ما و مرگ
همه میمیریم. دیر یا زودش چندان مهم نیست اما بالاخره روزی میرسد که ما قطعاً و حتماً در این جهان نخواهیم بود و این جهان بدون ما به زندگیاش ادامه خواهد داد. دیگر نمیتوانیم چیزی را ببینیم. چیزی را بشنویم. به چیزی – حتی به شخصیترین وسایلمان – دست بزنیم. همه چیز روزی به پایان خواهد رسید و در این هیچ تردیدی نیست.
میدانم با خودتان میگویید که این حرفها که بدیهی است و تکرار مکررات. میدانم. قصد آزارتان را ندارم. فقط پرسشی برایم پیش آمده: آیا واقعاً و عمیقاً این حرفها را میفهمید و آنها را باور دارید؟ آیا واقعاً و از صمیم قلب معتقدید روزی – دیر یا زود – عمرتان به پایان خواهد رسید و تمام؟ میگویید مسلم است؟ شک دارم. مثلاً چند دقیقهای به این پرسش فکر کنید: هر چند وقت یک بار به یاد مرگ خودتان میافتید؟ چه شرایطی ممکن است شما را به یاد مرگتان بیندازد؟ آیا تا به حال، شده حتی برای چند دقیقه، دنیای پس از مرگتان را دقیق تصور کنید؟ این که شما دیگر نیستید و دست همگان به هر چه که داشتهاید و هر کار که کردهاید باز است. آزاردهنده است، نه؟
حال فرض کنید شرایطی پیش بیاید که شما را مجبور کند مدام به یاد مرگتان باشید. هر لحظه، هر دقیقه، در هر مواجهه با جهان، در هر رویداد روزمره و غیر روزمره، در هر برخورد با یک شخص دیگر و … . وضعیتی داشته باشید که هر کار میکنید بلافاصله به یاد مرگتان بیفتید. دنیای اطرافتان چه شکلی خواهد شد؟ آیا همان کارهایی را انجام خواهید داد که امروز انجام میدهید؟ آیا همان انسانهایی را خواهید دید که امروز میبینید؟ جهان برای انسانی که هر لحظه صدایی در ذهنش میگوید که «به زودی خواهی مرد» چگونه جایی خواهد بود و چه معنایی خواهد داشت؟
دو راه دارید: یک راه این است که این شرایط را امتحان کنید. یعنی از صبح تا شب به هر چه فکر میکنید و در هر کاری که انجام میدهید مدام با خود بگویید: «به زودی خواهم مرد»، که ناگفته پیداست که تقریباً غیرممکن است. راه دوم این است که داستان شخصی را بخوانید که در چنین شرایطی گرفتار شده و مجبور است مدام به مرگ خودش فکر کند. مطمئن باشید تولستوی با چنان مهارت درخشانی این تجربه را تصویر کرده و ایوان ایلیچ را در تنگنای «یاد مرگ» قرار داده که پس از خواندنش، مشکل بتوانید به مرگتان نیندیشید.