خاکستر-ات
مقامهای برای الف. س.
در این عکس سیاه و سفید او همان لبخندی را برلب دارد که در تمام آن سالها برلب داشت. همه چیزها در این عکس به محاصرهٔ یک روز عصر تابستان درآمدهاند: میزها و صندلیهای سفید، باریکهای از چمن و تنه درخت چناری در پشت سر او که برگهایش پیدا نیست. ردیفی از شمشاد که از کنار میز او میگذرد و در پشت میزها و صندلیهای دیگر پنهان میشود؛ و در طرف دیگر، در عمق عکس، نمایی از دیواری آجری که پیچکهایی از آن بالارفته اند. در این عکس هم حلقههای بازیگوش گیسوان کوتاهش از روی لالههای گوش کنار رفتهاند. فنجانی سفید رنگ روی میز اوست که با انگشتانی باریک و کشیده بدنه آن را لمس کرده و لبخند میزند. در آن نور عصر و گذشت زمان بر کاغذ عکس انگار که انگشتانش را در پارهای ابر سفید فرو برده است…
مکان این عکس را به خوبی به یاد میآوردم: فضای بیرونی کافهای که یکی از پاتوقهای روشنفکری بوده است در سالهای گذشته… جزئیات در این عکس کهنه واقعیتر از آن است که خودم را در شروع گفتن از او و از این مکان درگیر مقولاتی مثل نمودها و چیزها کنم. آیا بلانشو درست میگفت که گاهی نمودها از خود چیزها واقعیترند؟ و حتا در اینجا، در این عکس که گذشت زمان خود به خود بر نسچ مادی آنها اثر کرده است؟ آیا آن فنجان سفید بر روی میز و آن نگاه خندان چشمها (آن اعیان فی نفسه دریک روز عصر تابستان) خیالی بیش نبودهاند؟ در این داستان ــ مقامه که صورتی کاملاً ترکیبی دارد مثل خود مقامه (ترکیبی از شعر و نثر خطابی یا روایی) خودم را مجاز میدانم که بنا بر عرف مقامه از بلانشو یا هرکس دیگر نقل قول بیاورم، اما نمیخواهم از همین آغاز در دام چیزی بیفتم که بلانشو با نام “بیرون” از آن یاد میکند: آن سوی نمودها و چیزها، آن مغاک بی زمان و بی مکان فراموشی، خود مرگ که در این عکس همچون هرعکس دیگری دهان باز کرده است، حتا اگر آدمها در آن هنوز زنده باشند…
سایههای عصر گریبان آخرین بقایای نور روز را بر سنگفرش کف حیاط و درلابلای پایههای میز و صندلیها گرفتهاند. اودر این عکس زنی است جوان در آخرین سالهای دهه بیست زندگیش، درست هم سن و سال خودم و من در کنار او یک دستم را برلبه میز تکیه دادهام رو به دوربین… سر میز او ننشستهام، چنانکه معمول ما بود، و فقط شاید ایستاده سلام و احوالپرسی کردهام و یک نفر دیگر، دوستی با دوربین سر میزی دیگر این عکس را از هردو ما گرفته است. گیسوان درهم تابیدهاش آن قدر کوتاه شده که همه بلندای گردن را از میان یقه باز پیراهن نشان دهند و چشمهایش لبخندی را که بر لبهایش آورده در نگاهی سرخوش و کمی غافلگیرشده تکرار میکنند. این عکسی است که اتفاقی گرفته شده است.
عکس را در میان خردهریزهایم پیدا کردم در شبی که از شدت بیحوصلگی به صرافت مرتب کردن یا دور ریختن بعضی چیزها افتاده بودم. انبانه ای از کاغذهای یادداشت، پوشهها رنگ و رو رفته و بریدههایی از مجلات و روزنامهها که معلوم نبود برای چه آنها را جمع کردهام، نامهها و کارتهای شناسایی بیمصرف، نسخهای از قرارداد رسمی شغلیم (اولین و آخرین قرارداد رسمیمن) که این یکی را حتماً باید دور میریختم. قطب نمایی هم بود با عقربهای که هنوز جهت را نشان میداد و یک انگشتر که مدتها فکر میکردم برای همیشه آن را گم کردهام. انگشتر را دوباره در انگشتم کردم. نگین لاجوردش که در پایهای از نقره کار گذاشته شده تکه سنگی است اصل به رنگ شب ساکن و زلال کوهستانهای بدخشان … با خودم فکر میکنم براین تکه سنگ نگین روزگاری همان بادهایی وزیده که ناصرخسرو زمانی از دره تبعیدگاهش در وصف آن سروده بود:
بگذر ای باد دلافروز خراسانی…
نه، من نمیخواستهام خلوت او را سر میز برهم بزنم. در عکس کت سفیدی پوشیدهام با شانههای فروافتاده و یقه چروک خورده که انگار در وزش باد هر لحظه میخواهد از تن من کنده شود. عجیب اینکه اصلاً به یاد نمیآوردم که این کت را کی پوشیده بودم یااصلا کی آن را داشتهام؟..
عصر دوشنبهای از میان همه عصرهای دوشنبه دیگر یاعصرچهارشنبه ای یا پنجشنبهای از میان همه عصرهای چهارشنبه یا پنجشنبههای دیگر: خاکستری از یک لحظه… زمان در عصر تابستان این عکس برای همیشه از گذشتن بازایستاده است و حالا دیگر چه اهمیتی دارد که چه روز یا سالی این عکس گرفته شده باشد؟ اما مکان معلوم است. کافه زمانی در ضلع شرقی باغ هتل پالاس بناشده بود. قسمت سرپوشیدهاش را شیشههای قطور قدی از منظره باغ و چمن جدا میکرد و این عکس جایی در فضای بیرونی آن در ضلع جنوبی باغ گرفته شده است. در مقامه نیز همچون داستان آدمها و مکانها مجازی هستند، حتا اگر با نامیخاص از آنها یاد شده باشد. کافه پالاس یا با اسم کاملش “کافه تهران پالاس” در اینجا میتواند هرکافهای باشد: یک اسم عام، و او، زن جوانی است که آنجا، در فضای بیرونی کافه، تنها سر یکی از میزها نشسته است با فنجانی قهوه در مقابلش. عکس چنین نشان میدهد. او برای من هر زن دیگری نیست و نمیتواند باشد. من او را میشناختهام و در این عکس چهره و نگاهش را به یاد میآورم. در اینجا اما به اختصار، با حروف اول نام کوچک و فاملیش، از او نام میبرم به دلایلی که برای خودم هم چندان معلوم نیست: الف. س.
سعی میکنم آدمها، مشتریهای دیگر و همیشگی کافه را به یاد بیاورم و این سطر شعر از الیوت به ذهنم میآید با دخل و تصرفی در آن:
اینجا میآمدند و میرفتند و از ادبیات و هنر و سیاست حرف میزدند و “شایعه میساختند“…
پیشخدمتها همه از ابواب جمعی هتل بودند، اما فقط در کافه کار میکردند و مشتریهای همیشگی را اغلب به اسم میشناختند. چهرههایی در نظرم میآیند، اشباحی با نام و بینام سر میزها: نویسندهها، شاعرها، نقاشها، آن طراح معروف لباس مردانه با رفتار شوخ و شنگ زنانهاش، روزنامهنگارها و سیاسیون ملّیگرای جاافتادهای که فقط پیش از ظهرها آنجا میآمدند، چای مینوشیدند و بلندبلند از نخستوزیر وقت انتقاد میکردند و هرازگاهی یکیدو نفر از آنها با هم قاهقاه میخندید… و سطر دیگری از الیوت به یادم میآید که
…و به یادآر اینجا چه بسیار کسان که زوال یافتند.
به عکس نگاه میکنم وبهیاد میآورم آن شاعری را که حالا فقط اسمی از او در دفتر شعرهای مرامی آن سالها باقی مانده است. آن انقلاب سرخی را که سالها در شعرش آرزو میکرد وقتی اتفاق افتاد چنان از دیدنش یکه خورد که طولی نکشید که به مرگی نابهنگام در تیمارستانی مرد. او را میبینم که سر میزی تنها سر در لاک خودش کرده و گاهی که سر بلند میکند زیر چشمیبه هر تازه وارد یا روندهای نگاهی خشمآلود میاندازد. معلوم است که به ظاهر خودش مدتهاست نرسیده و حالا تهماندهٔ خضاب موهای سفیدش هالهای بنفشرنگ را گرداگرد کلهاش برتابانده است. این نشانه آن بود که در یکی از آن بحرانهای روحی ادواریش فرو رفته بود و در این حالات او کسی جرئت نمیکرد سراغش برود. سر میز دیگری کارتونیست پرکار و مشهوری نشسته که پیش از ظهرها میزی در قسمت سرپوشیده کافه دفتر و دستک کارش بود. با قلمیسیاه روی طرحی دارد کار میکند که عصر همان روز باید به روزنامه تحویل میداد و روبرویش دخترکی جوان، بهوضوح جوانتر از او، نشسته که سعی میکند در سکوتی که سر میز حکم فرماست قطرات اشکش را پنهان کند. بیرون در مکان تابستانه کافه بهرام اردبیلی را میبینم که سر یکی از میزها با موهایی بلند فرو ریخته تا روی شانه هاش دستمال قوس و قزحی را به گرد مچ دست میپیچاند و در یک حرکت غیرارادی دستمال را همچون پرچمیدر هوا به اهتزاز درمیآورد و دوباره آن را به گرد مچ دست میپیچاند. شاید در آن لحظه ناگهان آن خط از شعرش به ذهن او آمده است که میگوید:
شمشادی که بلند نیست، مطول است…
سر راهم از میان میزها الف. س. را میبینم که مثل همیشه، مثل همین عکس، سر میزی تنها نشسته است. نگاهم با نگاه او در هم گره میخورد و این اوست که با لبحندی محو بر لبهایش نگاهش را از من میدزدد و در این نظر بازیها که هربار با دیدن او اتفاق میافتد من این شعر احمد رضا احمدی را با خودم زمزمه میکنم که
…و من مخفیانه شما را دوست داشتم.
از همان سالها ست که این خط شعر به یادم مانده است. حدس میزدم و واضح بود که کسانی به او دل دادهاند و او نیز حتماً به کسی یا کسانی دل داده بود، اما همیشه تنها سر میزی مینشست حتا شبها که برای شام به “کارتیه”، پاتوقی دیگر، میآمد. قهوهای سفارش میدهم و کتابی را باز میکنم که پرهیب بهرام صادقی از دالان کافه وارد میشود. بهندرت آن جا سر میزد و همچنانکه به طرف میز من میآید قامت بلند و باریکش به طرحی میمانست که دیوید لیواین از چخوف زده است. خودش غرق در نشئه آن گرد سفیدی بود که لابد سر راه جایی زده بود، اما بهعنوان یک پزشک (چخوف هم پزشک بود) به من نصیحت میکند که
“سیگار نکشید آقا، برای سلامتی خوب نیست…لااقل کنترل شده بکشید…”
بیژن جلالی شاعر را میبینم با چهره استخوانی و چانهای سه گوش با شباهتی به هدایت، کراواتزده با ظاهری اداری (شاعری کارمند پتروشیمی) که مثل همیشه در معیت یکی از آن خانمهای زیبای جاافتادهای نشسته است که در دورههای زنانه آنها شرکت میکرد و سنگ صبور آنها بود. آن روز اما با الف. س سر میزی نشسته است و من خواهینخواهی برای گفتن سلام و احوالپرسی باید سر میز آنها میرفتم. جلالی ما را به هم معرفی میکند و با آن تکیه کلام همیشگیش “از اتفاق” میگوید،
“از اتفاق فکر میکردم من باید شما دوتا موجود چموش و مردم گریز را به همدیگر معرفی کنم…”
کمیدستپاچه شده بودم و سعی میکردم پنهانش کنم. دربارهٔ موج نو در ادبیات فرانسه صحبت میکردند. هردو رشک برانگیزانه آن ادبیات را میتوانستند به زبان اصلی فرانسه بخوانند. جلالی رو به من میکند و میگوید،
“هان،.. نظر تو چیست؟”
مِنمِن کنان خواستم اظهار فضلی کرده باشم. میگویم،
“این داستانها و حتا فیلمهای موج نو فرانسه من را یاد این حرف بورخس میاندازه که دربارهشان گفته بود ادبیاتی در ستایش ملال…”
الف. س. در جواب من (و این اولین بار است که صدای او را از نزدیک میشنوم؛ همان صدایی را دارد که باید میداشت) میگوید،
“من بورخس را خیلی دوست دارم، اما این حرف او را نمیفهمم. خب… ملال یک احساس انسانی است. واقعی است. مگر نیست؟”
هیچ جواب مستدلی در برابر حرف او نداشتم. جلالی به کمک من میآید،
“من این حرف بورخس را میفهمم. شاید مقصودش این است که اینها در وصف ملال خودشان حرفهای ملال آوری میزنند… آدمها در این داستانها و فیلمها مرتب حرفهایی حکیمانه درباره عشق و مرگ و زندگی و اینجور چیزها میگویند… من هم از اتفاق تا حدودی با این نظر بورخس موافقم…”
آیا این عکس تاریخ یک دوران بود (چنانکه بنیامین درباره عکس میگوید) یا شرح حالی شخصی، آن کیفیتی که بارت در عکس میدید؟ کیفیتی از این عکس که من را شبهای متوالی زیر نور چراغ رو میزی مسحور خود کرده بود؟ مکان یا بهتراست بگوییم فضای آن با جزییاتش که او را در برگرفته آیا همان چیزی نیست که رولان بارت به آن ” استودیوم” در یک عکس میگوید؟ چه برابر نهادهای در فارسی برای این اصطلاح studium داریم؟ زمینه یا عرصه یک عکس که همه رمزهای فرهنگی، تمدنی یا بگوییم تاریخی در آن دربرابر نگاه ما از هم بازگشوده میشوند…
در این عکس آدمها و چیزها همه انگار که یک ویرانی کامل را به تاریخ بدهکار بودهاند. عکس فقط ناظر خاموش این ویرانی است: چیزهایی بودهاند که دیگر نیستند، که دیگر نمیتوانستند که باشند مثل پیراهن او با گلهای ناپیدای ریز (به چه رنگی بودند؟) که چند تایی در عکس در چین سر آستینهای کوتاهش دیده میشوند و دامنش که در زبانههایی از سایههای آخر روز فرو رفته است. برای بار چندم است که نگاهم بر این لبخند درنگ میکند؟ پس این لبخند زخمهٔ این عکس است (زخمه دربرابر پونکتوم punctume در اصلاح بارت) که در نگاه شوخ چشمهایش مؤکد شده تا مثل همیشه چیز دیگری رابگویند وقتی که حتا در این عکس هیچ چیز نمیگویند.
گفتهاند که زمان در عکس تجسد یک “آن” است، فاصلهای از زمان در یک ” چشم به هم زدن”، اما او در این عکس همچنان به من لبخند میزند. این لبخند فقط در فاصله محاسبه پذیر یک چشم به هم زدن اتفاق نیفتاده و پس من نمیتوانم استودیوم و پونکتوم (همان و دیگر) را در این عکس از هم تفکیک کنم. براهنی میگفت” همه عکسها قرارست بیرنگ شوند “، در باره زمان این چشم به هم زدن میگوید که عکس ” گُوه” ای است (آلت نجاری) که در وسط زمان مستمر قرار دادهایم…. به گذشته میگوییم بایست، به آینده میگوییم جلو نیا!.. خود او شاید در همان روز عصر تابستان سر میزی دیگر تنها نشسته و در عکس پیدانیست. شاید یکی از آن روزهایی است که تازه از زندان آزاد شده بود بعد از آن به اصطلاح روشنگری اجباری مواضع سیاسی خودش در یک سخنرانی تلویزیونی که بیشتر به یک خطابه ادبی میمانست: “پس من با شمس چه کنم؟.. ” دیگران درباره عکس با وامیاز دستورزبان گفتهاند که زمان در عکس گونهای آینده روایی یا آینده نقلی است که در فارسی فقط میتوانیم آن را به صورت فعلی التزامیصرف کنیم: من آن جا، در آن کافه، تنها سر میزی نشسته باشم و به تو لبخند زده باشم وووو …در تاملات شبانه خودم روی این عکس، گونهای کمیاب از فعل رابرای زمان عکس در زبان فارسی پیدا کردم: ” می” درترکیبی با مصدر یا صفت فاعلی که زمان حالی بی انتها را برمیسازد:
میخرامان.. میخنده زنان، سایههایی میتراونده بر دامنم…میبه تو من در نگاهم سخره زنان…
این عکس حتا به خواب های من هم سرایت کرده بود. شبی در خواب خودم را میبینم با کت و شلوار سفید تابستانه و کلاهی حصیری بر سر در کافهای در یک بندرگاه با چشم اندازی از آبهای نیلی و آرام دریا در پشت سرم و با خودم میگویم اینجا باید کافهای در اسکندریه باشد… ذهنم با این گفته که نمیدانم کجا خوانده بودم سخت گلاویز شده بود و هذیانوار بر زبانم میآید که
از من که دور میشوی به من نزدیکتر میشوی…
چه متناقض و پوچ و بیمعنا است این گفته در بیداری!…دلخوشکنگی ادیبانه یا فیلسوفانه!.. بار دیگر که به سراغ عکس میروم خودم را انگار که همچنان در خوابی است که بیاد میآورم. آن کت سبک و رهای سپید را آیا در رؤیایی به تن کرده بودم؟ آیا این خود من بودهام که در این عکس به او نزدیک شدهام؟ چه غفلتی از وجنات من میبارد!.. روزهای دیگر هرچه بیشتر به عکس نگاه میکنم خودم برای خودم در عکس ناشناستر میشوم…
دوستی قدیمی، روزنامه نگاری از همان سالها میگوید،
“وه!.. که انگار همین دیروز بود…این عکس را از کجا پیدا کردی؟”
درپاسخش میگویم که عکس را لابهلای یادداشتها و کاغذ پارههایم پیدا کردم و میگویم خودم هم سالها بود آن را ندیده بودم.
در عرف مقامه راوی با رفیقی یا حریفی به بحث یا مجادله مینشیند و من با این دوست قدیمیدر کافهای این سر دنیا، در شهر مونترآل، قرار گذاشته بودم تا این عکس را نشانش دهم. او تنها کسی بود این دور و برها که پاتوق روشنفکری آن سالها را در این عکس خوب میشناخت و خودش یکی از مشترهای همیشگی آنجا بود. اغلب با کیف ضبط صوتش آویزان بر شانه سرو کلهاش در کافه پیدا میشد و گاهی هم همانجا سر میزی با چهرهای معروف هنری یا ادبی مصاحبه میکرد. به دستهایش نگاه میکنم که عکس را همچون سندی نایاب با احتیاط دربر گرفتهاند. در این سالها این دستها همه کاری کرده بودند از آشپزی در رستورانهای ایرانی تا رانندگی تاکسی و نقاشی ساختمانی اما حالا با آمدن اینترنت دوباره به قول خودش به خود روزنامه نگارش برگشته بود. برای سایتهای ایرانی مطلب و خبر مینوشت و بازهم مصاحبه میکرد. میگفت هیچ چیز به اندازه دو ستون نوشتن برای یک روزنامه یا مجله آدم را سر حال نمیآورد حتا اگر نوشتهات راکنار آگهی رب گوجه فرنگی چاپ کنند. پای ثابت روزنامه محلی ایرانیان هم بود، “… روزنامه که نیست، فلایر اصناف محترم است.”
عکس را دور از چشمهایش میگیرد. مردمکهایش وقتی خیره میشود اندکی تاب برمیدارند. انگار که همزمان دو نقطه متفاوت را نگاه میکنند. میگوید،
“چقدر دلم میخواست چیزی بنویسم یا حتا فیلم مستندی بسازم درباره همه پاتوقهای روشنفکری آن سالها، حتا قدیمیتر، مثلاً آنجاهایی که هدایت میرفت، باعکس و تفصیلات و احیاناً شاهدان زنده و جای خالی آن پاتوقها را در شهر پیدا کنم. فکر کن جای آنها را حالا چی گرفته؟..”
“کافه نادری از همان زمانها هنوز سرجاش هست گویا. مصادرهاش نکردند.”
“نه، مصادرهاش نکردند، اما چه جای غم انگیزی شده بود در روزهای بعد از انقلاب با آن پیشخدمتهایی که یک شبه انگار پیر و شکسته شده بودند با پشتهای خمیده اما هنوز با پیشبندهای سفید و آن هنر پیشههای فیلم فارسی بیکار که میآمدند آنجا ترس خورده و نگران که هر لحظه یک نفر آنها را لو بدهد و دستگیرشان کنند…وانمود میکردند که کسی را نمیبینند لابد به این خیال که وقتی به کسی نگاه نمیکنند خودشان هم دیده نمیشوند. کافه حال و هوای یکی از کافههای ورشو را داشت بعد از اشغال کامل لهستان و آن شاعران و نویسندههای یهودی، گی ها، کمونیستها و البته کولیها…”
عنوان شعری از شاعری لهستانی به یادم میآید “زنی زیبا در کافهای شلوغ…” که همهٔ کافه در حضور او بود…کجا آن را خوانده بودم؟ دوستم ادامه میدهد،
“کافهها این مکانهای سکولار عمومیهمه جا مراکز فرهنگ و تمدن وشهریت جدید بودهاند یا اصلاً بگوییم ادبیات مدرن پایهاش روی کافئین بنا شده. کافههای پاریس را در عیش مدام همینگوی یادت هست؟ یا آن کافه در نیویورک که صبحها پاتوق ایزاک باشویس سینگر بوده؟ سارتر و سیمون دوبووار کارهایشان را پشت میز کافهای مینوشتند و چرا راه دور برویم آن کافهها در بیروتی که هنوز ویران نشده بود با قهوههای تلخ عربی و شعر نزار قبانی… آنجاها که هدایت میرفت هرکدام وقت خاصی در روز یا سر شب داشتند، کافه فردوسی با تختهایی مفروش زیرسایبانه درختان مو و باغچهای پر از لاله عباسی، دکه گیاهخواری لاماسکوت، کافه رزنوار… میدانی اولین کافهای که درتهران تأسیس شد، همزمان با کوتاه شدن دیوارهای شهر، اسمش چی بود؟ کافه رنسانس…”
این دوست روزنامه نگارمن مثل معدود روزنامه نگارهای ذاتی که میشناختم انبانه ای از اطلاعات بود درباره همه چیز و حافظهای داشت پر از حرف و نقلها و شایعات و شرح حال آنها که زمانی کسی بودند و او همه را از نزدیک میشناخت. گاهی نمیدانستم که در نقل یک ماجرا دارد تخیل میکند یا آنچه را میگوید به ادعای خودش واقعی است. گفتم،
“عجب اسم با مسمایی برای یک کافه! نمیدانستم.”
عینک خواندنش را به چشم گذاشت و گفت،
“اینجا که معلومه کجاست.. کافه تهران پالاس است، آن قسمت بیرونیش، در هوای آزاد، اما بگذار ببینم. قیافه این دختر عجیب آشناست…”
“حتماً او را آنجا دیده بودی. اغلب سر میزی تنها برای خودش مینشست مثل همین عکس.”
دوست من انگار با خودش حرف میزند،
“این موها و این لبخند …حافظهام را پاک از دست دادهام. لعنت به خودم.”
“نه، نه، من به حافظهٔ تو همیشه غبطه خوردهام.”
“از بس در این سالها از حافظهمان کار کشیدهایم دارد فرسوده میشود. همهاش در گذشته بودهایم و نقد حال را از دست دادهایم. حالا این عکس مثل خاطرهای فراموششده است یا این طوری خودش را به یاد ما میآورد.”
“درست میگویی …خاطرهای فراموششده. اما عجب تناقضی! اگر خاطره است پس فراموش نشده و اگر فراموش شده دیگر خاطره نیست…”
اسم او را زیر لب تکرار میکند،
“الف. س. الف. س. الف. س…”
“من هم هرچه اسمش را باخودم تکرار میکنم چهره او دورتر دورتر میشود. انگار که یک موجود خیالی است. گاهی خودم را هم در این عکس به یاد نمیآورم، انگار که یک آدم دیگری است در این عکس، این من نیستم در این عکس، اما خب پس بفرمایید این عکس در میان خردهریزهای من چه میکرده؟”
“بگذار ببینم، این همان دخترک ریز نقشی نبود که عاشق عکاسی و سینما بود با همین موهای فردار کوتاه… اسمش چی بود؟ خدای من… سر میز تو او را دیده بودم. بعد از انقلاب یکهو تروتسکیست شد و میگفت دوربین من اسلحه من است و هی از سوزان سونتاگ نقل قول میآورد درباره عکاسی.”
خاطرهای محو در ذهنم زنده میشود. اما میدانستم که این دوست اشتباه میکرد. آن دخترک هر که بود الف. س. نبود. دوستم ادامه میدهد،
“دخترک را آخرین بارکه دیدم در یک تظاهرات بود. به تظاهرات با چوب و چماق حمله کردند. میگفت ما در این شرایط با یک بورژوا فورس روبروییم که با خشونت دارد انقلاب را از محتوایش خالی میکند…میگفت باید رفت کردستان. آنجا تنها سنگر واقعی مقاومت دربرابر این فاشیسم خزنده است.…بعدها شنیدم که در پاریس او را دیده بودند. کمی میلنگیده و وانمود میکرده که هیچ کس را نمیشناسد و به جا نمیآورد، یک بانوی کاملاً ناشناس!.. و حالا لابد با چروکهایی پای چشمها و تارهای سفید خواهی نخواهی لابهلای موها… چه میدانم، شاید پایش در آن تنها سنگر آزادی تیری، ترکشی خورده بود. تصورش را بکن آدم را یاد پای قطعشدهٔ تریستینا در فیلم بونوئل میاندازه…”
“آدمها، خب، تغییر میکنند…و حق اوست که بخواهد گذشته را یکباره فراموش کند، درست مثل پای ترکش خوردهای که فقط به یک شریان خونی بند است وخب بهتر است آن را قطع کنند و دور بیندازند. راستی در بیمارستانها با این اعضای قطع شده بدن چه میکنند؟ میسوزانند؟”
دوستم چنان غرق در تماشای عکس است که متوجه سوآل من نمیشود و پس از لحظاتی سکوت حرفش را دنبال میگیرد که
“یادت هست آن روز را که کافه پالاس را آتش زدند؟…توهم آن روز آنجا بودی. آن روز که جاهایی را در شهر آتش میزدند؟ چه بیخیال ما در آن آخرین پیش از ظهر در کافه پالاس نشسته بودیم که یک دفعه از دالان کافه جمعیت خشمگین هردود کشان وارد شد و در یک لحظه همهچیز به هوا رفت. ماشینحساب فلزی سنگین آنتیک کافه را پرتاب کردند به طرف شیشههای قدی و اسکناسها و سکهها و خردههای شیشه پخش شد روی چمنهای بیرون و بعد هم کافه را آتش زدند… چه کار میتوانستیم بکنیم؟”
“بله، آن روز را خوب یادم است. حتا فرصت نشد پول آخرین صورتحسابمان را بدهیم.”
“من همان شب گزارشی نوشتم با این عنوان که آیا تهران میسوزد؟ …آن شب با ماشینم از جلو کافه که میگذشتم از دالان آن میعادگاه محبوب شعلههای آتش بود که زبانه میکشید و یک تانک هم بیکار آن نزدیکیها ایستاده بود. بعد از انقلاب جلو دالان را تیغه آجری کشیدند و هتل هم محل اسکان موقت آوارههای جنگ شد…”
به یاد آوردم که در یکی از همان روزها بود که برای آخرین بار الف. س را در خیابان جلو دانشگاه دیدم. تند و با عجله و بی اعتنا به دور و بر داشت به راه خود میرفت. صدایش که زدم به طرف من برگشت و چهرهاش با لبخندی شکفته شد. گفت که دارد زندگیش را جمع و جور میکند که برود، تا همیشه از ایران برود. گفت هرچه فکر میکند انگار که برای او همه راهها این روزها به پاریس ختم میشود. شغلی در یونسکو پیدا کرده بود که به او تبریک گفتم. گفتم افسوس میخورم که چرا یک بار ننشستیم و یک دل سیر با هم حرف نزدیم دربارهٔ همهچیز (نمیتوانستم بگویم که درباره خودش با هم حرف نزدیم) و حالا هم که دیگر خیلی دیر شده بود. گفت، “راستی چرا این کار را نکردیم؟”
و ساکت شد. در چشمهایش دیگر آن خنده شوخ نبود. چشمهایش دیگر چیزی نمیگفتند. ناگهان آن موضوع “ملال” و رمانهای فرانسوی یادم آمد و گفتم،
“اقلاً میتوانستیم در باره ملال حرف بزنیم.”
خندید و گفت،
“شاید حق با تو بود…ملال کی؟ ملال از چی؟ …”
در آن شلوغی پیاده رو نمیتوانستم گونه او را ببوسم. هیچ مردی دیگر نمیتوانست در شارع عام گونه زنی را ببوسد و هرلحظه دور و برما احتمال زد و خورد خیابانی میرفت. سرش را به یک طرف برگردانده بود تا نگاهمان در آن آخرین لحظات به هم نیفتد و من با خودم میگفتم این خطوط چهرهای است که در لحظه و برای همیشه باید به خاطر بسپارم. با هم خداحافظی کردیم و هرکدام به راه خود رفتیم.
به پیشنهاد دوست خبرنگارم از کافه به میخانهای رفتیم، به رسم آن سالها… بحث ما دربارهٔ عکس از سرگرفته شده بود. پشت نوشگاه روی صندلیهایی بلند نشسته بودیم با نیمنگاهی هر از گاه به زنی که در گوشه میخانه روی صحنهای محقر و سرهم بندی شده آواز میخواند و چراغهایی گردنده نور شهوی قرمزی را برتن او میپاشیدند. کلههایمان زود گرم شده بود و برای اینکه صدای همدیگر را از لابلای آواز طنین دار زن خواننده بشنویم بلند بلند حرف میزدیم. دوست خبرنگارم حالا با جرعههای پیاپی از فرق عکس با نقاشی و هنر در عصر تکثیر مکانیکی از قول والتر بنیامین داد سخن داده بود. در جوابش در آن حال شروع مستی استدلال میکردم که من هیج تفاوتی نمیبینم میان یک نقاشی با عکسی که هنرمندی عکاس گرفته باشد. آن ” آن” یا بگوییم آن هاله aura ی رمزآلودی که بنیامین در هنر تکثیر شده و از جمله عکاسی ازدسترفته میدانست، در یک عکس هم میتواند باشد، درهمین عکس هم میتوان دید. عکس را روی پیشخان و زیر نور مستقیم حباب آویزان از سقف نوشگاه گذاشته بودم. این لبخند لحظهای از گذشته است که به آینده پرتاب شده و پس لحظهای است که در این عکس دوام پیداکرده… “آنِ” این عکس همین دوام این لبخند است یا میتوانی بگویی زخمه “پونکتوم” این عکس است، آن لحظه ناگفتنی به تعبیر بارت، با اینکه میدانیم این عکس اتفاقی گرفته شده و انتخاب یک هنرمند عکاس نبوده است. دست کم از نگاه من چنین است که حالا پس از این همه سال در این سوی دنیا دارم آن را نگاه میکنم…ادامه آن بحث آن هم در حال مستی ناممکن بود.
زن خواننده آهنگ بلوز آرامیرا با صدای خش دارش شروع به خواندن کرد و ما دیگر مجبور نبودیم بلند بلند با هم حرف بزنیم. قطعهای که میخواند با نعمه سازهای معدود همراهش ذهن را به هیچ گذشتهای ارجاع نمیداد. همه چیز آن از کلام و نغمه در اکنون سرمستانهای میگذشت و همه چیز در این اکنون خوب و بی نقص بود. خودم را در عکس با انگشت نشان میدهم و به دوستم میگویم،
“حالا واقعاً این آدم جوان با این ظاهر و قیافه خود من هستم؟”
و او در جوابم میگوید،
“البته که خودت هستی رضا… تو را با همین شکل و شمایل در آن سالها خوب به یاد میآورم…”
عینک را از چشم برمیدارد. در مستی مردمکهایش انگار که به دوافق دور، فرسنگها دور از هم، خیره شدهاند.
شبی در خانه تنها نشسته بودم و نگاهم به صفحه تلویزیون میخکوب شده بود که داشت گزارش زندهای را پخش میکرد. دخترکم که با من در خانه مانده بود در اتاق خودش با عروسکهایش بازی میکرد. روز را بیهوده و بی آنکه بتوانم کاری بکنم در خیابانها و کافههای شهر پرسه زده بودم. یکی از آن روزهای غربت بود که به محض تماس نوک قلم بر صفحه کاغذ روحم فلج میشد و خونی سرد در رگهای دستم میدوید. انگار به جای قلم نوک فلز تیزی را بر صفحهای از شیشه میکشیدم. بیش از یک دو جمله بی ربط نمیتوانستم بنویسم و خط میزدم و ورق کاغذ را مچاله میکردم و دور میانداختم. حالا تماشای تلویزیون من را از خودم بیرون میبرد. در خانه نشسته بودم و در برابر چشمانم در نزدیکی یکی از کرانههای شرقی کانادا هواپیمایی سر راهش از نیویورک به ژنو در آبهای اقیانوس اطلس سقوط کرده بود و شناورهای گارد ساحلی در محل سقوط با کورسوی نورافکن هاشان از این سو به آن سو میرفتند. آب همچون شندره ای تیره در خود میپیچید و از هم باز میشد، اما هیچ چیز را از اعماق خود بالا نمیآورد. با خودم فکر میکردم عجب مرگ هولناکی است چنین مرگی در آن آبهای سیاه و سرد و این شعر الیوت به خاطرم آمده بود تحریف شده و بریده بریده که میگوید،
آنها مرواریدهای چشمان او بودند…
…….
و آنجا که میگوید،
جریان آبی در زیر دریا
مراحل جوانیش را دربرگرفت …
…تا به گرداب رسید
و روزی بعد از آن شب هنگام پرسه زدنهایم در کتابفروشیها و خیابانهای شهر بود که به دوست قدیمیروزنامه نگار برخوردم و او خبر را به من میدهد،
“خبر را که شنیدهای؟ در آن هواپیمای سوییس ایرکه سقوط کرده بود چندتایی سرنشین ایرانی هم بودند… دوست تو الف. س. هم در میانشان بوده… از آشناهایی در ایران تلفنی پرس و جو کردم. خودش بوده و متاسفانه هیچ تشابه اسمیهم در کار نیست. این خبر من را ویران کرد. تو راست میگفتی. من او را در کافه پالاس بارها و بارها دیده بودم. لعنت به حافظه من…”
نفسم را در سینه فرو داده بودم و وانمودمیکردم از واقعه خبر داشتهام. ترجیح میدادم جزییات بیشتر سقوط هواپیما را از او نپرسم. پس آن شب پای تلویزیون من به اصطلاح در زمان واقعی شاهد مرگ او در زیر آبهای متلاطم اقیانوس بودم؟.. هواپیما جایی در نزدیکی آن چراغ دریایی معروف بر دهانه خلیجی کوچک به نام Peggy’s Cove سقوط کرده بود و این را بعدها در گزارش سقوط هواپیما خواندم. با دوستم خداحافظی کردم و راه خانه را در پیش گرفتم. در آن لحظه تنها کاری که در این دنیا میتوانستم بکنم این بود که به خانه برگردم و به سراغ آن عکس بروم. اما عکس در کشو میزم نبود. تا نیمههای شب به دنبال آن در میان کاغذها، پوشهها و لابلای اوراق کتابهایم گشتم، اما اثری از عکس نبود. فکر کردم در آن روزهایی که عکس را در کیفم میگذاشتم و در خیابانهای شهر پرسه میزدم یا در کافهای مینشستم تا کتابی بخوانم، جایی از لای صفحات کتاب افتاده است یا شاید آن شب در میخانه و در حال مستی عکس را روی پیشخان نوشگاه جا گذاشتهام. روزی دیگر به آن میخانه رفتم. پشت پیشخان از اتقاق همان مردی ایستاده بود که آن شب هم ایستاده بود. به انگلیسی از او پرسیدم که آیا آنجا عکسی سیاه و سفید را پیدا نکرده است؟ به فرانسه و با لحنی خشک و قاطع در جوابم گفت،
Photo?.. no!…pas de photo ici…
به جای آن زن خواننده آن شب حالا مرد جوانی روی صحنه میخانه داشت آهنگی را با پیانو میزد که آن را میشناختم: قلب احمق من…خودم را به دست سکر آبجویی داده بودم که جرعه جرعه به لب میبردم و به نعمات پیانو که فقط با لرزشهای گهگاه سنج و زخمههای انگشتان نوازنده بر سیمهای بم کنترباس همراهی میشد. باید از پیدا کردن عکس قطع امید میکردم. اینجور عکسها ناگهان در زندگی آدم پیدا میشوند و ناگهان هم دوباره گم میشوند.
لاوال، زمستان ۲۰۲۱
یک دیدگاه
زیبا بود. زیبا و غم انگیز. . .