از دل تو کِی رود حب الوطن؟
نگاهی به کتاب هویت ایران
میلاد دارایی
مشخصات کتاب: هویت ایران، فخرالدین عظیمی، انتشارات آگاه، چاپ سوم (1400)
هویت ایران (با عنوان فرعیِ کاوشی در نمودارهای ناسیونالیسم: دیدگاهی مدنی)، در مسیر طرح مسئلهٔ خود و تشریح نسبت ما با آن، نه به دورهای خاص محدود شده و نه در مرزهای ایران محصور مانده است. در توضیح موضوع کتاب و موضع نویسنده، هرجا لازم بوده، هم از ایران عصر سلجوقیان یا صفویان سخن به میان آمده، هم از ترکیهٔ تحت زعامت آتاترک و عراقِ دورهٔ صدام حسین. هنگام مرور تاریخ مبارزات استقلالطلبانه، هم از نهضت مشروطهطلبی ایران صحبت شده و هم از تلاشهای آزادیخواهانهٔ هندیان و مصریان. جایی از فردوسی و فرخی سیستانی نام برده شده و جایی دیگر از محمدتقی بهار و فرخی یزدی. شاید بهنظر برسد این بلندپروازی در نهایت به پراکندهگویی انجامیده، اما تمام این اشارهها، تا حد ممکن، در خدمت هدف و موضوع اصلی کتاب قرار گرفته است: تبیین ویژگیهای فرهنگی سرزمینی به نام ایران و تشریح بدهبستانهای آن با سرزمینهای دیگر، از منظری وطندوستانه.
عظیمی در فصل نخست کتاب بر مفهوم ناسیونالیسم و نظرات موافقان و مخالفان آن تمرکز میکند، و در دو فصل بعدی، به شکلی فشرده اما پرنکته، تاریخ ایران را از عصر تازش اعراب و پیروزی اسلام تا زمانهٔ حاضر، از منظری ناسیونالیستی برمیرسد. آنچه در این دو فصل مورد توجه و تأکید قرار میگیرد، نوعی ایرانآگاهیِ آشکار و نهان در میان مردم، بهویژه فرزانگان جامعه، است که در تمام این دورههای تاریخی سبب شده اقوام غالب بهتدریج تحت تأثیر فرهنگ ملت مغلوب قرار بگیرند: «تأثیر تمدنبخشی را که مسیحیتِ آمیخته با میراث یونان و روم کهن بر قبایل آلمانی و اسلاو اروپا برجا گذاشت، اسلام تمدنیِ ایرانی بر کوچنشینان و بیابانگردان ترکزبان آسیای میانه داشت.» (ص 79) و در جایی دیگر: «تأمل دربارهٔ عواملی که موجب شدند از مردمی که آماج تازش کوبنده و چیرگی عرب و کیشی تازه بودند، تنها ایرانیان بتوانند زبان و فرهنگ خود را نگاه دارند یا، بهرغم غلبهٔ ترکزبانان، ترکزبان نشوند، از موضوعاتی است که کمتر ایرانی فرهیختهای از توجه به آن بازمانده است. پیشتر گفتیم که مصریان، بهرغم تاریخ درخشان کهن، از گذشتة خود گسسته شدند ولی در ایران چنین نشد.» (ص 211) این جملات، برای کسانی که کتاب را نخواندهاند، ممکن است یادآور نوعی وطنپرستی افراطی یا حتی نژادگرایی باشد، اما نویسنده در جایجای کتاب بر اهمیت نگاه واقعبینانه به تاریخ و هویت ایران تأکید میکند: «مغولان و مهاجمان دیگری نیز که بر این سرزمین چیره شدند، از یاریِ شماری از فرزندان این آبوخاک بیبهره نماندند. مراد از این یادآوری نه سرزنش قربانیان است و نه آنهایی که به هر سببی از پیامد همراهی با مهاجمان نیندیشیدند. سخن راندن از خشونتپیشگی بیابانگردان مهاجم نیز نباید موجب تصور فرشتهخویی قربانیان آنان یا این گمان شود که ایرانتباران از خشونت و ستم، که از عناصر رایج زندگی در گذشته بود، برکنار بودند. کشاکشها و خشونتهایی که ریشه در عصبیتها، دشمنیها یا تفاوتهای فرقهای، قومی یا قبیلهای داشت، ستم بر زیردستان و اقلیتها، درندهخویی فرمانروایان ـــ که نادر و آقامحمدخان آخرین آنها نبودند ـــ خود داستانی پرآب چشم است.» (ص 82) جلوهای دیگر از واقعبینی عظیمی را در این جملات میتوان دید: «بهرغم اسطورهپردازیهای اهورایی یا اهریمنی، ایرانیان نیز، مانند هر مردم دیگری، نه سرشتی فرشتهآسا دارند و نه دیوسیرتاند. الگوها و هنجارهای رفتاری آنها در بسترهای تاریخی-اجتماعی شکل گرفته است؛ گوناگون و پیچیده است؛ فراتاریخی، فراگیر یا “ملّی” نیست؛ بازتابهای آن در طبقات و لایههای اجتماعی متفاوت است؛ از نمودارهای نکوهیده یا ویژگیهای ستایشانگیز برکنار نیست.» (ص 128) همین نگاه سبب میشود نویسنده، با وجود نقد این نمودارهای نکوهیده، فراموش نکند که رفتار مردم تابعی از شرایط اجتماعی و سیاسی است و انتقاد از رفتار آنان نباید به همنوایی با دولتمردانی منجر شود که معتقد به «تربیت» مردم هستند، یا به چیزی از جنس سفرنامههای فرنگیان بدل شود که نگاهی از سر تحقیر به «خلقیات ما ایرانیان» داشتند.
کتاب نگاهی همدلانه به مفهوم ناسیونالیسم دارد، اما گونهای که نویسنده آن را «ناسیونالیسم مدنی» مینامد. ناسیونالیسم مدنی که نزد عظیمی وجههای مثبت دارد و مهمترین وارثش در تاریخ معاصر ایران محمد مصدق است، در تقابل با «ناسیونالیسم اقتدارگرا» تعریف میشود که رضا پهلوی و محمدرضا پهلوی آن را نمایندگی میکنند. او ناسیونالیسم اقتدارگرای رضاشاه را نتیجهٔ از میان رفتن «ناسیونالیسم انقلابیِ» کسانی چون محمدتقیخان پسیان و میرزاکوچکخان جنگلی، و متکی به سرنیزه و سرکوب میداند. در مقابل، ناسیونالیسم مدنیِ مصدق را سلطهستیز، استقلالطلب و نتیجة «تأکید بر حق و حاکمیت، و توان و شایستگی ملت» عنوان میکند: «ناسیونالیسم مدنی نگرشی انتزاعی نبود؛ بر جنبشی خودانگیخته استوار بود که میان لایههای گستردهای از مردم شهرنشین ریشه دوانده بود و با بنیادیترین آرمانهای مشروطیت پیوند داشت. ناسیونالیسم اقتدارگرا بخشی از ایدئولوژی توجیهی-تبلیغی فرمانروایی پهلوی بود و از محفلهای سرآمدان و وابستگان آنها فراتر نمیرفت. این مسلک به نام بازآفرینی شکوه گذشته یا آبادگری، نوسازی و نظم، به هدفهای اصلی انقلاب مشروطه و مهمترین آنها، که برقراری حاکمیت ملی و توجه به نقش اساسی ملّت در ادارهٔ امور کشور بود، اعتنایی نداشت و مشروطیت حکومت را به مناسک و حاشیهای صوری و تجملی فروکاست.» (ص 190) با این حال، وقتی در فصل پنجم کتاب از رخدادهایی همچون تأسیس فرهنگستان ایران و موزهٔ ایران باستان یا برگزاری هزارة فردوسی در فاصلهٔ سالهای 1313 تا 1316 و «افزایش کنجکاوی دربارهٔ آثار فرهنگی و باستانی و احساس دلبستگی به بازیابی، بازنگری و نگاهداری آنها» در آن دوران میخوانیم، برخلاف خواست نویسنده، متوجه میشویم آن «ایدئولوژی توجیهی-تبلیغی» چندان هم بیثمر نبوده و به سهم خود در افزایش آگاهی ملی ایرانیان نقش داشته است. در مجموع، آنچه عظیمی در تمایز میان ناسیونالیسم مدنی و ناسیونالیسم اقتدارگرا مینویسد، بیشباهت به تقسیمبندی مائوریتسیو ویرولی در کتاب برای عشق به میهن[1] نیست که «عشق به میهن» یا «وطنپرستی» را مثبت و مفید، و «وفاداری به ملّت» یا «ملّتگرایی» را منفی و مخرب میداند (همینجا بگوییم که واژهٔ مصطلح «ملّیگرایی»، اگرچه در ترجمهٔ کتاب اخیر نیز به کار رفته، از منظر دستور زبان فارسی صحیح نیست و میتوان از «ملّتگرایی» به جای آن استفاده کرد، همانگونه که مینویسیم «امتباوری» و «قومگرایی»، نه «امیباوری» و «قومیگرایی».)
نویسنده آشکارا دلمشغول سرگذشت ایران و دلنگران سرنوشت آن است و هم از این روست که ناسیونالیسم را دارای چهرهای ژانوسی میداند: «ناسیونالیسم هم در گذشته پناه میجوید و هم در اندیشهٔ آینده است.» (ص 43) با این حال، بهخوبی میداند چه خطرهایی در کمین این نگاه گذشتهکاوِ آیندهاندیش است: «ناسیونالیسم اگر از آزادیخواهی و مدنیت عدالتجویانه فاصله بگیرد، به حریم فاشیسم نزدیک میشود […] ناسیونالیسمِ بیپروا و فزونخواهی که قومی را والاتر از دیگران میپندارد، از تقدس خاک و خون دم میزند و خواهان پاکسازی قومیِ سرزمین نیاکان است، با فاشیسم تفاوت چندانی ندارد.» (صص 43 و 44) به همین دلیل، با آنکه بر یکپارچگی ارضی ایران و حفظ وحدت درونسرزمینی تأکید میکند، از ابراز نگرانی در مورد حفظ حقوق تمام قومها و نژادها بازنمیماند، وجود تنوع فرهنگی و مذهبی را نشانة پویایی میداند و مینویسد: «میتوان به ملّت بهعنوان باهمستانی فرهنگی-مدنی و متکی بر برادری و برابری و همبستگی آزادانه باور داشت، بیآنکه به خشکمغزیهای راستگرایانه و سبکسرانه دربارهٔ خاک و خون دل بست یا به اسطورهپردازی ساختگی دربارهٔ عظمتهای گذشته پرداخت.» (ص 200) در عین حال، در جای دیگری از کتاب، ضمن انتقاد از قومگرایان، چنین مینویسد: «برخی از کسانی که ناسیونالیسم را نکوهش میکنند، در هواداری از قومیت و قومباوری درنگ نمیکنند. اما ابهامها و تناقضات مفهوم قومیت از مفهوم ناسیونالیسم کمتر نیست، چون بر نگاهی فراتاریخی و برداشتهایی دربارهٔ خویشاوندی ازلیِ انبوهی از مردم تکیه دارد.» (ص 31) در بخشی دیگر، در توضیح جمعپذیری هویت ملی و قومی و اشاره به «ترفندهای ایرانستیزانه» برای بزرگنمایی ناسازگاریهای قومی، اینطور مینویسد: «در سرزمینهایی که در سایهٔ دموکراسی بالیدهاند، آگاهی از چندگانگی چیزی از روح همبستگی نمیکاهد. همانگونه که مورخ برجسته، فرنان برودل، در مورد فرانسه نشان داده است، تنوع میتواند از عوامل استواری هویت ملّی باشد. پاسداری از همهٔ مظاهر فرهنگ یک کشور، از زبانها و گویشها تا فرهنگ توده و آداب و مناسک و اسطورهها، نمودار اعتمادبهنفس مدنی و انسجام و پختگی یک ملّت است.» (ص 344) شاید اگر عظیمی هویت ایران را ـــ برخلاف کتابهای دیگرش ـــ به زبان فارسی و به قصد انتشار در ایران نمینوشت، میتوانست رابطهٔ میان حفظ هویت ملی و قومی را در ایران امروز توضیح دهد و به شکلی دقیق و عینی ـــ نه انتزاعی ـــ نسبتش را با نگاه حاکمیت به این موضوع تبیین کند. این محدودیت ممکن است کسانی را به این نتیجه برساند که برخی نظرات او، دستکم به باور آنها، برخاسته از نگاهی راستگرایانه و محافظهکارانه است، از جمله این سطرها: «کسی نمیتواند مانع آموزش زبان مادری به کودکان شود، ولی آموزش به زبان مادری ـــ و نه زبان رسمی و ملی کشور ـــ در دبیرستان و دانشگاه، میتواند دلبستگیهای فراقومی را سست کند، همبستگی ملی را بکاهد و کشور را در برابر چالشهای کنونی یا آینده آسیبپذیر نماید. زبان مادریِ هر ایرانی فارسی نیست، ولی زبان ملی-فرهنگیِ هر شهروند ایرانی فارسی است و با این زبان است که میشود در هر گوشهای از این سرزمین به کار و زندگی پرداخت و در زیست اجتماعی و فرهنگی کشور نقشی داشت.» (صص 201 و 202) بحث دربارهٔ چنین موضوع مهمی را نمیتوان در این یادداشت مختصر ـــ که به قصد معرفی کتاب نوشته شده ـــ پی گرفت، اما نباید از این موضوع غافل شد که نویسندهٔ میهندوست کتاب بارها از ناسیونالیسم نسنجیده برائت جسته است: «ناسیونالیسم لیبرال میکوشد همبستگی را با برابریخواهی سیاسی درآمیزد، ولی شعارهای همبستگی و یگانگیِ ملی میتوانند سرپوشی بر گسستهای اجتماعی و نابرابریهای ژرف اجتماعی-اقتصادی باشند.» (ص 362) و در جایی دیگر: «هواداریِ بیچونوچرا از کشور و فرهنگ خود نیز خردورزانه نیست. نکوهش نارواییها و خروشیدن بر بیدادگریهای وطن از والاترین نمونههای وطندوستی است.» (ص 364)
از انتشار هویت ایران سه سال میگذرد، اما در همین مدت نسبتاً کوتاه، بهویژه یک سال اخیر، گردباد حوادث در موطن نویسنده چنان پرشتاب به پیش رفته که شاید لازم باشد برخی بخشهای کتاب در چاپهای بعدی دچار تغییراتی شود و بخشهایی نیز به آن افزوده شود، از جمله سطرهایی در ستایش شجاعت ساکنان وطن و ـــ اگر دست داد ــــ شادمانی از آزادی میهن. ایران در وضعیت نگرانکنندهٔ کنونی، اگر قرار است بختی برای بقا داشته باشد، باید از خطر دو گروه نجات یابد: ایرانستیزان و ایرانپرستان. مطالعهٔ این کتاب شاید مهر میهن را در دل خواننده بنشاند و او را از این دو طیف افراطی، که در کار ستیز کینهتوزانه و پرستش نابخردانهاند، در امان نگه دارد.
توضیح: عنوان مطلب، مصرعی از مولانا جلالالدین است.
[1] – مائوریتسیو ویرولی، برای عشق به میهن، ترجمة مهدی نصراللهزاده، نشر بیدگل.