پلیس
کمکم چند نفر از خانهها آمدند بیرون و مشغول تماشا شدند. پلیس راهنمایی و رانندگی از راه رسید. پلیسها ماشین را پارک کردند و آمدند وسط جمعیتی که مانده بود به تماشا. پلیس مسنتر رفت تو ماشین تا از بلندگویش به جمعیت بگوید که صحنه را خالی کنند. پلیس جوان سهیلا را دید که افتاده بود آن وسط. رفت بالا سرش، به آنها که دورش جمع شده بودند گفت بروند عقب و دولا شد تا انگشتهاش را بگذارد روی گردنش که ببیند زنده است یا نه اما فوراً معذب شد چون دید که روسریاش کنار رفته است. به زنی که ایستاده بود گفت که شالش را سرش کند. زن گفت: زندهست، فقط غش کرده. شما هم این وسط نگران اسلام نباش! پلیس خواست جواب تندی بدهد اما دید دست همه گوشی است و چند نفر دارند فیلم میگیرند. پس بهتر دید که وارد مجادله نشود. بیخودی داد زد: این خانم زندهست قربان. با صدای دادش سهیلا از جا پرید و بلند شد نشست. چند ثانیه دور و برش را نگاه کرد و بعد دستهایش را گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه.
پلیس مسنتر که از ماشین پیاده شده و مردم را کمی عقب زده بود، بیاعتنا به حرف پلیس جوان دور و بر را وارسی کرد و متوجه شد که دو ماشین تصادفی کدامها هستند و آقای قاف را پشت فرمان ماشین جلویی دید. رفت و چند ضربه زد به شیشۀ ماشینش. آقای قاف به خودش آمد، پلیس را دید و پیاده شد.
- شما زنگ زدی؟ تعریف کن ببینم چی شده.
قبل از این که آقای قاف جواب بدهد، پلیس جوان که تازه متوجه دهان شده بود، با هیجان داد زد:
- قربان ببینید چی اینجاست!
پلیس مسنتر نگاهی کرد، هیبت عجیب دهان را جلو ماشین دید، رفت سمتش و گفت:
- این چیه دیگه؟
بعد رو کرد به آقای قاف و گفت:
- معرکه گرفتین اینجا؟ زنگ بزنم به قاضی شکایتت رو بکنم و یه حکم بیستچاری برات بگیرم؟
آقای قاف مبهوت نگاهش کرد.
پلیس جوان گفت:
- قربان، ولی انگار… انگار واقعیه!
پلیس مسنتر ناباور دست کشید به لبها، لب بالایی را بلند کرد و چند ضربه زد روی دندانها. یکهو دهان باز شد و نزدیک بود دستش را گاز بگیرد که شانس آورد و زود دستش را کشید بیرون.
دهان باز شروع کرد به حرف زدن:
- در عهد ذوالقرنین خبر آمد که به زمینِ بابل، زنی بچهای بزاد که سر خر دارد. وی را حاضر کردند و به او گفتند: «آیا آفریدگار وی را لعنت کرد و صورت وی بگردانید؟» زن جواب داد: «نه، مرا ندا در رسیده که از اولاد و اقارب وی پسری به اینجا رسد و حارس شهر گردد.» گفتند: «بدین صورت و هیبت چگونه حارس شود؟» گفت: «سیرت حارسان دارد که بر صورت نمایان شده است، چون نسلی از او بگذرد، صورت وی بر سیرتش غالب آید.» تا این سخنان شنیدند تبع وی شدند و او را و پسر خرسرش را به کاخ اندرون بردند و بر تخت حراست نشاندند.
پلیس مسنتر چند قدم پرید عقب. پلیس جوان شوکرش را درآورد و خواست به دهن حمله کند که پلیس مسنتر پس یقهاش را گرفت و کشیدش و گفت:
- چی کار میکنی؟ یه دیقه وایسا ببینیم چه خبره!
و بعد آمد سمت آقای قاف که گیج کنار در ماشین بود. پرسید:
- این قشقرق چیه اینجا راه انداختین؟ این مسخرهبازیا کار کیه؟
آقای قاف به خودش آمد و گفت:
- من داشتم راهمو میرفتم، این خانم…
و اشاره کرد به سهیلا که سه زن دورش را گرفته بودند.
- از عقب کوبیدن به ماشین من و گرفتار این…
و با دست اشاره کرد به دهن.
- کابوس شدیم.
- کابوس چی چیه؟ درست حرف بزن ببینم چه خبره! اینو با چی آوردینش اینجا؟
- این خانم محترم… یعنی این دهن محترم… به من تهمت زدن که آدم دزدیدم. در صندوق رو باز کردم، گربه پرید رو سرشون. اصلاً نمیتونم بفهمم گربه چطوری پرید جلوی ماشین که افتاد تو صندوق… عجیبه، نه؟
پلیس جوان همینطور که چیزهایی در تبلت مینوشت، دستهایش میلرزید، رنگش پریده بود و نیمنگاهی به دهان داشت و نمیتوانست ازش چشم بردارد.
پلیس مسنتر گفت:
- من حالیم نیست چه کلکی سوار کردی. ولی بالأخره معلوم میشه.
و چرخید و رفت پیش سهیلا. زنها کنار رفتند. از او پرسید:
- خانم شما بگو ببینم چه خبره اینجا ؟
سهیلا که دیگر نای گریه کردن نداشت، با صدایی خفه گفت:
- ما تصادف کردیم. یعنی من و…
انگشت اشارۀ لرزانش را گرفت طرف دهان و با هقهق ادامه داد:
- این سوگوله… همین… همین که الآن دهنه… همین ههئههه هیولا… ما… ما داشتیم میرفتیم… این ماشین جلو… همین جلویی… همین… ههئهئهئه همین ماشینه…
و ماشین آقای قاف با آن در صندوق باز و پشت لهشده را نشان داد:
- زد رو ترمز… من کوبیدم بهش… گربۀ سیاه پرید رو سوگل… سو… سوگل باد کرد رفت هوا… بعدش افتاد… وای… ببینین… هئههه… این شکلی شد… فکر کنم کارِ… کارِ… اون مرتیکه ملاصفاست… آره… حتماً اون مرتیکۀ… ال… الدنگ طلسمش کرده… هئههه… اون بیهمهچیز!
و بعد به زار زدن ادامه داد. پلیس جوان همۀ گفتههای او را نوشت. پلیس مسنتر گفت:
- اصلاً نمیفهمم، یعنی این چیز… همین دهن… این… قبلاً آدم بوده؟
- آره هئههه…
- میشناختیش؟
- آره… دوس… دوستم بود.
- اسمش چی بوده؟
- سو…سوگل… تهرا… تهرانی.
- سوگل تهرانی؟
- آر… ره… آره.
پلیس جوان اسم را یادداشت کرد. جمعیت مدام زیادتر میشد. عدهای دور پلیسها و سهیلا جمع شده بودند، عدهای دور دهان. همه تماشا میکردند. هیچکس جرأت نداشت به دهان نزدیک شود. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت: این حتماً دوربین مخفیه. یکی دیگر گفت که: از من بشنوید، بازم کار خودشونه! یکی گفت: میخوان با این چیزا سرمون رو گرم کنن که هر غلطی خواستن بکنن و نفهمیم!
پلیس مسنتر دست پلیس جوان را گرفت و چند قدم از جمعیت کشیدش کنار و آرام گفت:
- ببین، بدجوری بوی دردسر میاد. زنگ بزنیم به پلیس امنیت، اونا بیان ببینن قضیه چیه. معلوم نیست چه بامبولی دارن سوار میکنن، اصلاً نمیفهمم چه خبره. راستش میترسم این یارو… این هیولائه بمبی… انتحاریای چیزی باشه!
پلیس جوان که بدجوری هول کرده بود داد زد:
- انتحاری؟ بمب؟ یا ابوالفضل!
همهمۀ جمعیت یکهو خوابید. چند نفر داد زدند: بمب! و جمعیت پراکنده شد. چند پیرمرد و پیرزن آرام و ساکت ماندند وسط؛ شاید متوجه خطر موقعیت نشدند و شاید هم به سنی رسیده بودند که تجربۀ هیجانی تازه میارزید به قمار کردن این چند سال باقیمانده. پلیس مسنتر دستپاچه به فرار جمعیت نگاه کرد و با توپوتشر اما با صدایی آهسته و ازتوگلو به پلیس جوان گفت:
- چرا داد میزنی مرد حسابی؟ اگر الآن یکی بره اینا رو تو اینیِستاس، چیه، کانال و کوفت و زهرمار، بنویسه میدونی اون بالاییها چه بلایی سرمون میارن؟ دست کمکمش از کون آویزونمون میکنن!
پلیس جوان هم به تقلید از او و با همان صدای خفه، ازتوگلو جواب داد:
- ببخشید قربان. دست خودم نبود، هول شدم… من از هیچی مثل انتحاریا وحشت ندارم.
- خیلی خب، زنگ بزن به دایرۀ امنیت، بگو بیان یه مورد امنیتی فوری داریم. بهشون بگو ممکنه بمبی چیزی باشه تا زود بیان و خلاص بشیم از شر این وضعیت. تا حالا همچین شارلاتانایی به پستم نخورده بودن! این مَرده هم خیلی مشکوکه! شبیه اسراییلیهاست! نگاش کن تو رو خدا با اون سیبیلاش، ریش و سیبیل نیست که، لحافه!
- اسراییلیا مگه این شکلیان؟ اونا که اصلاً سیبیل ندارن قربان، مگه فقط ریش ندارن؟
- نه، اونایی که سیبیلهاشونو میزنن جهود نیستن، مسیحیان.
- ولی قربان اشتباه میکنین، من تو محلۀ ارمنیها بزرگ شدم، هیچکدوم این شکلی نبودن که سیبیلاشون و بزنن اما ریش بذارن.
- خب ابله، ارمنی با مسیحی فرق داره!
- چه فرقی دارن قربان؟ همهشون می رفتن کلیسا، صلیبم داشتن.
- حالا هر چی! انقدر نه تو حرفای من نیار! د یالا زنگ بزن!
بعد هم تبلت را از او گرفت و رفت سراغ آقای قاف. پرسید:
- شما اظهارات خودتون و این خانم رو تأیید و امضا کن که ما صورتجلسهش کنیم و بریم.
- کدوم اظهارات؟
پلیس تبلت را روشن کرد و عینکش را که با زنجیری دور گردنش آویزان بود، زد به چشمش و خواند:
- در خیابان شانزدهم، ماشینهای فلان به شمارۀ فلان و فلان با هم تصادف کردهاند. مقصر بهشدت گریه میکند…
به اینجا که رسید، رو کرد به پلیس جوان و گفت:
- اینجا رو پاک کن. گریه کردن این خانم چه ربطی به گزارش داره؟
پلیس جوان آمد و تبلت را گرفت و آن قسمت را پاک کرد و داد دست پلیس مسنتر، او خواندن را از سر گرفت:
- در خیابان شانزدهم، ماشینهای فلان به شمارۀ فلان و فلان با هم تصادف کردهاند. رانندۀ مقصر، خانم فلان مدعی شده که دوستش به نام سوگل تهرانی در اثر تصادف به دست کسی به نام ملاصفا طلسم شده است…
دوباره تبلت را گرفت سمت پلیس جوان و گفت:
- اینم پاک کن. طلسم چیه دیگه؟ حالا اون یه چیزی گفته، نباید هر چی میگه بنویسی که!
پلیس جوان دوباره تبلت را گرفت و آن بخش را پاک کرد و دوباره داد دست او.
- رانندۀ ماشین جلویی، آقای فلان اتهام آدمربایی را رد کرده است…
دوباره رو کرد به پلیس جوان و گفت:
- آدمربایی چیه دیگه؟ این چرندیات چیه نوشتی؟
آقای قاف وارد گفتگو شد و گفت:
- بذارید من توضیح بدم. ببینید این خانم… یعنی ایشون که اونجا ایستادن، که اون شکلی شدن و هی زبونشون رو اون شکلی میارن بیرون و اون شکلی نفس میکشن و اونطور میخندن… و اون شکلی حرف میزنن، از اول این شکلی نبودن… خانم موجهی… نسبتاً موجهی بودن، گفتن از تو صندوق صدا میاد، فکر کردن من آدم دزدیدم… منم صندوق ماشینو باز کردم و یهو گربه سیاهه پرید رو سرشون، اول باد کردن… نه، اول افتادن رو زمین و پیچ و تاب خوردن، البته… قبلش جیغ خیلی بلندی کشیدن و آخرش این شکلی شدن… ولی نمیدونم گربهه چطور از تو خیابون رفته بود تو صندوق… خیلی عجیبه!
پلیس مسنتر تبلت را گرفت سمت پلیس جوان و گفت:
- به هر حال کار تو کار میاد! این آدمربایی رو پاک کن.
او هم باز تبلت را گرفت و آن بخش را پاک کرد و دوباره داد دستش و او از اول خواند:
- در خیابان شانزدهم، ماشینهای فلان به شمارۀ فلان و فلان با هم تصادف کردهاند. رانندۀ مقصر، خانم فلان مدعی شده است که…ای بابا! خاموش شد که! بگیر بابا. یه کاغذ بیار خودم گزارش بنویسم بدیم امضا کنن تموم بشه بره.
- کاغذ نداریم قربان.
-… توش! ولش کن اصلاً بدون گزارش میریم. بعداً تو اداره مینویسم. زنگ زدی؟
- بله قربان. تو راهن.
آقای قاف گفت:
- برید؟ پس تکلیف ما چی میشه؟
- اینجور که بوش میاد این یه تصادف ساده نیست. ما به هر حال کروکی کشیدیم و اظهارات رو هم ثبت کردیم اما…
پلیس جوان حرفش را برید و گفت:
- ولی قربان ما کروکی نکشیدیم.
پلیس مسنتر گفت:
- پس چی کار میکردی از اون موقع تا حالا؟
- داشتم گزارش مینوشتم قربان.
- خیر سرت!
بعد هم رو کرد به آقای قاف و گفت:
- من عکس میگیرم با گوشی از صحنۀ تصادف. وقتی کارت با امنیتیها تموم شد، بیا کلانتری کروکی رو بگیر.
آقای قاف که از سر ضعف و ناچاری لب جو نشسته بود، یکهو بلند شد و گفت:
- امنیتی برای چی دیگه؟
- چون این قضیه به اونا مربوط میشه.
- کدوم قضیه؟
- همین وضعی که میبینی آقا!
و اشاره کرد به دهان که همانجا جلوی ماشین آقای قاف مانده بود و زبان میجنباند. با دیدن دهان غم دنیا دوباره به دل آقای قاف هوار شد و یأس بر صورتش نشست. حس کسی را داشت که پریده و چترش باز نمیشود و منتظر رسیدن مرگ فاصلۀ آسمان تا زمین را طی میکند. مستأصل سری به علامت تأیید تکان داد. پلیسها سوار ماشین شدند و رفتند.