دنیای هولناک بکت
سخن از ملال هستی و حضور انسان در جهان گفتن بهقدمت تفکر است و یا دستکم بهقدمت کلام مکتوب. مورخان این سخن را در چهارهزار سال قبل از میلاد مسیح از زبان یک متفکر مصری به نام ایپور حکایت میکنند که گفته است: «آیا ممکن است روزی بیاید که نسل بشر از میان برود، تا دیگر زنی بچه به زهدان نگیرد و فرزندی به دنیا نیاید؛ دیگر سروصدایی در زمین شنیده نشود و جنگی پیش نیاید؟» و دوهزار سالی پس از آن فیلسوف یا رسولی که در اورشلیم پادشاه بود اینگونه به ضد موجودیت بشری بانگ به آسمان برمیدارد: «همهچز باطل است. انسان را از تمامی مشقتش که در زیر آسمان میکشد چه منفعت است. یک طبقه میروند و طبقهی دیگر میآیند و زمین تا به ابد پایدار میماند… همهی چیزها پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن و گوش از شنیدن پر نمیشود. آنچه بوده است که خواهد بود و آنچه شده است همان است که خواهد شد. و در زیر آفتاب هیچچیز تازه نیست. آیا چیزی هست که دربارهاش گفته شود ببین این تازه است؟… تمامی کارهایی را که در زیر آسمان کرده میشود دیدم که اینک همهی آنها بطالت و در پی باد زحمت کشیدن است.» (عهد عتیق، کتاب جامعه، باب اول) و قرنهایی بعد آن حکیم نیشابوری همین درد و حیرت و حسرت را به زبانی دیگر: افلاک که جز غم نفزایند دگر…
و باز از پس قرون این سخنِ نامکرر را از زبان یک شاعر درامنویس ایرلندی میشنویم و تو گویی که هرچندگاه بر گذرگاه بشری روحی غمناک و افسرده نشسته است تا حاصل تلاشهای بشری را از نو به دیدهی عبرت و ارزیابی بنگرد و بیهودگی آن را بازگوید.
همچنانکه فرد آدمی، نسلها و قرنها و تمدنها نیز خستگی دارند، گروههای آدمی نیز چون تنی واحد به تلاش برمیخیزند، میآفرینند، همهچیز را ازنو میسازند و آنگاه وامانده از تلاشهای خود آرام میگیرند و به واپس مینگرند و حاصل تلاشهای قرنهای خود را مینگرند و میگویند: «دیدم که اینک همهی آنها بطالت و در پی باد زحمت کشیدن است.»
اما این حدیث را از زبان بکت دیگرگونه میشنویم. این بار صدای بغضآلود و پریشان و آسیمهی جامعهٔبن داود و خیام نیست که علیه فاجعهی وجود بشری فریاد اعتراض به آسمان برمیدارد. زیرا اگر جامعه و خیام از زمین به آسمان مینگریستند و حضور مرگ و محکومیت مطلق آدمی در برابر شرایطی که خود در ساختن آن دستی نداشته آنها را پریشان میکرد، بکت میخواهد از آسمان به زمین بنگرد. او دیگر نمیخواهد فاجعه را حس کند بلکه میخواهد با آن فاصله بگیرد و آن را مضحکهای میبیند که گویی خود در رنجبردن از آن شریک نیست. اما بهراستی او هم نمیتواند از اینکه با چشمی بشری ببیند، بگریزد. زیرا با چشمِ خدایی دیدن برابر است با ندیدن. زیرا آنکه میخواهد همهچیز را یکسان ببیند و خود را از قید نسبتهای کوتاهی و بلندی و زیبایی و زتشی و درستی و نادرستی و هر رابطه و نسبت دیگر آزاد کند، هیچچیز را نمیبیند. بکت هم آن روی سکهی بینش بشری را برمیگزیند. او که نمیخواهد با چشمان تراژدی ببیند، ناگزیر کمدی و مضحکه را تماشا میکند. حتا ذهن مطلقجوی او هم سرانجام در دام نسبیت میافتد. او هم سرانجام جهان را رنگین (هرچند سیاهوسفید) و در مقیاسهای زشت و زیبا، بزرگ و کوچک و متعالی و حقیر میبیند. او نمیخواهد در برابر وحشت ازلی انسان حس تراژیک داشته باشد، ناگزیر آن را با دیدهی مضحکه مینگرد و گویی در ته وجود خود از تماشای این مضحکهی غمآور لذتی سادیستی میبرد. او شفقت و همدردی ندارد و مثل خدایی رنجور و آزارگر از در قفس کردن موجوداتی محکوم و سرگردان و شکنجهدیده لذت میبرد تا درد خود را فراموش کند. زیرا که درد او خاص و خدایی است. دردی است متافیزیکی. دردی است که در ازل به او دادهاند. این شاعر شگفتانگیز از ژرفنای ژرفترین نومیدیها سخن میگوید. نومیدیی که تنها از فناپذیریِ وجود او سرچشمه نمیگیرد، بلکه پوچیِ مطلق وجود و حضور آدمی در جهان و در هر عصر و زمان است که ذهن آفرینندهی او را به خود مشغول داشته است.
بکت خود را به عرصهی زمانه محدود نمیکند، او طراح مسائل عصر نیست. او چیزهایی را طرح میکند که از دیدگاه او همیشه با آدمی بودهاند و همیشه خواهند بود. او پهنهی زمان را درمینوردد. از گذشته به حال و از حال به آینده، به دوردستترین آینده نگاه میکند و همهچیز را از آغاز تا انجام، از ازل تا ابد، مینگرد. او صحنهی حضور آدمی را در تمام طول تاریخ و ماقبل تاریخ، یک میلیون سال قبل و یک میلیون سال بعد میبیند. ولادیمیر به استراگون میگوید: «یک میلیون سال پیش باید فکرش را میکردیم، آخرای قرن نوزدهم.» و لابد این حدیث آدمی است در آخرالزمان. اما نه. این حدیث همیشه است. حدیث دیروز و امروز و فرداست و فرداها. آدمهای بازی بهطرز مبهمی به یاد میآورند که دیروز هم بر آنها ماجرایی مثل امروز گذشته است و آنچه امروز میگذرد جز قصهی مکرری نیست.
بکت همهی سرگذشت آدمی را از آغاز تا نقطهی نامعلوم انتهای آن (و شاید بیانتهایی آن) در هم میفشرد و خلاصه میکند. سالها و قرنها و حتا هزارهها برای او هیچ نیست. واحد زمان برای او میلیون سال است. در مکانی جز یک جادهی بیآغاز و انجام نیست و در کنار یک درخت نامعلوم که همهی اشیاء عالم را که آدمی بدانها خود را مشغول میکند، در خود خلاصه میکند، فقط چهار نفر حضور دارند: دو تن ثابت و دو تن گذرا. ولی همهی آنها، ثابتها و هم آن گذرندهها همانها هستند که همیشه بودهاند، که دیروز بودهاند، و فردا هم خواهند بود. اما فقط یکی از آنهاست که این تکرار و حضور همیشگی را به یاد میآورد و دیگران همیشه دیروز را فراموش میکنند. حضور ذهن و یادآوری آن یکی (ولادیمیر) هم به این علت است که او در کار سپردن روزها به انتظار چیزی است. این چیز آمدن موجود نامعلومی است به نام «گودو» که با او وعدهی دیدار دارد و برای آنکه تا آمدن گودو احساس خستگی و تنهایی نکند، رفیقش را هم با بازیها و سرگرمیهای گوناگون با خود نگاه میدارد. نیاز او به رفیقش برای اینست که فرصت انتظار را کوتاه کند. اما آن دیگری (استراگون) کمی کودن است و بیحوصله و گاهی به سرش میزند که برود، ولی ولادیمیر همیشه برای او چیزهایی دارد، از یک هویج تا متلها و بازیهای مختلف. اما رابطهی این دو نیز زورکی است و هر بار که نسبت به هم احساس اشتیاق میکنند و همدیگر را بغل میکنند یکی از بوی پای دیگری و دیگری از بوی دهان آن یکی فرار میکند. و آن دو رهگذر (پرتزو و لوکی) در انتظار کسی نیستند و راه خود را میروند. از آن دو یکی ارباب است و یکی بنده و نمایندهی آن تودهی عظیم جاری در تاریخ که بهاعتقاد بکت همیشه بودهاند و همیشه خواهند بود. آنها لازم و ملزوم همند. آنچه رابط آنهاست یک طناب است که یک سر آن به گردن لوکی است و سر دیگرش در دست پوتزو. اما لوکی همانقدر به طنابش وابسته است که پوتزو به آن نیاز دارد. او برای اثبات اینکه بندهی خوبی است حتا موقعی هم که لازم نیست چراغ و سبد اربابش را زمین نمیگذارد. پوتزو این منطق را به آن دو تماشاگر میفهماند و آنها را قانع میکند. و آنقدر قانع میشوند که چنین بندهای را بهخاطر آزار کردن چنان اربابی سرزنش میکنند! لگدی که لوکی در مقابل ترحم استراگون به پای او میزند نشان میدهد که او حتا نیاز به ترحم ندارد تا چه رسد به آزاد شدن. بکت با تافتنِ زنجیرسانِ رشتههای روابط این چهار نفر بینش هولناک خود را از رابطهی بشری بازمیگوید.
برای ولادیمیر و استراگون دیدن رابطهی پوتزو و لوکی یک تماشاست که لذت بردن خود را از آن پنهان نمیکنند. یک بار به سرشان میزند که به این رابطهی ظالمانه اعتراض کنند، اما این هم بازیی بیش نیست و استراگون حتا این فرصت را از دست نمیدهد که پسماندهی دورافتادهی غذای پوتزو را که سهم لوکی است با زاری بگیرد و با ولع بخورد. همه در روابطشان و تظاهراتشان مضحکند. هم منتظرانِ نجاتبخش و هم آنها که انتظاری ندارند و راه خودشان را میروند. حتا پوتزو هم نشان میدهد که جلال و جبروتش چقدر قلابی است و این را بخصوص وقتی نشان میدهد که اشیائش را گم میکند. وقتی چیزی را گم میکند مثل بچهها به گریه میافتد. اما فخر فروختن را فراموش نمیکند. با آداب روی صندلی مینشیند. امر و نهی میکند و برای تماشاگرانش نمایشهای عجیب و غریب میدهد. او سخت به تماشاگر نیاز دارد. او «همیشه از دیدن دیگران خوشحال» میشود. او فصاحت و بلاغتش را با سرودن شعری در وصف آسمان نشان میدهد، بذل و بخشش میکند تا بزرگواری خود را نشان داده باشد و در همان حال بخل خود را نیز نشان میدهد. اما لوکی کیست؟ این بندهی طناببهگردن که یک لحظه از وظایفش غافل نمیشود سخنور و سخندان هم هست، مغز متفکری دارد که به دستور اربابش فکر میکند. اربابش همهی «افکار بلندش را از او گرفته است». او میگوید که «لوکیِ من» همهی افکار مرا به من الهام میدهد. سرانجام لوکی بهدرخواست ولادیمیر و استراگون و بهدستور پوتزو نطقی میکند. نطق او با استنباط از «تحقیقات پانچروواتمن» آغاز میشود و سراسر پر است از سجع و فصاحت قلابی و کلمات قلنبهی بیمعنی. او فشردهی همهی علوم و تحقیقات را در نطق خود بیان میکند! او زبان گشادهی دانش بشری است که از رازهای عالم سخن میگوید. از یک خدای متعال که ریش بلندی هم دارد و از آسمان آبی که چندان هم آبی نیست، تا پنیسیلین و ورزش دوچرخهسواری. چه هذیان پرت وحشتناکی از دهان او بیرون میآید. بکت میخواهد احمقانه بودن و در عین حال دهشتناکبودنِ «نفس ناطقه» را نشان بدهد. ولادیمیر میگوید: «اونچه وحشتناکه داشتن فکره». همین است که بکت را پریشان میکند، این که زندهبودن و حتا مردهبودن هم برای انسان کافی نیست و چیزی بیش از آن را میجوید. میخواهد از رازهای بودن باخبر شود. همیشه در ورای زندهبودنِ خود امید و انتظاری دارد.
ولادیمیر: همه با هم حرف میزنن.
استراگون: هرکی با خودش.
ولادیمیر: تقریباً زمزمه میکنن.
استراگون: خشخش میکنن.
ولادیمیر: چی میگن؟
استراگون: از زندگیشون حرف میزنن.
ولادیمیر: زندهبودن بسشون نبوده.
استراگون: باید دربارهاش حرف بزنن.
ولادیمیر: مرده بودن بسشون نیست.
در این حضور و تماشا بکت نگاهی سراسری به موجودیت بشری میافکند و رابطهی دوستی، رابطهی قدرت، رابطهی ترس، رابطهی ترحم، و علم و عمل و بازی را میبیند که همه پر از ابتذال، پوچی، خستگی، و حماقت است. اما هنوز یک چیزی باقی است. و آن «گودو» است که خواهد آمد. اما این گودو کیست؟ و چرا انتظار آمدنش را دارند؟ استراگون در پایان پردهی دوم از ولادیمیرِ ثابتقدم میپرسد که «خب وقتی گودود آمد چه خواهد شد؟» و او جواب میدهد که «نجات پیدا میکنیم.» نجارت از چه؟ حرف بکت همینجاست که «نجاتی» در کار نیست. همهچیز از بنیاد احمقانه و بیمعنی است و احمقانهتر از همهچیز همین انتظار است. آدمی بیزار از زندگی کنونیش انتظار چیزی را میکشد که از خودِ زندگی بیمعناتر است، زیرا که هرگز نخواهد آمد. برای گودو هیچ تفسیر خاصی جایز نیست. او همان چیزی است که در هر دوره و زمان به یک صورت چهره مینماید. آدمی گاه چشمبهراه فرودِ او از آسمان بوده است و گاه حضور او را در زمین میجسته است. او سوشیانت است، مسیحاست، صاحبالزمان است، خضر مبارکپی است، نوح نجات است، و سرانجام شاید بهشت زمینی کمونیسم است و یا آن چیزی است که همهچیز از او پر میشود و بی وجود او خالی است. «گودو» مطلق است. بکت در پاسخ آینه گودو کیست، گفته است که «اگر میدانستم در نمایشنامه میگفتم.» گودو هیچ نیست جز همان انتظار ابدی آدمی که هیچگاه گریبان او را رها نمیکند و آنگاه که انسان به نومیدی میرسد، همیشه پیامآوری از جانب او میآید تا بگوید: آقای گودو امروز نمیتواند بیاید فردا حتماً میآید. و این رسول کودکی است بزچران. چرا گودو یک کودک را بهعنوان پیامآور خود میفرستد؟ آیا همیشه یک کودک نیست که از سر سادهلوحی و خامی، پیام نجاتبخش را میآورد؟ و این کودک بزچران لابد نمایندهی پیامبران بنیاسرائیل است.
چشمبهراه گودو محکومیت مطلق و ابدی آدمی است به بودن در جایی نامعلوم و خالی و سرد و غمانگیز که کمتر چیزی از واقعیت آن میداند و همیشه در جستوجوی راهی و یا به انتظار نجاتبخشی است که او را رهایی دهد و تا رسیدن آن زمان، خود را به بازیهای بیمعنا و لوس سرگرم میکند. علم میسازد، فلسفه میبافد، بحث در ماوراءالطبیعه میکند، میجنگد، صلح میکند، شادی میکند، غمگین میشود، قیام میکند، آشتی میکند، دوستی میکند، دشمنی میکند، غمگین میشود، قیام میکند، آشتی میکند، دوستی میکند، دشمنی میکند، سروری میکند، بندگی میکند، و همهی اینها برای پر کردن خلئی است که هرگز پر نمیشود و سرانجام شب و سکوت سر میرسد، اما یک چیز همچنان باقی میماند و آن انتظار است، «انتظار گودو».
درام هرگز نکوشیده است که به این وسعت موجودیت بشری را با تمام تمامیتش در بر گیرد و چین بر آن خنده زند. اما قدرت خلاقهی شگفتانگیز یک نابغه و روح مطلقجوی او، او را به توفیق میرساند. بکت از دنیای نسبیت میگریزد و آن را پوچ و تهی و آزاردهنده و بیمعنا مییابد. او در جستوجوی مطلق است، بیشکل، بیآغاز، بیانجام، نامحدود، پرترین یا تهیترین هستی. این روحی دینی است ولی فرق روح دینی سرخوردهی او با روح دینی امیدوار این است که دومی در آرزوی پیوستن به مطلقی است که پرترین هستی و جاودانگی را دارد، به آن بیخویشتنیِ شادمانه، به نیروانا، به روحالقدس، به عالم جانی که عارف ایرانی در اشتیاقش میسوخت. اما روح دینی شکستخورده و نومید طالب رهایی و رستگاری نیست. آنچه برای او از همه بیمعناتر است همین انتظار و امید رستگاری است. «گودو» از همه بیمعناتر است. مطلقِ بکت نیستیِ مطلق است. خصم او «وجود» است، بهویژه وجود بشری. زیرا که این «وجود» دنیای نسبیت و روابط است و در آن هیچ چیز از چیز دیگر آزاد نیست و همهچیز مشروط و وابسته است. هر چیز چیزِ دیگر را تعیین میکند و همین تعیین شدن است که احمقانه و پوچ است. بکت چنین بودنی را با همهی نماهایش، با همهی رنگها و زیروبمهایش، با تاریخش، با تکاملش، با امیدها و آرزوهایش همه را از چشم خدایی خشمگین و بیزار مینگرد. برای او درد بشری چارهناپذیر است. دردی است نه ناشی از شرایط اجتماعی و تاریخی او. بلکه دردی است متافیزیکی. دردی است که بر شرایط مطلق ماقبلِ خود متکی است، زیرا که هر امر اجتماعی و تاریخی در نهایت متعلق به شرایط متافیزیکی ماقبل خود است. تاریخ و انسان و جامعه از پیش توسط شرایطی که خود در ساختن آن هیچ سهمی نداشتهاند، تعیین شدهاند و از اینرو انسان محکوم است و زندانی. او محکوم است که بار خستگی و بیزاری از وضع کنونی خود و امید بستن به چیزی هرگز نیامدنی و نشدنی در آینده را به دوش بکشد. رستگاریی در راه نیست و اگر هست در نیستی است، در نیستی مطلق.
آنچه آلبر کامو یا یونسکو را به هراس میافکند مشکل مرگ است، هراس از نیستی است. مرگ که دامهای خود را در هر گذرگاه در پیش پای آدمی پهن میکند، سرچشمهی پریشانیهای فیلسوف اگزیستانسیالیست است، و بدینگونه انسان همچون موجودی گرفتار «دلهره» تعریف میشود. اما برای بکت در «چشمبهراه گودو» مسئلهی اصلی مرگ نیست. اندیشهی مرگ نیست که زندگی را برای او اضطرابآور و تهی میکند، بلکه مطلقِ بودن و چون انسان بودن است. بودِ «انسانی» بدترین صورتِ بودن است، زیرا که این بود همواره طالب چیزی ورای خود است، چیزی که بودِ خلأوار او را پر کند. انسانبودن خالیبودن است و همیشه در خلاءِ وجود خود سرنگونشدن است و برای پر کردن این خلاء به هر کار دستزدن. و از اینرو، بکت بشریت را با کلیتش در هر زمان و مکان پیش چشم ما میگذارد تا به وجود غمانگیز و در عین حال خندهآور خود بنگریم و به پدرانمان و پدران پدرانمان و همچنین به فرزندانمان و فرزندان فرزندانمان.
آیا در این دوزخ دربستهای که بکت میآفریند، از این فضای چهاربعدی کروی که در دامش افتادهایم، راهی به بیرون نیست؟ رخنهای نیست؟ گویا بکت میگوید «نه». اما پس او چه اصراری دارد که برای ما سخن بگوید؟ شاید از تنهایی خود به ما، به خوانندگانش، میگریزد. اما او که پناهی نمیشناسد؟ شاید او هم مثل آنتوان روکنتین، قهرمان استفراغ سارتر، در نوشتن معنایی برای هستی خود مییابد؟ شاید دستکم نوشتن معنایی دارد؟ بکت، شاید بیآنکه خواسته باشد، با نفسِ نوشتن چیزی را به ما نشان میدهد که خود یک منفذ حیاتی است. در آدمی جز آن خردِ سردِ شناسنده چیز دیگر هست که برتر و اصیلتر است و خرد خود جز تظاهری از آن نیست و آن شور زندگی و زندهبودن است که پیوسته در تلاش آن است که از سرچشمهی خود جاری شود و ببالد. و از این سرچشمهی تابناک است که جنبش و امید و انتظار برمیخیزد. این سرچشمه است که همواره خود را در چیزی نمایان میکند خواه آن چیز صفحهی کاغذی باشد. بکت خود مرگ را برنمیگزیند و با خودکشی نقبی به دنیای آرامبخشِ نیستی نمیزند زیرا که چیزی در او میجوشد که از سرچشمههای زندگی برمیخیزد. و همین ما را بس تا به همین جهان بشری، که از آن بیرون نمیتوانیم رفت، همین جهان نسبی با همهی زشتیها و فراز و فرودهایش دلبسته باشیم و مانند آن اندیشمند نیشابوری گاهگاه «این عقل فضولپیشه را» که همواره در پی غایت و نهایت است در خواب کنیم. زیرا در کنار مرگ و هوللنگیزی سرنوشت بشری نیروی زندگی و شادی هم هست و آنکه جهان را یکرویه و تنها به مراد خود نمیخواهد، همچنانکه از زندگی به مرگ میگریزد، از مرگ نیز راهی به زندگی میگشاید و کانهای شادی را میجوید که در عشقورزیدن نهفته است، اگرچه عشق خود سودای نیستی و از خود به در شدن است.