آن خانه و آن اتاقک سقفکوتاه، یکمرتبه شد جالیزگاهی جمعوجور و من پسربچهیی سربههوا شدم، بیمحابا و خرکیف، و دودمان هر چه خیار و گوجهی تازه را که در آن نامکانِ ساختگی میدیدم، بههم میپیچیدم.
بااینهمه، در آن خانه، با آن دیوارهای سیمانیِ ترکبرداشتهی کرمخاکستریِ چرک، خاموشی از هر صدایی بلندتر بود. این را هم او بهتر از هر کسی میدانست، هم من ، که آن بالا دیگر کار خاصی نداشتم، اما ترجیح میدادم وقت غذا شود و صدایم کند بروم پایین و بعدِ چای، یکطوری بدون سنگینترکردن جوّ هرطور هست چند ثانیهیی در آغوش خودم نگهش دارم و ازش خداحافظی بگیرم و بزنم بیرون. برخلاف روال همیشهی بین من و او، سفارش غذا از رستوران نداده بود و خودش دستبهکار شده بود. و همین یعنی من خوبم و ناراحت هم نیستم از رفتن تو و سخت به زندگی خودم مشغولم و برای ادامهی باقیماندهی این حیات کوفتی و اجباری، منتظر احدی از آحاد شما نمیمانم. خاصه تو که سردستهی بهدردنخورهایی. من در میان بوی جالیز و کهنگیِ ورقِ کتابها برای خودم بودم. صرفن برای کشدادنِ موقعیت، دست بردم و گفتوگو در باغ را باز کردم. در یک صفحهی سفید از شروع کتاب نوشته بودم: ««باغیست در ذهن، با خط بلندِ افق در بالای تابلو، نزدیک آسمان، و آسمانی کوتاه و باریک، و دشتِ بازِ جلو.» آن «دشتِ بازِ جلو» مأمن تو بود. باغِ تو در آنجا حاضر بود. تو و من در آن باغ دو روانِ نخستین بودیم، دو روانی که در آغاز بودیم و همانطور ماندیم و به هم پیچیدیم و درختی شدیم. من بار تو را برچیدم و قد کشیدم و از تو بلندتر شدم و تو را خشکاندمت. همچون خفتگان همزاد. و آسمانِ باغِ تو کوتاه شد. خزان به باغ تو نزده بود هنوز. من یادم هست که چقدر زمین از آن تو بود. تو همهکارهی آن باغ بودی. و من از سبزی تو رو داشتم و بری میگرفتم و شکلی پیدا میکردم. از تو که به وسعت کوهپایههای البرز و زاگرس و الوند بودی. در تاب و رقص بودی و سرشار بودی، همچون دشتی از گلهای زرد. من همراهت بودم، گاهی. همزادِ خاموش تو من بودم. و تو از جمع و شلوغی هر درخت و رودی فاصله گرفته بودی. تنها شده بودی تو. من همانوقتها هم میفهمیدم که تو یکمرتبه چقدر تنها شدی و شروع کردی به دزیدن زمان از خودش. من همانوقت این کار را از تو یاد گرفتم. این کار را که اوایل خیال میکردم محال باشد. سکوت را هم همانوقت یاد گرفتم و خیرهشدن در تاریکی را. گاهی که با تو هم قدمی میکردم — بچه بودم، نمیفهمیدم، اما تقلید میکردم از تو. دستت را نمیگرفتم. هر دو آزاد بودیم. تنیده در هم و آزاد. تو آزادتر بودی شاید. ریشهْ تو بودی. معنای آزادی را تو آن وقت بهتر میدانستی، چون از تو بهتمامی سلب شده بود. میرفتی تا خودت، تا کوهپایههای زردپوش. من جای تو ذوق میکردم وقتی چشمانت روشن میشد. من هم در نزدیکیِ کشندهی تو جایی میایستادم. اگر میچیدی، من هم میچیدم، اگر تماشا میکردی و دست میکشیدی، من هم دست میسائیدم و آگاه میشدم. آگاهی من کشنده بود و همه چیز از تنیدگی تو بود که در من شکل میگرفت. من نمیدانستم که چقدر هیچکسی نیستم. و هر رگم از نزدیکی تٌست که در من شاخه میزند و خواهد زد. از هر پدیدهیی در این جهان کشندهتر است این نزدیکی. کاش خلقالله اینقدر جان نمیکندند که نزدیک همدیگر بشوند و میتوانستند یکجایی وا بایستند و فاصله را حفظ کنند. کاش میشد در شکاف میان نزدیکی و دوری جایی جست و در آن خزید. چارهیی نداشتم. باغ من اما با تو فرق داشت، در بهشت خانه نکرده بود و کاریش با جهان دیگر نبود. دیر یا زود حریقِ خزان میشد آن باغ که من بیهوده کوشیدم جدا از تو برای خودم بازبسازمش. تو همیشه در قلب من، ذهن من، در خزانِ این باغ جای بلندی داری، و همینطور در اعماقِ تاریکِ گورِ خودت.»
حالم از این پرتپلاهای بیربط و اغراقآمیز و سانتیمانتال که فقط خودم میدانستم که از کجا آب میخوردند، بههم خورد و دیگر از صرافت ورقزدنِ اصل کتاب افتادم و بستماش. اما آن جملهی اول که از متن کتاب قرض گرفته بودم، عجیب من را یاد تابلوی فرانکنتلر انداخت و بعد یادم آمد که دوازده سال از عمرِ این عبارتها میگذرد و حالا دیگر موقع بازگشت به طبیعتِ بیتعارفِ واقعیت فرارسیده است. خیلی کوتاه و گذرا به فعلِ بازگشتن فکر کردم و احساس گرسنگی بر من سوار شد. فکر کردم، خدا کند پدرم سکوت این بالاخانه را به مرگ من نگیرد و برای ناهار صدایم کند بروم پایین. گفتوگو نکرده با باغ برش گرداندم سر جایش و سفر در خواب را برداشتم. شاید چون در آن زمان خیال میکردم این سفر که میکنم، بیش از آنکه در بیداری رخ داده باشد، محصول نوعی خیال و رؤیا است.
مادرم گفته بود کجا میخواهی بروی؟ بگذار تصدیق دیپلمت بیاید، بعد ببین دانشگاه قبول میشوی، سرباز میشوی یا چی. همینجا پیش خودمان بمان، یک طبقه را بردار برای خودت و زندگیات را بکن. کسی کاری به تو ندارد. من همان روز یا بعد که رفتم و با یککفدست اسباب نوجوانانه در اولین خانهی شخصیام در پایین خیابان آذربایجان جاگیر شدم، گفتم ما باید سفرهایی برویم که سرنوشتمان را عوض کنند. من آنوقت هجدهسال بیشتر نداشتم و هر طور حساب میکنم، میبینم که حرفِ گندهتر از دهانم زده بودم. چون نمیدانستم سفر یعنی چه و خیال میکردم همین که با خانواده و کاروان بلندِ اقوام در آخرِ تابستان هر سال ریسه نشوم به سمت شمال و مشهد خراسان، یعنی سفر بزرگتری در انتظارم خواهد بود. من نمیدانستم آن سفر که طومار تقدیر را در باد میپیچید، نامی ندارد مگر مهاجرت. و من حتا بعدتر هم که بازگویندهی این جمله بودم، از سفر زیاد میدانستم و زیاد تکهپاره اینطرف و آنطرف چیزکی در این مورد قلمی کرده بودم، و مثلن میشد گفت این قضیه یکجورهایی مسئلهام بود، اما از مهاجرت هیچ نمیدانستم.
خبری از پدرم نشد. گرسنگی بر گشادی و خیالپردازی فائق آمد.کتاب را زیربغل جا دادم و بلند شدم و باقی را گذاشتم همانجا در سایهروشنِ ساکت و غبارگرفتهی آن خانهی قدیمی کنار هم بمانند، به این امید که روزی برگردم و بتوانم همهشان را یکجا پیش خودم بیاورم و در ردیفی منظم و در سایهآفتاب یک اتاق دنجِ جداگانه همگی ارواح خفتهی میان این صفحههای نخودیرنگ را در کنار خود داشته باشم و تا میشود باهاشان گورِ کهنه و نو بشکافم.