امید یا فریب
چه بسیارند اشعار و حکایاتی که پندمان میدهند به دوری از ناامیدی. اما هیچکس، هیچوقت نگفته و نمیگوید امید تا چند، تا به کجا؟ امید به رهایی صید مانده در بند، چه حکمتی دارد اگر صیاد رفته باشد. باید حد و مرزی برای امید قائل شد و زمان و موقعیتی. شاید وقتی هیچ گریزگاهی نیست امیدداشتن حماقت باشد و امیددادن جنایت یا دستکم خیانت!
کتاب «یعقوب کذاب» روایت ناامیدی و امید یهودیان است در گتوها. یورک بِکِر تصویر زنده و حزنآلود مردمی را پیش چشم مخاطب میگذارد که ستارهی روی سینهشان مُهر محکومیت است. یهودیانی که گویی در این دنیا کاری ندارند جز مُردن. کورههای آدمسوزی همواره آمادهاند، حال اگر ناامیدان قصد خودکشی دارند چه بهتر!
اما یعقوب حییم باور دارد «امید نباید به خواب برود. وگرنه کسی زنده نخواهد ماند.» او که بر حسب تصادف خبر نزدیکشدن روسها را شنیده به دروغ به رفیقش میگوید رادیویی دارد و خبرهای خوشی. خبر دهانبهدهان میچرخد. کمکم همه میدانند ناجیان در راهند. «دیگر خودکشی نکنید. به زودی زندگیتان دوباره ارزشمند خواهد شد.» یعقوب با دروغش لبخند بر لبها مینشاند و برق چشمان ساکنان گتو او را به وجد میآورد. اما همین یک خبر کافی نیست. حال که خطر نگهداشتن رادیو را به جان خریده باید هر روز خبر تازهای بدهد. یعقوب در جستوجوی روزنامه جانش را به خطر میاندازد «میخواهم اگر به خیر بگذرد چند گِرَم خبر کش بروم و با آن برای شما یک تُن امید بسازم.»
افسوس که به قول دوستش مشکل او این است که نمیداند «امید چه وزنی دارد.»
با اینهمه یعقوب پشیمان نیست. میگوید خشکشدن دوستانش از سرما یا سوار قطار کردن و بردنشان برایش بس است و نمیخواهد شاهد خودکشی آنها هم باشد. او از تنها راه ممکن، یعنی با استفاده از کلمات، سعی دارد نگذارد آنها سرشان را بگذارند زمین و بمیرند «من اینکار را با کلمات میکنم، چون حربهی دیگری ندارم!»
اما در نهایت چه اتفاقی میافتد؟ یعقوب به آرزویش میرسد یا عذاب وجدان در ذهنش تیغ تیز میکند؟