از حافظ
این مختصرهای نوشته شده در این ستون، طبعاً مدعای گفتن چیز تازهای را در حکایت درازدامن حافظشناسی ندارد چراکه پیش و بیش از این، بسیاری از جنبههای گوناگون به این مهم پرداختهاند.
اما چرا اصولاً دوباره حافظ و چرا عنوانِ «با حافظ»؟
حافظ، بعدِ این همه سده همچنان همخانهٔ ماست و این همخانگی شگرف و شگفت، دلایل بسیاری دارد؛ نبوغِ او در دیدن و گفتنِ از ما با شباهتهایی میان زمانهٔ او با ما، از آن جمله است. قصدِ این نوشتهها کاوش و تحقیق همین دلایل است. پس در ابتدا، عنوان «با حافظ» را بر خود میگذارد. «بای همراهی (معیت)» در اینجا مصاحبت با حافظ را به ذهن متبادر میکند، در گفتگویی بیواسطه و مستمر از راهِ شعرهایش برای یافتن نسبت ما با او، یافتن او و یافتن ما!
حافظ جز یکی دو سفری کوتاه هرگز شیراز را ترک نکرد امَا بسیارانی به حق شعر او را عصاره و فشردهٔ فرهنگ ایرانی پیشامدرن میدانند، پس این اولین صفتیست که از او باید به یاد داشت؛ ایرانیترین ایرانی! اما چگونه؟
قرن هفتم با حملهٔ مغول، اوجِ فروپاشی بسیاری از معیارهای رسمی و حتی غیررسمی موجود در ایران بود. با سقوط بغداد و دستگاه خلافت که همچون اصلیترین لنگر فکری-عقیدتی در سرزمینهای اسلامی عمل میکرد، جامعهٔ آن روزگار با بزرگترین بحران هویتی تاریخ خود(بعد از حملهٔ اعراب) روبرو شد، کشتیای شکسته، رها شده در اقیانوسی طوفانی. در بیتوجهی یا تساهل ایلخانان مغول به باورهای گوناگون، وقت دیدن و شنیدن جریانهای فکری و عقیدتی دیگر بدون حضور دستگاه سانسور و سرکوب بغداد، بیش از پیش فرارسید و در این میان شیراز جایگاهی ویژه داشت.
مردم از برابر حمله و بیداد مغول میگریختند، از خراسان، ری، اصفهان، همدان و … به هر جایی که اندک امنیتی بود. عدهای به سمت آناتولی (ترکیهٔ امروزی) دستهای به سمت حریم بغداد و بعد از سقوط بغداد به سمت حجاز و در نهایت دستهای به سمت فارس که با دوراندیشی پادشاهان محلی از حملهٔ مغول مصون مانده بود.
این استیصال، این رنج، این زخم، این دربهدریِ مردمانِ سراسر ایران که با اندیشههای متنوع و متکثر خود راهی فارس شدند به شیراز ریخته شد. شیراز هم همچون دیگی درهم جوش نقش خود را ایفا کرد تا در کمتر از صد سال بعد، در قرن هشتم جانی آگاه و یگانه، بیآنکه شیراز را ترک کند همچون عصارهای و فشردهای درخشان، سخنگوی بالابلند تاریخی این تنوع و تکثر، این رنجها و زخمها باشد.
شیراز جایگاهی ویژه داشت ولی چندپاره هم بود، این همه صدای متفاوت و «خلاف آمد عادت» در شعر حافظ از همینجا میآید. انواع باورهای اسلامی، سنیها با آن فرق چهارگانه (شافعی – حنبلی – مالکی – حنفی) شیعیان با آن همه دستهبندی، باطنیان و متصوفه و عارفان، بوداییان، مسیحیان، زرتشتیان، خداناباوران، همه و همه ناگهان در شیراز جمع بودند. اما همچنان جریانهای سنی دست بالا را داشتند و انتظار میرفت که در نبود دستگاه خلافت، این اندک شهرهای برکنار مانده از تهاجم مغول، نقش بغداد را تا حدودی ایفا کنند. در نظر داشته باشید که منابع طبیعی فارس هم جوابگوی این همه مهاجر تازه نبود پس تعارضها آغاز شده بود، جنگهای درونی و ویرانیها، دستاندازی ایلخانان و حکومتهای محلی اطراف و… . همانطور که قبلتر گفته شد، حافظ، این جانِ آگاه و یگانه زمانه، شاهدِ صادقِ این وحشت بیپایانی بود که ایرانیان برای خود به بار آورده بودند. او بود که در این میانه سعی داشت راهی دیگر را بیابد و پیش پا بگذارد. «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» پس شعر حافظ آیینهٔ تمام نمای آن راهِ دیگر در کنار رهِ افسانهٔ آن هفتاد و دو ملت شد. طبعاً این موقعیت خطیر نمیتوانست با اندیشه و نقد گزندهی سویههای پیدا و پنهان این «ایرانی بودن» همراه نباشد. پس دومین صفت بارز حافظ اینجا خودنمایی کرد؛ منتقد انسان ایرانی!
ماجرای«با حافظ»همینهاست. و این، تنها یک رویارویی سلبی، یک نقد صرف و یکسویه نیست، بلکه یافتن چگونه بودن هم هست، از خلال شعرهای یکی از درخشانترین شاعران تاریخ، حافظ!