مبارزات سیاسی در کلابهاوس
همانگونه که خوانندگان این متن مطلع هستند در ماههای اخیر فضای بلبشوی مجازی، مهمانِ — یا بهتر بگوییم، میزبانِ — تازهواردی پیدا کرده که بسیار هم مطلوب نظر ایرانیان (البته آنهایی که از محصولات شرکت اپل یا سیب برخوردارند) قرار گرفته است بهنام کلابهاوس (Clubhouse) یا به قولی دیگر کلوپ یا انجمنسرا. حتماً مطلع هستید که club در زبان انگلیسی معناهای دیگری هم دارد از جمله چماق، که در ترکیب مذکور میشود چماقسرا؛ و احتمال میرود به همت هموطنان محترم، معادل به قرینهتری شود. در این مدت کوتاه و در کنار بسیار اتاقهای گفتگوی شکلگرفته در این مهمانخانهٔ مهمانکشِ روزشتاریک، اتاقهای مباحث سیاسی بسیار پررونق بوده است. این متن محصول گوشسپاری نویسنده به صحبتها و سخنان بزرگان در این اتاقهاست.
یک
حامیان اصلاحات و مشارکت در انتخابات ریاستجمهوری پیشرو آنگونه که از سخنانشان پیداست به دامی افتادهاند که برای مخالفان اصلاحات (اصولگرا یا برانداز) در همه این سالها پهن کرده بودند. حرف همیشگی بدنه اصلی اصلاحطلبان این بوده است که مخالفان اصلاحات، سیاستورزی واقعی (رئال پلتیک) را نادیده میگیرند و از بیرون و فارغ از مناسبات عینی نگاه میکنند. بیتالغزل سخنان آنها این بوده که ما نمیتوانیم بیرون از واقعیت موجود سیاسی و مقتضیات همین دستگاه سیاسی حاکم بر کشور عمل کنیم و مجبوریم در چارچوب همین قانون و سلسلهمراتب سیاسی سیاست بورزیم تا کمی و به مرور جای محدودی را برای تنفس بگشاییم. سؤالی که بالفور در ذهن هر مخاطبی شکل میبندد این است که آیا تأکید بر رئالپلتیک در اندیشه سیاسی این گره کور را ایجاد نمیکند که بعد از بیست و پنج سال نتیجهندادن این شیوه سیاستورزی، آیا دوباره و دوباره نامزد معرفی کردن و لیستکردن خواستها و رؤیاها بدون پشتوانه و قدرت واقعی، تخیلی دیدن میدان سیاست (یا همان معضلهٔ براندازان) نیست که همواره بهعنوان برگه آس نظری روی میز تحلیلهای خود گذاشتهاید؟ آیا در وضعیتی که حاکم برای کنترل بحرانهای روزافزون داخلی و بینالمللی عقلاً هیچ راهی جز کنترل بیشتر و دقیقتر فضا ندارد، توصیه به او برای نادیدهگرفتن قدرتش، یک غیرواقعگرایی متوهّمانه نیست؟ مشاهده میشود که چطور گفتمان اصلاحطلبی در برگ برنده نظری خود گرفتار شده و اتفاقاً توجه به رئالپلتیک قدرت اقناعی او را در میان طبقات حامیاش کاهش داده است. به واقع، نگاه به میدان واقعی سیاست (یعنی همان توصیه اصلاحطلبان) است که انتخابات پیشرو را بیمعناتر از همیشه کرده است. در یک چشمانداز گسترده و با فاصله مناسب از موضوع میتوان اینگونه دید که آنچه گفتمان اصلاحطلبی را تضعیف کرده اتفاقاً از آموزههای سیاسی آنها در همه این سالها به جامعه مدنی و در لزوم توجه به رئالپلتیک و واقعبینی لیبرال سر برآورده است. چه دلیل منطقیای حاکم دارد که دست از شیوهاش بردارد، وقتی که کوچکترین مسامحهای کار را دوباره از کنترلش خارج میکند؟ اصلاحطلبان در پاسخ به اینگونه سؤالات میگویند: انشالله گربه است.
دو
براندازی یک حزب یا حتی جبهه سیاسی نیست؛ مجموعه گفتار بیدر و پیکری است که از دل آنتاگونیسمها و شکست پروژه اصلاحات و از فراخنای ناتوانی عمیق در قبال تغییر وضعیت موجود سربرآورده است. گفتار و کنش براندازان حرفهای آنقدر عجیب است که گاهی اعضای اسمورسمدار آن که خود را حامی حقوقبشر مینامند از تحریم دفاع میکنند و برخی فعالان مدافع حقوق زنانشان با ترامپ و ضد زنترین دولت تاریخ معاصر غرب نشستوبرخاست داشتهاند. کار آنقدر بیخ پیدا کرده است که برخی دموکراسیخواهان این مجموعه خواستار بازگشت دورهای مثل رضاشاه — بهعنوان سمبل دیکتاتوری — شدهاند و این لیست عجایب و غرایب ادامه دارد. این سردرگمیها و تناقضها بیراه نیست و راوی یک بحران و تنگنای عمومی است که همگی از حکومت و حامیانش تا اصلاحگران و براندازان در آن به معنای واقعی گیر افتادهاند بهطوری که «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود». والتر بنیامین در قطعه مشهوری مینویسد: «انسان که در دوران هومر اسیر اندیشههای خدایان اُلمپ بود، اکنون رها و چنان از خود بیگانه شده که میتواند نابودی خود را همچون عالیترین لذت زیباییشناختی تجربه کند.» ملال باعث میشود که بیشتر چیزها همچون جایگزینهایی وسوسهانگیز بهنظر برسند. و بیراه نیست که گاهی تصور میکنیم که آنچه واقعاً لازم داریم، یک پایان کامل حتی فاجعهبار دیگر است. در این وضعیت که چنین ملال و خستگی و عصیان از خودِ حیات و کارگزاراناش فراگیر شده، اصلاحطلبی برای بسیاری فارغ از هر معنایی، چیزی نیست جز تداوم ملال. آدمها ملال را نمیتوانند تاب آورند. میخواهند عوضش کنند؛ حتی شده با فاجعه. براندازی شاید پاسخ به این ملال عمومی است؛ که متأسفانه برخی اصلاحطلبان با بیخردی و به سبک حاکمان آن را در ذیل برنامههای دشمن جهت ناامید کردن مردم میگذارند و صورت مسأله را در اتاقهایشان پاک میکنند.
سه
سؤالی مطرح میشود که آیا بیرون از دولت، قدرت سیاسیای وجود دارد که هم بربیندازد و هم به فاجعه منتهی نشود؟ سیاست در معنای رهاییبخش، عرصه اعتراض و حضور مردم در جامعه است که صدای خود را همپای صدای قدرتمندان جامعه برمیسازند؛ جایی است که حذفشدگان جامعه به نمایندگی از کل جامعه به میان میآیند. سیاست راستین، آن جایی است که اجحاف وجود دارد؛ نقطهای که تودههای مورد اجحاف قرار گرفته را به صحنه میآورد و بساط حاکمان را برهم میریزد. نه تنها اصلاحطلبان حزبی از درک این نوع سیاست عموماً عاجز بودهاند که براندازان رسمی هم با وجود دستوهوراهایشان از فاصله دور برای ستمدیدگان، این معنا از سیاست را بهرسمیت نمیشناسند، و دقیقاً به سبب همین معضل است که حاصلجمع تمام ستمهایی که از حکومت روایت میکنند، میشود احیای رضاشاه یا حمایت از سلطنت یا دموکراسی ثروتمندان و اعتدال و یا چیزی شبیه به اینها. تمام اخبار ستم و رنج در کنار خبر پیام نوروزی شاهزاده یا فرح دیبا قرار میگیرد که حرفهای قبل را «تَکرار» میکنند. اگر روزی تصور میشد که با گفتار، نطق و بیانیه در مجلس و کاخ ریاستجمهوری میتوان حکومت و جامعه را اصلاح کرد امروزه این سمپتوم سیاسی رشد وخیمی پیدا کرده و برخی فکر میکنند با گفتار و اشتراکگذاری خبر و حمل یک کاغذ حاوی عبارت «نه به جمهوری اسلامی» از یک فاصله جغرافیایی بعید میتوان حکومت را برانداخت. روشن است که تا چه حد با وجود تفاوتهای محتوایی میان جریانات رقیب، این دو گفتمان شاخص، شبیه به هم و در یک پارادایم فکری و از آن مهمتر روششناختی در قبال مفهوم سیاست و کنش سیاسیاند.
برای اصلاحطلبان حزبی، سیاست یعنی تکرار غیرخلاقانهٔ تغییرات تدریجی. اگر جمهوری اسلامی در فرایند زوال خودش، جمهوریت را از کف داد، برای اصلاحات نیز چیزی نمانده جز «تدریجی». در این هر دو زوال بزرگ، یک دلیل مشترک کلی وجود داشته است: حامیان جمهوریت و اصلاحات از مخالفان خود (یعنی اسلامگرایان و تدریجیگرایان) با حذف معنای رهاییبخش از سیاست، شکست سیاسی خوردند. اسلامگرایی و تدریجیگرایی با اتکا به فرهنگ، قانون، وضعیت خطیر کنونی، دشمن خارجی و غیره، طرف مقابل را کمکم از صحنه حذف کرده و ردای او را به یادگار گرفته است.
راه بازگشتی اگر باشد، در تغییر نوع نگاه به خود مفهوم سیاست است و نه بازی با مهرههایِ سیاسیِ همشکل. سیاست در نقطهای شروع میشود که مردم با زور و فشار بر الیگارشی حاکم، خواستههای خود را به او تحمیل میکنند. به این ترتیب، سیاست درمعنایی فراتر، مقابله محکومان با حاکمان است، برای مطالبه آنچه از آن باز داشته شدهاند. از این منظر، بدون وجود تفاوت میان حاکمان و محکومان، سیاست ممکن نیست. از این طریق است که محکومان، آنها که «هیچ» اند، خود را بهعنوان «کلیت» جامعه مطرح میکنند و میتوانند چیزی را بهواقع تغییر دهند. فارغ از براندازان حرفهای، ما با خیل عظیمی از براندازان آماتور روبروییم که محصول وضعیت و نتیجهٔ سالها حکمرانی غیردموکراتیک و نیز شکست گفتمان اصلاحطلبیاند. براندازان آماتور به نهادی جز نهاد درونی و عواطف خودشان وابسته نیستند. آنها از تجربیات و وضعیتشان خط میگیرند. درست است که براندازان حرفهای ازطریق بمباران رسانهای به آماتورها زبانِ بیان میدهند، مثلاً «رضاشاه روحت شاد» را به عنوان یک کد هویتی بین آنها توزیع میکنند، اما قدم اول اصلاحطلبان باید این باشد که عمیقاً بپذیرند که پیشاپیش، نارضایتی و بحرانی بهواقع وجود دارد که نمیتوان آن را پشت عملکرد براندازان حرفهای قایم کرد. باید بتوانند رئالپلتیک فرسودهشان را اینبار و در جایی درست بکار بیندازند.
سیاستْ مذاکره بین صاحبان قدرت که درمورد تعیین مسائل با هم مذاکره میکنند نیست، حتی اعمال قدرت نیز نیست، بلکه سیاست، لحظهای است که حذفشدگان، مطرودان، ملال زدگان و خستگان صدا پیدا میکنند. دموس در برابر پولیس. سیاست، پیکار صدای مطرودان — یا همان طبقات مختلف فرودست — در برابر فرادستان و حاکمان است، لحظه نمایش مردمانی که در نظام سهمی ندارند و به سهولت «مجرم»، «اوباش» یا «تروریست» خوانده میشوند و از عدالت در نظام اجتماعی-سیاسی بهرهای نمیبرند؛ مردمی که آرمانشان چیزی نیست جز برابر شمردهشدن و تعلقداشتن. عدم درک این معنا از سیاست، نارسایی ادراکی حامیان سیاستورزی لیبرال در هر دو جبهه اصلاحطلبان حزبی و براندازان حرفهای است. بیراه نیست که تصور آنها از اعتراضات عمومی اینست که این اعتراضات تنها نتیجه ناکارآمدی یا استبداد «حکومت» است. براندازان فکر میکنند که اگر این حکومت نباشد و اصلاحطلبان میگویند اگر ما باشیم، مشکل حل میشود. آنها نمیتوانند متوجه شوند که اعتراضها تمام کلیّت را دربرمیگیرد که بخش مهمی از آن ناشی از ترس از آینده و هراس از همه امکانها و جایگزینهای موجود است. آنها نمیتوانند ببینند که جامعه نه تنها از حاکمان خسته است که هیچ چشماندازی از حاکم مطلوب هم ندارد. ناهماهنگی فوقالعادهٔ معترضان با همهٔ سویههای حاکم بر فضای سیاسی میتواند نشانه مهمی ازین انفصال بنیادین باشد.
چهار
توصیه به مشارکت در انتخابات یا تحریم انتخابات هر دو از درون یک چشمانداز نظری مشترک بیرون آمده و آن بیعملی سیاسی و ناممکن شدن تحقق سیاست راستین است. امروزه آدمها در درون محدودهٔ قالبهای نظریِ سیاسی به خود هویت میدهند، یکی میگوید اصلاحطلب است، دیگری میگوید جمهوریخواه است، یکی سلطنتطلب یا اصولگرا و غیره. سیاست به محدودهٔ این قالبها عقبنشینی کرده است و از هر فردی یا عنصری در جامعه طلب میشود که با انتخاب یکی از این قالبها «سیاسی» شود. این فرایند سیاسیشدن با ساختن یک نا-سوژهٔ بظاهر سیاسی او را به رأی دادن یا ندادن محدود میکند. در واقع چشمانداز سیاسی را کوچک میکند. اگر یکطرف، رأی دادن را راهی برای نجات تصور میکند، سویه دیگر با رأی ندادن همین منطق را بازتولید میکند. در این میان چیزی جز حرف و احتمالاً یک حضور پر شور مجازی (در اینترنت یا سر صندوق) چیز دیگری باقی نمیماند1. بیراه نیست که هر دو جبهه (و همه ما به نوعی) تا این حد بر گفتار و چماقسرا و سخنرانی تأکید و ممارست داریم و دیگر هیچ.
پانوشت
1سیاست راستین میتواند هرجایی شکل بگیرد همچون فضای مجازی (مثلاً در جنبش نقد مردسالاری دیدیم) یا بر سر صندوقهای رأی (مثلاً دوم خرداد)؛ آنچه مهم است درک جامعه از معنای سیاست و پیوند آن با رهایی است. شکل تحقق این معنا از سیاست بر اساس خلاقیتهای جمعی، میتواند متنوع باشد. هرچند سخن گفتن میتواند نوعی کنش سیاسی باشد یا بشود اما گفتار ضد سیاسی قطعاً انحرافی بزرگ است. ضد سیاسی در اینجا یعنی در درون یک نظام گفتاری و در انجمنی نه زیادهٔ انجمن، بخواهیم اصلاح کنیم یا بربیندازیم.