اَتیکیفوبیا
در داستانی آمیخته به تخیل یکی از آخرین برخوردهای ناپلئون و برنادوت را چنان تصویر میکنند که ناپلئون به طعنه به همپیمان سابق، منتقد جنگ و البته دشمن آنروزش نهیب میزند که او هم سرآخر تن به جنگ داده. ژنرالِ سرکش به امپراتور مغرور توجه میدهد که به خاطر شرفاش میجنگد حال آنکه قصد حریف از جنگْ ثروت و قدرت است و ناپلئون پاسخ میدهد هرکس برای چیزی که ندارد میجنگد. این گفتگو احتمالا به قصد آن جملهی کوبندهی نهایی سرهمبندی شده تا نشان دهد آدمی برای بهچنگآوردنِ برخی چیزها ممکن است کارش به جاهایی بکشد که پیشتر به خواب هم نمیدیده و با ارزشها و افکارش یکسره در تضاد بودهاند.
هیجانات و عواطفِ پرخروش، فرد را وامیدارد در دفاع از اصولی درخشان و پسندیده با صدای بلند فریاد بکشد و آنها را ابدی و جهانشمول بیانگارد. تجربه اما، ممکن است ذرهذره نشان دهد آن اصول ابدی گاهی لازم است به تعلیق درآیند و بهتر است در تعمیمشان به همهچیز و همهکس، با مقادیری تبصره و لایحه، تجدید نظر شود. میگویند برای مبدل شدن هر پیروزی به شکست، فقط کمی صبر لازم است.
پرکردنِ جای خالیِ چیزها، یا به تعبیری درستتر، یافتن و بهچنگآوردنِ آرمانها و آرزوها همیشه به جنگ و نبرد ختم نمیشود، گاه به کمک فریب، گاه با کمی خوشاقبالی یا حتی سخنوری هم میشود خود را صاحب همان چیزی وانمود کرد که از فقداناش در رنجیم. داستان زندگیِ انسان را میتوان رویهمرفته ماجرای روزمرهی بهدست آوردنِ چیزهایی دانست که ندارد؛ چه در شکل فردی و چه در قالب جمعی، چه در مختصات یک شبانهروزِ بههمپیوسته و چه در تصویری تاریخی و ظاهرا ناپیوسته. آنتونیو داماسیو -عصبشناس برجستهی پرتغالیآمریکایی- در توصیف مفهومِ هومئوستازی (همایستایی) میگوید از مشخصههای بارزش تمایلی است که ارگانیزم زنده را در شرایطی کمی روبهجلو نگه میدارد: اینکه زندهایم و دلِ سیر خوردهایم و جایمان راحت است باعث نمیشود دست از همهچیز بکشیم، یک چیز ناشناختهای ما را در فکر لحظات بعد، آنچه در اختیار نداریم و پِلِکیدن و جستجو برای یافتناش بیقرار میکند.
اما از عجائب ذهنِ پیچیدهی انسان یکی آن است که گاه در بهدست آوردنِ یک وضعیتِ انتزاعی و ماهیتا ذهنی چنان پیش میرود که به قیمت از دستدادنِ همهچیز تمام میشود، از جمله وجودِ خودش. برای به دستآوردن صلح میجنگد، در پاسداری از حق حیات میکُشد، در دفاع از عشق انتقام میگیرد و برای برقراریِ نوعی بهشت، جهنمی واقعی بهپا میکند. حیرتآورتر آنکه میتواند این تضاد را برای همهی عمر و نسل در نسل در ذهن و روان فردی و جمعی حفظ کند. گرامشی -فیلسوف و نویسندهی ایتالیایی- میگفت “پاپ (در زمانهی جنگ اول جهانی) هم بر اسقفهایی که برای پیروزیِ ارتش آلمان دعا میکردند ریاست داشت و هم بر اسقفهایی که پیروزیِ ارتش ایتالیا و فرانسه را از خدا میخواستند و هیچ تناقضی هم در این موضع دیده نمیشد”.
در روزگار ارتباطات و اطلاعات و تعلق انسانِ اجتماعی به گروههایی متعدد و گاه ناهمگون، آدمی ناچار است مهارتِ خویش در بهدوشکشیدنِ تضادهایی دشوار در ابعادی وسیع را تقویت کند: همزمان که هواخواه آزادیست ناچار میشود از به زنجیرکشیدنِ مخالفینی که آزادی را هدف گرفتهاند دفاع کند، اگرچه مصارف زندگی شخصیاش موبهمو مطابق بر اصول بازیافت است، ناچار است در موقعیتی شغلی و برای خودداری از ورشکستگی دست به تخریب محیط زیست بزند و همزمان که عمیقا به عدم توانایی و صداقت نامزد حزب متبوع خویش واقف است، ناچار میشود برای خودداری از بدنامیِ دفاع از دشمن، بر آنچه میداند چشم ببندد.
در نتیجه هر یک از ما ممکن است در دفاع از “راستی” دروغ بگوییم، در جدال با “جهالت” دست به کتمان واقعیت و پوشاندناش بزنیم و برای حفظ پرستیژِ “من با سیاستمدار چپ، راست یا میانه مخالفم” راه بر تغییرات مطلوب اجتماعی ببندیم. و اینهمه، نتیجهی نوعی رذالتِ شخصی یا دورویی نیست. تضادِ میان اصول یا تعلقات فکری در جامعهای چندلایه و تودرتو، گزینهها را چنان در برابر هم قرار میدهد که هر موفقیت لاجرم به شکست در قلمرویی دیگر میانجامد و دفاع از هر اصل به قیمت خیانت به ارزشی دیگر تمام میشود.
در چنان اقلیمیست که اَتیکیفوبیا (Atychiphobia) یا هراس از شکست به تجربهای دائمی و فراگیر مبدل میشود. هراس از قدمنهادن در مسیری تازه، هراس از بیانِ عقیدهی متفاوت، هراس از دگرگونیِ نظر خویش و هراس از آشکارکردنِ تمایلاتی که بر انگارهها منطبق نیستند، همه و همه ناشی از نگرانی و ترسی عمیق است از بهخطارفتن، شکستخوردن و در نهایت از چشم دیگران افتادن. کسانی به نادرست اَتیکیفوبیا را روی دیگر کمالگرایی (perfectionism) دانستند حالآنکه کمالگرا -بد یا خوب- بر موفقیت و بیعیبونقصی متمرکز است، اما کانون توجه اتیکیفوبیک یکسره بر شکست است. هراس از سقوط، بدنامی و بیاعتباری چون مهای تیره در برابر چشمان اوست و با هر نفس به ذهن او رسوخ میکند. او میهراسد و میهراساند.
اگر شکستخوردن محتملترین نتیجهی هر انتخابیست، انسان یا به بیعملی کشیده میشود یا نیازمند روایتی خواهد شد که شکست را همچون موفقیت تصویر کند؛ همپیمانانی تماموقت که در آن روایت شریک باشند و بر آن مهر اعتبار زنند. در نتیجه، انتخابکننده بیش از آنکه نیازمند باوری صادقانه و پشتوانهای مستدل باشد به همپیمان و همراه محتاج است تا به وقتاش او را تنها نگذارند. تعلق گروهی هم بیش از آنکه ناشی از بینش باشد، استراتژیست؛ استراتژیِ بقا در زیستگاهی خشن و بیرحم و نیازی عمیق به تاییدِ دیگری.
در هیاهوی دهههای نخست قرن بیستویکم، تمدنِ بشر کمترین شباهت ممکن را به آرامشِ آرمانیِ انسانِ خردمند دارد. بشر هیچگاه تا این اندازه از دانش و ابزار برخوردار نبوده و با اینحال، احساس رضایت از امروز و امیدواری به آینده چندان در صدا و چهرهاش محسوس نیست. همهجا حرف از موفقیتهای ریز و درشت است اما هراس از شکست در قدمِ بعدی و سرخوردگی از انتخابهای پیشین، تصویرِ غالبِ دوران ماست. شکستخوردن پیامد سلسلهای از وقایع است و میتوان آنرا بدیهی دانست، روی دیگر پیروزی. اما هراس مسئلهای ذهنیست و فوبیای شکست میتواند ذهن را از درون فلج میکند و همچون تقدیری جبرگونه همهچیز را از پیش شکل دهد. و اینهمه در تفاوتی شگفت میان افکار و وقایعاند. دانونزیو زمانی به زبانِ گله در داستانِ توسریخور نوشت مردم وقایع را دوست دارند نه افکار را، “ولی وقایع هیچ معنی ندارند، در جهان چیز دیگری وجود دارد که از خود واقعه مهمتر است”.
انسانِ متوسط امروز که در عرصهی اجتماعی دیده میشود و اگرچه در شبکهای نامتنهاهی از ارتباطات صاحب تریبونی کوچک است اما صدا و تصویرش تا دوردستها میرود و در حافظهی شبکهها تا ابد میماند، ضعیفتر و شکنندهتر از آن است که از شکست در این صحنهی دهشتناک نهراسد. خودشیفتگیِ او به همان اندازه که میتواند اسباب کامیابیِ موقتاش باشد، لغزندگیاش به سوی شکستی فاجعهبار را آسانتر و محتملتر میکند. توازن میانِ ماندن و بیشتردیدهشدن و سقوطنکردن هرچه دشوارتر، وفاداریِ دائمی به واقعیت ناممکنتر. در این تئاترِ اوهام متناقض و جدالهای خشن و ناتمام، به تعبیرِ مارتا نوسبام ــ فیلسوف معاصر آمریکایی ــ شهروند مضطرب و ترسیدهی روزگار ما نسبت به واقعیت بیتفاوت است چون بیش از هرچیز در جستجوی حبابیست همچون زهدان که در آن احساس امنیت کند.
در زمانهی هزارتوهای درهمتنیده، هر قدمی گسست از یک آرمان و پشتیبانی از ارزشی دیگر است و اگرچه دوست داریم وانمود کنیم ارزشهای ما در همه حال مقدساند اما نیروی شر بیکار نمینشیند، او هم اگر صلاح ببیند از ارزشی مقدس دفاع خواهد کرد. در وارونگیِ روزگارِ ما، شر ممکن است مقدس بنماید، ظلم چهرهی رنگپریده به خود بگیرد و مقتول به جنایت متهم شود. در چنین حال و هوایی، هراس از سرشکستگی بدیهیترین واکنشِ هر انسان آگاه است، اما به همان اندازه که بدیهیست باید از آن دوری جست. انسانِ شکستخورده هنوز بخت برخاستن دارد، انسانِ وحشتزده اما، مسخشده و مبهوت به مجسمهای گچی میماند که چون فروریخت هرگز سرپا نخواهد شد.
علی صدر
اسفندماه ۱۴۰۱