اشباح سرگردان پمپئی دربارهٔ «ردای یونانی»
«این است، آری انتقام تنها همین است:
بیزاری اراده از زمان، و آنچه در آن بوده است.»
چنین گفت زرتشت، بخش دوم، دربارهی نجات،
فردریش ویلهلم نیچه
شاید وقتی اَمِلی نوتومب، در دوشنبهروزی کسالتبار که هنوزهیچ میلی برای شروع هفته در آدم شکل نگرفته و چه بسا تا آخر هفته هم به همین منوال پیش برود، جلوی تلویزیون لمیده و از سر بیحوصلهگی مدام کانال عوض میکرده، که ناگهان به خودش آمده و دیده که تمام شبکهها دارند یک سلسله تصویر با یک شکل و ترتیب پخش میکنند؛ انفجار اتمی هیروشیما و ناگاساکی، شیرهای گرسنهٔ در حال مرگ، دودکشهای عظیمالجثهٔ دودزدهٔ نیروگاهها، آسمان خاکسترنشین و خفهٔ چند کلانشهرِ معروف جهان، تنِ خشکیده و شورهبستهٔ سدهای عریض و طویل، فیلهای در حال انقراض که از فرط گرسنگی خرطوم خودشان به دندان گرفته و می جوند، چهرههای سیاسی شناختهشده پشت انبوهی از میکروفونهای رنگارنگ با آرمهای جورواجور چیزهایی میگویند، کودکان گرسنهٔ سیاه، زرد، عرب؛ زد و خوردِ خرده گروههای زیرزمینیِ مذاهبِ نوظهور با صاحبانِ کهنهدینها بر سر تقدم تاریخی و حق آب و گلشان بر کره زمین، صفهای طولانی زن و شوهرانی که برای تمدید و یا فسخ قرارداد ازدواجشان به ردیف ایستادهاند و… تصویرها همینطور پشتسرهم قطع میخورند و رگباری از پی هم شلیک میشوند. سردر نمیآورد که چه شده. حوصلهٔ پیگیری ماجرا را هم ندارد. تلویزیونش را خاموش میکند و دست دراز میکند و از میز کنار کاناپهاش «اشباح مارکسِ» ژاک دریدا را برمیدارد و ورق میزند تا میرسد به فصلِ «ازکارافتاده». میخواند: «روزگار بلبشویی است. جهان به بد مسیری میرود. فرسوده شده است، دیگر اما فرسودگیاش به حساب نمیآید. دیرین سال یا تازهرس_ به آن شیوه دیگر به حساب نمیآید. جهان بیش از یک عصر و عمر است… آنچه در حال پیش آمدن است، درنهایت آشکار میشود، برای زمان رخ میدهد، در زمان رخ نمیدهد. سوء اتفاق. روزگار بلبشویی است. کلامِ نمایشی، کلامِ هملت در برابر صحنِ جهان، صحنِ تاریخ، صحنِ سیاست. محورِ عصر افتاده است. هر چیز که با زمان میآغازد، بهنظر نامراد، ناعادلانه، ناسازگار میآید…» از خواندن این هذیانِ معلق میان شاعرانگی و تحلیلهای آخرالزمانی چیز دقیقی دستگیرش نمیشود و باز بیحوصله میشود.
…. اشباح مارکس را به حال خودشان وامیگذارد و کتاب دیگری را روی میز کارش پیدا میکند که نه خود کتاب اسمی دارد و نه نام نویسندهاش درج شده است. جلدی سیاه دارد با چند رگهٔ نامنظم و ساعقهوارِ سرخ. یادش نمیآید کِی چنین کتابی را تهیه کرده و اصلا برای چه؟ کتاب را باز میکند. پشت جلد نام کتاب نوشته شده: «عاقبتِ شهروندان پمپئی چه شد؟» وسوسهکننده است. همانجا درازمیکشد و بنا میکند به خواندن، همینطور که میخواند و میخواند، بوی گوگرد در منخرنیش میگردد. انگار از کلمات کتاب بوی گوگرد ساطع می شود. گرمش میشود. نفسش سنگین میشود. ظهر است و گرسنهاش شده است. به اطراف و روی میز نگاه میکند. چیزی برای خوردن نیست. گربهاش پایین پایش کنار پایهٔ کاناپه کشوقوس به تنش میدهد و این کار موجی روی موهای شبقگونش ایجاد میکند. آفتابِ آن ظهرگاهِ تابستانی از روزنههای باریکِ پردههای کنفیِ پنجرهٔ قدیِ اتاق نشیمن میگذرند و روی تن نویسندهٔ هرلحظه خوابالودهتر هاشور میزنند. بوی گوگرد بیشتر و بیشتر میشود. چشم از سطرهای حالا درهموبرهم و مواجِ کتاب میگیرد و به اطراف نگاه میکند. ارتفاعِ سه متری اتاق را خط سفیدی از دود به دو نیم کرده است. قصد دارد برخیزد تا بلکه کاری کند. نمیفهمد این دود از کجاست. بوی گوگرد اما بیشتر و بیشتر شامهاش را میانبارد. نمیتواند از جایش بلند شود. کرخت و بیحس شده است و بیشتر میل دارد چشم روی هم بگذارد. نیرویی او را نهیب میزند که باید خودش را نجات بدهد. یک لحظه از ذهنش میگذرد که نکند آتشفشانی در کار باشد. از سویی هم با خودش میگوید شاید چون امروز را باید دیرتر از خواب بیدار میشدم و بیشتر میخوابیدم. دست میساید به اطراف و کنترل تلویزیون را پیدا میکند و روشن میکند. تصویرها حالا فقط جسدهای مومیاییشدهای ست که در کنار حوضچهها و استخرها در حالتهای خوابیده یا نشسته. تنها و کنار هم و… از حرکت بازمانده و مجسمه شدهاند. دستآخر خودش را هم میبیند، همینطور درازکش روی کاناپه و گربهاش را در همان حال میبیند، گویی در آینهای بزرگ نظر افکنده باشد. حالا واقعاً پشت پلکها سنگینتر از آناند که او توان باز نگاهداشتنشان را داشته باشد. سیاهی یکدست و تمام. خبر موثق دارم که در همان سیاهی است که املینوتومب از خودش تنها یک سؤال میکند: اگر روزی در جهان تنها یک قدرت سیاسی مطلق، تنها یک قدرت و نه بیشتر، عنان کار جهان و بشر را در دست بگیرد، چه خواهد شد؟ و همان دم است که ناگهان چشم باز میکند. از جا میکند. مینشیند و در اتاق چشم میگرداند. اثری از دود سفید نیست، همانطور که کوچکترین ردی از آن بو. تلویزیون روشن مانده است و دارد مسابقهٔ فوتبال پخش میکند. به کناردستش نگاه میکند. اثری از کتاب نیست. حتمن که سر در نمیآورد چه اتفاقی در واقعِ امر رخ داده است. اما او چندان در بندِ واقعیت امر باقی نمیماند و بیدرنگ همانجا تصمیم میگیرد که چیزی بنویسد. کاری بکند و پیگیرِ پاسخی باشد برای همان پرسش که طوری پرشتاب دارد در ذهنش رگه میزند و پیش میرود که ریشهدواندنش را میتواند با چشم غیرمسلح هم حتا ببیند. دستبهکار میشود. برای شروع به اسم فکر میکند. چیزی به ذهنش نمیآید. رها میکند و وارد ماجرا میشود. اما بهواقع ماجرا از چه قرار است؟ به خودش میگوید باید از همان قدرت قدرجاه و قاهر هر چه میخواهم بپرسم. پس گفتوگوی بلندی را شروع میکند میان نویسندهای ربودهشده و نمایندهٔ قدرت سیاسی مطلقِ جهان شخصی بهنام سلسیوس. نویسنده در سال ۱۹۹۵ میلادی از روی تخت بیمارستان و پس از یک عمل جراحی ربوده و بیاختیار به سال ۲۵۸۰ میلادی احضار شده است.
میگویند هر نویسندهای داستان نسل خودش را مینویسد. نوتومب، نویسندهٔ بلژیکیتبارِ متولدِ ۱۹۶۶، هم همین کار را کرده و میکند. او یک جهانوطن است. در ژاپن کودکی را طی کرده و در چند کشور آسیایی و نیز آمریکا زندگی کرده و در هفدهسالگی به زادگاه پدری خود، بلژیک، باز میگردد و اکنون ساکنِ پاریس است. به فرهنگ و زبانهای شرقی و ازجمله زبان فارسی و آثار کلاسیک ادبیات ما علاقهمند است. گویی او به نمایندگیِ خیلی از همسالانش در سراسر جهان، دغدغههای ایشان دربارهٔ سرانجامِ جهان و آیندهٔ آن را، به تصویر کشیده است. از او میپرسم چرا «سلسیوس»؟
- چون آن روز واقعا خیال کردم دارم زیر مذابهای آتشفشانی تاریخی در یک آن خفه میشوم.
میگویم: یعنی اینقدر گرمت شده بود؟
- من آدم سرمایی هستم ولی آن لحظه و آن روز از فرط گرما دلم میخواست بروم زیر دوش آب یخ بنشینم، بلکه کمی از داغیای که در من شعله میکشید رها شوم. نمیدانم که این داغی از درون خودم بود یا از تاریخی که بر ما مردم رفته و میرود.
- یعنی حالا دیگر دارم بهواقع با املی گفتگو میکنم
- پس میپرسم: تأکید بر عنصر انرژی و جایگزینهای تازه برای آن در قرنها آینده، بسیار زیاد در رمان به چشم میخورد که این دو وجه میتواند داشته باشد: یکی بازتاب نگرانی جامعهٔ جهانی از بحران آیندهٔ جوامع انسانی و دیگری نگرانی خود شخصیت نویسنده در رمان، دربارهٔ این موضوع، در آستانهٔ سدهٔ بیستویکم. خودت چی فکر میکنی؟
- این نگرانی شاید بزرگترین دغدغهٔ نسل ما باشد. ما واقعا با این وضعیت چیزی نمانده که میان دود و آلودگی و گرمای کرهٔ زمین ذوب شویم. و بعد که این را میگوید شروع میکند به فوت کردن و همزمان با دو دستش گونههای گلانداختهاش را باد میزند.
میگویم: «ردای یونانی» با تعریفها و خطکشیها و فرمهای مألوف، یک رمان کلاسیک، بهحساب نمیآید. شاید اصلا بهسختی بشود آن را رمان نامید. این یک فراداستان است یک نمایشنامهٔ بلند است یا باید نام دیگری بر آن بگذاریم؟
- همین کافی نیست که «ردای یونانی» بازنمود پوچی و انتزاعِ مواجهه شخصیت نویسنده با نمایندهٔ تامالاختیارِ قدرت برتر و تصمیمهای او برای آیندهٔ جهان است؟ من قالب گفتوگو را برای کار انتخاب کردم. هر چند کار سختی بود برای من، چون بیشتر به توصیف علاقه دارم تا دیالوگنویسی. اما اگر چنین نمیکردم و از توصیف استفاده میکردم، ما با یک فانتزیِ نوجوانانه و چه بسا کسالتبار، مواجه میبودیم. یا در بهترین حالت، خواندن ردای یونانی، ما را به یاد پیشبینیهای ژولورنوار از آینده میانداخت. من البته از کمیکاستریپهای آخرالزمانی بدم نمیآید، ولی هر توصیفی از فضا یا مکان رخدادِ ماجرا آن را در ظرف محدودی قرار میداد، که من آن را نمیخواستم.
- پدرت را دوست داری؟
- زندگی من است او.
- از او می ترسی؟
- نه آنقدر که کافکا از پدرش میترسید. هنوز میتوانم بغلش کنم و حتا شده کنارش نشسته باشم و گریه کرده باشم.
- چرا فقط یک نویسنده و یک نمایندهٔ قدرت؟ جا نداشت تعداد آدمهایت را بیشتر میکردی تا صداهای دیگری هم بشنویم؟
- من تعداد شخصیتهایم را آنقدر کم درنظر گرفتم که خواننده را روی اتفاق اصلی اثر تمرکز بدهم. من زیاد قصدِ قصهگویی نداشتم. درواقع من شخصیتپردازی هم نکردم. نیازی نداشتم. همان کلیشهها کافی بودند. چرا باید میرفتم سراغ موجودات دیگری با ویژگیهایی دیگر؟ این کار به سکوت و تمرکز بیشتری برای خواندن و فهمیدن نیاز داشت.
میگویم: مأموری تیزهوش، خشک و بیاحساس و بیاندازه منطقی که کاملا ماشینوار از مافوق خود تبعیت میکند و نویسندهای تلخکام و مشکوک و پرخاشگر که قرار است در سرتاسر اثر نمایندهٔ نوع انسان، و بهطور اخص نمایندهٔ طبقهٔ روشنفکران کرهٔ زمین باشد با همان دغدغههای آشنای «چه بر سر اخلاق و عشق و انسان و فقر و جهان سومیها و چه و چه خواهد آمد، اگر؟»
- مسئلهٔ من نشان دادنِ کلیشهٔ زور و فشار در ارتباط میان این دو بود. هزینههای نگهداری یک سیستم وقتی بالا میرود که دمای دمدستگاههای حفاظتی آن زیادی از حد بالا میرود. آن موقع است که هر پرسشی منجر به نوعی سوختگی و جراحتِ ناشی از آن میشود. نویسنده زیاد سوال میکرد و این قدرت را به زحمت و عصبانیت میاندازد.
- ردای یونانی یک رمان فلسفی_ سیاسی است. ادای دینی است به کافکا در «تمثیلات» یا اوژن یونسکو در «شاه میمیرد»؟ یا به سارتر در «کار از کارگذشت»؟
- پیشتر از اینها شاید. هر اثری به نظر من، ادای دینی است به متنهای پیش از خودش و واسطهیی برای اتصال به متنهای بعدیِ در راه. من نمیدانم همهٔ اینهایی را که تو گفتی چقدر در کار خودم کرده و پرورده باشم. اما شک ندارم که زمانی که واقعهیی رخ میدهد، دیگر نمیشود آن را بازگرداند و تنها میشود آن را بهواسطهٔ نوشتن مخدوش ساخت. این از زمان و برای زمان و در زمان است. من آن روز خیال کردم خیلی هم بد نبود که در آن ظهر دلپذیر و پس از صرف ناهار، قبل از سر رسیدن آن مذابهای سوزان، از بخارات گوگرد و گازهای دیگر خفه میشدم و دنیا شاید همانجا بد نبود به آخر برسد. اگر انصاف بهخرج بدهیم، دورهٔ بدی هم نبود برای تمام شدن کار بشر با زمین. اما من بیدار شدم و در آن گرمایی که به جانم افتاده بود، شروع کردم به نوشتن این گفتوگوی بلند بالایی که میان دو نیم کرهٔ چپ و راست مغزِ خودم درگرفته بود؛ تو بگو گفتوگوی خودآگاه و ناخودآگاه با هم؛ من میگویم جدال کرئون شاه با آنتیگونه بر سر پذیرفتن مسئولیت آنچه بر سر ما آمده و خواهد آمد. من شکل دیگری از هبوط را برساختم. ادای دینی اگر بوده باشد، به ترسهای حاصل از آفرینش بوده و بس.
میگویم: حالا گرمتر است یا سال ۲۵۸۰؟
- فرقی ندارد، همیشه باید در سایه باشی و حواست هم ششدانگ به گازهای گوگرد باشد.
- چرا «ردای یونانی»؟
زیباست. با آن چینها و ریزهکاریهای هلنیستی. دمای هوا هم هر چقدر بالا برود، این لباس آزاری به تو نمیرساند. آن هیماتیونهای رنگی و آن پپلوسها… من که خیلی دوستشان میدارم. زیبا نیست؟
- ممنونم که با من حرف زدی.