عصر، یک پارک کوچک
عصر، یک پارک کوچک [مجتبی، فرامرز، صابر، جواد] جواد: چند سال میشه؟… شما میدونین؟ من هر چی فکر میکنم یادم نمیآد. یه چیزهائی یادم میآد. ولی این که چند سال میشه، یا چه سالی بود… کسی چیزی نمیگوید. جواد: چطور ممکنه؟ اتفّاقی که این جور — اصلاً انگار برای خود ما اتفاق افتاد… اون وقت حالا نمیدونم اصلاً ربطی هم به من داره یا نه. صابر: آقاجواد، راجع به چی داری حرف میزنی؟ جواد: فقط میدونم که بعد از این…