لوگو مجله بارو

باروت

باروت

 

تیغی بر لبۀ پوستی، سفید یا سیاه، جِررررر. اعلان پارگی. ریختن لشکریان. سلول‌هایی در تجمع خونین، شِرررر. می‌بندند، این را به آن، آن را به این. توده می‌کنند، می‌تنند که مبادا خون چنان رود که جان را با خود از تن ببرد. لشکریانی دیگر در کنار تجمع در کار خُردخُرد کندنِ انباشت‌های درهم تا مبادا این تودۀ لاجرم راه رگ را ببندد و انهدام حیات، بنگگگگ.

تیغ را کنار گذاشته، وسط صحنه خوابیده است. رو در روی پرده. زُلللللل. بی هیچ واهمه از پایان. تهی. ساعت می‌چرخد. تیک‌توک، توک، توک. همه دنبالش می‌گردند. چه کسی نعش او را قبل از همه خواهد دید؟ تماشاچیان؟ دستیاران یا بازیگران؟ خون هنوز می‌رود. شِرررر. لشکریان خسته شده‌اند. بند نمی‌آید. توده کافی نیست. سلول به سلول گریه. دست تا دست یأس. هجوم چرک. سلول تا سلول مبارزه. کاش انگشتان را عقلی جدا مقدر بود که تیغ بر رگ خویش نزنند. رگ در فغان. پوست در انهدام. زمین خیس. کاش آنقدر پیداش نکنند تا آخرین صحنه میان صحنه و آخرین فریم پرده باشد. شق شق شق.

جلاد ایستاده، منتظر تا به‌فرمان، شلاقِ هزار انبر را بکوبد و بکشد و برکَنَد. می‌گویند تنِ یک‌دستِ شلاق به هوا که بلند می‌شود چون زنی هوسناک هزار لب به بوسۀ گوشت باز می‌کند، بر گوشت که می‌نشیند می‌درد و هر فریادی از تن دریده‌شده ارگاسمی‌ست بر دندان‌های مرطوب خشونت. آااااه. آاااااخ. سلول‌ها در غلیان، پوست نداریم. پلی می‌زنیم از اِسکار بر توده‌های دلمه‌شده تا یادگاری باشد از ضجه‌های عصب در سیناپس‌های مغزی، نقشی بر پوست و خاطره‌ای در ذهن و عبرتی در تاریخ.

دستش می‌لرزد. آیییی، تنهایی، آی. ناخنگیر می‌لرزد. آی تنهایی، آیییی. ناخنش به فرش گیر می‌کند، آی تنهایی، آیییی. خون می‌دود زیر پولک پُرخَش. سیاه می‌شود. آی تنهایی. آیییی. بر لبۀ تخت می‌نشیند و لبۀ ناخنگیر را می‌گذارد روی لبۀ پولک مضرس کبود. گوشت را می‌گیرد. خون می‌ریزد. چک چک. ملحفه لک می‌شود. آی تنهایی. پنبه را فشار می‌دهد، تا ده بشمار. توده کارساز است. لخته راه را می‌بندد. زخم کاری نیست. تنهایی‌ست که جان را می‌درد.

کرئون چاقو را برمی‌دارد، بر گوشت میوه می‌گذارد. ریش‌سفیدی به شتاب می‌دود. ترسیده است. تاپتاپتاپ. سرورم! تیغه بر انگشت فرو می‌رود. رشح سرخ بر ردای سفیدش. تششش. چاقو را می‌اندازد و انگشت را در کف دست دیگر می‌فشارد. زق زق. ترسیاس!… آه باز این کور که چشمی در آینده کاشته و امروز را تف کرده است! گویا ما را از او و از آینده راه گریزی نیست! بگو. رو در روی ما ایستاد و گفت: خدایان از رفتار سرورتان ناخشنودند، فرزندش را از دست خواهد داد، تمام یونان او را خوار خواهد شمرد و خدایان، قربانی‌های شهر تب را نخواهند پذیرفت. گفت که آنتیگونه را آزاد کن و پولونیکس را به‌شایستگی به خاک بسپار. باید تسلیم شود. عرق می‌کند. سرد. انگشت در مشت، زق زق. باشد، آزادش کنید. لعنت به هر چه پیشگو! سلول‌ها در تجمع. لختۀ خون خشک بر کف دست. چنین باد سرورم! کاش دیر نشده باشد. برو!… آنتیگونه بر دار. گردنی کبود. استخوانی شکسته در گردن و نخاع مقطوع یا نفسی بندآمده؟ خِرخِر، خس‌خس. سلول‌ها را فرصت رساندن اکسیژن نبود. مغز واماند، عصب و قلب ناکوک، حملۀ قلبی. قلب هایمون گریه می‌کند. هق هق. خنجری در دست. خون نمی‌چکد، شره می‌کند. اندوه با حرارتی زیاد بر زمین جاری می‌شود، تن سرد می‌شود، خاک داغ. هُرررر. ائورودیکه پنجه در صورت می‌کشد، خراش و شیار. قژژژژ. تجمع سلول‌های پوست و خون زیر ناخن‌هاش. بدوید آی سلول‌ها! صورت زیبایی زشت شد! زخم‌ها را هم بیاورید! پوست بر پوست کوک بزنید. نگذارید اسکار شود، آخر او زن پادشاه است! حنجره در خود خفته است. تارهایش از فرکانس بالای صوت هولناک ضجه‌های دردهای جگرسوز، خراشیده شده. صدا در گلو می‌ماند و از دهان خارج نمی‌شود. اووووم. گوش‌ها زودتر پرده‌ها را به این امواج هراس‌آور باخته‌اند و چشم‌ها رنگ زندگی را به اندوه. کاش اندوه آندورفین آزاد می‌کرد. ائورودیکه هم تن به مرگ می‌سپارد. لشکریانی خوش‌نفَس و آماده، پشت‌به‌پشت‌هم در تن‌های ائوریدیکه و هایمون و آنتیگونه به یکباره خاموش می‌شوند. تمام گلبول‌ها ناگهان تمام اکسیژن‌ها را از دوش بر زمین می‌گذارند. تلپ. تمام گِیت‌های سلول‌ها بسته می‌شود. تق. تمام دی‌اکسید کربن‌ها در راه‌ها می‌مانند و تجمع می‌کنند، سیاه و تباه. قلب‌های این سه‌تن که جان به هم بسته بودند، از تپش می‌ایستد. خون در بطن‌ها خشک می‌شود. عضله‌ها در هم چروک می‌خورد. تمام سپاه دفاعی در صحنۀ نبرد، ناگهان خاکستر می‌شود. پوووف. باکتری‌ها در نبردگاه خالی عرض اندام می‌کنند و از سورچرانی‌شان بوهای نامساعدی به هوا بلند می‌شود. اَه‌ه‌ه‌!.اما کرئون هنوز پادشاه است. آه چه خوب! هنوز تاج و تختش را دارد. آه چه خوب! هنوز مردمش را دارد. آه چه خوب! هجوم آندورفین و آنکفالین. رقص در میدان. دادام دیریم دام. تیرسیاس هنوز زنده است. آه چه خوب! هنوز چون سلول‌هایی که تودۀ لخته را می‌بلعند، آینده را می‌بیند و انسداد احتمالی رگ‌های جامعۀ تحت فرمان جبار و لشکریانش را. آه چه یاوه‌هایی… او انسداد را نرم می‌کند. بیبببب. وجودش همیشه لازم است. آه چه غلط‌ها! اما پیشگویی دیگر به تاریخ پیوسته است. آه چه بد! امروز جبار تنهاست. زیر سایۀ علم، بی ذره‌ای هراس از آسمان که دیگر فقط تجمیع اتمسفر و اوتر اسپیس است، می‌تازد. عصای ماورایی تیرسیاس دیگر بر هیچ درگاهی بر زمین کوبیده نمی‌شود. تق‌تق بی‌تق. هیچ ناقوسی برای هیچ شومیِ محتملی تاب نمی‌خورد. دنگ‌دنگ بی‌دنگ. کاش تیرسیاسی در کار بود. آه چه حیف! کاش ترسی از خشم خدایی. آه چه حیف! کاش هنوز خدایانی در المپ بودند و قضاوتشان هنوز در کار بود. آه چه حیف! اما نیست. همه چیز افسانه شده است. خدا به قصه‌ها رانده شده و جبار چون تجمع بی‌محابای لخته، راه انسداد در پیش گرفته است. تررررررررررر.

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ نظرتان دربارۀ این متن چیست؟ ‌

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پشتیبان بارو در Telegram logo تلگرام باشید.

مسئولیت مطالب هر ستون با نویسنده‌ی همان ستون است.

تمام حقوق در اختیار نویسندگانِ «بارو» و «کتابخانه بابل» است.

Email
Facebook
Twitter
WhatsApp
Telegram