بابت میتواند آشپزی کند
«بابت میتواند آشپزی کند.» این آخرین جملهٔ نامهایست که «بابت» قهرمان داستان کارن بلیکسن با آن معرفی میشود. جملهای که در سراسر داستان بیآنکه تکرار شود مدام در حال پژواک است. او در یک شب طوفانی در ژوئن سال ۱۸۷۱ از راه میرسد، گریخته از جنگ و خون و جنون فرانسه و پناهنده به برلواگ: روستایی کوچک و دورافتاده در نروژ. جایی که دو خواهر به نامهای فیلیپا و مارتین در خانه زرد رنگشان زندگی میکنند، آنها دختران زیبا و پا به سن گذاشته کشیشی درگذشته و نامدارند که درحقیقت پیشوا و بنیانگذار یکی از احزاب مذهبی کلیسا بودهاست و حالا دخترانش میراثدار اعتقاد او و نقطهٔ وصل مریدانی هستند که روزبهروز از شمارشان کم میشود.
بابت با آن ظاهر ژولیده و چهره تکیده برآستانه خانه این دو خواهر ظاهر میشود. او حامل نامهایست از سوی آشیل پایین خواستگار سابق فیلیپا و خواننده اپرا. عاشق ناکام با یادکردن از عطوفت و بخشندگی خواهران و با مکرر کردن خاطرهٔ «صدای آسمانی» فیلیپا، «مادام بابت هرسانت» را اینچنین معرفی میکند:
این زن ناچار شد از پاریس بگریزد. جنگ داخلی به خیابانهای ما کشیدهشد. دستهای فرانسه پر از خون فرانسویان شد. […] شوهر و پسر مادام هرسانت هردو کشتهشدند و خودش به اتهام آتش زدن خانهها بازداشت شد اما پس از مدتی توانست از چنگال خونین ژنرال گالیفت فرار کند. او همهچیزش را از دست دادهاست بسیار بیچاره و بیپناه اما بسیار محترم و با ایمان است. […] بابت میتواند آشپزی کند.
دوازده سال میگذرد، بابت در مقام خدمتکار و آشپزی فروتن و سربهفرمان کنار خواهران زندگی میکند. با وجود کاتولیک بودنش همدوش «خانمها» زهد عابدانه آنها را میپذیرد، پوسته سبوس را جدا میکند و برایشان نان و سوپ میپزد. در طی این سالها یگانه پیوند بابت با پاریس یک بلیت بختآزمایی ست که هر ساله دوستی برایش تمدید میکند. تا اینکه سرانجام نامهای به دست او میرسد حاوی خبر برندهشدن جایزه دههزار فرانسی این لاتاری. این اتفاق مصادف است با نزدیک شدن صدمین سال تولد پدر فیلیپا و مارتین، زمانیکه این دو خواهر در صددند برای بزرگداشت رییس فقید کلیسا مراسمی کوچک برگزار کنند. بابت از آنها میخواهد بهعنوان اولین و آخرین خواستهاش به او اجازه دهند با هزینه خودش در این مراسم یک میهمانی کاملاً فرانسوی ترتیب دهد.
خواهران با وجود بدگمانی به اغذیه فرانسوی با اکراه میپذیرند که تنها خواهش بابت را پیش از عزیمتش به پاریس اجابت کنند. اما وسواس مذهبی و پرهیز از تجمل و عادت به ریاضت که موجب تردید آنهاست همزمان با رسیدن مواد غذایی اگزوتیک از فرانسه به هراس و پریشانی بدل میشود: بلدرچینهای زنده، یک لاکپشت غولپیکر، بطری کلاس وگات ۱۸۴۶ و … آنها با وحشت به خود میآیند: خوراک مجلل و شراب: «لذت».
دو خواهر، هراسان و گریان از آنچه پدرشان بناست از جهان دیگر شاهدش باشد از اعضای کلیسا چارهجویی میکنند و در نهایت همگی با هم عهد میبندد که آن شب کلمهای درباره غذا و نوشیدنی نگویند، آنها قسم میخورند در تمرینی زاهدانه تلاش کنند زبانشان را از احساس و چشیدن طعمها عاجز کنند و با شکرگزاری و نیایش خودشان را از تجربه هرآنچه مایه توجه به جسم است مصون بدارند.
همه این یازده نفر بر سه پیمانشان باقی میمانند جز ژنرال لئونهلم: دوازدهمین میهمان که خارج از دعوت قبلی و همراه با عمه مسنش در مراسم شرکت کردهاست. مردی دنیا دیده که در سالهای دور خواستگار مارتین بودهاست. او پس از تجربه یک زندگی پرفراز و نشیب، برای یافتن خودش و فرار از ملال به این دهکده سفر کرده و حالا پشت این میز مجلل نشستهاست. اوست که یکیک غذاها را معرفی میکند:
- سوپ لاک پشت با شراب آمونتیلادو
- بیلینیس دمیدوف شامل پنکیک گندم سیاه و خاویار و خامهترش به همراه شامپاین ویوه کلیوت
- کایلس ان سارکوفیچ با ترجمه لغوی «بلدرچینهایی در تابوت» متشکل از بلدرچینهای درسته و بی استخوان که شکمشان با جگر غاز و سس ترافل پر شده و کاسهای از خمیر هزارلا تابوتشان شدهاست.
- و صدالبته میوههایی مرغوب: هلوهای رسیده، انجیرهای تازه و انگورهایی «زیبا».
او با هر جرعه و با هر لقمه به وجد میآید و در همان حال به یاد میهمانی شامی میافتد که کلونل گالیفت به افتخار ترفیع او در یکی از بهترین رستورانهای پاریس برپا کردهبود. گالیفت این غذا را امضای بهترین سرآشپز پاریس که زنی هنرمند؛ خلاق و زیباست خوانده و توضیح دادهبود که «این زن در کافه آنجالیس کار میکند، او میتواند از غذا مغازلهای اصیل و خیالانگیز خلق کند، آنقدر که دیگر میان گرسنگی یا سیری جسمی و روحی مرزی قابل تصور نباشد»
رفتهرفته اتفاقی رخ میدهد. تلاش دیگر میهمانان هم برای انکار لذایذ حسی ناکام میماند: «آدمهای پیر کم حرف موهبت چشایی را دریافته بودند و گوشهایشان که برای سالها ناشنوا ماندهبود گشوده شده بودند زمان خود به خود با ابدیت آمیختهبود.» اینچنین است که عداوتهای دیرین فراموش میشوند، کدورتهای کهنه به جدلهای دو جملهای طنازانه تغییر صورت میدهند، مهر و مدارا و خیرخواهی مجال بروز پیدا میکند و در نهایت میز غذا به صحنه یک «مغازله» بدل میشود:
اواخر نیمهشب بود و پنجرهها زیر نور اتاق و اشعههای نور شمعها که اتاق را مثل روز روشن کردهبود، مانند طلا میدرخشیدند و آوازهای طلایی در هوای زمستانی پخش میشد. دو زن سالخورده که قبلاً با یکدیگر نزاع کردهبودند و نسبت به هم کینه داشتند، کنار هم نشستند و به زمان کودکیشان فکر کردند؛ به یاد روزهایی افتادند که دست در دست در جاده برلواگ میدویدند و آواز میخواندند.
حالا کدام یک به «خدا» نزدیکتر است؟ پیوریتنها با زیستن یک زندگی عاری از لذت و شور؟ یا بابت با عشق بیکرانش به زندگی و قدرتش در گرد هم آوردن آدمها به واسطه خوراک و نوشاک؟ اثر هنری او را چه میتوان نام کرد؟ یک مائده آسمانی یا یک خوراک جادویی؟
میهمانی بابت مناسک گرامیداشت فروتنانه حواس انسانیست. حواسی که در جسم و جان آدمی ریشه دواندهاند و در عین کثرت در وحدتی یکپارچهاند. خشم، حسرت، حرمان یا شفقت، خرسندی و آرامش با آنچه حواس جسمی مخابره میکند پیوندی تنگاتنگ دارند. این کتاب شارح قدرت استحالهگر خوراک به ملیحترین رسم ممکن است همراه با چاشنی ملایمی از شوخطبعی. مقصود دینسن از تصویر این «ضیافت» تنها نمایش لذت و شعف ناشی از خوردن و شادخواری در کنار یکدیگر نیست، او این ضیافت را بر بستری از مولفههای انسانی نظیر گذشت، عطوفت، سخاوت و یکرنگی برپا میکند. شام جادویی بابت قلب و دهان میهمانان را برای کاوش در قلمرو احساساتی که تا پیش از آن نامکشوف مانده، میگشاید.
ضیافت بابت، در عین ستایش زندگی نوعی آیین سوگواری هم هست، گفتن از فقدانهای مکتوم و سربه مهر میهمانان از یک سو و مواجهه بابت با سوگ سنگین به تعویقافتادهاش از سوی دیگر، نوعی تصفیه روانیست که از رهگذار فرآیند آشپزی هنرمندانه، جمع کردن آدمها دور یک سفره رنگین، نقب زدن به گذشته و یادآوری بوها و مزههای از کفرفته سالیان دور میسر میشود. بابت داغدار با این ضیافت به خلاقیت هنری به مثابه وسیلهای برای پاس داشتن زندگی و ادای دین به گذشته ویرانشدهاش چنگ میزند. او که با فرار شتابزده و تراماتیکش حتی فرصت خاکسپاری همسر و فرزندش را پیدا نکرده و نتوانستهاست با دوستان و مکانهایی که معنای هستی او بودهاند وداع کند. بابت ناچار شده برای بقا سوگواری را در پستوی ذهنش به تعویق بیندازد و سرکوبش کند.
اما داستان هنوز تمام نشدهاست. با رفتن مهمانان و به آخر رسیدن مهمانی خواهران به رسم تشکر به آشپزخانه میروند جایی که بابت خسته و رنگپریده در میان انبوه ظرفهای چرب و بشقابهای غذا احاطه شدهاست. او در حالتی گنگ و گیج اعتراف میکند که زمانی در کافه آنجالیس سرآشپز بودهاست و در ادامه مکالمه به مارتین و فیلیپا میگوید که تمام ده هزار فرانس را برای میهمانی آن شب خرج کرده است چرا که دیگر به پاریس بازنخواهد گشت:
مارتین آهسته با خود زمزمه کرد: «اما ده هزار فرانس»
بابت با وقار تمام گفت: «خانمهای من، ترتیب دادن یک شام در کافه آنجالیس برای دوازده نفر ده هزار فرانس خرج برمیدارد.»
این «شام آخر» نوعی مرثیهسرایی بر آرزوهای هنرمندیست که قربانی جنگ و خشونت شدهاست. خاکسپاری تمام آن چیزهاییست که وطن و مردمانش را برای او معنا میکرد. او «همه چیز را در پاریس از دست داده» نه تنها شوهر و پسرش بلکه تمام دوکها و ژنرالها و پرنسسهایی که در کافه آنجالیس برایشان آشپزی میکردهاست. همانهایی که تراژدی غریب زندگی او را رقم زدند و عزیزانش را به قتل رساندند. بابت سوگوار باور و ایمان از دست رفته نسبت به زادگاه و مردمانش هم هست. آدمهایی که او عشق و هنرش را نثارشان کرده و ستمگر و جانی از کار درآمدهاند.
«[فیلیپا گفت] اما تمام کسانی که گفتی، آن پرنسسها و اشخاص عالیرتبه پاریس که نامشان را بردی، بابت تو خودت رویاروی آنها جنگیدی؟ تو یک کمونار بودی. آن ژنرال گالیفت همان است که به شوهر و پسرت شلیک کرده. چطور میتوانی برای اینها غمگین باشی؟»
بابت با چشمهای تیرهاش به چشمهای فیلیپا خیره شد و گفت: «بله، من کمونار بودم و از این بابت خدا را شاکرم، همه آنهایی که نامشان را بردم. آنها به مردم پاریس گرسنگی و تهیدستی و مظلومیت تحمیل کردند. خدا را شاکرم که من سوی دیگر جبهه ایستادم و برای مردم کشورم جنگیدم. معهذا من دیگر به پاریس برنمیگردم.»
در همین اثنا فیلیپا که به او میگوید: «یعنی از این بعد برای تمام عمرت فقیر خواهی ماند بابت؟» و بابت پاسخ میدهد: «فقیر؟ نه من هرگز فقیر نخواهم بود. من یک هنرمند بزرگم. یک هنرمند بزرگ خانمهای من! ما هنرمندان موهبتی داریم که دیگر مردمان هیچ چیز از آن نمیدانند.» و بعد خواننده اپرا، آشیل پاپین، عاشق مطرود فیلیپا را به یادش میآورد. همان مردی که بابت را نزد دو خواهر فرستادهبود. «درست مثل آشیل پاپین. او همیشه به من میگفت برای یک هنرمند بسیار سخت و تحملناپذیر است که مورد تشویق و تحسین واقع شود حال آنکه یک کار درجه دو ارائه دادهاست. در سراسر جهان یک فریاد بلند از قلب هنرمند بر میآید: بگذارید شاهکارم را ارائه بدهم.»
بابت تنها دارایی و یگانهسهمش از بخت و اقبال را در برپایی مراسم شام برای عابدانی تهیدست خرج میکند که در عمرشان جز ماهی و سوپ نخوردهاند. عملی خارقالعاده از سوی زنی که تمام هنرش را در راه هنرش قربانی میکند تا موطن و مردگانش را دوباره احیا کند. یک رستاخیز زمانی و مکانی که قدرت جادویی هنر آشپزی را هویدا میکند و در همان حال با ادعیه مذهبی «پاکدینان» پروتستان هم همآواز میشود: «تنها چیزی که ما از زندگیمان از روی زمین میبریم، تمام چیزهاییست که بخشیدهایم»
یک دیدگاه
درود برشما